دائرة المعارف جامع اسلامی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دائرة المعارف جامع اسلامی - نسخه متنی

عباس به نژاد

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ابوحنيفه

نعمان بن ابى عبداللَّه محمد بنمنصور بن احمد بن حيون يكى از ائمه فضل و علماء قرائت قرآن و معانى آن و وجوه فقهو اختلاف فقها و لغت و شعر و معرفت به تاريخ و ايّام ناس و او را در حق اهل بيتطهارت هزاران ورق تأليف است و نيز در مناقب و مثالب ، او را كتابى نيكو است و ردىبه مخالفين خود و ردى بر ابى‏حنيفه و بر مالك و شافعى و ابن سريج و
نيز كتابى در اختلاف فقها و كتاب اصول المذاهب وكتاب ابتداء الدعوة للعبيديين كتاب الأختيار فى الفقه كتاب الأقتصار فى الفقه و قصيده فقهيه ملقب به المنتخبه دارد

او در اول ، مذهب مالكى داشت سپس طريقتاسماعيليه گرفت و ملازم صحبت المعز ابى تميم معد بن المنصور گرديد و آنگاه كه معدبه ديار مصر شد با او بود و در مستهل رجب 363 يا در جمعه سلخ جمادى الآخر آن سالبه مصر درگذشت و معز بر او نماز گزارد و او در ميان اسماعيليه سمت داعى داشت و پدراو ابوعبداللَّه محمد، عمرى طويل و در سال 351 به صد و چهار سالگى به قيروان وفاتكرد ، و ابوحنيفه را فرزندان شريف و صالح بوده است از جمله ابوالحسن على بن نعمانكه معز خليفه فاطمى او را با ابى طاهر محمد زحلى به اشتراك قاضى مصر كرد و نيزابوحنيفه را كتابى ميان فقهاى شيعه مشهور و هم اكنون موجود است به نام دعائم الاسلام و مجلسى در بحار جلد اول معتقد است كه ابوحنيفه شيعى اثنى عشرى است لكن به تقيّهخود را هفت امامى مى‏نمايد رجوع به ابن خلكان و تاريخ يافعى و خطط مصر ابن زولاقشود

ابوحنيفه

نعمان ثابت بن زوطى بن ماه يانعمان بن ثابت بن نعمان بن مرزبان "يا طاووس" بن هرمز "كوفه
80 زندان بغداد 150"، امام ، فقيه ، كوفى ، مولى تيم اللَّه بن ثعلبه ، پيشواى مذهب حنفى ، جدّ وىزوطى از اهل كابل و يا بابل و يا انبار و يا فسا و يا ترمذ است

مى‏گويند
جدّش ثابت به حضور اميرالمؤمنين "ع"مشرّف شده و آن حضرت براى او و ذريّه‏اش از خداوند طلب بركت كرده بود
ابوحنيفه تجارت پيشه بوده و در عين حال بهكسب دانش رغبت بسيار داشته ، نخست به علم كلام روى آورد ولى از آن سر خورد و بهتحصيل فقه پرداخت

وى از تابعين به شمار آمده و صحبت چهار تن ازصحابه رسول "ص" يعنى انس بن مالك و عبداللَّه بن ابى اوفى به كوفه و سهل بن سعدساعدى را به مدينه و ابوالطفيل عامر بن واثله را به مكه دريافته و از هر چهار تناخذ روايت كرده است

وى در علم فقه - برخلاف اصحاب حديث كه يكسرهاعتماد به نصّ و متن حديث داشتند - دقت نظر بكار مى‏برد ، تفكر و استدلال عقلى راوارد فقه نمود ، هر چند در اين باره راه افراط پيمود و سخت به قياس و استحساناعتماد مى‏ورزيد

بدين سبب و نيز به سبب شدت محبت او به اهلبيترسول "ص" محدثان اهل سنت را با وى عداوتى خاصّ بوده است

خود و "به نقل مناقب الامام الاعظم" مى‏گفته :دشمنى محدثان با ما بدين سبب است كه ما خاندان رسول و اهل بيت او را دوست مى‏داريمو به فضايل ايشان معترفيم

