حقه ى زر داشت مردى بي خبر بعد سالى ديد فرزندش به خواب پس در آن موضع كه زر بنهاده بود گفت فرزندش كزو كردم سال گفت زر بنهاده ام اين جايگاه گفت آخر صورت موشت چراستصورتش اينست و در من مي نگر صورتش اينست و در من مي نگر
چون بمرد و زو بماند آن حقه زر صورتش چون موش دو چشمش پر آب موشى اندر گرد آن مي گشت زود كز چه اينجا آمدى بر گوى حال من ندانم تا بدو كس يافت راه گفت هر دل را كه مهر زر نخاستپند گير و زر بيفكن اى پسر پند گير و زر بيفكن اى پسر