دليل آفتاب
بررسي تطبيقي آراي كلامي و عرفاني مولوي در باب اسما و صفات حق تعالي
حسين حيدريعضو هيأت علمي دانشگاه كاشان چكيده
در قرآن كريم و در عرف متكلمان مسلمان آنچه بهعنوان جايگزين نام اللّه يا در وصف او بهكار ميرود، اسم (جمع آن اسماء) اللّه ناميده ميشود. اين كه آيا ميتوان خداوند را با نامها و اوصافي خطاب كرد كه در قرآن، سنّت و اجماع نيامده و يا آنكه اسماءاللّه توقيفي است؛ يعني مقيّد به ذكر آنها در منابع مذكور است، از جمله موارد اختلاف مهم انديشمندان عالم اسلام، بهويژه متكلمان و فلاسفه مسلمان بوده است. اختلاف ديگر آنان اين بوده كه آيا آنچه بهعنوان اسماء اللّه اطلاق كردهاند، با مسمايشان عينيت دارد يا بهكلي بيگانه است؟ از فِرَق عمده كلامي و غالب اهل سنّت حنبلي و اشعري بر توقيفيت اطلاق اسما و به عينيت آنها با مسمايشان باور داشتهاند، در هر دو مورد معتزله و شيعه در موضع مخالف ايستادهاند، ولي ماتريديه با وجود عدم قبول توقيفيت اسماي خداوند، گرچه به عينيت اين اسما با مسمايشان اعتقاد راسخ ندارند، لزوما منكر عينيت اسما با ذات و صفات حق نيست. جلالالدين محمد مولوي (متوفاي 672)، از سويي، در آثارش خداوند را با نامهاي بيشماري از قبيل: خورشيد، آفتاب، دريا، دوست، معشوق، يار، دلبر، خليفه، شاه، مادر، عروس، صيد، صياد و ... خوانده، اما به منصوص بودن آنها مقيد نبوده است و از سوي ديگر، توصيف و اسم شايسته حضرت حق، را چون شب قدر، گمشده در اينها ميداند، اما در هر دو مورد اشعري نيست و موضعي ماتريدي دارد. با توجه به نظري كه در باب گوهر ايمان و سابق دانستن رحمت الهي دارد، نيت گوينده را بر اقوال او مقدم و مايه نجات ميشمارد. كليد واژهها:
اسماي خداوند، عينيت، كلام، متكلمان، صفات خدا، ماتريديه، اشاعره. ديدگاههاي كلامي مولانا در باب عينيت و توقيفي بودن اسما و صفات خداوند
الف) ديدگاه قرآن و آراي متكلمان
اسم در معناي خاص، لفظي است كه بر ذات يك شيء دلالت دارد و صفت دالّ بر ماهيت يا كيفيت آن است. گاه گفته شده است كه اسم بر ذات و كيفيت، هر دو دلالت دارد، و صفت، فقط بر كيفيت اطلاق ميشود. (1) در تفاوت اسم و صفت، چنانكه عينالقضات نيز گفته، (عين القضاة، 1379: 16) اسم لفظي است كه بر مسما دلالت ميكند، بدون آنكه اعتبار خاصي براي آن موردنظر باشد، ولي در صفت اعتبار و خصوصيات ويژهاي مورد نظر قرار ميگيرد، چنانكه لفظ سنگ، اسم شيء خاصي است، بدون آنكه بر سفتي، رنگ، فوايد و نسبت آن با ديگر موجودات دلالت داشته باشد، همچنين اسمهايي كه بر افراد گذاشته ميشود، از قبيل اسد، حيدر، جميله، پروانه و ... حتي اگر داراي معناي لغوي خاصي باشند، در زمان اطلاق بر معناي خاصي دلالت نميكنند، ولي درمورد اوصافي مانند مرد، زن، پير، جوان و ... اينگونه نيست. با وجود اين، در قرآن كريم و به تبع آن در عرف متكلمان، اسم معنايي اعم از صفت و اسم در نزد اهل لغت دارد و گويا فقط درمورد اسم اللّه معناي خاصي موردنظر نيست، گرچه چنانكه خواهيم ديد، برخي عالمان اين نام را نيز بهصورت توصيفي تأويل كردهاند. قرآن كريم در آيه «و للّه الأسماء الحسني فادعوه بها» (اسراء، 17/110) به اسم و صفت هر دو توجه دارد. بنابر مضمون آيات زير، بهكار بردن اسماي حسني در حق خداوند متعال جايز و لازم است: «هُوَ اللّهُ الْخَالِقُ الْبَارِءُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الاْءَسْمَاءُ الْحُسْنَي يُسَبِّحُ لَهُ مَا فِي السَّمَوَاتِ وَ الاْءَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ»؛ (حشر، 59/24) اوست خداوند، آفريدگار، پديدآور، صورتگر، اوراست نامهاي نيك، آنچه در آسمانها و زمين است، او را تسبيح ميگويند و اوست پيروزمند فرزانه. «قُلِ ادْعُوا اللّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمَنَ أَيّا مَّا تَدْعُوا فَلَهُ الاْءَسْمَآءُ الْحُسْنَي»؛ (اسراء، 17/110) بگو او را چه اللّه بخوانيد چه رحمان، هر چه بخوانيد، او را نامهاي نيك است. «وَ لِلّهِ الاْءَسْمَآءُ الْحُسْنَي فَادْعُوهُ بِهَا وَ ذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمَآئِهِ سَيُجْزَوْنَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ»؛ (اعراف، 7/180) و خدا را نامهاي نيكوست، پس او را با آنها بخوانيد و كساني را كه در نامهاي او كجروي ميكنند، واگذاريد. بهزودي به كردار بدشان مجازات خواهند شد. يادآوري اين نكته ضروري است كه «كلمه حُسني مؤنث احسن به معناي نيكوتر است» و قهرا معنايي وصفي دارد، از اين جهت، بر نامهايي كه معناي وصفي ندارند، حسن گفته نميشود، (قرشي، 1361: 141) چنانكه درختتر نميگويند، ولي بلندتر يا كوچكتر و غيره گفته ميشود. برحسب مفاد آيات مذكور، اصل توصيف خداوند به غير از 127 اسم حسني كه در قرآن آمده (2) يا 99 يا 1001 است كه در احاديث آمده، نظر مقبول همه متكلمان است. هرچند گروهي از آنان معناي ظاهري آن اسما را تأويل ميكنند. همينطور در عدم توصيف خداوند به اسما و صفاتي كه مورد نهي متون اسلامي است، اتفاق نظر وجود دارد، ولي اختلاف نخست متكلمان در اين است كه با وجود محدوديتها و نقصهاي شناختي، آيا ما قادر به توصيف او به نامهاي نيكو (حسني) غير از نامهاي مذكور در قرآن، احاديث و اجماع هستيم يا خير؟ لذا برخي در هراس از عجز در تعيين مصاديق مجاز، جانب احتياط را گرفته و متوقف شدهاند، ولي گروهي ديگر براي عقل بشري در اين امر مرجعيت و وثوق قائل بودهاند. اختلاف دوم در اين است كه آيا اسما و اوصافي كه براساس متون اسلامي يا برخاسته از انديشههاي مؤمنان بر خداوند اطلاق ميشوند،با مسماي آنها عينيت دارند و يا غيراو هستند. خلاصهاي از اقوال بزرگان فِرَق كلامي در باب دو اختلاف مذكور، ذيلاً آورده ميشود: 1. بغدادي، ركن پنجم از اركان اعتقادي اهل سنّتِ اشعري مذهب را توقيفي دانستن اسماء اللّه ميداند. وي ميگويد: سخن در نامهاي خداي تعالي و صفتهاي اوست و [اهل سنّت [نامهاي خداي را از قرآن و يا سنّت و يا اجماع امت دانند و [از نظر آنان] به روش قياسي، اطلاق اسمي بر او جايز نيست [مثلاً نميتوان به قياس عالم بودن خداوند، او را عارف نيز ناميد [و اين بهخلاف سخن معتزليان بصري است كه اطلاق نامها را بر او به [روش [قياس، روا داشتند و جُبايي در اين باب زيادهروي كرده است تا بدانجاي كه هرگاه خداي مراد بندهاش را برآورد، او را فرمانبردار بنده خود ناميده است و نيز از آنروي كه آبستني را در زنان پديد آورده، او را آبستنكننده زنان خوانده است. (بغدادي :203) درخصوص عينيت اسماي الهي با مسماي آنها، ابوالحسن اشعري به تبع ابنحنبل مدعي اتفاق نظر اهل حديث و اهل سنّت در اين باب است، از اينرو، كساني را كه به اين عقيده پايبند نيستند، گمراه ميداند. (اشعري، 1980: 290؛ همو، 1955: 4) بهتبع وي، باقلاني متكلم بزرگ اشعري مذهب نيز با صراحت و تفصيل بيشتر و با استناد به برخي آيات قرآن، (الرحمن، 55/87؛ يوسف، 12/40؛ انعام، 6/21) به عينيت اسما و مسماي خداوند دليل ميآورد. (باقلاني، 1414 ق / 1993 م: 258 ـ 260) 2. كراميه (از مرجئه) معتقدند كه با تشخيص و اعتبار عقل، ميتوان خداوند را متصف به صفات سلبي يا وجودي كرد، اعم از آنكه آن اسما و صفات در شرع آمده باشند يا نيامده باشند. (التهاوي: 1/184) 3. ابومنصور ماتريدي (از مرجئه) بر آن است كه هر وصف و اسمي كه در حق خداوند اطلاق شود، عين مسماي آن نيست و با حقيقت خداوند تناسب و تطابق ندارد، حتي اوصافي از قبيل عالم بودن و قادر بودن، با وجود آنكه در قرآن آمده، ميتواند موهم تشبيه باشد، لذا در ذكر آنها بايد دقت كرد كه آن صفتها از هيچ جهتي، نبايد شبيه مخلوقات باشد. باتوجه به ملاحظه مذكور، هر وصفي را كه به تشبيه نينجامد، اعم از آنكه در قرآن مذكور باشد يا نباشد، ميتوان به خداوند تعالي نسبت داد. (ابيمنصور، 1970: 65 ـ 67) ولي از طرفي ديگر، او بر اين امر واقف است كه با وجود ناتواني ما در توصيف و تسميه خداوند، آنگونه كه شايسته اوست، ما چارهاي جز توصيف و تسميه حق تعالي نداريم. ابومنصور نيز قول كساني را ميآورد كه قائلند: نميتوان گفت كه خدا متصف به صفات يا معروف به اسمي است، زيرا هر صفتي كه به او نسبت داده و يا بر اسمي عنوان شود، به تشبيه او به كائنات منتهي ميشود، لذا اوصاف شيء، قادر و عالم را در مقام توصيف حق تعالي صحيح نميدانند، ولي از نظر وي، خداوند داراي اسماي ذاتي، مانند «الرحمن» است كه با آن ناميده ميشود و واجد اوصاف ذاتي، مانند قدرت و علم است و ما چارهاي جز اطلاق اين اسامي و اوصاف نداريم و اگر ميتوانستيم نسبت به او، اسامي يا اوصافي را، فراتر از آنچه در وسع ماست، اطلاق كنيم، چنين ميكرديم. با وجود آنكه خداوند داراي اوصاف لايتغيري است، معادلهاي اوصاف عالم و قادر (در زبان عربي)، در زبانهاي مختلف دقيقا يكسان نيست، بههر حال، غرض نزديك كردن اين اوصاف و اسامي، به فهمهاست نه اينكه واقعا و دقيقا براي مثال «الرحمن» اسم خدا باشد. مهمترين دليل ابومنصور در سخن فوق، آن است كه پيامبران و كتابهاي آسماني، اين اسامي و اوصاف را اطلاق كرده و همه پيامبران نيز منادي توحيد بودهاند و اگر اين اطلاقها به شرك ميانجاميد، چنين نميكردند، حتي اگر كسي بگويد اللّه اسم ندارد، خود ناگزير از استفاده از اسم (اللّه) بوده و درواقع، مدعاي خود را باطل كرده است. (3) (ابيمنصور، 1970:93ـ95) 4. معتزله، چنانكه در گزارش مخالفان آنها نيز ذكر و موجب ردّ و انكار آنان شده است، حتي درمورد انتساب خداوند به صفات و اسمايي كه در كتاب و سنّت تصريح دارد، بسيار سختگيرند و در برخي موارد براي تطبيق كاربرد آن اسما و صفات به تأويل روي آورده، حتي به مرز تعطيل نزديك شدهاند. آنان درباره اطلاق اوصاف علم و قدرت اتفاقنظر دارند، ولي حتي صفات سميع و بصير بودن را به تنهايي بهكار نبرده و به عليم بودن خداوند ارجاع ميدهند، در حاليكه اهل سنّت حنبلي و اشعري هر يك از صفات هفتگانه (علم، قدرت، حيات، سمع، بصر، اراده، تكلم) و صفات افعال و صفات خبري (از قبيل استواي خداوند بر عرش و وجه داشتن خداوند را بدون هيچگونه تأويلي پذيرفته و هر يك را مستقلاً باور دارند. گروهي از اهل اعتزال بيش از صفات ثبوتي، خداوند را فقط به صفات سلبي متصف ميدانند و براي مثال درمورد عالم و قادر بودن خداوند ميگويند كه به اين معناست كه حق تعالي جاهل و عاجز نيست. خوارج، مرجئه و زيديه با معتزله در اين زمينه نيز همداستان هستند. (اشعري، :89 و 92؛ بغدادي، 1372 ش / 1413 ق: 55 و 56) 5. اكثر علماي شيعي هم اسماء اللّه را توقيفي نميدانند و توصيفات امامان را مجوز اين امر ميشمارند، چنانكه در دعاي جوشن كبير امام سجاد، به نقل از پدر و او از جدش و نهايتا به نقل از حضرت خاتم (ص)، 1001 وصف و اسم به خداوند نسبت دادهاند. (4) پيشواي بزرگ شيعه، امام صادق (ع)، در باب توحيد به هشام بن حكم ميفرمايد: درمورد خداوند، اسم بر مسما حقيقتا تطبيق نميشود، بنابراين، كسي كه اسم را تصور و دربرابر او عبادت كند، كافر است و درواقع، خدا را نپرستيده و كسي كه تصوري از اسم و معنا را بپرستد، مشرك است و دو چيز را پرستيده است. اما كسي كه معنا را بپرستد، موحّد است. ايهشام، آيا مطلب را فهميدهاي؟ هشام گفت: توضيح بيشتر بدهيد. امام فرمود: براي خداوند 99 اسم است، اگر اسم همان مسما بود، هر اسمي، نشانه يك خداوند بود، ولي خداوند يك حقيقت است كه با اسمها به او اشاره ميشود، در عين حال كه همه اسما غير از حقيقت او هستند. (كليني، 1318: 2/89) براساس حديث مذكور و ديگر روايات، شيخ مفيد با صراحت ميگويد: شيعه در زمينه غيريت اسما و صفات الهي با مسماي آنها، با معتزله عقيده مشترك دارند. (بغدادي، 1372 ش/ 1413ق: 56 ـ 57). مسئله توقيفي دانستن اسماي الهي يا ندانستن و عينيت يا عدم آنها با مسمايشان، گرچه امروزه در حوزه اصحاب معارف اسلامي، حساسيت زيادي برنميانگيزد، باتوجه به مواضع فرق مذكور در گذشته، موضعگيري افراد در اين باب نشاندهنده موقف كلامي فرد بوده و اهميت بسياري داشته است. يكي از نمونههاي متعدّد تاريخي را ميتوان حكايت مربوط به اعدام عينالقضاة ذكر كرد، چنانكه گفتهاند: درگزيني به بهانه اينكه [عينالقضات] در كتاب خود خداي تعالي را موافق اصطلاح حكما برخلاف اصول ديانت كه اسماء اللّه توقيفي است، واجبالوجود ناميده كه اين چنين نامي در آثار دينيه وجود ندارد، بلكه با دعوي خدايي نيز متهمش كردند و حكم شرعي در اباحه خون او صادر و به استناد آن به بغداد اعزام و زندانش كردند. (5) (به نقل از: فرمنش، 1360: 69) ب) آراي مولوي
نخست: توصيفات مولوي
1. جلالالدين بهكرّات خداوند را به نامها و توصيفاتي ميخواند كه در كتاب و سنّت عينا ذكر نشده است. در برخي موارد، تعبيرات، از قبيل اضافههاي تشبيهي است و گاه بهصورت استعاره مصرحه بدون ذكر مشبه (خدا) و ادات تشبيه است. اين دست از سخنان مولوي با آنچه متكلمان اشعري روا ميدارند، تضاد دارد. بيش از هر توصيفي، مولانا خداوند را به خورشيد تشبيه كرده است. در صورتي كه قرآن كريم در هيچيك از آيات قرآن، حق تعالي را به شمس مانند ندانسته و خورشيد را مخلوق و مسخر خداوند ميداند (رعد، 13/2؛ ابراهيم، 14/33؛ نحل، 16/12؛ حج، 22/65؛ لقمان، 31/31؛ جاثيه، 45/12) و فقط در برخي آيات، خداوند را به نور (نور، 35/27) و در برخي ديگر به دارنده نور (صف، 61/8؛ انعام، 6/1؛ يونس، 10/5) تشبيه كرده است:
چو غلام آفتابم هم از آفتاب گويم
چو رسول آفتابم به طريق ترجماني
پنهان از او چه پرسم، به شما جواب گويم(6)
نه شبم نه شبپرستم كه حديث خواب گويم
پنهان از او چه پرسم، به شما جواب گويم(6)
پنهان از او چه پرسم، به شما جواب گويم(6)
زهي خورشيد بيپايان كه ذراتت سخنگويان
تو نور ذاتاللهي، تو اللهي، نميدانم(7)
تو نور ذاتاللهي، تو اللهي، نميدانم(7)
تو نور ذاتاللهي، تو اللهي، نميدانم(7)
نفرت خفاشگان باشد دليل
كه منم خورشيد تابان جليل(8)
كه منم خورشيد تابان جليل(8)
كه منم خورشيد تابان جليل(8)
آفتاب آمد دليل آفتاب
از وي اَر سايه نشاني ميدهد
شمس، هر دم نور جاني ميدهد(9)
گر دليلت بايد، از وي رو متاب
شمس، هر دم نور جاني ميدهد(9)
شمس، هر دم نور جاني ميدهد(9)
چو از آفتاب زادم به خدا كه كيقبادم
نه به شب طلوع سازم نه به ماهتاب گويم ...(10)
نه به شب طلوع سازم نه به ماهتاب گويم ...(10)
نه به شب طلوع سازم نه به ماهتاب گويم ...(10)
مخدوم، خداوندي شمسالحق تبريز
چو در رسيد ز تبريز شمس دين
چو قمرببست شمس و قمر پيش بندگيش كمر
هم نور زميني تو و خورشيد سمايي(11)
چو قمرببست شمس و قمر پيش بندگيش كمر
چو قمرببست شمس و قمر پيش بندگيش كمر
چو نور انور او گشت ديده ديده
خورشيد چون برآيد، هر ذره رو نمايد
نوري دگر ببايد، ذرات مختفي را
مقام ديدن حق يافت ديدههاي بشر(12)
نوري دگر ببايد، ذرات مختفي را
نوري دگر ببايد، ذرات مختفي را
اصل وجودها او، درياي جودها او
چون صيد ميكند او، اشيا منتفي را(13)
چون صيد ميكند او، اشيا منتفي را(13)
چون صيد ميكند او، اشيا منتفي را(13)
برآمد آفتاب جان، كه خيزيد اي گرانجانان
كه گر بر كوه برتابم، كمين ذرات من گردد(14)
كه گر بر كوه برتابم، كمين ذرات من گردد(14)
كه گر بر كوه برتابم، كمين ذرات من گردد(14)
چونكه بيگلزار، بلبل خامش است
غيبت خورشيد بيداريكش است(15)
غيبت خورشيد بيداريكش است(15)
غيبت خورشيد بيداريكش است(15)
شمس تبريزي برآمد از افق چون آفتاب
شمعهاي اختران را، بيمحابا ميكشد(16)
شمعهاي اختران را، بيمحابا ميكشد(16)
شمعهاي اختران را، بيمحابا ميكشد(16)
طلوع مفخر آفاق، شمس تبريزي
غروب را نگذارد كه تا كند كاري(17)
غروب را نگذارد كه تا كند كاري(17)
غروب را نگذارد كه تا كند كاري(17)
آفتاب آفتابم، آفتابا تو برو
در چه مغرب فرو باش در زندان من(18)
در چه مغرب فرو باش در زندان من(18)
در چه مغرب فرو باش در زندان من(18)
جان گرگان و سگان از هم جداست
همچو آن يك نور خورشيد سما
ليك يك باشد همه انوارشان
چونكه برگيري تو ديوار از ميان(19)
متحد جانهاي شيران خداست ...
صد بود نسبت به صحن خانهها
چونكه برگيري تو ديوار از ميان(19)
چونكه برگيري تو ديوار از ميان(19)
در قيامت شمس و مه معزول شد
تا بداند ملك را از مستعار
دايه عاريتي بد روزي سه چار
مادرا، ما را تو گير اندر كنار(20)
چشم در اصل ضياء مشغول شد
وين رباط فاني از دارالقرار
مادرا، ما را تو گير اندر كنار(20)
مادرا، ما را تو گير اندر كنار(20)
من نخواهم دايه، مادر خوشتر است
من نخواهم لطف مه از واسطه
كه هلاك قوم شد اين رابطه(21)
موسيام من، دايه من مادر است
كه هلاك قوم شد اين رابطه(21)
كه هلاك قوم شد اين رابطه(21)
ما ز بالاييم و بالا ميرويم
ما از آنجا و از اينجا نيستيم
لا اله، اندر پي الا اللّه است
«قُل تعالوا» آيتي است از جذب حق
همچون موج از خود برآورديم سر
خواندهاي «انّا إليه راجعون»
اي كه هستي ما، ره را مبند
ما به كوه قاف و عنقا ميرويم(22)
ما ز درياييم و دريا ميرويم
ما ز بيجاييم و بيجا ميرويم
همچو لا، ما هم به الا ميرويم
ما به جذبه حق تعالي ميرويم ...