به هر حال از تتبع در حالات وى چنين به نظرمى‏رسد كه او واقعا به اهل بيت عصمت و طهارت و مخصوصا به اميرالمؤمنين "ع" ارادتمى‏ورزيده و مخالفين آن حضرت را ضد حق مى‏دانسته است امام باقر "ع" از جملهمشايخ و اساتيد او بوده ، و در مناقب "167/1" شرح ملاقات او با آن حضرت در مدينهآمده است كه چگونه در پاسخ ايشان در اعتراض به روش قياس با كمال ادب زانو مى‏زند وخود را از قياس فاسد برى مى‏سازد

البته حضرت صادق "ع" با روش قياس و استحساناو مخالف بودند ، وى در عصر آن حضرت مى‏زيسته و به نقل ابوعبداللَّه محدث در كتابرامش افزاى وى از شاگردان آن حضرت بوده ، چنان كه از خود او نقل شده : لولاالسنتان لهلك النعمان يعنى اگر آن دو سال بهره‏بردارى از محضر امام صادق "ع" نبودنعمان تباه بود و نيز در همان كتاب است كه مادرش همسر امام صادق "ع" بوده است

مناظرات و مباحثات او با امام صادق"ع" در امرقياس در دين مكرر بوده و در تاريخ مسطور است همين روش او در فقه بعد منفىابوحنيفه را تشكيل مى‏داده است ، ولى "حسب استنباط صاحب مقاله مندرج دردائرةالمعارف تشيع" مخالفتهاى امام صادق"ع" با وى كه در وقايع مختلف با لحنهاىحادّ نقل شده است بى شك صرفا جنبه علمى و بحثى داشته است و با آن احترامى كهابوحنيفه نسبت به آن حضرت داشته و با شهرتى كه از موالات او با اهلبيت"ع" در كتبحنفى مذكور است ، بعيد مى‏نمايد كه حضرت با او رفتارى عدائى داشته باشد ، و مطالبىكه در كتب شيعه ، به ويژه كتب متأخرتر ، در اين باره آمده است ظاهراً بايد انعكاسىاز مخالفتها و تنديها و ناسزاهاى پيروان حنفى و شيعى باشد كه در شهرها در كنار هممى‏زيسته‏اند و از نعمت تسامح و اغماض محروم بوده‏اند، و اين همه بويژه در دورهصفوى كه با دشمنان سياسى خود تركان عثمانى كه مذهب حنفى داشتند در ستيز بوده‏اندبه اوج خود مى‏رسد ابوحنيفه خود گفته است كه كسى را فقيه‏تر از حضرت صادق "ع" نديده‏ام

وى در قيام زيد بن على و نفس زكيه علوى وابراهيم بن عبداللَّه قتيل باخمرى با شيعيان همكارى نزديك داشت و خود را به خطرانداخت "دائرةالمعارف تشيع" وى نخست قائل به امامت نفس زكيه محمد بن حسن علوىبود ليكن پس از استقرار دولت بر بنى عباس ناگزير از آن عقيده باز آمد

ابوجعفر منصور خليفه وى را از كوفه به بغدادطلبيد و توليت قضا به وى دادن خواست و ابوحنيفه ابا كرد ابوجعفر گفت قسم به خداكه تقلد اين امر كنى و او گفت قسم به خدا كه نكنم ابوجعفر قسم خويش تكرار كرد ابوحنيفهنيز سوگند را مكرر ساخت و گفت من اهليت قضا ندارم ، ربيع بن يوسف حاجب گفت نبينىاميرالمؤمنين را كه سوگند ياد مى‏كند ! ابوحنيفه گفت اميرالمؤمنين بر اداء كفارهسوگندان خويش از من تواناتر است و منصور او را در وقت به زندان فرستاد باز ربيعحكايت كند كه منصور خليفه را ديدم كه با ابوحنيفه در امر قضا مشاجره مى‏كرد وابوحنيفه مى‏گفت از خداى بپرهيز و جز خداى ترسان را بر امانت خويش مگمار به خداسوگند من در حال رضا بر خويش ايمن نيستم تا چه رسد به حال غضب ، و باز خطيب گويدآنگاه كه منصور مدينه دارالسلام بساخت و مسجدى در جانب مسجد رصافه بنا كردابوحنيفه را بطلبيد و قضاى رصافه را بدو عرض كرد و او سر باز زد مهدى گفت اگر اينشغل نپذيرى تو را تازيانه زنم گفت آيا راست گوئى گفت آرى او دو روز بر مسند قضانشست و به روز سوم رويگرى با مردى به مظالم آمد و گفت مرا بر او دو درهم و چهاردانگ است بهاى لگنى روئين ابوحنيفه به مدعى عليه گفت بپرهيز از خداى و بشنو كهرويگر چه مى‏گويد مرد انكار كرد ابوحنيفه به صفار گفت چه گوئى ؟ گفت او را سوگندده ابوحنيفه به مرد گفت بگوى :


