دائرة المعارف جامع اسلامی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دائرة المعارف جامع اسلامی - نسخه متنی

عباس به نژاد

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ابراهيم
بن موسى بن جعفر :

معروف به مرتضى ،وى در دوران خلافت مأمون و خروج ابوالسرايا از طرف محمد بن محمد بن زيد به يمن رفتوآنجا را فتح نمود ومدتى در آنجا حكومت كرد وپس از اينكه ابوالسرايا شكست خوردومأمون بر آن ناحيه استيلا يافت در امان مأمون درآمد وبه بغداد منتقل شد ودر سالدويست وده به سم مأمون از دنيا رفت "معجم اعلام المنتقله"
على بن اسباط گويد : به حضرت رضا"ع" عرض كردم: مردى به نزد برادرت ابراهيم آمده و او به آن مرد گفته: پدرت "امام كاظم ع " نمرده"چنانكه فرقه واقفه مى‏گفتند" حضرت فرمود : سبحان اللَّه ! پيغمبر "ص" مى‏ميردوموسى بن جعفر "ع" نمى‏ميرد ؟ بخدا قسم كه او مرده چنانكه پيغمبر "ص" مرده ، ولىخداوند تبارك وتعالى از روزى كه پيغمبر "ص" از دنيا رفته تاكنون توفيق پيروى اينمذهب حق را به فرزندان عجم داده وفرزندان خود پيغمبر"ص" را از اين دين محروم مى‏كند من در همين ذيحجه كه گذشت مبلغ هزار دينار به او داده‏ام كه وى در وضع بدى بسرمى‏برد وحتى مى‏خواست زنانش را طلاق دهد وبنده‏هايش را آزاد كند ومن همچنان ازاو مى‏كشم آنچنان كه يوسف از برادرانش كشيد "بحار : 232 / 49"

ابراهيم
بن مهزم اسدى كوفى :

از ياران امامصادق "ع" وامام كاظم "ع" ودر نقل حديث در اعلى درجه وثاقت بوده وعمرى طولانى كردهوكتابى در حديث داشته كه محمد بن سالم آنرا نقل نموده است "جامع الرواة"

ابراهيم
بن مهزيار اهوازى مكنى به ابواسحاق:

ابن طاوس او را از سفراى معروف حضرت ولى عصر شمرده وگفته كه در اين امر نزد شيعهاختلافى نيست "جامع الرواة"

ابراهيم
بن هاشم قمى :

وى در اصل كوفى بودهوبه قم آمده وگويند كه وى اولين كسى بوده كه احاديث كوفيين از اصحاب ائمه را به قممنتقل نموده و او شاگرد يونس بن عبدالرحمن از ياران حضرت رضا "ع" بوده ودر وثاقتوعدم وثاقتش از سوى علماى رجال نص صريحى نيامده ووثاقتش به نظر ارجح است ، شهيدگفته كه وى امام هادى را درك كرده است "جامع الرواة"

ابراهيم
بن وليد بن عبدالملك ، ابو اسحاق:

سيزدهمين از ملوك بنى مروان ، پس از مرگ برادرش يزيد بن وليد در سال 126 با وىبخلافت بيعت نمودند ، مدت خلافت او هفتاد شب بيش نبود كه مروان بن محمد معروف بهمروان حمار بر او خروج كرد ، ووى ابتدا گريخت وسپس باختيار خود بنزد  مروان آمد وامر خلافت را به وى تسليم نمود وبااو بيعت كرد ، اين واقعه در روز دوشنبه چهاردهم صفر سال 127 رخ داد ، ابراهيم تاسال 132 زنده بود ودر اين سال در جمع افراد بنى مروان بدست سفاح خليفه اول عباسىبقتل رسيد "تاريخ الخلفاء : 276"

ابراهيم خليل‏الرحمن : دومين پيغمبر ازپيامبران اولوالعزم ، نام  پدرش چنانكه ازظاهر قرآن وبرخى روايات استفاده ميشود آزر ، وحسب اتفاق نظر نسابين تاريخ تارح "بفتح راء وحاء بى نقطه" يا تارخ "بخاء نقطه‏دار" بوده است وگفته‏اند كه آزر بتساز يا بت فروش عمو يا جد مادرى وپدر خوانده ابراهيم بوده ، وبدليل حديث مشهورمنقول از پيغمبر اسلام : لم يزل ينقلنى اللَّه من اصلاب الطاهرين "همچنانخداوند مرا از پشت پدران پاك به رحمهاى مادران پاك منتقل مى‏ساخت وهرگز مرا بهآلايش جاهليت نيالود" وبه ضميمه آيه انما المشركون نجس "مشركان پليدند" چنيناستفاده شده كه آباء آن حضرت همه موحد بوده‏اند

مرحوم فيض در تفسير صافى مى‏گويد : ممكن استبگوئيم كه : پدر ابراهيم چنانكه از ظاهر قرآن وروايات برمى‏آيد آزر بوده ولى او "همانندابوطالب" محض مصلحت ايمان خويش را پنهان مى‏داشته ومحاجه وى با ابراهيم حسب تبانىخاصى بوده ميان او وابراهيم كه بظاهر به مردم چنين نشان دهند

چنانكه سخنان ابراهيم هنگام رؤيت ستاره وماهوخورشيد نيز گفته شده كه صحنه سازى آموزشى بوده است

زادگاهش كوثى ربى يا اور از توابع بابلعراق بحدود دو هزار سال پيش از ميلاد وبروايت امام كاظم"ع" روز اول ذيحجه بوده ،همسرش ساره وهمسر لوط : ورقه يا رقيه دختران لاحج بوده‏اند كه وى نيز مقام نبوت راداشته ولى رسول نبوده

