جزو و كل برهان ذات پاك اوست عرش بر آبست و عالم بر هواست عرش و عالم جز طلسمى بيش نيست درنگر كين عالم و آن عالم اوست جمله يك ذاتست اما متصف مرد مي بايد كه باشد شه شناس در غلط نبود كه مي داند كه كيست در غلط افتادن احول را بود اى دريغا هيچ كس رانيست تاب گر نبينى اين خرد را گم كنى جمله دارند اى عجب دامن به دست اى ز پيدايى خود بس ناپديد جان نهان در جسم و تو در جان نهان اى ز جمله پيش و هم پيش از همه بام تو پر پاسبان، در پر عسس عقل و جان را گرد ذاتت راه نيست گرچه در جان گنج پنهان هم تويى جمله ى جانها ز كنهت بي نشان عقل اگر از تو وجودى پى بردچون تويى جاويد در هستى تمام چون تويى جاويد در هستى تمام
عرش و فرش اقطاع مشتى خاك اوست بگذر از آب و هوا جمله خداست اوست و بس اين جمله اسمى بيش نيست نيست غير او وگر هست آن هم اوست جمله يك حرف و عبارت مختلف گر ببيند شاه را در صد لباس چون همه اوست اين غلط كردن ز چيست اين نظر مردى معطل را بود ديدها كور و جهان پر ز آفتاب جمله او بينى و خود را گم كنى وز همه دورند و با او هم نشست جمله ى عالم تو و كس ناپديد اى نهان اندر نهان اى جان جان جمله از خود ديده و خويش از همه سوى تو چون راه يابد هيچ كس وز صفاتت هيچ كس آگاه نيست آشكارا بر تن و جان هم تويى انبيا بر خاك راهت جان فشان ليك هرگز ره به كنهت كى برددستها كلى فرو بستى تمام دستها كلى فرو بستى تمام