الدوز و عروسک سخنگو نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

الدوز و عروسک سخنگو - نسخه متنی

صمد بهرنگی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

آن شب جانوران جنگل هم نخوابيده بودند. دورادور ، پاي درختها ،
جا خوش كرده بودند و عروسكها را تماشا مي كردند.

ياشار و اولدوز از ديدن
اين همه عروسك و پرنده و جانور ذوق مي كردند. هيچ بچه اي حتي در خواب هم چنين
چيزي نديده است. ماه در آب بركه ديده مي شد. درختها و پرنده ها و شعله هاي
آتش هم ديده مي شد. همه چيز زيبا بود. همه چيز مهربان بود. خوب بود. دوست
داشتني بود. همه چيز . همه چيز. همه.

* طاووسي با دم چتري و پرچانه

طاووس تك و تنها روي درختي نشسته و دمش را آويخته بود. عروسك سخنگو به
ياشار و اولدوز گفت: بياييد شما را ببرم پيش طاووس ، باش صحبت كنيد. من مي
روم پيش سارا. صداتان كه كردم ، مي آييد پيش عروسكها.

اولدوز گفت: سارا
ديگر كيست؟

عروسك گفت: سارا بزرگ ماست.

عروسك بچه ها را با طاووس آشنا
كرد و خودش رفت پيش دوستانش.

طاووس گفت: پس شما دوستان عروسك سخنگو
هستيد.

اولدوز گفت: آره. ما را آورده اينجا كه جشن عروسكها را تماشا
كنيم.

ياشار گفت: راستي ، طاووس ، تو چقدر خوشگلي!

طاووس گفت: حالا شما
كجاي مرا ديده ايد. دمم را نگاه كنيد...

ياشار و اولدوز نگاه كردند. ديدند
دم طاووس يواش يواش بالا آمد و آمد و مثل چتر بزرگي باز شد. در نور ماه و آتش
، پرهاي طاووس هزار رنگ مي زدند. بچه ها دهانشان از تعجب باز مانده
بود.

طاووس گفت: بله ، همانطور كه مي بينيد من پرنده ي بسيار زيبايي هستم.
مي بينيد با دمم چه طاق زيبايي بسته ام؟ همه ي بچه ها مي ميرند براي يك پر
من. تمام شاعران از زيبايي و لطافت من تعريف كرده اند. مثلا سعدي شيرازي مي
گويد: از لطافت كه هست در طاووس كودكان مي كنند بال و پرش. حتي در يك كتاب
قديمي خواندم كه ابوعلي سينا ، حكيم بزرگ ، تعريف گوشت و پيه مرا خيلي كرده و
گفته كه درمان بسياري از مرضهاست. شاعران ، خورشيد را به من تشبيه مي كنند و
به آن مي گويند: طاووس آتشين پر. در بعضي از كتابهاي قديمي نام مرا ابوالحسن
هم نوشته اند. من حتي از جفت خودم زيباترم...

ياشار از پرچانگي طاووس به
تنگ آمده بود. اما چون در نظر داشت يكي دو تا از پرهاش را از او بخواهد ، به
حرفهاي طاووس خوب گوش مي داد و پي فرصت بود. آخرش سخن طاووس را بريد و گفت:
طاووس جان ، يكي دو تا از پرهاي زيبايت را به من و اولدوز مي دهي؟ مي خواهم
بگذارم لاي كتابهام.

طاووس يكه خورد و گفت: نه. من نمي توانم پرهاي قيمتي
ام را از خودم دور كنم. اينها جزو بدن منند. مگر تو مي تواني چشمهات را درآري
بدهي به من؟

اولدوز حواسش بيشتر پيش عروسكها و جانوران بود و به حرفهاي
طاووس كمتر گوش مي دادم. بنابراين زودتر از ياشار ديد كه عروسك سخنگو صداشان
مي زند. عروسك جلدش را انداخته بود و ديگر كبوتر نبود. اولدوز نگاه كرد ديد
ياشار بدجوري پكر است. گفت: ياشار بيا برويم پايين. عروسك سخنگو صدامان مي
كند.

طاووس را بدرود گفتند و پركشيدند و رفتند پايين. طاووس تا آن لحظه
دمش را بالا نگهداشته بود و از جاش تكان نخورده بود كه مبادا پاي زشتش ديده
شود. وقتي ديد بچه ها مي خواهند بروند ، گفت: خوش آمديد. اميدوارم هر جا كه
رفتيد فراموش نكنيد كه از زيبايي من تعريف كنيد.