واللَّه الذى لا اله الا هو و مرد آغاز گفتنكرد و ابوحنيفه چون چنين ديد بقيه سوگند قطع كرد و دست در آستين برد و صرّه‏اىبيرون كرد و دو درهم ثقيل به صفار داد و او برفت و پس از دو روز ابوحنيفه بيمار شدو بيمارى او شش روز بكشيد و وفات يافت و باز گويند كه يزيد بن عمر بن هبيرهفزارى امير عراقين خواست قضاء كوفه بدو تفويض كند در ايام مروان بن محمد آخرينملوك بنى اميه ، و او نپذيرفت و يزيد امر داد تا ابوحنيفه را چند روز به تازيانهبزدند و ابوحنيفه از امتناع خويش باز نايستاد و يزيد در آخر او را رها كرد و آنگاهكه احمد بن حنبل را براى قول به عدم خلق قرآن تازيانه زدند احمد پيوسته ابوحنيفهرا ياد مى‏كرد و مى‏گريست و بر او رحمت مى‏فرستاد اسماعيل بن حماد بن ابى حنيفهگويد بر كناسه مى‏گذشتيم در آنجا پدرم را گريه افتاد ، از علت گريه او پرسيدم گفت :پسرك من ! در اين مكان ابن هبيره پدر مرا ده روز هر روزى ده تازيانه بزد كه قبولمنصب قضا كند و او سر باز زد و صاحب منتهى المقال از منتظم ابن جوزى آورده استكه : مردم نسبت به ابى‏حنيفه سه طائفه‏اند طائفه‏اى در عقايد كلامى او در اصول طعنآرند و قومى در روايت و حفظ و ضبط او بر وى نكوهش كنند و جمعى او را به قول به رأىكه مخالف با احاديث صحاح است تعبير كنند و پس از كلامى طويل گويد خبر داد ما راعبدالرحمن فرار "كذا" از ابى اسحاق فزارى كه او گفت من از ابوحنيفه مسئله‏اى ازمسائل دين پرسيدم و او پاسخى بگفت من گفتم از رسول صلوات اللَّه چنان و چنين نقلو روايت شده است گفت آن روايات را با دم خنزير ستردن بايد و عبدالرحمن بن محمد ازابى بكر بن اسود روايت كند كه به ابى حنيفه گفتم كه نافع از ابن عمر و او از رسولروايت كند كه فرمود : البيعان بالخيار ما لم يفترقا   گفت
هذا رجز و نيز حديث ديگر او را خواندمگفت : هذا هذيان

عبدالرحمن بن محمد از عبدالصمد و او از پدرخويش روايت كند كه حديث رسول صلوات اللَّه عليه "افطر الحاجم و المحجوم" را بر ابىحنيفه خواندند و او گفت هذا سجع و پيداست كه اين انكار او بر احاديث كذّابه بودهاست چه نزد او برخلاف احمد بن حنبل و بخارى صحاح از "17" حديث تجاوز نمى‏كرد وانورى ابيوردى شاعر رخصتهاى ابوحنيفه را چون مثلى آورده و گويد :




  • سبحان اللَّه فراخ چون چه
    چون رخصتهاى بوحنيفه



  • چون رخصتهاى بوحنيفه
    چون رخصتهاى بوحنيفه



و ناصرخسرو گويد :




  • مى جوشيده حلال است سوى صاحب رأى
    مى و قمار و لواطه به طريق سه امام
    مر ترا هر سه حلال است هلا سربفراز



  • شافعى گويد شطرنج مباح است بباز
    مر ترا هر سه حلال است هلا سربفراز
    مر ترا هر سه حلال است هلا سربفراز



