فرهنگ بزرگ جامع نوین عربی به فارسی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فرهنگ بزرگ جامع نوین عربی به فارسی - نسخه متنی

احمد سیاح

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

)يَعْسُوب( - يَعاسيب، ج: نر از زنبور، پادشاه زنبوران به شكل.

)فى حَديث عَلىّ »ع« ( اَنَا يَعْسُوبُ الْمُؤْمِنينَ وَالْمالُ يَعْسُوبُ الْكُفَّارِ: فرمود من سيّد مؤمنين ام.

)يَعاط( و يُعاطِ و يِعاطِ )مبنىّ بر كسر( و ياعاطِ: كلمه اى است كه بدان گرگ و اسب را زجر كنند و رانند، آنكه چون لشگر دشمن را بيند اهل خود را به آن كلمه ترساند.

ايعاط: بانگ زدن گرگ و يعاط گفتن.

ياعَطَ بِهِ مُياعَطَةً: يعاط گفت او را و بانگ برزد.

)يَعْ(: كلمه اى است كه بدان زجر كنند تا از گرفتن چيزى بازماند مانند )كِخ در فارسى(.

يَعْياع: كودكى كه به سوى كودكى چيزى را اندازد.

)يَعْز(: حيوانى است بين سگ و گربه پاى كوتاه به شكل آن را غرير هم نامند.

)يَعْفُور( يعافير، ج: بچه آهو، گوساله گاو وحشى.

)يَعْقُوب( - يَعاقيب، ج: شراب بسيار صاف مانند اشك چشم.

)يَعْلُول( - يَعاليل، ج: حبابهاى روى آب از ريزش باران.

)يَعُوق(: نام بت قوم نوح.

وَلايَغُوثَ وَ يَعُوقَ وَ نَسْراً )آيه(: نام بُت هائى است.

)يَغْمَة(: تاراج، غارت.

)يَغْنيش(: معامله پنهانى، پرده پوشى، تجاهل.

)يَفَخَهُ( يَفْخاً، ض: رسيد به محل نرمى سر او.

مَيْفُوخ، ص.

يَفَخَ الْوَلَدَ: زد روى ملاج كودك.

يَأْفُوخ و يافُوخ - يَوافيخ، ج: نرمى ميان سر كودك.

)فى حَديث الْعَقيقَة( وَ تُوضَعُ عَلى يَأْفُوخِ الصَّبِىِّ، هُوَالْمَوْضِعُ الَّذى يَتَحَرَّكُ مِنْ وَسَطِ رَأسِ الطِّفْلِ.

)ومِنهُ حَديث عَلىّ »ع«( وَ اَنْتُمْ لَهاميمُ الْعَرَبِ وَ يَآفيخُ الشَّرَفِ، اِسْتَعارَ لِلشَّرَفِ رُؤُساً وَ جَعَلَهُمْ وَسَطَها وَ اَعْلاها.

يافُوخ: فرق سر، ملاج.

)يَفْطَة(، يافطَة: علامت، لوحه اسم كه پاسبانان و غيره بر سينه آويزان دارند.

يَفْطَةُ الْباب: پلاك نام در منزل.

يَفْطَةُ الطُّرُود: برچسب، مهر لاك شده بسته.

)يَفَعَ( الْغُلامُ يَفْعاً، م و اَيْفَعَ و تَيَفَّعَ: نمو و رشد كرد كودك و باليد و نزديك به بلوغ رسيد.

يَفَعَ الْجَبَلَ، تَيَفَّعَ الْجَبَلَ: برآمد بر بالاى كوه.

يَفَع و يَفاع: پشته، زمين بلند.

يَفْع: تكليف، سن بلوغ.

يَفَع، يافِع: بالغ، كبير.

اَمْكِنَةٌ يَفُوع: مكانهاى مرتفع.

غُلامٌ يَفَعَة و يافِع - يُفْعان، ج: كودك رشد كرده )تثنيه و جمع بسته نمى شود(.