* آشنايي با سارا و ديگر عروسكها

عروسك سخنگو دستي به سر و صورت اولدوز و ياشار كشيد و از جلد كبوتر درشان
آورد. عروسك ريزه اي قد يك وجب روي سنگي نشسته بود. عروسك سخنگو به او گفت:
سارا ، دوستان من اينها هستند ، اولدوز و ياشار.

ياشار و اولدوز سلام
كردند. سارا پا شد. بچه ها خم شدند و با او دست دادند.

سارا گفت: به جشن
ما خوش آمده ايد. من از طرف تمام عروسكها به شما خوشآمد مي گويم.

ياشار
گفت: ما هم خيلي افتخار مي كنيم كه توانسته ايم محبت عروسك سخنگو را به دست
آوريم. و خيلي خوشحاليم كه به جمع خودتان راهمان داده ايد و با ما مثل دوستان
خود رفتار مي كنيد. از همه تان تشكر مي كنيم.

سارا گفت: اول بايد از
خودتان تشكر كنيد كه توانسته ايد با اخلاق و رفتار مهربان خود عروسكتان را به
حرف بياوريد و به اين جنگل راه بيابيد.

بعد رويش را كرد به عروسك سخنگو و
گفت: بچه ها را ببر با عروسكها ي ديگر آشنا كن و به همه بگو بيايند پيش من.
چند كلمه حرف مي زنيم و رقص را شروع مي كنيم.

عروسكها تا شنيده بودند
عروسك سخنگو دوستانش را هم آورده است ، خودشان دسته دسته جلو مي آمدند و بچه
ها را دوره مي كردند و شروع مي كردند به خوشآمد گفتن و محبت كردن و حرف زدن.

* خودپسندها چه ريختي اند؟

درد انگشت ياشار شدت يافته بود. دست عروسك را گرفت و گفت: انگشتم بدجوري
درد مي كند ، يك كاري بكن.

عروسك گفت: پاك يادم رفته بود. خوب شد يادم
انداختي.

عروسك گنده اي پيش آمد و گفت: زخمي شدي ، ياشار؟

ياشار گفت:
آره ، عروسك خانم. انگشت شستم را كارد بريده.

اولدوز اضافه كرد: تو
كارخانه ي قاليبافي.

عروسك گنده گفت: بيا برويم جنگل. من مرهمي بلدم كه
زخم را چند ساعته خوب مي كند. بيا.

بعد دست ياشار را گرفت و
كشيد.

عروسك سخنگو گفت: برو ياشار. عروسك مهرباني است. دواهاي گياهي را
خوب مي شناسد.

دو تايي از وسط عروسكها گذشتند و پاي درختان رسيدند.
جانوران جنگل راه باز كردند. خرگوش سفيدي داشت ساقه ي گياهي را مي جويد.
عروسك به او گفت: رفيق خرگوش ، مي تواني بروي از آن سر جنگل يكي دو تا از آن
برگهاي پت و پهن برايم بياري؟

خرگوش گفت: اين دفعه زخم كه را مي
بندي؟

عروسك گفت: زخم ياشار را مي بندم. همينجا پاي درخت چنار نشسته
ايم.

خرگوش ديگر چيزي نگفت و خيز برداشت و در پيچ و خم جنگل ناپديد شد.
عروسك چند جور برگ و گياه جمع كرد و نشست پاي درخت چناري و سنگ پهني جلوش
گذاشت و شروع كرد برگ و گياه را كوبيدن.

عروسكهاي ديگر از اينجا ديده نمي
شدند. فقط شعله هاي آتش كم و بيش از وسط شاخ و برگ درختان ديده مي
شد.

ياشار گفت: عروسك خانم ، تو طاووس را مي شناسي؟

عروسك گفت: خيلي هم
خوب مي شناسم. همه اش فيس و افاده مي فروشد، پز مي دهد.

ياشار گفت: عروسك
سخنگو ما را برد پيش او كه باش صحبت كنيم اما او همه اش از خودش
گفت.

عروسك گفت: عروسك سخنگو شما را پيش او برده كه با چشم خودتان ببينيد
خودپسندها چه ريختي اند.

ياشار گفت: بش گفتم از پرهاش يكي دو تا بدهد
بگذارم لاي كتابهام ، نداد. گفت كه پرهاش به آن ارزانيها هم نيست كه من گمان
مي كنم.

عروسك گنده همانطور كه برگ و گياه را مي كوبيد گفت: بيخود مي
گويد.. همين روزها وقت ريختن پرهاش است. آنوقت هر چقدر بخواهي مي تواني
برداري.

ياشار گفت: راستي؟

عروسك گفت: طاووس هر سال همين روزها پرهاش
را مي ريزد.

