حكايت پادشاهى كه تير بر سر غلام خود ميگذاشت و آنرا نشانه مگرفت
پادشاهى بود بس عالى گهر شد چنان عاشق كه بي آن بت دمى از غلامانش برتبت بيش داشت شاه چون در قصر تير انداختى زانك از سيبى هدف كردى مدام سيب را بشكافتى حالى به تير زو مگر پرسيد مردى بي خبر اين همه حرمت كه پيش شه تر است گفت بر سر مي نهد سيبى مرا گويد انگارم غلامى خود نبود ور چنان باشد كه آيد تير راستمن ميان اين دو غم در پيچ پيچ من ميان اين دو غم در پيچ پيچ
گشت عاشق بر غلام سيم بر نه نشستى و نه آسودى دمى دايما در پيش چشم خويش داشت آن غلام از بيم او بگداختى پس نهادى سيب بر فرق غلام و آن غلام از بيم گشتى چون زرير كز چه شد گلگونه ى رويت چو زر شرح ده كين زرد رويت از چه خاست گر رسد از تيرش آسيبى مرا در سپاهم ناتمامى خود نبود جمله گويندش ز بخت پادشاستبر چه ام جان پر خطر، بر هيچ هيچ بر چه ام جان پر خطر، بر هيچ هيچ