بط به صد پاكى برون آمد ز آب گفت در هر دو جهان ندهد خبر كرده ام هر لحظه غسلى بر صواب همچو من بر آب چون استد يكى زاهد مرغان منم با راى پاك من نيابم در جهان بي آب سود گرچ در دل عالمى غم داشتم آب در جوى منست اينجا مدام چون مرا با آب افتادست كار زنده از آبست دايم هرچ هست من ره وادى كجا دانم بريد آنك باشد قله ى آبش تمام هدهدش گفت اى به آبى خوش شده در ميان آب خوش خوابت ببرد آب هست از بهر هر ناشسته روىچند باشد همچو آب روشنت چند باشد همچو آب روشنت
در ميان جمع با خير الياب كس ز من يك پاك روتر پاك تر پس سجاده باز افكنده بر آب نيست باقى در كراماتم شكى دايمم هم جامه و هم جاى پاك زانك زاد و بود من در آن بود شستم از دل كاب هم دم داشتم من به خشكى چون توانم يافت كام از ميان آب چون گيرم كنار اين چنين از آب نتوان شست دست زانك با سيمرغ نتوانم پريد كى تواند يافت از سيمرغ كام گرد جانت آب چون آتش شده قطره ى آب آمد و آبت ببرد گر تو بس ناشسته رويى آب جوىروى هر ناشسته رويى ديدنت روى هر ناشسته رويى ديدنت