و نيز گويد :




  • رخصت سيكى چو داده بود يكى دام
    روى غلامان خوب و سيكى روشن
    بوحنيفه به از او گويد در باب شراب
    اينت مسكر حرام كرد چو خوك
    گوئى كه حلال است پخته مسكر
    باده پخته حلال است به نزد تو
    كه تو بر مذهب بويوسف نعمانى



  • قومى از آن شد به سوى مذهب نعمان
    قبله امت شده است و دام امامان
    گفت جوشيده بخور تا نبود بر توحرام
    و آنت گفتا بجوش و پر كن طاس
    با سنبل و با بيخ رازيانه
    كه تو بر مذهب بويوسف نعمانى
    كه تو بر مذهب بويوسف نعمانى



و در روضات از كتاب احتجاج و علل نقل مى‏كندكه : ابوحنيفه مى‏گفت على چنين گفت و من گويم و نيز مى‏گفت و ما يعلم جعفر بنمحمد و انا اعلم لقيت الرجال و سمعت من افواههم و جعفر بن محمد صحفى و معلوماست مراد از جعفر بن محمد حضرت ابى‏عبداللَّه الصادق "ع" است

يوسف بن اسباط مى‏گفت كه ابوحنيفه بيش ازچهارصد حديث رسول را نقيض آورد پرسيدند از چه قبيل ؟ گفت : رسول فرمود : اسب رادو بهره و مرد را يك بهره است و ابوحنيفه گفت من سهم مؤمنى را از سهم بهيمه‏اىكمتر ندانم و رسول خدا و اصحاب او اشعار بدن مى‏كردند و ابوحنيفه گفت : اشعار مثلهاست و مثله روا نيست و رسول صلى اللَّه عليه و آله فرمود : خريدار و فروشنده تا ازيكديگر جدا نشده‏اند اختيار فسخ دارند و ابوحنيفه گويد پس از ايجاب عقد خيارى نيستو رسول صلى اللَّه عليه و آله هر وقت اراده سفر مى‏كرد يكى از زنان را براى سفر بهقرعه برمى‏گزيد و اصحاب را نيز قرعه مى‏زدند و ابوحنيفه گفت : قرعه قمار است گويند: شيخ مفيد در محضر اكابر عباسيان و شيوخ حنفيان گفت كه : ابوحنيفه گويد : شربنبيذ مسكر حلال طلق است و آن سنتى باشد و تحريم آن بدعتى و نيز ابوحنيفه مى‏گفت لوادركنى رسول اللَّه لاخذ بكثير من قولى و نيز گويند : قرائت و تكبير نماز را بهفارسى اجازت داد

شافعى گفته است : من به كتب اصحاب ابى حنيفهمراجعه كردم و در آن صد و سى ورقه خلاف كتاب و سنت يافتم

سفيان و مالك و حماد و شافعى و اوزاعى گفته‏اند: ما ولد فى الاسلام اشأم من ابى‏حنيفه

مالك گفت : فتنة ابى حنيفة اضر على الامة منفتنة ابليس و خطيب بغدادى ابن مهدى گويد : ما فتنة على الاسلام بعد الدجال اعظم منرأى ابى‏حنيفه

مردم شيعه در مقام توهين ابوحنيفه گويند كهمسئله غسل و مسح مسئلتى است خلافى ميان خدا و ابوحنيفه چه او تعالى فرمود : وامسحوا برؤسكم و ارجلكم الى الكعبين و ابوحنيفه گفت : يجب غسل الرجلين

غزالى در كتاب المنحول فى علم الاصول گويد : فاماابوحنيفة فقد قلب الشريعة ظهرا لبطن وشوّش مسلكها و غيّر نظامها و اردف جمع قواعدالشرع باصل هدم به شرع محمد المصطفى و من فعل شيئا من هذا مستحلا كفر و من فعلهغير مستحل فسق

صاحب يواقيت العلوم گويد : ازاله نجاست كردننزديك شافعى جز به آب مطلق روا نباشد و به نزديك ابوحنيفه روا باشد به هر مايعىلطيف چون سركه و ماء ورد و از مجموع مثالبى كه مخالفين ابى حنيفه بدو نسبت كنندو شمّه‏اى از آن نقل شد برمى‏آيد كه او با مسلمانى و زهد و عفاف ، در احكام فقه باسعه فكر و نظرى ديگر مى‏ديده و تعبد را در قوانين شرعيه از دين نمى‏شمرده است واز سخنان اوست : لو علم الملوك ما نحن فيه من لذة العلم لحاربونا بالسيوف