باز هم در خود تماشا ميرويم ...
تا بداني كه كجاها ميرويم
ما به كوه قاف و عنقا ميرويم(22)
ما به كوه قاف و عنقا ميرويم(22)
رَو به دريايي كه ماهي زادهاي
همچو خس در ريش چون افتادهاي؟(23)
همچو خس در ريش چون افتادهاي؟(23)
همچو خس در ريش چون افتادهاي؟(23)
ما چو سيليم و تو دريا، ز تو دور افتادهايم
به سر و روي روان گشته بهسوي وطنيم(24)
به سر و روي روان گشته بهسوي وطنيم(24)
به سر و روي روان گشته بهسوي وطنيم(24)
حق آن نور و حق نورانيان
كاندر آن بحرند همچون ماهيان(25)
كاندر آن بحرند همچون ماهيان(25)
كاندر آن بحرند همچون ماهيان(25)
آن بحر كفي كرد به هر پاره از آن كف
هر پاره كف جسم كزان بحر نشان يافت
در حال گدازيد و در آن بحر روان شد(26)
نقشي ز فلان آمد و جسمي ز فلان شد
در حال گدازيد و در آن بحر روان شد(26)
در حال گدازيد و در آن بحر روان شد(26)
جنبش كفها ز دريا روز و شب
ما چو كشتيها بههم برميزنيم
اي تو در كشتي تن رفته به خواب
آب را آبي است كو ميراندش
روح را روحي است كو ميخواندش(27)
كف هميبيني و دريا ني، عجب
تيرهچشميم و در آب روشنيم
آب را ديدي، نگر در آبِ آب
روح را روحي است كو ميخواندش(27)
روح را روحي است كو ميخواندش(27)
غرقهاي ني كه خلاصي باشدش
يا به جز دريا، كسي بشناسدش(28)
يا به جز دريا، كسي بشناسدش(28)
يا به جز دريا، كسي بشناسدش(28)
گرچه از درياي عمان قطرهام
چو سيليم و چو جوييم، همه سوي تو پوييم
كه منزلگه هر سيل، به درياست خدايا(29)
قطره قطره سوي عمان ميروم
كه منزلگه هر سيل، به درياست خدايا(29)
كه منزلگه هر سيل، به درياست خدايا(29)
خلق چو مرغابيان، زاده ز درياي جان
بلكه به دريا دريم، جمله در او حاضريم
آمد موج الست، كشتي قالب ببست
باز چو كشتي شكست نوبت وصل و لقاست(30)
كي كند اين جا مقام؟ مرغ كزان بحر خاست
و رنه ز درياي دل موج پياپي چراست
باز چو كشتي شكست نوبت وصل و لقاست(30)
باز چو كشتي شكست نوبت وصل و لقاست(30)
از سر كُه سيلهاي تيزرو
و ز تن ما، جان عشقآميز رو(31)
و ز تن ما، جان عشقآميز رو(31)
و ز تن ما، جان عشقآميز رو(31)
تا نقش خيال دوست با ماست
آنجا كه وصال دوستان است
و آنجا كه مراد دل برآيد
چون بر سر كوي يار خسبيم
چون عكس جمال او بتابد
از باد چو بوي او بپرسيم
بر خاك چو نام او نويسيم
هر پاره خاك، حور و حوراست(32)
ما را همه عمر خود تماشاست
و اللّه كه ميان خانه صحراست
يك خار به از هزار خرماست
بالين و لحاف ما ثرياست
كهسار و زمين، حرير و ديباست
در باد، صداي چنگ و سرناست
هر پاره خاك، حور و حوراست(32)
هر پاره خاك، حور و حوراست(32)
بر آتش از او فسون بخوانيم
زو آتش تيز، آب سيماست(33)
زو آتش تيز، آب سيماست(33)
زو آتش تيز، آب سيماست(33)
قصه چه كنم، كه بر عدم نيز
وان لحظه كه عشق روي بنمود
اينها همه از ميانه برخاست(34)
نامش چو بريم، هستيافزاست
اينها همه از ميانه برخاست(34)
اينها همه از ميانه برخاست(34)
اي قوم به حج رفته كجاييد كجاييد؟
معشوق تو همسايه ديوار به ديوار
گر صورت بيصورت معشوق ببينيد
هم خواجه و هم خانه و هم كعبه شماييد(35)
معشوق همينجاست، بياييد بياييد
در باديه سرگشته شما در چه هواييد؟
هم خواجه و هم خانه و هم كعبه شماييد(35)
هم خواجه و هم خانه و هم كعبه شماييد(35)
ده بار از آن راه، بدان خانه برفتيد
آن خانه لطيف است، نشانهاش بگفتيد
يك دسته گل كو، اگر آن باغ بديديد؟
با اين همه، آن رنج شما گنج شما باد
افسوس كه بر گنج شما، پرده شماييد(36)
يك بار از اين خانه برين بام برآييد
از خواجه آن خانه نشاني بنماييد
يك گوهر جان كو، اگر از بحر خداييد؟
افسوس كه بر گنج شما، پرده شماييد(36)
افسوس كه بر گنج شما، پرده شماييد(36)
چشمي دارم همه پر از صورت دوست
از ديده و دوست فرق كردن نه نكوست
يا دوست به جاي ديده يا ديده خود اوست(37)
با ديده مرا خوشست، چون دوست در اوست
يا دوست به جاي ديده يا ديده خود اوست(37)
يا دوست به جاي ديده يا ديده خود اوست(37)
حاشا كه به عالم از تو خوشتر ياري است
اندر دو جهان دلبر و يارم تو بسي
هم پرتو تست هر كجا دلداري است(38)
يا خوبتر از ديدن رويت كاري است
هم پرتو تست هر كجا دلداري است(38)
هم پرتو تست هر كجا دلداري است(38)
دل در بر هر كه هست، از دلبر ماست
هر زر كه در او مهر الست است و بلي
در هر كاني كه هست، آن زر، زر ماست(39)
هر جا جهد اين برق، از آن گوهر ماست
در هر كاني كه هست، آن زر، زر ماست(39)
در هر كاني كه هست، آن زر، زر ماست(39)
دستت دو و پايت دو و چشمت دو رواست
معشوقه بهانه است و معشوق خداست
هر كس كه دو پنداشت جهود و ترساست(40)
اما دل و معشوق دو باشند، خطاست
هر كس كه دو پنداشت جهود و ترساست(40)
هر كس كه دو پنداشت جهود و ترساست(40)
دلدار اگر مرا بدرّاند پوست
ما را همه دشمناند، او تنها دوست
از دوست به دشمنان شكايت نه نكوست(41)
افغان نكنم، نگويم اين درد ازوست
از دوست به دشمنان شكايت نه نكوست(41)
از دوست به دشمنان شكايت نه نكوست(41)
دوست يك جام پر از زهر برآورد به پيش
به درون بر فلكيم و به بدن زير زمين
به صفت زنده شديم ارچه به صورت مرديم ...
زهر چون از كف او بود، به شادي خورديم
به صفت زنده شديم ارچه به صورت مرديم ...
به صفت زنده شديم ارچه به صورت مرديم ...
رو سر بنه به بالين تنها مرا رها كن
خيره كشي ما را، دارد دلي چو خارا
بر شاه خوبرويان واجب وفا نباشد
اي زردروي عاشق، تو صبر كن وفا كن ...(42)
ترك من خراب شبگرد مبتلا كن ...
