خورد عيارى بدان دل خسته باز شد كه تيغ آرد زند در گردنش چون بيامد مرد با تيغ آن زمان گفت اين نانت كه داد اى هيچ كس مرد چون بشنيد آن پاسخ تمام زانك هر مردى كه نان ما شكست نيست از نان خواره ى ما جان دريغ خالقا سر تا به راه آورده ام چون كسى مي بشكند نان كسى چون تو بحر جود دارى صد هزار يا اله العالمين درمانده ام دست من گير و مرا فرياد رس اى گناه آمرز و عذرآموز من خونم از تشوير تو آمد به جوش من ز غفلت صد گنه را كرده ساز پادشاها در من مسكين نگر چون ندانستم خطا كردم ببخش چشم من گر مي نگريد آشكار خالقا گر نيك و گر بد كرده امعفو كن دون همتيهاى مرا عفو كن دون همتيهاى مرا
با واقش برد دستش بسته باز پاره ى نان داد آن ساعت زنش ديد آن دل خسته را در دست نان گفت اين نان را عيالت داد و بس گفت بر ما شد ترا كشتن حرام سوى او با تيغ نتوان برد دست من چگونه خون او ريزم به تيغ نان همه بر خوان تو مي خورده ام حق گزارى مي كند آن كس بسى نان تو بسيار خوردم حق گزار غرق خون بر خشك كشتى رانده ام دست بر سر چند دارم چون مگس سوختم صد ره چه خواهى سوز من ناجوان مردى بسى كردم بپوش تو عوض صد گونه رحمت داده باز گر ز من بد ديدى آن شد اين نگر بر دل و بر جان پر دردم ببخش جان نهان مي گريد از شوق تو زار هرچه كردم با تن خود كرده اممحو كن بي حرمتيهاى مرا محو كن بي حرمتيهاى مرا