نقل است كه روزى وى به نزد حضرت صادق آمد كهاز آن حضرت حديث بشنود ، ديد حضرت عصائى به دست دارد ، گفت : اى فرزند رسول خدا توهنوز به آن سنى نرسيده‏اى كه به عصا نياز داشته باشى !! فرمود : همين است كه تو مى‏گوئىولى اين عصاى پيغمبر "ص" است خواستم بدان تبرك جويم ابوحنيفه خم شد كه عصا ببوسدحضرت آستين خود را بالا زد و فرمود : تو خود مى‏دانى كه اين بدن ، بدن پيغمبر واين مو ، موى پيغمبر است آن را نمى‏بوسى و مى‏خواهى چوبى را ببوسى ؟! "سفينةالبحار ، لغت‏نامه دهخدا ، دائرةالمعارف تشيع"

ابوحَيّان

اثيرالدين محمد بن يوسف غرناطىاندلسى جيانى يكى از ائمه لغت عرب ، اصلاً بربرى است ، مولدش غرناطه به سال 654بوده است مقدمات علوم را در همان شهر بياموخت و سپس به شهرهاى بلش و مارقه ومريه شد و در بلاد مزبوره به تحصيل علوم پرداخت و از آنجا به شمال افريقا و مصرسفر كرد و نزد ابن نحاس به تحصيل نحو پرداخت و پس از وى در تدريس نحو جانشين استادگشت ، وى در آغاز پيرو مذهب ظاهريه بود و پس از آن مذهب شافعى گرفت تأليفات اوتنها در نحو نيست كه او را در علوم قرآن و حديث نيز مؤلفاتى است و كتابى نيز درشصت مجلد در تاريخ اندلس داشته كه در دست نيست و از كليه تأليفات او كه بالغ برشصت و پنج كتاب است جز ده كتاب ظاهراً باقى نمانده ، وى شاعر نيز بوده كه قطعاتىاز او نقل شده ، او علاوه بر زبان عرب به زبان فارسى و تركى و حبشى نيز آشنا بودهچنانكه منطق الخرس فى لسان الفرس و كتاب الافعال فى لسان الترك و كتاب زهو الملكفى نحو الترك و رجز نور الغبش فى لسان الحبش از او است و از مؤلفات ديگر او استكتاب التذييل و التكميل من شرح التسهيل ، الشذرة الذهبيه فى العلوم العربيه و كتابنحاة اندلس ، المبدع فى التصريف ، المبين فى تاريخ اندلس ، البحر المحيط فىالتفسير ، شرح الالفيه موسوم به منهج السالك و كتب ديگر ، وفات او به سال 745 بودهاست "دهخدا"

ابوحيّان توحيدى :

على بن محمد بن عباس اصلاًشيرازى يا نيشابورى يا واسطى يا بغدادى است محب الدين بن النجار گويد : او صحيحالعقيده بود و بعض ديگر نيز چنين گفته‏اند ليكن متأخرين او را به زندقه نسبت كنندو ابن خلكان گويد او بد اعتقاد بود و مهلبى وزير ، او را نفى كرد ، و در خريدهآمده است كه او كذاب و قليل الدين و الورع است ، و صاحب ابن عباد به بعض اسرار وخفاياى او آگاه گشت و در صدد كشتن او برآمد و او بگريخت و بار ديگر وزير مهلبىخواست او را بگيرد و او فرار كرد و خود را پنهان ساخت و تا گاه مرگ در اختفاء مى‏زيست ابن جوزى در تاريخ خود گويد زنادقه اسلام سه تن باشند: ابن راوندى و ابوحيانتوحيدى و ابوالعلاء معرى ، و بدتر از اين سه ابوحيان است چه آندو زنديقى آشكاربودند و او زندقه خويش نهان مى‏داشت صاحب روضات گويد او از شاگردان سهيمةالرمانى و جاحظى المسلك است ، و ياقوت حموى گويد : ابوحيان متفنن در همه علوم بوداز نحو و لغت و شعر و ادب و فقه و كلام ]بر مذهب معتزله[ و شيخ صوفيه و فيلسوفادبا و اديب فلاسفه و امام بلغا بود ، و باز گويد : و كان فرد الدنيا الذى لا نظيرله ، يتشكى من زمانه و يبكى فى تصانيفه على حرمانه وقتى او به رى رفت صحبتابوالفضل بن العميد و صاحب بن عباد دريافت و آن دو وزير ، پسند خاطر او نيفتادند ودر مثالب آن دو كتابى نوشت و لكن از دو وزير صمصام الدوله يعنى ابن سعدان "متوفى 375"و عبداللَّه بن عريض شيرازى احسان و عنايت ديد