ياشار گفت: آنوقت چه ريختي مي شود؟

عروسك گفت: يك چيز زشت
و بد منظره. بخصوص كه پاهاي زشتش را هم ديگر نمي تواند قايم كند.

* شبهاي تاريك جنگل و كرم شب تاب

ياشار داشت توي تاريك جنگل را نگاه مي كرد كه چشمش افتاد به روشنايي ضعيفي
كه از وسط گياهها يواش يواش به آنها نزديك مي شد. به عروسك گفت: عروسك خانم ،
آن روشنايي از كجا مي آيد؟

عروسك نگاه كرد و گفت: كرم شب تاب است. او كرم
مهرباني است كه توي تاريكي نور پس مي دهد. مثل اينكه مي آيد پيش ما. نمي
خواهد ما توي تاريك بمانيم.

عروسك و ياشار آنقدر صبر كردند كه كرم شب تاب
نزديك شد و سلام كرد.

عروسك گفت: سلام ، كرم شب تاب. كجا مي خواهي
بروي؟

كرم شب تاب گفت: داشتم توي تاريكي جنگل مي گشتم كه صداي شما را
شنيدم و پيش خود گفتم « من كه يك كم روشنايي دارم ، چرا پيش آنها
نرم؟»

عروسك تشكر كرد و ياشار را نشان داد و گفت: براي زخم ياشار مرهم
درست مي كنيم. پسر خوبي است. باش آشنا شو.

ياشار و كرم شب تاب گرم صحبت
شدند. ياشار از مدرسه و قاليبافي و ننه و دده اش به او گفت ، و او هم از جنگل
و جانوران و درختان و شبهاي تاريك جنگل. عروسك گنده هم مرهم را كوبيد و حاضر
كرد. بعد رفت از يك درختي ميوه اي كند و آورد. آبش را گرفت و با آب زخم ياشار
را شست و تميز كرد.

* هر نوري هر چقدر هم ناچيز باشد ، بالاخره روشنايي است. وصله هاي سر
زانوي ياشار

چند دقيقه بعد خرگوش از راه رسيد. دو تا برگ نرم و پهن به دندان گرفته
بود. آنها را داد به عروسك. وقتي چشمش به كرم افتاد ، سلام كرد و گفت: عجب
مجلس دوستانه اي!

كرم شب تاب گفت: رفيق خرگوش ، من هميشه مي كوشم مجلس
تاريك ديگران را روشن كنم ، جنگل را روشن كنم ، اگر چه بعضي از جانوران مسخره
ام مي كنند و مي گويند « با يك گل بهار نمي شود. تو بيهوده مي كوشي با نور
ناچيزت جنگل تاريك را روشن كني.»

خرگوش گفت: اين حرف مال قديمي هاست. ما
هم مي گوييم « هر نوري هر چقدر هم ناچيز باشد ، بالاخره روشنايي
است.»

عروسك مرهم را روي زخم ماليده ، برگ را روش پيچيده بود. خرگوش از او
پرسيد: عروسك خانم ، ديگر با من كاري نداشتي؟

عروسك گفت: يك كار ديگر هم
داشتم. طاووس نشسته روي درخت زبان گنجشك، كنار بركه. اين روزها وقت ريختن
پرهاش است. مي روي يك كاري مي كني كه يكهو تكان بخورد ، يكي دو تا از پرهاش
بيفتد. آنوقت آنها را برمي داري مي آري مي دهيم به ياشار. مي خواهد بگذارد
لاي كتابهاش.

خرگوش گذاشت رفت. كرم شب تاب گفت: اين همان طاووس خودپسند
است؟

عروسك گفت: آره.

ياشار گفت: خيلي به پرهاش مي نازد.

كرم شب تاب
گفت: رفيق ياشار ، عروسك خانم را مي بيني چه لباسهاي رنگارنگ و قشنگي پوشيده!
همه جاش زيباتر از طاووس است اما يك ذره فيس و افاده تو كارش نيست. براي همين
هم است كه اگر لباسهاش را بكند دور بيندازد ، باز هم ما دوستش خواهيم داشت.
اين هيچوقت زشت نيست. چه با لباسهاش چه بي لباسهاش.

ياشار در تاريك روشن
وسط درختان ، دستي به وصله هاي سر زانوي خود كشيد و نگاهي به آستينهاي پاره و
پاهاي لخت و پاشنه هاي ترك ترك خود كرد و چيزي نگفت.

عروسك گفت: ياشار ،
خيال نكني من هم مثل طاووس اسير لباسهاي رنگارنگم هستم. اينها را در خانه تن
من كرده اند. آخر من در خانه ي ثروتمندي زندگي مي كنم. عروسك سخنگو خانه ي ما
را خوب مي شناسد...