بكشد، كسش نگويد تدبير خونبها كن
اي زردروي عاشق، تو صبر كن وفا كن ...(42)
اي زردروي عاشق، تو صبر كن وفا كن ...(42)
او جميل است و محب للجمال
خوب، خوبي را كند جذب، اين بدان
طيبات للطيبين بر وي بخوان(44)
كي جوان نو گزيند پيرزال
طيبات للطيبين بر وي بخوان(44)
طيبات للطيبين بر وي بخوان(44)
همه جمال تو بينم، چو چشم باز كنم
حرام دارم با مردمان سخن گفتن
و چون حديث تو آيد، سخن دراز كنم(45)
همه شراب تو نوشم، چو لب فراز كنم
و چون حديث تو آيد، سخن دراز كنم(45)
و چون حديث تو آيد، سخن دراز كنم(45)
هزارگونه بلنگم به هر رهم كه برند
اگر به دست من آيد، چو خضر، آب حيات
چو پر و بال برآرم ز شوق، چون بهرام
همه سعادت بينم چو سوي نحس روم
... چو آفتاب شوم آتش و ز گرمي دل
چو ذرهها، همه را مست و عشقباز كنم ...(46)
رهي كه آن بهسوي توست، تركتاز كنم
ز خاك كوي تو، آن آب را طراز كنم
به مسجد فلك هفتمين، نماز كنم
همه حقيقت گردد، اگر مجاز كنم
چو ذرهها، همه را مست و عشقباز كنم ...(46)
چو ذرهها، همه را مست و عشقباز كنم ...(46)
و ز نوازشهاي حق ابدال را
حال، چون جلوهست زان زيباعروس
جلوه بيند شاه و غير شاه نيز
جلوه كرده عام و خاصان را عروس
خلوت اندر شاه باشد با عروس(47)
تا بداند او مقام و حال را
وين مقام، آن خلوت آمد با عروس
وقت خلوت نيست جز شاه عزيز
خلوت اندر شاه باشد با عروس(47)
خلوت اندر شاه باشد با عروس(47)
در شب تعريس پيش آن عروس
عشق و جان هر دو نهانند و ستير
گر عروسش خواندهام، عيبي مگير(49)
يافت جان پاك ايشان دستبوس
گر عروسش خواندهام، عيبي مگير(49)
گر عروسش خواندهام، عيبي مگير(49)
باز گو اي باز برافروخته
باز گو اي باز عنقاگير شاه
اي سپاه اشكن به خود، ني با سپاه(50)
با شه و با ساعدش آموخته
اي سپاه اشكن به خود، ني با سپاه(50)
اي سپاه اشكن به خود، ني با سپاه(50)
آن سبوي آب دانشهاي ماست
و ان خليفه دجله علم خداست(51)
و ان خليفه دجله علم خداست(51)
و ان خليفه دجله علم خداست(51)
كي عجب لطف آن شه وهاب را
چون پذيرفت از من آن درياي جود
كل عالم را سبو دان اي پسر
قطرهاي از دجله خوبي اوست
كان نميگنجد ز پري زير پوست(52)
وين عجبتر كو ستد آن آب را
اين چنين نقد دغل را زود زود
كو بود از علم و خوبي تا به سر
كان نميگنجد ز پري زير پوست(52)
كان نميگنجد ز پري زير پوست(52)
اين گروه مجرمان هم اي مجيد
بر خطا و جرم خود واقف شدند
گرچه مات كعبتين شه بدند(53)
جمله سرهاشان به ديواري رسيد
گرچه مات كعبتين شه بدند(53)
گرچه مات كعبتين شه بدند(53)
كرد نقاشي دوگونه نقشها
نقش يوسف كرد و حور خوشسرشت
هر دو گونه نقش، استادي اوست
زشت را در غايت زشتي كند
تا كمال دانشش پيدا شود
و ر نداند زشت كردن، ناقص است
پس از اينرو كفر و ايمان شاهدند
بر خداونديش هر دو ساجدند(54)
نقشهاي صاف و نقش بيصفا
نقش عفريتان و ابليسان زشت
زشتي او نيست، آن رادي اوست
جمله زشتيها به گردش برتند
منكر استاديش رسوا شود
زين سبب خلاق گبر و مخلص است
بر خداونديش هر دو ساجدند(54)
بر خداونديش هر دو ساجدند(54)
صبغة اللّه هست خم رنگ هو
چون در آن خم افتد و گوييش قم
آن منم خم، خود انا الحق گفتن است
رنگ آهن محو رنگ آتش است
چون به سرخي گشت همچون زركان
آتش چه، آهن چه، لب ببند
ريش تشبيه و مشبه را مخند(55)
پيسهها يكرنگ گردد اندر او
از طرف گويد: منم خم، لا تلم
رنگ آتش دارد، الا آهن است
ز آتشي ميلافد و خامشوش است
پس انا النارست لافش، بيزبان ...
ريش تشبيه و مشبه را مخند(55)
ريش تشبيه و مشبه را مخند(55)
رنگهاي نيك از خم صفاست
صبغة اللّه نام آن رنگ لطيف
لعنة اللّه، بوي آن رنگ كثيف(56)
رنگ زشتان از سياهابه جفاست
لعنة اللّه، بوي آن رنگ كثيف(56)
لعنة اللّه، بوي آن رنگ كثيف(56)
يا نهان شد در پس چيزي و يا
صبغة اللّه گاه پوشيده كند
تا نبيند خصم را پهلوي خويش
قدرت يزدان از آن بيش است بيش(57)
از وياش پوشيد دامان خدا
پرده بيچون بر آن ناظر تند
قدرت يزدان از آن بيش است بيش(57)
قدرت يزدان از آن بيش است بيش(57)
مرغ بياندازه چون شد در قفس
بر عدمها كان ندارد چشم و گوش
از فسون او عدمها زود زود
باز بر موجود افسوني چو خواند
زو دو اسبه در عدم موجود راند(59)
گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
چون فسون خواند، هميآيد به جوش
خوش معلّق ميزند سوي وجود
زو دو اسبه در عدم موجود راند(59)
زو دو اسبه در عدم موجود راند(59)
گور چه؟ از صيد غير دوست دور
در نظاره صيد و صيادي شه
همچو مرغ مردهشان بگرفته يار
مرغ مرده مضطر اندر وصل بين