ابراهيم در آغاز بفطرت اسلام بود وخداوند اورا به دين خود هدايت نمود و به رسالت خويش برگزيد

همسرش ساره كه خاله زاده‏اش نيز بوده داراىاحشام وحيوان فراوان وكشتزارهاى وسيع بوده كه همه دارائى خود را به ابراهيم تمليكنمود ، ابراهيم به نگهدارى اين ثروت كمر بست ، مال وثروت او روز بروز رو به فزونىنهاد آنچنان كه در آن سرزمين كسى در مال وثروت به وى نمى‏رسيد

گويند كه آزر پدر "يا پدر خوانده " ابراهيممنجم نمرود بن كنعان "حاكم وقت " بود ، روزى به نمرود گفت : من در حساب نجوم چنينيافته‏ام كه در اين روزگار مردى بدنيا آيد كه اين دين "بت پرستى " را از ميان ببردومردم را به دين ديگر بخواند نمرود گفت : در كدام كشور چنين حادثه پيش آيد؟ گفت :در همين كشور نمرود گفت : وى اكنون به دنيا آمده ؟ آزر گفت : نه نمرود گفت : پسچاره آن است كه زنان را از شوهرانشان جدا سازيم ، سپس اين را عملى كرد

اما ابراهيم آنروز در رحم مادر بود ولى حملشآشكار نبود ، وچون هنگام زادنش نزديك شد مادر ابراهيم همسر را گفت : من بيمارم ومى‏خواهم از تو بكنارى روم وى به غارى رفت وابراهيم را بزاد ، او را پاكيزه ساختو به قنداقى پيچيد ودر غار رها ساخت وسنگى به درب غار نهاد وبه خانه بازگشت ،خداوند در انگشت او شير قرار داد كه مى‏مكيد وگهگاه مادر به وى سركشى مى‏كرد ،ابراهيم رشدى فوق العاده داشت، پس از سيزده سال كه در غار بماند روزى كه مادر بهديدارش رفته بود چون خواست از غار بيرون رود به دامن مادر آويخت وگفت: مرا با خودبيرون آر مادر گفت : فرزندم ! اگر سلطان بداند كه دراين روزگار بدنيا آمده‏اى تورا خواهد كشت اما ابراهيم بيرون آمد ، واين در حالى بود كه خورشيد غروب كرده بود، چشمش به ستاره زهره افتاد ، گفت: اين است خداى من چون زهره غروب نمودگفت : اگراين خدا بودى از جاى خويش منتقل نشدى وپنهان نگشتى وگفت : لا احب الآفلين وچونبه مشرق نگريست ماه را ديد كه طلوع كرده، گفت : اين است خداى من كه از آن بزرگتراست ولى چون آن را نيز ثابت نيافت وپس از ساعاتى پنهان شد گفت : اگر خداوند خودمرا به خويش هدايت ننمايد در ميان گمراهان بمانم وچون بامداد شد وخورشيد از افقسر برون آورد گفت : خداى من اين است كه از همه بزرگتر است وچون آن نيز بجاى خودنماند وپس از اندى به افق پنهان گشت پرده از پيش چشم ابراهيم بكنار رفت وملكوتآسمان را مشاهده نمود واين كلمات را بزبان راند : يا قوم انّى برى‏ء مما تشركونانّى وجّهت وجهى للذى فطرالسماوات والارض حنيفا وما انا من المشركين ، در اينحال مادر بيامد و او را به خانه برد

از امام صادق "ع" سؤال شد : سخن ابراهيم كهچون ستاره وماه وخورشيد را ديد گفت : هذا ربى شرك نبود ؟ فرمود: اگر امروز "كهوجود خدا بر همه آشكار است" چنين گفته شود شرك خواهد بود ولى آن روز كه ابراهيم درمقام كشف حقيقت "برمردم" بوده شرك نبوده

وچون ابراهيم به خانه آمد وچشم پدر به وىافتاد گفت : اين كيست كه به اين سن وسال در اين مملكت ميزيد با اينكه سلطان دستورقتل چنين كودكانى را داده ؟! مادر گفت : اين فرزند تو است كه پيش از سيزده سال ،از من زاده است آزر گفت: چه كنيم اگر سلطان از اين امر خبردار شود ما را از خودبراند "چه وى سمت وزارت نمرود را داشت" مادر گفت : آسوده خاطر باش كه اگر شاه ازاين واقعه بى خبر ماند چه بهتر واگر آگاه شود پاسخش را من مى‏دهم

وچنين بود كه هر بار آزر به ابراهيم مى‏نگريستبيش از پيش دلباخته‏اش مى‏شد

ابراهيم هر روزه پيرامون خدا پرستى با قومبحث مى‏نمود ، آنان با وى ستيز مى‏كردند، ابراهيم مى‏گفت : اتحاجونى "با چونمنى كه خدايم هدايت نموده مى‏ستيزيد ؟! ومن از بتهايتان هراسى ندارم جز آنجا كهخدا بخواهد كه او بهر چيزى آگاه است" سپس گفت : وكيف اخاف "چگونه من ازخدايان ساختگى شما بترسم وشما از اينكه چيزى ناچيز را شريك خدا پنداشته‏ايد بيمنداريد ؟! پس كداميك از من وشما به امن وامان نزديكتريم : من كه خدا را بندگى مى‏كنميا شما كه بت ميپرستيد ؟"

