صعوه آمد دل ضعيف و تن نزار گفت من حيران و فرتوت آمدم همچو موسى بازو و زوريم نيست من نه پر دارم نه پا نه هيچ نيز پيش او اين مرغ عاجز كى رسد در جهان او را طلب كاران بسيست در وصال او چو نتوانم رسيد گر نهم رويى بسوى درگهش چون نيم من مرد او، اين جايگاه يوسفى گم كرده ام در چاهسار گر بيابم يوسف خود را ز چاه هدهدش گفت اى زشنگى و خوشى جمله سالوسى تو من اين كى خرم پاى در ره نه، مزن دم، لب بدوز گر تو يعقوبى به معنى فى الملمي فروزد آتش غيرت مدام مي فروزد آتش غيرت مدام
پاى تا سر همچو آتش بي قرار بي دل و بي قوت و قوت آمدم وز ضعيفى قوت موريم نيست كى رسم در گرد سيمرغ عزيز صعوه در سيمرغ هرگز كى رسد وصل او كى لايق چون من كسيست بر محالى راه نتوانم بريد يا بميرم يا بسوزم در رهش يوسف خود باز مي جويم ز چاه بازيابم آخرش در روزگار بر پرم با او من از ماهى به ماه كرده در افتادگى صد سركشى نيست اين سالوسى تو درخورم گر بسوزند اين همه تو هم بسوز يوسفت ندهند كمتر كن حيلعشق يوسف هست بر عالم حرام عشق يوسف هست بر عالم حرام