اوراست

رد ابن جنى در شعر متنبى ؛ كتابالمحاضرات و المناظرات ؛ كتاب الامتاع و الموآنسة در دو جلد ؛ كتاب الحنين الىالاوطان ؛ كتاب تقريظ الجاحظ ؛ كتاب البصائر و الذخائر در ده مجلد ؛ كتاب الصديق والصداقة ؛ كتاب المقامات ؛ كتاب مثالب الوزيرين "ابى الفضل بن عميد و صاحب ابنعباد" ؛ الاشارات الالهية ؛ الزلفة؛ كتاب المقابسات "چاپ بمبئى و قاهره" ؛ رياضالعارفين ؛ الحج العقلى ؛ رساله فى اخبار الصوفيه ؛ رسالة بغداديه ؛ رسالة فى زلاتالفقهاء حاجى خليفه دو كتاب ديگر از او نام مى‏برد يكى الاقناع و ديگر بصائرالقدما و بشائر الحكما و شايد الاقناع همان كتاب الامتاع و بصائر القدما همانبصائر و ذخائر باشد واللَّه اعلم

وفات او به سال 380 بوده است و صاحب روضاتگويد در يكى از تواريخ معتبره شيراز ديدم كه وفات او در سال 360 بود و مدفن او بهدرب خفيف جنب مزار شيخ كبير و بر لوح مرقد او اين عبارت منقور است : هذا قبر ابىحيان التوحيدى انتهى

اين گفته بر اساسى نيست چه ابن قفطى در باباخوان الصفا و خلان الوفا مى‏گويد در 373 وزير صمصام الدولة بن عضدالدوله در امراخوان الصفا از او سؤالى كرده است و از مداركى كه ياقوت در معجم الادبا بدست مى‏دهدبرمى‏آيد كه او تا رجب سال 400 نيز حيات داشته و بيش از هشتاد سال زندگانى كردهاست ونزد ابى سعيد سيرافى و على بن عيسى رمانى تحصيل علم و ادب كرده و فقه شافعىرا از ابى حامد مروزى و ابى‏بكر شافعى فراگرفته و نيز در دروس يحيى بن عدى وابوسليمان محمد بن طاهر منطقى حضور يافته است و باز گويند در آخر عمر كتابخانهخويش بسوخت و علت آن چنانكه خود گويد عدم توجه بغداديان در مدت بيست سال اقامت اوبه بغداد بدو بوده است و در مقدمه كتاب الصداقه و الصديق گويد همه مردم بغداد ازاو دورى مى‏جستند و در نسبت او به توحيدى گفته‏اند يكى از اجداد او خرماى معروفبه توحيد مى‏فروخته و بعضى گويند منسوب به اهل العدل و التوحيد لقب معتزله است وباز كتابى به نام التذكرة التوحيديه به وى نسبت كرده‏اند كه ظاهراً در چند مجلدبوده است و گويند وزن مركبى كه او در تصانيف خود بكار برد چهارصد رطل برآمده است

ابوخالد

سجستانى از ياران حضرت رضا "ع" بودهو به علم نجوم آگاهى داشته ، وى در آغاز واقفى مذهب ، يعنى معتقد بوده كه امامموسى بن جعفر "ع" آخرين امام است و او نمرده است ، و چون به قواعد نجومى خويشنگريست دريافت كه آن حضرت وفات يافته و از اين جهت با ياران خود مخالفت نمود و بهمذهب حق بازگشت "بحار:274/48"