عروسك تكه اي از دامن پيرهنش را پاره كرد و دست ياشار
را بست. پاشدند كه بروند ، كرم شب تاب گفت: من همينجا مي مانم كه رفيق خرگوش
برگردد. دنبالتان مي فرستمش.

عروسك و ياشار هنوز از وسط درختان خارج نشده
بودند كه خرگوش به ايشان رسيد. دو تا پر زيباي طاووس را به دهان گرفته بود.
ياشار پرها را گرفت و راه افتادند.

* بهترين رقص دنيا

كنار بركه ي آب ، سارا ، بزرگ عروسكها ، داشت حرف مي زد و عروسكهاي ديگر
ساكت گوش مي دادند. اولدوز كناري ايستاده بود.

سارا مي گفت: من ديگر بيشتر
از اين دردسرتان نمي دهم. اول چله ي كوچك باز همديگر را مي بينيم. و در پايان
حرفهايم بار ديگر از مهمانان عزيزمان تشكر مي كنم كه با مهربانيها و خوبي هاي
خودشان عروسكشان را به حرف آورده اند. همه مي دانيم كه تاكنون هيچ بچه اي
نتوانسته بود اينقدر خوب باشد كه عروسكش را به حرف بياورد. اميدوارم كه دوستي
اولدوز و ياشار و عروسكشان هميشگي باشد. حالا به افتخار مهمانان عزيزمان« رقص
گل سرخ» را اجرا مي كنيم.

همه براي سارا كف زدند و پراكنده شدند. عروسك
سخنگو بچه ها را روي سنگ بلندي نشاند و گفت: همينجا بنشينيد و تماشا كنيد.«
رقص گل سرخ» بهترين رقص دنياست.

* رقص گل سرخ. سرود گل سرخ

لحظه اي ميدان خالي بود. دورادور جانوران پاي درختان نشسته بودند و
پرندگان روي درختان و ديگر چيزي ديده نمي شد. بعد صداي نرم و شيرين موسيقي
بلند شد و ده بيست تا عروسك بنفش پوش ساز زنان وارد شدند و نرم نرم آمدند در
گوشه اي ايستادند. بعد قايقي شگفت و سفيد مثل برف از ته بركه نمايان شد كه به
آهنگ موسيقي تكان مي خورد و پيش مي آمد. عروسكان سفيدپوش بسياري روي قايق
خاموش ايستاده بودند. صداي نرم و زمزمه وار آب شنيده مي شد. مرغابيها و قوهاي
سفيد فراواني از پس و پيش ، قايق را مي راندند و ماهيان سرخ ريز و درشتي دور
سفيدها را گرفته بودند و راست مي لغزيدند به پيش. ماهتاب هم توي آب بود. قايق
كه لب آب رسيد ، عروسكهاي سفيد رقص كنان پا به زمين گذاشتند. مرغابيها و قوها
و ماهيها لب آب رج بستند. عروسكها دستها و بدنشان را حركت مي دادند و نرم مي
رقصيدند. لبه ي پيرهنشان تا زمين مي رسيد. مي رقصيدند و به هم نزديك مي شدند
و لبخند مي زدند و دوتا دوتا و سه تا سه تا باز مي رقصيدند. يكي دو تا شروع
كردند به خواندن. رفته رفته ديگران هم به آنها پيوستند و صداي موسيقي و آواز
فضاي جنگل را پر كرد.

عروسكها چنين مي خواندند:

روزي بود ، روزگاري بود:

لب اين آب كبود

گل سرخي روييده بود

درشت
،

زيبا ،

پر پر.

باد آمد

باران آمد

بوران شد

توفان
شد

گل سرخ از جا كنده شد

گلبرگهاش پراكنده شد.

كجا
رفتند؟

چكارشان كردند؟

مرده اند ، زنده اند؟

كس نمي داند.

آه چه
گل سرخ زيبايي بود؟..

عروسكهاي سفيد آواز خوانان و رقص كنان جمع شدند و پهلوي عروسكهاي بنفش
ايستادند. كمي بعد عروسك كوچولوي سرخي از پشت درختان رقص كنان
درآمد.

عروسكهاي سفيد شروع كردند به خواندن:

ما اين را مي شناسيم:

گلبرگ گل سرخ است.

از كجا مي آيد؟

به كجا
مي رود؟

كس نمي داند؟

عروسك سرخ كمي اينور و آنور پلكيد و از گوشه ي ديگري خارج شد. بعد عروسك
سرخ ديگري وارد شد.

عروسكهاي سفيد شروع كردند به خواندن.