خَرَجَ عَبدُالْمُطَلِّبِ و مَعَهُ رَسُولُ اللَّهِ وَ قَدْ اَيْفَعَ اَوْ كَرَبَ )حديث( اَيْفَعَ الْغُلامُ فَهُوَ يافِع: رشد كرد نوجوان پس جوان شد.

)و فى حَديث الصَّادِق »ع«( لايُحِبُّنا اَهْلَ الْبَيْتِ كَذا و كَذا وَلا وَلَدُ الْمُيافَعَةِ: دوست نمى دارد ما اهل بيت را كودك زنازاده.

يافَعَ الرَّجُلُ جارِيَةَ فُلانٍ: زنا كرد كنيزك او را.

يافِعاتُ الْاُمُور: كارهاى بزرگ خارج از طاقت.

اَلْيافِعاتُ مِنَ الْجِبالِ: كوههاى دشوار و بلند.

مَيْفَعَة - مَيافِع، ج: زمين بلند.

)يَفَن( - يُفَّن، ج: پير سالخورده، گوساله چهارساله، گاو پير، زيرك.

)فى كَلامِ عَلىّ »ع«( اَيُّهَا الْيَفَنُ الَّذى قَدْ لَهَزَهُ الْقَتيرُ اَلْقَتيرُ: اَلشَّيْبُ: اى پيرمرد آنچنانى كه لرزه گرفته او را پيرى.

)يَقَّ( يَقُوقَةً، ف: سخت سفيد گرديد.

يَقَق: پنبه، پيه، درخت خرما.

يَقَقَة: پاره اى از پيه.

اَبْيَضُ يَقِق و يَقَق - يَقائِق، ج: بسيار سفيد.

)ياقُوت( - ياقُوتَة واحد - يَواقيت، ج: جوهرى است )معرّب و فارسى(: سنگ قيمتى به رنگهاى مختلف، احمر آن ياقوت سرخ است، اصفر آن زبرجد و ازرق آن ياقوت كبود مى باشد.

)يَقْطين(: كدوى حلوائى.

وَ اَنْبَتْنا عَلَيْهِ شَجَرَةً مِنْ يَقْطينٍ )آيه(: و بر او درختى از كدو برويانديم )يونس(.

يَقطين - يَقطينَة واحد: از ميوه جات آنچه بدون ساق باشد چون خيار.

)يَقَظَ( يَقاظَةً و يَقْظاً، ك ف: بيدار گرديد و متنبه شد براى كارها. يَقِظ و يَقُظ و يَقْظان، ص مذكر - اَيْقاظ، ج و يَقْظى، ص مؤنث، يَقاظى، ج.

يَقُظَ، اِسْتَيْقَظَ مِنْ نَوْمِهِ: از خواب برخاست.

يَقُظَ، اِسْتَيْقَظَ، تَيَقَّظَ: برحذر و مواظب بود، گوش به زنگ بود، به خاطر آورد.

اَيْقَظَ الْغُبارَ ايقاظاً: برانگيخت گرد و خاك را.

اَيْقَظَ فُلاناً و يَقَّظَ: بيدار گشت از خواب.

يَقَّظَ، اَيْقَظَ، اِسْتَيْقَظَ: بيدار و هوشيار كرد.

يَقَّظَ، اَيْقَظَ: آگاه كرد، برحذر داشت، بلند كرد، جنبانيد.

يَقَّظَ: يادآور شد، يادآورى كرد.

تَيَقَّظَ و اِسْتَيْقَظَ:بيداروهوشيار شد.)يُقال تَيَقَّظَ لِلْاَمْرِ(: متوجه باش براى كار.

اِسْتيقاظ: بيدار و هوشيار بودن، بانگ كردن خلخال پاى و غير آن.

يَقِظ، يَقْظان، مُسْتَيْقِظ: شب زنده دار، بيدار.

