شکوفه اي بر شراب
چو از بنفشهبوي صبح برخيزد
هزار وسوسه در
جان من برانگيزد
کبوتر دلم
از شوق ميگشايد بال
که چون
سپيده به آغوش صبح بگريزد
دلي که غنچه نشکفته
ندامتهاست
بگو به دامن
باد سحر نياويزد
فداي
دست نوازشگر نسيم شوم
که خوش به
جام شرابم شکوفه ميريزد
تو هم
مرا به نگاهي شکوفه باران کن
در اين چمن که
گل از عاشقي نپرهيزد
لبي بزن
به شراب من اي شکوفه بخت
که مي خوش است
که با بوي گل درآميزد