سوزنى چون ديد با عيسى به هم تيغ را از لاله خون آلود كرد پاره پاره خاك را در خون گرفت در سجودش روز و شب خورشيد و ماه هست سيمايى ايشان از سجود روز از بسطش سپيد افروخته طوطيى را طوق از زر ساخته مرغ گردون در رهش پر مي زند چرخ را دور شبان روزى دهد چون دمى در گل دمد آدم كند گه سگى را ره دهد در پيشگاه چون سگى را مرد آن قربت كند او نهد از بهر سكان فلك گه عصائى را سليمانى دهد از عصايى آورد عبان پديد چون فلك را كره اى سركش كند ناقه از سنگى پديدار آورد در زمستان سيم آرد در نار گر كسى پيكان به خون پنهان كندياسمين را چار تركى برنهد ياسمين را چار تركى برنهد
بخيه با روى او فكندش لاجرم گلشن نيلوفرى از دود كرد تا عتيق و لعل از و بيرون گرفت كرد پيشانى خود بر خاك راه كى بود بي سجده سيما را وجود شب ز قبضش در سياهى سوخته هدهدى را پيك ره برساخته بر درش چون حلقه اى سر مي زند شب برد روز آورد روزى دهد وز كف و دودى همه عالم كند گه كند از گربه اى مكشوف راه شيرمردى را به سگ نسبت كند گرده ى خورشيد بر خوان فلك گاه مورى را سخن دانى دهد وز تنورى آورد طوفان پديد از هلالش نعل در آتش كند گاو زر در ناله ى زار آورد زر فشاند در خزان از شاخسار او ز غنچه خون در پيكان كندلاله را از خون كله بر سر نهد لاله را از خون كله بر سر نهد