گفت چون اسكندر آن صاحب قبول چون رسد آخر خود آن شاه جهان پس بگفتى آنچ كس نشنوده است در همه عالم نمي دانست كس هيچ كس چون چشم اسكندر نداشت هست راهى سوى هر دل شاه راگر برون حجره شد بيگانه بود گر برون حجره شد بيگانه بود
خواستى جايى فرستادن رسول جامه پوشيدى و خود رفتى نهان گفتى اسكندر چنين فرموده است كين رسول اسكندر است آنجا و بس گرچه گفت اسكندر و باور نداشت ليك ره نبود دل گم راه راغم مخور خوردى درون هم خانه بود غم مخور خوردى درون هم خانه بود