يك گلبرگ سرخ ديگر

از كجا مي آيد؟

به كجا مي رود؟

كس نمي
داند؟

عروسك سرخ كمي اينور آنور پلكيد و خواست از گوشه اي خارج شود كه به عروسك
سرخ ديگري برخورد. لحظه اي به هم نگاه كردند و دست هم را گرفتند و شروع كردند
به رقص بسيار تند و شادي. مدتي رقصيدند. بعد عروسك سرخ ديگري به آنها پيوست.
بعد ديگري و ديگري تا صدها عروسك بزرگ و كوچك سرخ وارد شدند. دسته دسته حلقه
زده بودند و مي رقصيدند. رقصي تند و شاد. ماه درست بالاي سرشان بود. آتش
خاموش شده بود.

صداي موسيقي باز هم تندتر شد. عروسكها دست هم را رها كردند
و پراكنده شدندو درهم شدند و لب بركه جمع شدند.

اولدوز و ياشار روي سنگ
نشسته بودند و چنان شيفته ي رقص عروسكها شده بودند كه نگو. ياشار حتي پر
طاووس را هم فراموش كرده بود. ناگهان ديدند لب بركه گل سرخي درست شد. درشت ،
زيبا ، پر پر. گل سرخ شروع كرد به چرخيدن و رقصيدن. عروسكهاي سفيد حركت كردند
و دور گل سرخ را گرفتند و آنها هم شروع كردند به رقص و چرخ.

آهنگ رقص يواش
يواش تندتر و تندتر شد. بچه ها چنان به هيجان آمده بودند كه پاشدند و دست در
دست هم ، آمدند قاطي عروسكها شدند. جانوران و پرندگان و درختان هم به جنب و
جوش افتاده بودند.

عروسكها رقصيدند و رقصيدند ، آنوقت همه پراكنده شدند و
باز ميدان خالي شد. لحظه اي بعد عروسكها با لباسهاي اوليشان درآمدند.

ديگر
وقت رفتن بود. ماه يواش يواش رنگ مي باخت.

* رفت و آمد كبوترها ، معمايي كه براي زن بابا هرگز حل نشد

هوا كمي روشن شده بود. زن بابا چشم باز كرد ديد سه تا كبوتر سفيد نشسته
اند روي درخت توت. كمي همديگر را نگاه كردند. بعد يكيشان پريد رفت به خانه ي
ياشار و دوتاشان از پنجره رفتند تو. زن بابا هر چه منتظر شد كبوترها بيرون
نيامدند. خواب از سرش پريد. پاشد رفت از پنجره نگاه كرد ديد اولدوز و عروسكش
دوتايي خوابيده اند و چيزي در اتاق نيست. خيلي تعجب كرد. كمي هم ترسيد.
نتوانست تو برود. چند دقيقه همانجا ايستاد. بعد نگران آمد تپيد زير لحافش.
اما هنوز چشمش به پنجره بود. گوش به زنگ بود. كمي بعد صداي ناآشنايي از اتاق
به گوش رسيد. بعد صداي پچ وپچ ديگري جوابش داد. مثل اينكه دو نفر داشتند با
هم حرف مي زدند. زن بابا از ترس عرق كرد. چشمهاش را بيحركت دوخته بود به
پنجره. صداي پچ و پچ دو نفره باز به گوش رسيد. اين دفعه زن بابا اسم خودش را
هم شنيد و پاك ترسيد. شوهرش را بيدار كرد و گفت: پاشو ببين كي تو اتاق است.
من مي ترسم.

بابا گفت: زن ، بخواب. اين وقت صبح كي مي آيد خانه ي مردم
دزدي؟

زن بابا گفت: دزد نيست. يك چيز ديگري است. دو تا كبوتر سفيد رفتند
تو اتاق و ديگر بيرون نيامدند.

بابا براي خاطر زنش پا شد و رفت از پنجره
نگاه كرد ديد اولدوز عروسكش را بغل كرده و خوابيده. برگشت به زنش گفت: ديدي
زن به سرت زده! حتي كبوترها را هم توي خواب ديده اي! پاشو سماور را آتش كن.
اين فكرهاي بچگانه را هم از سرت در كن.

زن بابا پا شد رفت به آشپزخانه كه
آتش روشن كند. بابا آفتابه برداشت و رفت به مستراح. پري هنوز خواب بود. اگر
بيدار بود البته مي ديد كه كبوتر سفيدي از خانه ي ياشار بالا آمد و از پنجره
ي خانه ي اينها تپيد تو ، بعد هم صداي پچ پچ بلند شد.

زن بابا آتش چرخان
به دست داشت از دهليز مي گذشت كه صداي گفتگويي شنيد:

صدايي گفت: عروسك
سخنگو بلند شو مرا از جلد كبوتر درآور ، بعد بخواب.