مرغ مردهش را هر آنكه شد شكار
هر كه او زين مرغ مرده سر بتافت
گويد او منگر به مرداري من
من نه مردارم مرا شه كشته است
صورت من شبه مرده گشته است(61)
جمله شير و شيرگير و مست نور
گرنه ترك صيد و مرده از وله
تا كند او جنس ايشان را شكار
خوانديي: القلب بين الاصبعين
چون ببيند شه شد شكار شهريار
دست آن صياد را هرگز نيافت
عشق شه بين در نگهداري من
صورت من شبه مرده گشته است(61)
صورت من شبه مرده گشته است(61)
همچو صيادي سوي اشكار شد
چندگاهش گام آهو در خورست
چونكه شكر گام كرد و ره بريد
رفتن يك منزلي بر بوي ناف
بهتر از صد منزل گام و طواف(62)
گام آهو ديد بر آثار شد
بعد از آن خود ناف آهو رهبر است
لاجرم ز آن گام در كامي رسيد
بهتر از صد منزل گام و طواف(62)
بهتر از صد منزل گام و طواف(62)
گرچه فردست او، اثر دارد هزار
آن يكي شخص تو را باشد پدر
در حق ديگر بود قهر و عدو
صد هزاران نام او يك آدمي
هر كه جويد نام، گر صاحب ثقه است
تو چه بر چفسي برين نام درخت
درگذر از نام و بنگر در صفات
تا صفاتت، ره نمايد سوي ذات(63)
آن يكي را نام شايد بيشمار
در حق شخصي دگر باشد پسر
در حق ديگر بود لطف و نكو
صاحب هر وصف ازو وصفي عمي
همچو تو نوميد و اندر تفرقه است
تا بماني تلخكام و شوربخت
تا صفاتت، ره نمايد سوي ذات(63)
تا صفاتت، ره نمايد سوي ذات(63)
يار مرا، غار مرا، عشق جگرخوار مرا
نور تويي، سور تويي، دولت منصور تويي
قطره تويي، بحر تويي، لطف تويي، قهر تويي
حجره خورشيد تويي، خانه ناهيد تويي
گفتمش اي جان و جهان، مفلس و بيمايه شدم
روز تويي، روزه تويي، حاصل دريوزه تويي
خوانده مرا خواند مرا، گفت بيا، گفت بيا
حور تويي، نور تويي، جنّت معمور تويي
شمس شكرريز تويي، مفخر تبريز تويي
لخلخهآميز تويي، خواجه عطار مرا(64)
يار تويي، غار تويي، خواجهنگهدار مرا
مرغ كُهِ طور تويي، خسته به منقار مرا
فتنه تويي، زهر تويي، بيش ميازار مرا
روضه اميد تويي، باردهاِي يار مرا
گفت: منم مايه تو، نيك نگهدار مرا
پخته تويي، خام تويي، خام بمگذار مرا
ميروم اي واي به من، گر ندهد بار مرا
حجت مسرور تويي، سرور و سالار مرا
لخلخهآميز تويي، خواجه عطار مرا(64)
لخلخهآميز تويي، خواجه عطار مرا(64)
دوم: استدراكات مولوي
1. گاه در آثار مولوي تشبيهاتي نفي شده، ولي تشبيهاتي جايگزين آنها گرديده كه شأن بالاتري دارند، ولي معالوصف، درخور او نيستند:
چارق و پاتابه لايق مر توراست
چه مه و چه آفتاب و چه فلك
آفتابِ آفتاب آفتاب
اين چه ميگويم؟ مگر هستم به خواب!(65)
«آفتابي»، را چنينها كي رواست؟
چه عقول و چه نفوس و چه ملك
اين چه ميگويم؟ مگر هستم به خواب!(65)
اين چه ميگويم؟ مگر هستم به خواب!(65)
ماهيانيم و تو درياي حيات
تو نگنجي در كنار فكرتي
ني به معلولي قرين، ني علتي(66)
ديدهايم از لطفت اي نيكوصفات
ني به معلولي قرين، ني علتي(66)
ني به معلولي قرين، ني علتي(66)
آفتاب، از امر حق طباخ ماست
ابلهي باشد كه گويم او خداست(67)
ابلهي باشد كه گويم او خداست(67)
ابلهي باشد كه گويم او خداست(67)
با كه ميگويي تو اين با عم و خال؟!
جسم و حاجت در صفات ذوالجلال؟!(68)
جسم و حاجت در صفات ذوالجلال؟!(68)
جسم و حاجت در صفات ذوالجلال؟!(68)
كيست ماهي، چيست دريا در مثل
صد هزار بحر و ماهي در وجود
سجده آرد پيش آن اكرام و جود(69)
تا بدان ماند ملك عزّ و جلّ
سجده آرد پيش آن اكرام و جود(69)
سجده آرد پيش آن اكرام و جود(69)
گاه خورشيد و گهي دريا شوي
تو نه اين باشي نه آن، در ذات خويش
روح با علم است و با عقل است يار
از تو اي بينقش با چندين صور
گه مشبه را موحد ميكند
گه موحد را صُورَ ره ميزند(70)
گاه كوه قاف و گه عنقا شوي
اي فزون از وهمها و ز بيش، بيش
روح را با تازي و تركي چه كار؟
هم مشبه، هم موحد، خيرهسر
گه موحد را صُورَ ره ميزند(70)
گه موحد را صُورَ ره ميزند(70)
چون خليل آمد خيال يار من
صورتش بت، معني او بتشكن(71)
صورتش بت، معني او بتشكن(71)
صورتش بت، معني او بتشكن(71)
بحر جان و جان بحر اَر گويمش
نيست لايق، نامِ نو ميجويمش(72)
نيست لايق، نامِ نو ميجويمش(72)
نيست لايق، نامِ نو ميجويمش(72)
از پي آن گفت حق خود را بصير
از پي آن گفت حق خود را سميع
از پي آن گفت حق خود را عليم
نيست اينها بر خدا اسم علم
ور نه تسخر باشد و طنز و دها
يا علم باشد حيي(74) نام وقيح
را حاجي لقبيا لقب غازي نهي بهر نسب
حق، عما يقول الظالمون (76)
حق، عما يقول الظالمون (76)
كه بود ديد ويات هر دم نذير
تا ببندي لب زگفتار شنيع
تا نينديشي فسادي تو ز بيم
كه سيه، كافور دارد نام هم ...
