حكايت اسكندر كه خود به رسولى مي رفت - منطق الطیر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

منطق الطیر - نسخه متنی

محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حكايت اسكندر كه خود به رسولى مي رفت





  • گفت چون اسكندر آن صاحب قبول
    چون رسد آخر خود آن شاه جهان
    پس بگفتى آنچ كس نشنوده است
    در همه عالم نمي دانست كس
    هيچ كس چون چشم اسكندر نداشت
    هست راهى سوى هر دل شاه را گر برون حجره شد بيگانه بود
    گر برون حجره شد بيگانه بود



  • خواستى جايى فرستادن رسول
    جامه پوشيدى و خود رفتى نهان
    گفتى اسكندر چنين فرموده است
    كين رسول اسكندر است آنجا و بس
    گرچه گفت اسكندر و باور نداشت
    ليك ره نبود دل گم راه را غم مخور خوردى درون هم خانه بود
    غم مخور خوردى درون هم خانه بود


/ 333