وَتَحْسَبُهُمْ اَيْقاظاً وَ هُمْ رُقُودٌ )آيه(: چنان بودند كه آنان را بيداران مى پندارى و حال آنكه در خوابى خوش و راحت بودند )اصحاب كهف(.

يَقِظ، يَقْظان، مُتَيَقِّظ: هوشيار، مراقب، بااحتياط.

يَقَظَة: بيدارى خلاف خواب.

يَقْظَة، تَيَقُّظ:مراقب،مواظب،توجه،هشيارى، احتياط.

بَيْنَ الْيَقَظَةِ وَالنَّوْمِ: بين خواب و بيدارى.

اَبُوالْيَقْظان: خروس.

)يَقَق(: خوشه خرما و انگور و غيره.

)يَقِنَ( الْاَمْرُ يَقْناً و يَقَناً، ف: به تحقيق رسيد كار و دانسته شد آن كار. يَقين، ص.

يَقِنَ و اَيْقَنَ و تَيَقَّنَ و اِسْتَيْقَنَ: بى گمان و به تحقيق دانست.

يَقَن و يَقِن و يَقُن و يَقَنَة و ميقان: بى گمانى، آنكه هرچه بشنود يقين نمايد.

رَجُلٌ يَقِنٌ بِالشَّىْ ءِ: مرد حريص آزمند به چيزى.

يَقين: بى گمانى، مرگ، برطرف شدن شك و ترديد، دانستنى كه حاصل شود از نظر يا استدلال، اطمينان، عقيده ثابت، قطعى.

حَتّى يَأتِيَكَ الْيَقينُ )آيه(: تا برسد تو را مرگ.

وَجِئْتُكَ مِنْ سَبَاٍ بِنَبَاٍ يَقينٍ )آيه(: از سرزمين سبا براى تو خبر معلوم و قطعى آوردم.

حَقُّ الْيَقين: آشكار و خالص آن.

اَمْرٌ يَقين: كار ثابت و راست و روشن.

ميقان - ميقانَة مؤنث: آنكه هرچه بشنود يقين نمايد.

يَقَن، يَقْن، اَيْقان: حتماً، محققاً.

مُوقِنُون، مُسْتَيْقِنين: باوردارندگان.

اِسْتيقان: باور داشتن، پيدا كردن، بى گمان شدن.

عِلْمُ الْيَقين: به طور قطع.

اَلْيَقينِيَّات: بديهيات.

يَقيناً: به طور حتم.

يَقينى: حتمى.

مُوقِن: مطمئن.

مَيْقان: ساده لوح، زودباور.

يَكلِنجى: ناخداى كشتى.

)يَلَّ( و يَلِلَ يَيْلَلُ يَلَلاً، ف: دندان كوتاه گرديد.

يَلَل و اَلَل: كوتاهى دندان، كجى آن طرف داخل دهان، ناهموار روئيدگى آن، تابانى آن.

يُقال صَفاةٌ يَلاَّء بَيِّنَةٌ الْيَلَل: سنگ لغزان و تابان.

اَيَلّ - يَلاَّء مؤنث: مرد كوتاه و كج دندان.

قُفٌّ اَيَلّ: پشته درشت بلند.

حافِرٌ اَيَلّ: سُم كوتاه اطراف.

ه )يَكنلِنْجى(: ناخداى كشتى.

)يَلَب(: پوست، سپر يا زره چرمين يا كلاه چرمين.

يَلَبَة واحد: پولاد، آهن بدون آميزش،جوشن چرمين.

يَلَب: سپر نمدين كه از ريگ و عسل داخل آن را پر كنند، بزرگ از هر چيزى، چرم.

)يَلَقَ( - يَلَقَة واحد: سفيد از هر چيزى، بز سفيد.

اَبْيَضُ يَلَق و لَهَق يَقَق: بسيار سخت سفيد.

يَلَقَة و يَلَقَق: بز سفيد.

/ 5263