كر را سامع، ضريران را ضيا
يا سياه زشتت را نام صبيح طفلك نوزاد
گر بگويند اين لقبها در مديحتا
تسخر (75) و طنزي بود آن يا جنونپاك
حق، عما يقول الظالمون (76)
همچنان كه هر كسي در معرفت
فلسفي، از نوع ديگر كرده شرح
و آن دگر در هر دو طعنه ميزند
و آن دگر، از زرق، جاني ميكند(77)
ميكند موصوف غيبي را صفت
باحثي مر گفت او را كرده جرح
و آن دگر، از زرق، جاني ميكند(77)
و آن دگر، از زرق، جاني ميكند(77)
هر يك از ره اين نشانها زان دهند
اين حقيقت دان: نه حقاند اين همه
زانكه بيحق، باطلي نايد پديد
گر نبودي در جهان نقد روان
تا نباشد راست، كي باشد دروغ؟
بر اميد راست، كژ را ميخرند
گر نباشد گندم محبوب نوش
پس مگو اين جمله دمها باطلند
پس مگو جمله خيال است و ضلال
حق، شب قدر است در شبها نهان
نه همه شبها بود قدر اي جوان
نه همه شبها بود خالي از آن(78)
تا گمان آيد كه ايشان زان دِهاند
ني به كلّي گمرهانند اين همه
قلب را ابله به بوي زر خريد
قلبها را خرج كردن كي توان؟
آن دروغ از راست ميگيرد فروغ
ز هر در قندي رود، آنگه خورند
چه برد گندم نماي جو فروش؟
باطلان بر بوي حق دام دلند
بي حقيقت نيست در عالم خيال
تا كند جان، هر شبي را امتحان
نه همه شبها بود خالي از آن(78)
نه همه شبها بود خالي از آن(78)
آنكه گويد: «جمله حقند»، احمقي است
و آنكه گويد: «جمله باطل»، او شقي است(79)
و آنكه گويد: «جمله باطل»، او شقي است(79)
و آنكه گويد: «جمله باطل»، او شقي است(79)
آسماني كه بود با زيب و فر
يك نظر قانع مشو زين سقف نور
بارها بنگر، ببين هل مِنْ فُطُور
حق بفرمايد كه، «ثُمَّ ارجِعْ بَصَر»
بارها بنگر، ببين هل مِنْ فُطُور
بارها بنگر، ببين هل مِنْ فُطُور
رحمتش، نه رحمت آدم بود
رحمت مخلوق، باشد غصه ناك
رحمت بيچون، چنين دان اي پدر
ظاهرست آثار و ميوه رحمتش
هيچ ماهيات اوصاف كمال
طفل، ماهيت نداند طمث(80) را
ماهيّت ذوق جماعمثل ماهيّات حلوا؟ اي مطاع
تو آن عاقل، چو تو كودك وشي
گر نداند ماهيت با عين حال
ندانم، گفت كذب و زور (81) نيست
آن رسول حق و نور روح را
از خورشيد و مه، مشهورتر
و آن امامان، جمله در محرابها
گويند از ماضي، فصيح
چه ماهيت نشد از نوح، كشف
همچو اويي داند او را اي فتي
يي كي داند اسرافيل را؟
به ماهيت ندانيش اي فلان
حالت عامه بود، مطلق مگو
پيش چشم كاملان باشد عيان
دورتر از فهم و استبصار، كو؟
ذات و وصفي چيست كان ماند نهان؟
بي ز تأويلي، محالي كم شنو
حالآنچه فوق حال توست، آيد محال؟
نه كه اول هم محالت مينمود؟
شد مختلف، نسبت دوتاست (84)
شد مختلف، نسبت دوتاست (84)
كه مزاج رحم آدم، غم بود
رحمت حق، از غم و غصه ست پاك
نايد اندر وهم، از وي جز اثر
ليك كي داند جز او ماهيتش؟
كس نداند جز به آثار و مثال
جز كه گويي، هست چون حلوا تو را كي بود
ليك نسبت كرد كه از روي خوشيبا
تا بداند كودك آن را از مثال
پس اگر گويي: بدانم، دور نيستور
گر كسي گويد كه: داني نوح را؟
گر بگويي: چون ندانم، كآن قمرهست
كودكان خُرد در كُتّابها (82)
نام او خوانند در قرآن صريحقصهاش
راستگو دانيش تو، از روي وصفگر
ور بگويي: من دانم نوح را؟
مور لنگم، من چه دانم قيل راپشه
اين سخن هم راستست، از روي آنكه
عجز از ادراك ماهيت عمو
زانكه ماهيات و سرّ سرّ آن
در وجود، از سر حق و ذات او
چونكه آن مخفي نماند از محرمان
عقل بحثي گويد: اين دور است و گو (83)
قطب گويد مر تو را: اي سست
واقعاتي كه كنونت برگشود
چون رهانيدت زده زندان، كرمتيه
نفي آن يك چيز و اثباتش رواستچون جهت
شد مختلف، نسبت دوتاست (84)
كار بيچون را كه كيفيت نهد؟
گه همچنين بنمايد و گه ضد اين
ني همچنان حيران كه پشتش سوي اوست
بل چنين حيران و غرق مست دوست(85)
اين كه گفتم هم، ضرورت ميدهد
جز كه حيراني نباشد كار دين
بل چنين حيران و غرق مست دوست(85)
بل چنين حيران و غرق مست دوست(85)
اي برون از وهم و قال و قيل من
بنده نشكيبد ز تصوير خوشت
همچو آن چوپان كه ميگفت اي خدا
تا شپش جويم من از پيراهنت
چارقت دوزم، ببوسم دامنت ...(88)
خاك بر فرق من و تمثيل من
هر دمت گويد كه: جانم مفرشت
پيش چوپان و محبّ خود بيا
چارقت دوزم، ببوسم دامنت ...(88)
چارقت دوزم، ببوسم دامنت ...(88)
هر كسي را سيرتي بنهادهام
در حق او مدح و در حق تو ذم
را ننگريم و قال راما درون را بنگريم و حال را(91)
را ننگريم و قال راما درون را بنگريم و حال را(91)
هر كسي را اصطلاحي دادهام
در حق او شهد در حق تو سم
از گران جاني و چالاكي همه ...(90) ما زبان
را ننگريم و قال راما درون را بنگريم و حال را(91)
كتابنامه
1. ابي منصور محمد بن محمد بن محمود، كتاب التوحيد، حققه الدكتور فتح اللّه خليف، داراالمشرق، بيروت، 1970. 2. الاشعري، ابوالحسن علي بن اسماعيل، الابانه، مع تعليقات عبداللّه محمود محمد عمر، دارالكتب العلميه، الطبعة الاولي، بيروت، 1418 هق/1998 م. 3. ــــــــــــ ، كتاب اللمع، تصحيح حموده غرابه، مطبعه مصر، شركة مساهمه مصريه، 1955. 4. ــــــــــــ ، مقالات الاسلاميين، ترجمه دكتر محسن مؤيدي، اميركبير. 5. ــــــــــــ ، مقالات الاسلاميين، تصحيح هلموت ريتر، الطبعة الثالثه، الترات الاسلاميه، لجمعية المستشرقين اللالمانيه، اسطفان فيلد و الولديش هارمان، 1980. 6. افلاكي، شمسالدين احمد، مناقب العارفين، به كوشش تحسين يازيچي، ج 2، دنياي كتاب، تهران 1362. 7. احمد بن تيميه، كتاب النبوات، دمشق، 1366 ه ق. 8. احمد بن حنبل، المسائل ابنحنبل، المسائل و الرسائل المرويه في العقيده، دارطيبه للنشر و التوزيع و المملكة العربيه و السعوديه، رياض، الطبعة الثانية، سلمان بن سالم الاحمدي، دو مجلد، 1995/1416. 9. البغدادي، ابن عبداللّه محمد بن محمد بن النعمان العكبري، اوائل المقالات في المذاهب المختارات، انتشارات مؤسسه مطالعات اسلامي، (دانشگاه مك گيل)، 1372 ش/1413 ق. 10. بغدادي، ابي منصور سعيد القاهرين طاهر، الفرق بين الفرق، تصحيح محمد يحيي الدين عبدالحميد، مكتبة دارالتراث، قاهره، [بي تا]. 11. ــــــــــــ ، الفرق بين الفرق، ترجمه فارسي با عنوان تاريخ مذاهب در اسلام، ترجمه دكتر محمد جواد شكور، انتشارات اشراقي، چاپ چهارم، 1367. 