نصايح ودليل وبرهانهاى ابراهيم قوم را سودنبخشيد ، روز عيد ملى آنها پيش آمد ، نمرود وهمه مردم به عيدگاه مخصوص رفتند ،ابراهيم را كه از زبانش مى‏ترسيدند با خويش نبردند وبه بتخانه‏اش  گماشتند ، چون همه رفتند ابراهيم غذائى رافراهم نمود وبه بت‏خانه رفت ، آن غذا را نزدِ يك‏يك آن بتها مى‏برد ومى‏گفت : بخوروسخن بگو ، وچون از آن سخنى نمى‏شنيد با تيشه "تبر" دست وپايش را مى‏شكست ، تااينكه دست وپاى همه را شكست وتيشه را بگردن بت بزرگ آويخت

نمرود وهمراهان از عيدگاه بازگشتند وبتها رابدين وضع ديدند ، نمرود گفت : چه كسى با خدايان چنين كرده ؟ گفتند جوانى است بنامابراهيم كه مدام بتها را به بدى ياد مى‏كند و او فرزند آزر است ، نمرود آزر رااحضار نمود وبه وى گفت : تو به من خيانت كرده‏اى كه فرزندت را از من پنهان داشته‏اى!آزر گفت : اى شاه گناه از مادر او است كه پنهانش نموده ، من به وى اعتراض كردم اوگفت : پاسخ شاه را من مى‏دهم نمرود مادر را بخواند وبه وى گفت : چرا چنين كردى ؟!مادر گفت : اى پادشاه من اين كار را بصلاح رعيت تشخيص دادم چه من ديدم تو با اينفرمان نسل رعيت را قطع مى‏كنى ، نزد خود گفتم : من اين كودك را نگه مى‏دارم اگر اوهمان بود كه شاه در جستجوى آن است به شاه بسپارم تا او را بكشد ، وگرنه فرزندىبراى ما بماند ، اكنون كه بدان دست يافته‏اى آنچه صلاح بدانى همان كن شاه سخن اورا پسنديد واز آن پس دست از كشتار بكشيد

آنگاه نمرود رو به ابراهيم نمود وگفت : چهكسى با بتها چنين كرده ؟ ابراهيم گفت : بزرگ آنها اين كرده وتو خود مى‏توانى ازآنها بپرسى اگر پاسخ توانند گفت ؛ نمرود با ياران خود مشورت نمود كه با اين مرد چهكنيم ؟ گفتند : او را بسوزانيد وخدايانتان را نجات دهيد

امام صادق "ع" فرمود : فرعونِ ابراهيم "نمرود"ويارانش مردمان بى خردى بودند كه چنين انديشيدند ، ولى فرعونِ موسى ويارانش مردمىانديشمند بودند ، زيرا هنگامى كه او با ياران خود در امر موسى مشورت نمود گفتند : اووبرادرش را مهلت ده وجادوگران را از هرجا گردآور

نمرود ، ابراهيم را به زندان افكند و"براىاينكه همه در اين كار شريك باشند" دستور داد "از هرجا" هيزم گرد آورند ، روز موعودفرا رسيد ، نمرود لشكريان خود را آماده ساخت وخود بر بالاى ساختمانى مرتفع كهمخصوصا بنا شده بود تا صحنه افتادن ابراهيم در آتش را نظاره كند بر آمد ، آتشافروخته شد وچون نتوانستند بدان نزديك شوند كه ابراهيم را در آن افكنند بهراهنمائى ابليس او را به منجنيق "فلاخن" نهاده وبسوى آتش پرتاب نمودند ، جبرئيل درميان هوا به او رسيد وگفت : با من كارى ندارى ؟ گفت : با تو خير ، ولى با خدايمآرى، كارم را به خدا واگذار نمودم

خداوند به آتش وحى نمود كه بر ابراهيم سردوسلامت شو ابراهيم در ميان آتش به آرامى جاى گرفت وبنشست ، نمرود چون اين صحنه بديدگفت : هر كه بخواهد ايمان آورد سزد كه به خدائى چون خداى ابراهيم ايمان آرد

در اين ميان يكى از سران ياران نمرود گفت : منافسونى بر آتش خواندم كه او را نسوزاند در اين حال شعله‏اى از آتش بجهيد واو رابسوزانيد وبه هلاكت رسيد

نمرود چون خود را در برابر ابراهيم ، بيچارهديد بر اين شد كه او را از كشورش اخراج كند واموالش را مصادره نمايد ابراهيم كهبر اين تصميم آگاه شد گفت : حال كه مى‏خواهيد ثروتم را از من بستانيد عمرم را كهدر راه گرد آوردن آن مصرف كرده‏ام به من بازگردانيد نمرود امر او را به قاضى خودمحول ساخت ، قاضى حكم كرد كه مال ابراهيم را كه در كشور شما بدست آورده براى شماباشد وعمرش را كه در تحصيل آن مايه گذاشته به وى بازگردانيد نمرود گفت : پس اوومالش را آزاد كنيد كه از اين سرزمين بيرون رود چه اگر وى در اينجا بماند دينتانرا تباه سازد