صداي ديگري گفت: خوب
شد كه آمدي. من اصلا فراموش كرده بودم كه تو توي جلد كبوتر رفتي به خانه ات
، بيا جلو از جلدت درآرمت.

صداي اولي گفت: بايد برويم خانه ي خودمان.
اينجا نمي شود.

صداي دومي گفت: آره. بپر برويم. نبايد ترا اينجا
ببينند.

زن بابا داشت ديوانه مي شد. از ترس فريادي كشيد و دويد به حياط.
بابا داشت لب كرت دست و روش را مي شست كه ديد دو تا كبوتر سفيد پركشان از
پنجره درآمدند و يك كمي توي هوا اينور و آنور رفتند ، بعد نشستند در حياط
خانه ي دست چپي ، بابا كبوترها را نگاه كرد و به زنش گفت: ديگر چرا جنقولك
بازي درمي آري؟ مگر از كبوترها نمي ترسيدي؟ اينها هم كه گذاشتند
رفتند.

پري به سروصدا بلند شد نشست. زن بابا آتش چرخان به دست كنار ديوار
ايستاد گفت: باز هم داشتند حرف مي زدند. « از ما بهتران» بودند.

پري هاج و
واج مانده بود. زن بابا و بابا يكي بدو مي كردند و ملتفت نبودند كه كبوتر
سفيدي پشت هره ي بام قايم شده مي خواهد دزدكي تو بخزد. اين كبوتر ، عروسك
سخنگو بود كه از پيش ياشار برمي گشت. وقتي ديد كسي نمي بيندش از پنجره تپيد
تو. اما زن بابا به صداي بالش سر بلند كرد و ديدش و داد زد: اينها!.. نگاه
كن!.. باز يكي رفت تو.

بابا دويد طرف پنجره. ديد كبوتر تپيد به صندوقخانه.
بابا هم خودش را به صندوقخانه رساند اما چيزي نديد. مات و معطل ماند كه ببيني
اين كبوتر لعنتي كجا قايم شد. يكهو چشمش افتاد به عروسك سخنگو كه پشت در سرپا
ايستاده بود.

اولدوز چنان خوابيده بود كه انگار چند شبانه روز بيخوابي
كشيده و هرگز بيداربشو نيست. بابا نگاهي به او كرد و لحافش را بلند كرد ديد
تنهاست. فكر برش داشت كه ببيني عروسك را كي برده گذاشته توي صندوقخانه پشت
در. زن بابا و پري داشتند جلو پنجره بابا را زل مي زدند. زن بابا گفت: عروسك
دختره چي شده؟ من كه آمدم نگاه كردم پهلوش بود.

بابا گفت: تو صندوقخانه
است. كبوتر هم نيست.

زن بابا گفت: به نظرم اين عروسك يك چيزيش است. مي
ترسم بلايي سرمان بياورد...

زن بابا دعايي خواند و به خودش فوت كرد و بعد
گفت: حالا تو دختره را بيدارش كن...

بابا با نوك پا اولدوز را تكان داد و
گفت: د بلند شو دختر!..

* ياشار نظركرده ي امامها شده بود

ننه ي ياشار ظهر به خانه شان برگشت و ديد ياشار هنوز خوابيده. كلثوم از
صبح تا حالا پيش زن باباي اولدوز بود. رخت شسته بود و گوشت گاو را كه گنديده
بود ، برده بود انداخته بود جلو سگهاي كوچه.

هوا گرم بود. ياشار سخت عرق
كرده بود و لحافش را دور انداخته بود. روي پهلوي چپش خوابيده بود و زانوانش
را تاشكمش بالا آورده بود. ننه اش نگاه كرد ديد پارچه ي روي زخمش عوض شده ،
همان پارچه نيست كه خودش بسته بود ، يك تكه پارچه ي آبي ابريشمي بود. ياشار
را تكان داد. ياشار چشم باز كرد و گفت: ننه ، بگذار يك كمي بخوابم.

ننه اش
گفت: پسر بلند شو. ظهر شده. تو از كي اينقدر تنبل شده اي؟ اين پارچه ي آبي را
از كجا آوردي زخمت را بستي؟

ياشار نگاه تندي به انگشت شستش كرد ، همه چيز
ناگهان يادش آمد. لحظه اي دودل ماند. ننه اش نشست بالاي سرش ، عرق پيشانيش را
با چادرش پاك كرد و گفت: نگفتي پسرم اين پارچه ي تر و تميز را از كجا آورده
اي؟

ياشار گفت: خواب ديدم يك مرد نوراني آمد نشست پهلويم و به من گفت:
پسرم ، مي خواهي زخمت را خوب كنم؟ من گفتم: چرا نمي خواهم ، آقا. آن مرد
نوراني مرهمي از جيبش درآورد و زخمم را دوباره بست و گفت: تا تو بيدار بشوي
زحمت هم خوب خواهد شد...

