320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام) - نسخه متنی

عباس عزیزی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مرحوم حاج شيخ حسنعلى مقدادى اصفهانى (ره ) نقل مى كند:
مرحوم پدرم - رحمة الله عليه - نقل نمودند: در اصفهان شخصى بود به نام *((*درويش كافى *))* از اهل الله و
بزرگان اهل دل . شب در خانقاه او را از خانقاه بيرون كرد و مطرودش نمود. گفت به نام حضرت بى احترامى
نمودى ، ريرا به خاطر يك كبريت نام حضرت را بردى . اگر قرار باشد براى بردن نام بت بزرگ يك سال نبايد
حرف دنيا زده شود با بتوان نام او را ببرند، ولى خدا اميرالمؤ منين (ع ) كه آيه بزرگ خداوند است ، كه
فرمود عليه الاسلام : *((*مالله نباء اعظم منى و ما لله اية اكبر منى *))* يعنى : نيست از براى خدا خبرى
بزرگ تر از من ، و نيست از براى خدا آيتى بزرگ تر از من ، چگونه بايد اسم او را برد.
در حديث است كه هر روز پيغمبر خدا(ص ) تشريف مى آوردند در خانه على (ع ) و حضرتش را به اسم صدا مى
فرمودند. يك روز تشريف آوردند و حضرت را به كنيه صدا فرمودند: يا اباالحسن ! حضرت امير(ع ) علتش را
پرسيدند، فرمودند: امروز وضو نداشتم ، نخواستم نام تو را بدون وضو ببرم . در جايى كه رسول خدا(ص ) چنين
فرمودند، تكليف ساير مردم روشن است .^(367)
317- لطف على (ع ) به مرد مسيحى  
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مرحوم آقاى افجه اى ، سردفتر اسناد رسمى ، داماد مرحوم آقاى بهبهانى ، براى حقير نقل نمودند كه : مجله
اى از آمريكا براى يكى از دوستان من مى آمد. در آن مجله نوشته بود: دو نفر مسيحى از اهالى آمريكا با هم
قرار گذاشتند هر كدام زودتر مردند، به خواب يكديگر بيايند و از آن عالم خبر دهند. يكى از آنها مرد و
بعد از يك سال به خواب دوستش آمد. گفت : به محض خروج روح از بدن ، دو نفر آمدند با پرونده اى ، و مرا
بردند براى رسيدگى در اطاقى . داخل اطاقى كه شديم ، شخصى وارد اطاق شد كه همه به او احترام خاصى
گذاشتند. خطاب به آنها فرمود: با اين شخص در كارهايش مسامحه نماييد... و از اطاق خارج شد. بعد، آن افراد
پرونده مرا باز نموده ، گفتند: چون تو در دنيا به دين مسيح بودى و مشرف به دين اسلام نشده بودى ، عمل
صالحى ندارى كه ما به تو ارفاق نماييم ، معاصى هم بسيار دارى . بعد پرونده مرا به دستم داده ، آن دو
نفر مرا بردند خدمت آن شخص بزرگ و عرض كردند: آقا اين مرد چون مسيحى بوده ، عمل صالحى نداشته و مرتكب
معاصى هم بوده قابل تسامح نيست ، با او چه كار كنيم ؟ آقا فرمودند: او را بگذاريد و برويد. و به من
فرمودند: داخل اين باغ شو. من در آن حال به خودم آمدم كه من بايد معذب مى شدم و اگر اين آقا نبود، حتما
گرفتار بودم . يك سال است كه مى گذرد و دلم مى خواست كه بدانم كه اين آقايى كه مرا نجات داد، چه كسى
بود. تا روز گذشته به يكى از خدمه باغ راز دل خود را گفتم : در جواب گفت : آقا هميشه مقابل تو است ، ولى
تو او را نمى بينى . نگاه كردم آقا را ديدم . با عرض سلام ، سؤ ال كردم : آقا، شما چه كسى هستيد كه مرا
نجات داديد. آقا فرمودند: در دنيا كه بودى ، تاريخ اسلام را مى خواندى ؛ در جنگ على (ع ) و معاويه كه مى
رسيدى ، هر كجا فتح با على (ع ) بود، خوشحال مى شدى و هر كجا فتح با معاويه بود، اندوهگين مى شدى . عرض
كردم : همين طور بود. فرمودند: من همان على هستم كه از فتوحات من خوشحال مى شدى . به خاطر آن محبت كه از
من در دل تو بود، تو را در اين عالم از جهنم نجات دادم .^(368)

 

/ 162