پس ابراهيم به اتفاق لوط به شام ناحيه بيتالمقدس عزيمت نمود ومى‏گفت : انى ذاهب الى ربى سيهدين "من بسوى پروردگارمرهسپارم كه او مرا هدايت فرمايد" ، ابراهيم از فرط غيرتى كه داشت چون به مرز كشورىمى‏رسيد ساره را در ميان صندوقى خاص مى‏نهاد و درب آن را مى‏بست مبادا چشمنامحرمان به او رسد ، چون از مرز كشور نمرود گذشت وبه مرز كشور يكى از سلاطين قبطبه نام عراره وارد شد مرزبان به بازرسى اثاثيه پرداخت ، در اين بين چشمش به صندوقافتاد ، به ابراهيم گفت : اين را بگشاى كه محتوياتش را ببينم ابراهيم گفت : هر چهاز زر و سيم كه بخواهى به تو ميدهم وآن را نمى‏گشايم مرزبان نپذيرفت ابراهيمبه خشم آمد ولى چاره نداشت ، سرانجام صندوق را باز نمود ونگاهش به ساره با آن حسنجمال افتاد ، گفت : اين زن چه نسبتى به شما دارد ؟ فرمود : اين همسر و دختر خالهمن است گفت : به چه سبب وى را در ميان صندوق جاى داده‏اى ؟ فرمود : تا از ديدنامحرمان مستور ماند مرزدار گفت تو را رها نسازم تا ماوقع را به عرض سلطان رسانم وى ماجرا را به سلطان گزارش نمود سلطان دستور داد صندوق را جدا از ابراهيم بهنزدش برند ابرهيم گفت : من از صندوق جدا نشوم مگر اينكه جانم از كالبدم جدا گردد


پس بناچار ابراهيم را نيز با صندوق بنزد سلطان بردند ، ملك گفت : صندوق را بگشاى ابراهيم فرمود: تمامى آنچه را كه با خود دارم فداى اين صندوق سازم كه گشوده نشودكه در ميان آن همسر ودختر خاله من است ملك به خشم آمد و درب صندوق را گشود ، چونچشمش به ساره افتاد دست خود را بسوى او برد ، ابراهيم كه چاره‏اى نداشت وتاب ديدنآن صحنه را نداشت روى از آنها برگرداند وگفت : خداوندا مگذار دستش به ناموس من رسددر حال دستش خشك شد كه حتى نتوانست آن را به خود بازگرداند ملك گفت : اين خداىتو بود كه با دست من چنين كرد ؟ ابراهيم گفت : آرى خداى من غيرتمند است وكار بد رانمى‏پسندد شاه گفت : پس از خدايت بخواه كه دست مرا به من بازگرداند وديگر اينكار را نخواهم كرد ابراهيم از خدا خواست ، دعايش مستجاب شد ولى هنگامى كه چشمملك به ساره افتاد دگر بار عمل را تكرار نمود ، باز به صورت نخست دستش خشك شد ،اين بار نيز شاه از ابراهيم التماس نمود ولى در اين بار ابراهيم عرض كرد : پروردگارااگر او به عهدش وفا مى‏كند دستش را به وى بازگردان دست بحال نخست بازگشت واز اينپس چنان هيبتى از ابراهيم به دل ملك جاى گرفت كه بيش از حد وى را مورد تعظيموتكريم قرار داد وگفت : تو واموالت در امانى به هر جا كه خواهى برو ولى خواهشى ازتو دارم وآن اينكه دخترى از قبطيان فاميل خود دارم كه دوست دارم او را به خدمتهمسرت بگمارم كه وى زنى عاقله وخوش سيما است وشايسته است كه در خدمت اين زن باشد ابراهيم پذيرفت وآن زن را كه هاجر نام داشت به ساره بخشيد ابراهيم شاه را بدرودگفت ورهسپار مقصد گشت ولوط را در بخش پائين شام اسكان داد وخود به ناحيه بالاى آنسرزمين رفت ودر آنجا سكونت نمود ، مدتى گذشت وابراهيم از ساره فرزندى نيافت از اوخواست كه هاجر را به وى ببخشد باشد كه از او فرزندى بيابد ساره پذيرفت وخداونداسماعيل را از هاجر به وى عطا فرمود

گويند كه ابراهيم به بئر سبع از سرزمينفلسطين شام فرود آمد وچون اسماعيل بزاد ساره را چنانكه خوى زنان است اندوهى بزرگبه دل رخ داد ، خداوند او را در سن هفتاد سالگى اسحاق عطا نمود ، اما او همچنانابراهيم را از اينكه كنيزش هاجر جفت رسمى همسر ومادر اسماعيل شده رنج مى‏داد ،ابراهيم بر اين شد كه اسماعيل ومادرش را بجاى ديگرى برد ، وحى آمد كه اين دو را بهسرزمين مكه بر

ابراهيم هاجر وفرزند خردسالش را به مكه كه درآن روزگار سرزمينى بى آب وعلف بود برد ، هاجر گفت : چه كسى تو را دستور داده كه مارا بدين بيابان آرى؟ گفت : خدايم چنين فرموده ، هاجر گفت : پس او ما را ضايعنگذارد ابراهيم به شام بازگشت وهاجر در آن كوهها به جستجوى آب برآمد، به نقلىجاى پاى اسماعيل كه از فرط تشنگى به زمين مى‏كشيد و به قولى توسط جبرئيل ، چاهپديد آمد ، پس از پيدايش آب ، قبيله جرهم كه به فاصله چند ميلى آنجا بودند بهاجازه هاجر كه او را صاحب آب مى‏دانستند در آنجا فرود آمدند ومايه انس آن مادروفرزند شدند