ياشار لحظه اي ساكت شد و باز گفت: مرد مهرباني
بود صورتش اينقدر نوراني بود كه نگو. وقتي زخمم را بست ، به من گفت: نگاه كن
ببين آن چيست ايستاده پشت سرت. من عقب برگشتم و ديدم چيزي نيست. اما وقتي به
جلو هم نگاه كردم باز ديدم چيزي نيست. مرد رفته بود.

ننه ي ياشار با چنان
حيرتي پسرش را نگاه مي كرد و بي حركت نشسته بود كه ياشار اولش ترسيد ، بعد كه
ننه اش به حرف آمد فهميد كه يخش خوب گرفته.

ننه اش گفت: گفتي صورتش هم
نوراني بود؟

ياشار گفت: آره ، ننه. عين همان كه آن روز مي گفتي يك وقتي
بخواب ننه بزرگ آمده بود و پاي چلاقش را خوب كرده بود. ببين زخم من هم ديگر
درد نمي كند.

ننه ي ياشار گريه اش گرفت. از شوق و شادي گريه مي كرد. پسرش
را در آغوش كشيد و سر و رويش را بوسيد و گفت: تو نظر كرده ي امامها شده اي.
از تو خوششان آمده. اگر دده ات بداند!.. گفتي انگشتت ديگر درد نمي
كند؟

ياشار گفت: عين اين يكي انگشتهام شده. از فردا باز مي توانم كار
كنم.

آنوقت زخمش را باز كرد و برگها و مرهم گياهي را برداشت زخمش را به
ننه اش نشان داد. جاي زخم سفيد شده بود و هيچ چرك و كثافتي نداشت. زخم را
دوباره بستند. ياشار پا شد لحاف و تشكش و متكايش را جمع كرد گذاشت به رخت چين
و گفت: ننه ، هوا ديگر گرم شده. امشب پشت بام مي خوابم.

ننه اش بهت زده
نگاهش مي كرد. چيزي نگفت. ياشار گذاشت رفت به حياط كه دست و رويش را بشويد.
كلثوم داشت توي اتاق دعا مي خواند ، شكر مي گزارد. ياشار تازه يادش آمد كه
پرهاي طاووس را تو جنگل جا گذاشته.

* مورچه سواره ها

ياشار لب كرت ايستاده بود مي شاشيد كه چشمش افتاد به پاي گاو كه كنار
ديوار افتاده بود. گربه ي سياهي هم روي ديوار نشسته بو مي كشيد. ياشار از پاي
گاو چيزي نفهميد ، بعد يادش آمد كه ديشب اولدوز و عروسك چه به اوگفته
بودند.

ديشب وقتي از جنگل برمي گشتند ، اولدوز به او گفته بود: صبح كه ننه
ات مي آيد خانه ي ما ، پاي گاو را مي فرستم پيش تو. خوب مواظبش باش.

ياشار
گفته بود: براي چه؟

عروسك سخنگو جواب داده بود: اين ، از آن گاوهاي معمولي
نبوده. پاش را نگه مي داريم ، به دردمان مي خورد. هر وقت مشكلي داشتيم مي
توانيم ازش كمك بخواهيم.

ياشار تو همين فكرها بود كه صداي جيغ و داد
اولدوز بلند شد. وسط جيغ و دادش مي شد شنيد كه مي گفت: نكن مامان!.. غلط
كردم!.. خاله پري كمكم كن!.. آخ مردم!..

ياشار گيج و مبهوت لب كرت ايستاده
بود و نمي دانست چكار بايد بكند. ناگهان دويد به طرف پاي گاو و برش داشت و
يواشكي گفت: زن بابا دارد اولدوز را مي كشدش. حالا چكار كنيم؟

صداي ضعيفي
به گوش ياشار آمد: مرا بينداز پشت بام. مواظب گربه ي سياه هم باش.

ياشار
گربه ي سياه را زد و از خانه دور كرد. بعد پا را انداخت پشت بام. به صداي
افتادن پا ، ننه اش از اتاق گفت: ياشار ، چي بود افتاد پشت بام؟

ياشار
گفت: چيزي نبود. پاي گاو را كه برايم آورده بودي انداختم پشت بام خشك
بشود.