12. ــــــــــــ ، الفرق بين الفرق، تصحيح محمد زاهد بن الحسن الكوثري، نشر الثقافة الاسلاميه، 1367 ه ق /1948 م. 13. الباقلاني، القاضي ابيبكر محمد بن الطيب، كتاب تمهيد الدوائل و تلخيص الدلائل، تحقيق عماد الدين احمد حيدر، مؤسسه الكتب الثقافيه، الطبعة الثلاثه، بيروت، 1414 ق/1993 م. 14. التهاوي، محمد اعلي بن علي، كشاف اصطلاحات الفنون، ناشر خياط. 15. سيد هاشمي، اسماعيل، خداشناسي فطري، انتشارات دانشگاه شهيد بهشتي، 1379. 16. شميسا، سيروس، گزيده غزليات مولوي، چاپ و نشر بنياد، چاپ دوم، 1369. 17. شفيعي كدكني،، گزيده غزليات شمس، 18. عين القضاة، زبدة الحقايق، تصحيح عفيف عسيران، ترجمه مهدي تدين، مركز نشر دانشگاهي، تهران، 1379. 19. الغزالي الطوسي، ابوحامد محمد بن محمد، احياء علوم الدين، چهار جلد، مصر، 1939. 20. فروزانفر، بديع الزمان، احاديث مثنوي، چاپ پنجم، اميركبير، 1370. 21. فاني، كامران، خرمشاهي، بهاءالدين، فرهنگ موضوعي قرآن، فرهنگ معاصر، چاپ اول، 1364. 22. فرمنش، رحيم، احوال و آثار عينالقضاة، انتشارات مولي، تهران، 1360. 23. قشيري، ابوالقاسم، ترجمه رساله قشيريه، تصحيح و استدراك فروزانفر، انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوم، 1361. 24. قرشي، سيد علياكبر، قاموس قرآن، دارالكتب الاسلاميه، چاپ سوم، 1361. 25. زماني، كريم، شرح جامع مثنوي معنوي، 6 جلد، انتشارات اطلاعات، 1378. 26. الكليني الرازي، ابوجعفر محمد بن يعقوب ابن اسحاق، الاصول من الكافي، تصحيح علياكبر غفاري، دارالكتب الاسلاميه، چاپ سوم، 1318. 27. مولوي، جلالالدين محمد بن محمد، فيه ما فيه، با تصحيحات بديعالزمان فروزانفر، امير كبير، تهران، 1348. 28. ــــــــــــ ، فيه ما فيه، با تصحيح حسين حيدرخاني، سنايي، چاپ دوم، تهران. 29. ــــــــــــ ، كليات شمس يا ديوان كبير، يك جلدي، با تصحيحات و حواشي بديعالزمان فروزانفر،انتشارات امير كبير، چاپ سوم، تهران، 1363. 30. ــــــــــــ ، مثنوي معنوي، 3 جلد، به تصحيح رينولد، الف. نيكلسون، انتشارات مولي، تهران، 1360. 31. مادلونگ، ويلفرد، مكتبها و خرقههاي اسلامي در سدههاي ميانه، ترجمه جواد قاسمي، ويراسته حسن لاهوتي، بنياد پژوهشهاي اسلامي، انتشارات آستان قدس رضوي، چاپ اول، 1375. 32. مكتوبات مولانا جلالالدين محمد، تصحيح توفيق سبحاني، مركز نشر دانشگاهي، تهران. 1.در آثار كلامي گفتهاند كه اسم ميتواند از تمام ذات، يا جزئي از ذات يا وصف خارجي آن و يا فعل صادر از آن، برگرفته شده باشد و بر اين اساس، بر مبناي افعال خداوند، ميتوان براي او اسما افعال قائل شد، مانند اسماي خالق و رازق، همچنين از اوصاف او جايز است اسماي صفات حقيقي (مانند عليم)، اضافي (مانند ماجد) و سلبي (مانند قدوس) اتخاذ كرد، ولي برگرفتن اسم از جزئي از ذات وي جايز نيست به دليل آنكه او مركب نيست و نيز چون ذات حق تعالي به تصور آدمي درنميآيد، نميتوان اسمي را اطلاق كرد كه دلالت بر ذات او بنمايد، از اينرو، لفظ جلاله «اللّه»، بدون اعتبار معناي آن و فقط به دليل علم شدن، به عنوان اسم ذات او بهكار ميرود (ر.ك: التهانوي: 1/181 ـ 189). 2.اين تعداد در تفسير الميزان احصا شده، ولي برحسب حديثي كه در منابع شيعي و سنّي آمده است، تعداد اسماي حسني 99 عدد است. ابنعربي در احكام القرآن، شمار آنها را 146 نام ميداند، در فرهنگ موضوعي قرآن 153 نام ذكر شده است. (ر.ك: قرشي: 2/141 ـ 142؛ حاشيه خرمشاهي در ذيل ترجمه آيه 24 سوره حشر). 3.ابنكلاب نيز كه در مسئله كلام خداوند با ماتريديه همعقيده است، درمورد صفات حق موضع مشابه دارد و نامهاي خداوند را نه عين ذات و نه غير او ميداند. (اشعري: 89 ) 4.در اين زمينه بهطور خاص كتابهايي نيز علماي شيعه نوشتهاند كه از جمله آنها ميتوان از كتاب شرح الاسماء الحسني از ملاهادي سبزواري نام برد. 5.عين القضاة در تمهيدات ميگويد: «كاملالدوله نوشته بود كه در شهري گويند عينالقضاة دعوي خدايي ميكند، به قتل من فتوا ميدادند. اي دوست: اگر از تو نيز فتوا خواهند، تو نيز فتوا بده، من هم اين را وصيت ميكنم كه فتوا اين آيه نويسند: «و للّه الأسماء الحسني فادعوه بها و ذرو الذين يلحدون ...» (تمهيدات، ص 8). 6.مولوي، 1363: 3/16965 ـ 16966. 7.همان: 3 / 1594. 8.مولوي، 1360: دفتر دوم، بيت 2085. در اين مقاله به مثنوي براساس تصحيح نيكلسون با نشانه م ارجاع شده است. 9.م / 1 / 116 ـ 117. 10.مولوي، 1363: 3/162. دكتر سيروس شميسا مولوي خورشيدگرايي مولوي را برحسب احتمال، خاطرهاي از مهرپرستي در ضمير ناخودآگاه او تحليل ميكند و اين فقره را از مناقب العارفين ذكر كرده است: «همچنان از كبار اخيار احرار، رضوان اللّه عليهم اجمعين، منقول است كه پيوسته حضرت مولانا در وقت طلوع آفتاب و رؤيت ماه برابرشان ايستاده فرمود: «و الشمس و القمر و النجوم مسخّرات بامره الا له الخلق و الامر تبارك اللّه ربّ العالمين»و اكرامكنان روانه شدي ...» (افلاكي، 1362: 495، به نقل از: شميسا، 1369: 197). 11.مولوي، 1363: 2642. 12.همان: 1154. 13.همان: 187. 14.همان: 562. 15.شميسا، 1369: 197. 16.مولوي، 1363: 2/728. 17.همان: 3289. 18.همان: 1947. 19.م / 4 / 414 ـ 417. 20.م / 5 / 60. 21.م / 5 / 702 ـ 701. 22.مولوي، 1363: 4/1674. 23.ن / 6 / 2028. 24.مولوي، 1363: 4 / 1633. 25.ن / 2 / 933. 26.همان / 2 / ص 649. 27.ن / 3 / 1271 ـ 1274. 28.م / 1 / 2213. 29.همان / 1 / ص 94. 30.مولوي، 1363: 463. 31.م / 1 / 767 ـ 768. 32.حوراء، زن سياهچشم و احور مرد سياهچشم است و جمع هر دو حور است كه در فارسي مفرد تلقي شده و آن را به حوران، جمع بستهاند (شفيعي كدكني: 72). 33.در مصراع اول ادات شرط حذف شده و در تقدير اين است: اگر بر آتش فسون بخوانيم. 34.شفيعي كدكني، همان. 35.شبيه به اين مضمون در دفتر دوم مثنوي قصهاي است:
سوي مكه شيخ امت بايزيد
قصد در معراج، ديد دوست بود
در تبع، عرش و ملائك هم نمود
از براي حج و عمره ميدويد ...
در تبع، عرش و ملائك هم نمود
در تبع، عرش و ملائك هم نمود
در جهان باز گونه زين بسي است
مر بيابان را مفازه نام شد
نام و رنگي عقلشان را دام شد
در نظرشان گوهر كم از خسي است
نام و رنگي عقلشان را دام شد
نام و رنگي عقلشان را دام شد