ابراهيم را از جانب حق فرمان رسيد كه بههميارى اسماعيل كعبه را كه خانه باستانى من است از نو بساز ، وى بر اين تصميم بهجانب مكه شتافت وكعبه را به دستيارى فرزند وراهنمائى جبرئيل بر پايه‏هاى اصليش كهآثارى از آن بجاى بود بنا نهاد ، آنگاه به وى امر شد كه بر ابوقبيس برآى ومردم رابه حج خانه ندا كن وى چنين كرد ، سپس جبرئيل او را به منى ومزدلفه وعرفه برد واو را حج آموخت شبى كه در مزدلفه بود به خواب ديد كه فرزندش را سر مى‏برد بامدادفرمان ذبح توسط جبرئيل به وى رسيد ، پدر وفرزند به انجام فرمان آماده شدند ،ابراهيم فرزند را به پهلو بخوابانيد وكارد به گلويش نهاد در اين حال جبرئيلگوسفندى را حاضر ساخت واز جانب پروردگار به وى پيام آورد كه خوابت را تحقق بخشيدىاينك فداى اسماعيل پس گوسفند را به جاى فرزند سر ببريد

و چون اسماعيل به سن جوانى رسيد با دخترى ازآن تبار ازدواج نمود وابراهيم به نقلى دو بار در آن مدت به ديدار فرزند رفت ولىهاجر در گذشته بود واسماعيل را كه به سفر رفته بود ملاقات ننمود

از حضرت رضا "ع" سؤال شد : آيا ذبيح اسماعيلبوده يا اسحاق ؟ فرمود : اسماعيل بوده ، مگر نشنيده‏اى كه خداوند فرموده : وبشرناهباسحاق نبيا "هود:71" ؛ "ابراهيم را بفرزندى بنام اسحاق كه پيغمبر خواهد بود مژدهداديم" پس از چنين مژده‏اى چگونه ابراهيم خود را به ذبح آن فرزند مأمور مى‏داند ؟!

از امام باقر "ع" رسيده است : جائى كهابراهيم مى‏خواست فرزند را ذبح نمايد جمره وسطى بوده

روزى ابراهيم  مردارى را كنار دريا ديد كه افتاده ودرندگانخشكى ودريا از آن مى‏خورند ، ونيز ديد كه همين درندگان برخى برخى ديگر را مى‏خورند،ابراهيم از اين صحنه "كه چگونه اينها كه اجزاء بدنشان از اجزاء بدن ديگرى تشكيلشده زنده شوند؟" به شگفت آمد وگفت : ربّ ارنى كيف تحيى الموتى "بقرة:260" خداوندبه وى فرمود : مگر "به زنده شدن مردگان در قيامت" ايمان ندارى ؟ گفت : آرى ولى مى‏خواهممطمئن شوم فرمود : پس چهار پرنده را بگير ابراهيم طاووس وخروس وكبوتر وكلاغ رابگرفت وحسب الامر آنها را سر بريد وقطعه قطعه كرد وگوشتشان را به هم آميخت وبرفراز ده قله كوه پخش نمود ، سپس نوك آنها را به دست گرفت وآنها را صدا زد ، در حالهمه اجابت نموده اجزاى بدن هر يك در خودش گرد آمد وبصورت نخست درآمدند و زنده شدند

از حضرت رضا "ع" روايت است كه فرمود : خداوندبدين سبب ابراهيم را خليل "دوست خاص" خود خواند كه هيچ سائل را رد ننمود واز كسىجز خداوند عزوجل حاجتى نخواست

از امام صادق "ع" روايت شده كه فرمود : ابراهيمعليه‏السّلام صد و هفتاد و پنج سال در اين جهان زيست

از حضرت صادق "ع" آمده كه ابراهيم را دو پسربود كه بهترين آندو كنيز زاده "اسماعيل" بود

ابراهيم از هاجر اسماعيل واز ساره اسحاق راداشت وچون ساره پس از هاجر بمرد با قنطورا دختر يقطن از كنعانيان ازدواج نمود وازاو فرزندانى بنامهاى : نفشان ومران ومديان ومدن ونشق وسرح بياورد

از امام باقر "ع" روايت شده كه : چون ابراهيماعمال حجش را به پايان رسانيد به شام برگشت ودر آنجا وفات نمود و داستانش از اينقرار است كه : ملك الموت چون به قبض روح او آمد وى از مرگ كراهت داشت ، ملك‏الموتبه پروردگار عرض كرد : ابراهيم از مرگ كراهت دارد خداوند فرمود : ابراهيم راآزاد بگذار ، چه او مى‏خواهد مرا عبادت كند مدتى گذشت تا اين كه روزى ابراهيمپيرمردى را ديد كه چون غذا مى‏خورد همان وقت از او دفع ميشد ، وى چون اين را ديداز زندگى منزجر شد وچون به خانه باز آمد ملك‏الموت را در بهترين شكل وزيباترينصورت ملاقات كرد گفت تو كيستى ؟ گفت : ملك‏الموتم ، گفت : سبحان اللَّه ! كيستكه دوست نداشته باشد تو را با اين روى زيبا ملاقات نمايد ، گفت : اى خليل الرحمنچون خداوند كسى را دوست داشته باشد مرا به اين صورت به نزد او فرستد وچون از كسىناخوشنود بود مرا به شكل ديگر فرستد ، پس در همان شام قبض روحش نمود "بحار:79/21وكامل ابن اثير"