ننه اش گفت: اولدوز داده. هيچ معلوم است پاي گاو مي خواهي
چكار؟

ياشار گفت: ننه ، باز مثل اينكه زن بابا دارد اولدوز را مي زند.
بهتر نيست يك سري به آنها بزني؟

ننه اش گفت: به ما مربوط نيست، پسر جان.
هر كي صلاح كار خودش را بهتر مي داند.

ياشار گفت: آخر ننه...

ننه اش
گفت: دست و روت را زود بشور بيا ناهار بخوريم.

ياشار ديگر معطل نكرد. از
پلكاني كه پشت بام مي خورد ، رفت بالا. پاي گاو گفت: ده بيست تا از مورچه
سواره هام را فرستادم به حساب زن بابا برسند. مواظب گربه ي سياه باش. مي ترسم
آخرش روزي مرا بقاپد ببرد.

ياشار دور و برش را نگاه كرد ديد گربه ي سياه
نوك پا نوك پا دارد جلو مي آيد. كلوخي دم دستش بود. برش داشت و پراند. گربه ي
سياه خيز برداشت و فرار كرد.

* فلفل چه مزه اي دارد؟ مورچه سواره ها به داد اولدوز مي رسند

حالا براي اينكه ببينيم اولدوز چه اش بود ، كمي عقب برمي گرديم و پيش
اولدوز و زن باباش مي رويم.

خانه ي باباي اولدوز دو اتاق رو به قبله بود
با دهليزي در وسط. يكي اتاق نشيمن بود كه صندوقخانه اي هم داشت و ديگري براي
مهمان و اينها. اتاق پذيرايي بود. آشپزخانه ي كوچكي هم ته دهليز بود. طرف
ديگر حياط مستراح بود و اتاق مانندي كف آن تنوري بود با سوراخي بالايش در
سقف. پلكاني از كنار اتاق پذيرايي ، پشت بام مي خورد.

آن روز وقتي ننه ي
ياشار به خانه شان رفت، زن بابا نشسته بود توي آشپزخانه براي خودش خاگينه مي
پخت. پري را گذاشته بود پشت در اتاق كه زاغ سياه اولدوز را چوب بزند. ته و
توي كارش را دربياورد. زن بابا از همان صبح زود بويي برده بود و فكر كرده بود
كه ميان اولدوز و عروسك حتماً سر و سرّي هست.

پري بي سروصدا پشت در گوش
ايستاده بود و از شكاف در اولدوز را مي پاييد. بابا هنوز از اداره اش برنگشته
بود.

اولدوز تا آنوقت فرصت نكرده بود با عروسك حرف بزند. بابا و زن بابا
خيلي كوشيده بودند از او حرف بيرون بكشند اما نتوانسته بودند. اولدوز خود را
به بيخبري زده بود. وقتي دلش قرص شد كه كسي نمي بيندش ، رفت سراغ عروسكش.
گفت: زن بابا سراپا چشم و گوش شده. انگار بويي برده.

عروسك سخنگو گفت:
بهتر است چند روزي از هم دوري كنيم.

اولدوز گفت: خاله پري بد نيست. اما
امان از دست زن بابا! اگر بداند من عروسك سخنگو دارم ، يك دقيقه هم نمي تواند
صبر كند. تنور را آتش مي كند و مي اندازدت توي آتش ، بسوزي خاكستر
شوي.

پري وسط صحبت پا شد رفت زن بابا را خبر كرد. زن بابا خاك انداز به
دست آمد پشت در. صدايي نمي آمد ، از شكاف در اولدوز را ديد كه در صندوقخانه
را كيپ كرد آمد نشست كنار ديوار و شروع كرد به شمردن انگشتهاش و بازي با
آنها. زن بابا در را باز كرد و گفت: با كي داشتي حرف مي زدي؟.. زود بگو والا
دستهات را با سوزن سوراخ سوراخ مي كنم!.. دختره ي بيحيا!..

اولدوز دلش در
سينه اش ريخت. خواست چيزي بگويد ، زبانش به تته پته افتاد و من و من كرد. زن
بابا سوزني از يخه اش كشيد و فرو كرد به دست اولدوز. اولدوز داد زد و گريه
كرد. زن بابا باز فرو كرد. اولدوز دست و پا زد و خواست در برود كه پري گرفتش
و نگهداشتش جلو روي زن بابا. زن بابا آن يكي دستش را هم سوزني فرو كرد و گفت:
حالا ديگر نمي تواني دروغ سر هم كني. من بابات نيستم كه سرش شيره بمالي. بگو
ببينم آن عروسك مسخره ات چه تخمي است؟ چه بارش است؟ مي گويي يا فلفل توي دهنت
پر كنم؟

اولدوز وسط گريه اش گفت: من چيزي نمي دانم مامان... آخر من چه مي
دانم!..

/ 3