ابراهيم غزنوى : ابن مسعود بن محمود سبكتكينملقب به ظهيرالدوله پس از برادر خويش فرخزاد در سال 450 بر اريكه سلطنت نشست دخترملكشاه سلجوقى را براى فرزند خويش مسعود گرفت وبدين وسيله از جانب سلاجقه مطمئنشده به هندوستان تاخت وقلاعى بسيار از آن مملكت كه سلطان محمود تسخير نكرده بودبگشود ودر هند به نشر وتعميم دين اسلام كوشيد ، وفات او بسال 481 يا 492 است گويند: او سه ماه از سال را روزه داشتى وهر سال مصحفى به خط خويش نوشتى ، سالى به مكه وسالى به مدينه فرستادى كه گويند تعدادى از آن مصاحف هنوز در حرمين موجود است اورا هفتاد و شش فرزند بوده: سى وشش پسر وچهل دختر ، ابراهيم دختران خويش را بهسادات وعلما تزويج مى‏كرد "دهخدا"

ابراهيم موصلى : ابو اسحق ابراهيم بن ماهانبن يسك ارجانى مشهور به نديم موصلى ، وكلمه ماهان را سپس به ميمون تبديل كردهوابراهيم بن ميمون موصلى گفته‏اند ماهان پدر ابراهيم از ارجان "بهبهان" به كوفههجرت كرد وابراهيم بسال 125 در كوفه متولد شد اصل اين خاندان از دودمان بزرگايرانى است ، پس از آن ابراهيم به موصل رفت وچندى در آنجا بزيست واز اين رو بهموصلى شهرت يافت ابراهيم موسيقى وغنا را از استادان ايرانى فرا گرفت ودر غناواختراع الحان به زمان خويش نظير نداشت ودر كليه اين فنون استادى بى عديل بوده است او شوهر خواهر زلزل رازى است وگويند آنگاه كه زلزل مى‏نواخت و ابراهيم مى‏سرود ،مجلس به اهتراز مى‏آمد ونخستين خليفه كه آوازخوانى او را شنوده مهدى بن منصورعباسى است وبه روزگار مهدى وهادى وبخصوص هارون ، ابراهيم را در دربار مقامى عالىبوده است وى در سن 64 سالگى به سال 188 در بغداد درگذشت "دهخدا"

اِبراهيم

نام چهاردهمين سوره از قرآن كريمپس از رعد وپيش از حجر مكيه است جز دو آيه كه در باره كشتگان مشركين در بدر نازلشده : الم تر الى الذين بدلوا نعمة اللَّه كفراً - فبئس القرار "ابراهيم:
29 28"

از امام صادق "ع" روايت شده كه هر آن كس درهر جمعه اين سوره را با سوره حجر در دو ركعت نماز بخواند هرگز به فقر وجنونوگرفتارى دچار نگردد "مجمع البيان"

اَبرَح

دشوارتر، شديدتر

اَبَرد

سردتر يوم ابرد: روزى سرد

اَبرَد

سياه و سفيد ثور ابرد: گاو نرىسياه و سفيد سحاب ابرد: ابرى تگرگ بار

اَبرَدان

تثنيه ابرد، بامداد و شبانگاه برداننيز بدين معنى است

اَبَرز

بارزتر، آشكارتر

اَبرَش

آن كه بر پوست نقطه‏هاى سفيد دارد ملمحاسب كه نقطه‏هاى سفيد دارد مخالف رنگ اعضا

اَبرَص

برص‏دار، پيس قرآن كريم از گفتارعيسى بن مريم "ع": و ابرى‏ء الاكمه و الابرص و احيى الموتى باذن اللَّه : منبه فرمان خدا لال و پيس را شفا مى‏دهم و مردگان را زنده مى‏سازم "آل عمران:49"

اَبرَع

بارع‏تر برتر از ديگران در دانش ومانند آن

اَبرَق

سياه و سفيد رسن دو رنگ

اَبْرُو

مجموع موى روئيده بر ظاهر استخوانقوسى شكل بالاى كاسه چشم به زير پيشانى به عربى حاجب

در حديث آمده : مستحب است مسح نمودن ابروانپس از وضوء و در آن حال خوانده شود : الحمدللَّه المحسن المجمل المنعم المفضل مداومتبه اين كار مانع ابتلاء به درد چشم است "بحار:278/62" شانه كردن ابروان امان استاز جذام "بحار:203/62" مالش ابروان به روغن بنفشه در دفع سردرد سودمند است "بحار:223/62"

ديه ابرو : از بين بردن موهاى هر دو ابرو ديه‏اشپانصد دينار ، و اگر موى يكى از ابروان از بين برده شود دويست و پنجاه دينار ، واگر كمتر باشد به نسبت "شرح‏لمعه:405/2"

اِبرَة

سوزن نيش ج : اِبَر و اِبار واِبَرات

اَبْرَهَة

بن حارث رائش بن شدد بن ملطاط بنعمرو ذوابين حميرى ملقب به ذوالمنار ، از ملوك يمن ، و او دومين تُبّع باشد باپدر خود "تبع اول" در بعضى جنگها كه با عراق داشت شركت نمود ، و چون پدرش درگذشتوى به جاى پدر بر اريكه سلطنت يمن مستقر گشت

ابرهه به زبان حبشى سپيد چهره است ، وبه قولى: پدرش وى را بنام ابراهيم خليل ناميد وابرهه همان ابراهيم است وى مانند اسلافخويش نبردها كرد ودر آن جنگها به پيروزيها دست يافت ، وآخرالامر در غمدان درگذشت

تاريخ نگاران در وجه تسميه او به ذوالمنار گفته‏اند: وى بر سر راهها علاماتى به شكل مناره نصب كرده بود كه مسافران راه خود را بيابند "اعلام زركلى"

اَبَرهَه

بن صباح حميرى ، از ملوك يمن درجاهليت وى پس از حسّان بن عمرو زمامدارى آن سامان را بدست گرفت و73 سال دورانسلطنت او بود وى مردى دانشمند وسخاوتمند بود واين بجز ابرهه صاحب فيل است كهفيروزآبادى در قاموس آن را بنام ابرهة بن صباح ذكر كرده است ، چه آن ابرهه حبشىاست وبه عرب "كه پدرش صباح ولقبش اشرم يعنى بينى شكافته باشد" ربطى ندارد ، حتىابن اثير - به مناسبت داستان فيل - گفته : هنگامى كه وى با عبدالمطلب رو برو گشتمترجمى بين آن دو بود "اعلام زركلى"

اَبرَهه

صاحب فيل مرحوم طبرسى گفته : راوياناخبار اتفاق نظر دارند كه زمامدار يمنى كه قصد ويران ساختن كعبه نمود همان ابرهةبن صباح اشرم است ؛ گفته شده كه كنيه‏اش ابويكسوم بوده ولى چنان كه گذشت ،خيرالدين زركلى اين قول را مردود مى‏شمارد ، به هر حال واقدى گفته : وى از طرفنجاشى جدّنجاشى معاصر پيغمبر "ص" حاكم يمن بوده است


داستان را بدين تفصيل آوردهكه چون تبع يمانى از سفر خويش به عراق وسپس مدينه ومكه به يمن باز گشت "به تبعرجوع شود" محض ورود به يمن جماعتى بر سر او فرود آمده وى را به قتل رسانيدند ،فرزندش به قيصر روم پناه برد ، وى نجاشى پادشاه حبشه را طىّ نامه‏اى به انتقام خونتبع مأمور ساخت، نجاشى لشكرى شصت هزار نفرى به سركردگى مردى روزبه نام به يمناعزام داشت ، آنان وارد يمن شده حميريانى را كه قاتل تبع بودند به قتل رسانيده برآن ديار تسلط يافته در قلمرو حبشه‏اش درآوردند ، در ميان لشكريان روزبه مردى بودبه نام ابرهه مكنّى به ابويكسوم بر روزبه طغيان نمود واو را به پنهانى ترور كرد وخود زمام امر به دست گرفت و رضايت نجاشى را در اين باره جلب نمود ، پس از چندى براين شد كه در يمن كعبه‏اى در قبال كعبه اصلى بنا كند كه از آنِ مسيحيان باشد ،گنبدهائى از طلا بر آن بنا كرد ومردم آن سرزمين را به طواف آن امر نمود مردى ازبنى كنانه از بلاد جزيرةالعرب رهسپار يمن گشت وچون نگاهش به آن ساختمان افتاد "وانگيزهساخت آن را دريافت" به خشم آمد ودر ميان كعبه قلابى رفت وفرصتى يافته در آن پليدىكرد ، ابرهه چون خبر دار شد گفت : چه كسى جرأت جسارت بر من وآئين نصرانيت من كرده؟! سوگند به كيش وآئينم كه كعبه را ويران خواهم كرد كه ديگر كسى آن را طواف ننمايد و - دنباله داستان به واژه فيل رجوع شود "مجمع البيان:821/10"

اَبْريشم

رشته وپارچه‏اى كه از تارهاى پيلهسازند بعربى : حرير

پوشيدن خالص آن براى مرد در همه حال حرام ودرنماز باطل كننده نيز هست ، ولى در صورتى كه به پنبه يا الياف ديگر آميخته باشداشكالى ندارد "كتب فقهية"

يوسف بن ابراهيم گويد : به نزد حضرت صادق "ع"رفتم در حالى كه پلاسى به تن داشتم كه تارش ابريشم بود ، عرض كردم : از پوشيدن اينلباس كراهت دارم ، فرمود : چرا ؟ گفتم : به جهت اينكه تارش ابريشم است ، فرمود : لباسىكه تارش ابريشم باشد كراهت ندارد "بحار:230/83"

اِبصار

ديدن ديدن به چشم و به دل قرآنكريم: قد جائكم بصائر من ربكم فمن ابصر فلنفسه و من عمى فعليها و ما انا عليكمبحفيظ : اسباب و موجبات بينش از جانب خداوندگارتان در ديدتان قرار گرفت، هر كه بهچشم دل در آنها نگريست به سود خود، و هر آن كس از آنها كور گشت به زيان افتاد و من"رسول اللَّه" نگهبان شما "از عذاب" نخواهم بود "انعام:104"

اميرالمؤمنين "ع" - در باره دنيا -: من ابصربها بصّرته، و من ابصر اليها اعمته : هر آن كس به وسيله آن به اشياء نگريست بينايشكرد، و آن كس كه بدان نگريست كورش كرد "نهج خطبه 82"

اَبصار

جِ بصر، چشمها بينائيها قرآن كريم:لا تدركه الابصار وهو يدرك الابصار : او "خداى" را هيچ چشمى درك نكند ولى اوديدگان را بيند "انعام:103"

اميرالمؤمنين "ع" - در باره متقين -: غضّواابصارهم عما حرّم اللَّه عليهم : ديدگان خويش را از آنچه بر آنان حرام بود بستند"نهج خطبه 193"

ابصار

"اصطلاح فلسفى" به فتح ، جمع بصروبكسر مصدر ابصر وبه معنى ديدن است در چگونگى ابصار سه مذهب است :

1 مذهب رياضيان كه گويند بواسطه خروج شعاعاز چشم بشكلى مخروطى است كه سر آن در مركز بصر وقاعده آن بر سطح مرئى قرار داردحاصل مى‏شود

2 مذهب اكثر حكما كه  گويند ابصار به واسطه انطباع وانتقاش صورتى ازمرئى در بصر حاصل مى‏شود واين مذهب ارسطو وابن سينا است

3 عده ديگر گويند ابصار در اثر تكيّف هواىشفاف ميان رائى ومرئى به كيفيت شعاعى در بصر حاصل مى‏شود "دستور:
23 19/1"

شيخ اشراق گويد : ابصار بواسطه اشراف حضورىنفس بر جسم مستنير حاصل مى‏شود به شرط مقابلت مستنير با منير وبالاخره به واسطهشهود ومشاهده نفس صور خارجيه را كه قائم به ماده‏اند حاصل مى‏گردد

صدرا هر يك از اين اقوال را مردود دانستهوگويد : ابصار بواسطه انشاء نفس حاصل مى‏گردد بدين معنى كه بعد از حصول شرائطمخصوص صور معلقه را كه قائم به آن است وحاضر نزد آن است در عالم نفس انشاء مى‏كندنه در اين عالم وبالجمله گويد نفس در مقام مقابلت بامستنير صور مبصره را در غيراين عالم اختراع مى‏كند ونسبت آن صور به نفس بقيام اتصالى است مانند صور عقليهقائم بذات حق نه بحلول

والابصار عندناهى انشاء النفس صورة مثاليةحاضرة عندنا فى عالم التمثيل مجردة عن الماده الطبيعية ونسبة النفس اليها نسبةالمنشى ء للفعل الى ذالك الفعل "اسفار:97/3 و4 ومشاعر:132 واسفار:48/4"

وگويندبهتر آن است كه نام اضافه اشراقى بهآن داده شود زيرا كه مضاف اليه در آن موجود ، به وجود نورى است مانند مضاف كهوجودِ آن وجود ، نورى بالذات است وبالاخره نفس در موقع ومقام مقابلت با مستنير صورمبصره را در غير اين عالم اختراع مى‏كند "اسفار:54/3 و97"

بابا افضل گويد : بينائى آن است كه رنگ رادريابد به قبول اثرش ومانند او شود به ميانجى هوا بى حركت وزمان وبى انفعالواستحالت زمانى "مصنفات جزء دوم:34"

خلاصه نظر شيخ اشراق در باب ابصار كه نتيجه‏گيرىاز آن در باب علم خدا مى‏كند اين است كه گويد : ابصار بانطباع صورت مرئى در چشمنمى‏باشد وبخروج شعاع هم نبود بنابر اين بجز بمقابله مستنير با چشم سالم به چيزديگرى نتواند باشد

اما در باب صور متخيله ومثالهائى كه در آينه‏هاديده مى‏شود وضع ديگرى دارد

حاصل مقابله در امر بينائى بازگشت مى‏كند بهعدم حجاب بين باصر ومبصر ونزديكى مفرط از آن جهت مانع ابصار است كه استنارت يانوريت شرط براى مرئى بود پس در ابصار نور شرط بود يكى نور  باصر وآن ديگر نور مبصر ومرئى واز اين رو استكه پلك چشم در هنگام غموض نتواند بواسطه انوار خارجى مستنير شود ونور چشم را هم آنگونه قوت نبود كه آنرا روشن كند پس از جهت عدم استنارت خود ديده نمى‏شود وهمين طوراست هر گونه نزديكى مفرط ودورى مفرط كه از جهت قلت مقابلت در حكم حجاب بود وبنابراين مستنير با نور هر اندازه نزديك‏تر بود اولى به مشاهدت بود مادام كه به حالتنور بودن يا مستنير بودن باقى بود

اَبصَر

بيننده‏تر بيناتر اميرالمؤمنين"ع":ان ابصر الابصار ما نفذ فى الخير طرفه : همانا بيناترين چشمها آن چشم است كهنگرشش به درون آنچه نيك است درآيد و نفوذ كند "نهج خطبه 105"

ابضاع

بضاعت دادن ، چيزى را سرمايه كردن ،چيزى را به سرمايه دادن در فقه : دادن مالى است به ديگرى تا بدان متاعى خرد ونصيبوحصه از سود آن او را نباشد ، به خلاف مضاربه كه هر دو در ربح سهيم‏اند بعثالمال مع من يتجربه تبرعا ، و الربح كله لرب المال "تحفة المحتاج بشرح المنهاج :89 / 6"

اِبط

زير بغل در حديث است : نتف الابطينفى الرائحة المنكرة كندن و ستردن موى زير بغل بوى بد آنجا را از بين مى‏برد "بحار:90/10"

وفى الحديث : لما حجّ رسول اللَّه حجةالوداعخرج ، فلما انتهى الى الشجرة امرالناس بنتف الابط وحلق العانة والغسل والتجرد فىازار ورداء : در سفر پيغمبر"ص" به حجةالوداع، موقعى كه به ميقات شجره رسيد،همراهان را فرمود موى زير بغل را بكنند و زهار را بتراشند و غسل كنند و رختها رااز بدن بدر آورند و به دو جامه احرام: ازار و لنگ ملبس گردند "بحار:396/21"

اِبطاء

درنگ كردن آهستگى كردن پسانداختن كارى را كاهل شدن دير كردن و به تاخير انداختن

علىّ "ع" : من ابطأ به عمله لم يسرع به حسبه يعنى : كسى كه از حيث كار و كردار عقب مانده باشد ، اصل و نسبش به دادش نخواهدرسيد "نهج:حكمت 23"

/ 813