ابوخالد

كابلى موسوم به وردان و ملقب بهكنكر از ياران امام سجاد "ع" و از حواريون آن حضرت بوده و به فرموده امام صادق "ع"پس از شهادت حضرت ابى‏عبداللَّه "ع" همه مردم از دين صحيح برگشتند جز سه تن : ابوخالدكابلى ، يحيى بن ام طويل و جبير بن مطعم و بعداً به تدريج مردم به آنها ملحق شدند

وى در آغاز كيسانى مذهب و معتقد به امامتمحمد حنفيه بود و سپس به راهنمائى يحيى بن ام طويل از آن طريقت برگشت و به خدمتامام سجاد "ع" پيوست

ابوخالد در عهد حجاج تحت تعقيب بود و مدتىمتوارى مى‏زيست و سپس به مكه پناه جست و در آخر عمر جهت ديدار مادر به كابل سفركرد

ابوخالد كابلى نامى در سلك ياران امام باقر "ع"آمده كه بعضى گفته‏اند وى همان ابوخالد كنكر است و برخى او را ابوخالد ديگر دانندكه او نيز وردان نام داشته ولى ملقب به كنكر نبوده است

ابوالخطّاب

محمد بن ابى زينب مقلاس "مقلاص"اسدى كوفى ، از معاريف اصحاب امام صادق "ع" بود و مرجع شيعيان كوفه محسوب مى‏شد مسائلشيعيان را نزد امام صادق "ع" مى‏برد و جواب مى‏آورد پس از چندى دعاوى غلو آميزابراز كرد ، امام را خدا و خود را پيام‏آور وى دانست ، حضرت او را لعنت نمود ونامه‏ها به اطراف نوشته از او اظهار تبرى فرمود ابوالخطاب خود دعوى خدائى كرد وبعضى محرمات را بر اصحاب خود مباح داشت گويند هر يك از تكاليف بر يارانش سنگينمى‏آمد نزد وى آمده تقاضاى تخفيف مى‏كردند و ابوالخطاب بديشان رخصت ترك آن واجب رامى‏داد كه هر كه رسول و نبى و امام را شناخت گو هرچه خواهد بكند

آورده‏اند كه هفتاد تن از ياران ابوالخطاب درمسجد كوفه پاى ستونها به تبليغ مشغول بودند ، تا والى شهر عيسى بن موسى عباسى قصدگرفتن آنها را كرد ، با نى و چوب بيرون آمدند با اين تصور كه سلاح دشمن در آنهاكارگر نخواهد بود و تا نفر آخر ، از جمله خود ابوالخطاب كشته شدند "138 ق" از امامصادق "ع" روايت است كه فرمود : برايشان متأسف نشويد ، لعنت خدا بر كسى كه آنان رالعنت نكند پيروان ابوالخطاب را خطابيه گويند ، اينان به حلول و تناسخ و اباحهگرايش داشتند و بهشت و دوزخ را در همين جهان مى‏پنداشتند ، و بعدها در فرقهاسماعيليه حل شدند روايات غلوآميزى در تجليل ابوالخطاب هست كه پيداست از برساخته‏هاى پيروان اوست و رواياتى در توثيق وى وجود دارد كه مربوط به اوايل حال ودوران استقامت او است ابوالخطاب بر حركت غلو تأثير وسيع داشته است "دائرةالمعارفتشيع"

ابوخَيْثَمه

عبداللَّه بن خيثمه يا مالك بناوس ، صحابى انصارى است ، او در جنگ احد حضور داشت و تا روزگار يزيد بزيست به عبداللَّهبن خيثمه نيز رجوع شود

ابوداود سجستانى : سليمان بن اشعث بن اسحق بنبشير بن شداد بن عمرو بن عمران السجستانى الازدى بالولاء اصل او از سيستان ومولد او به سال دويست و دو "202" بود وى در اوان صبا در نيشابور بود و بافرزندان اسحاق ابن راهويه به يك دبستان سبق مى‏خواند و آنگاه كه هنوز سنين عمر اوبه ده نرسيده بود نزد محمد بن اسلم طوسى استملاء احاديث مى‏كرد سپس به بصره رفتو بدانجا اقامت گزيد و چند بار به بغداد سفر كرد و از روات حرمين عراق و خراسان وشام و مصر و بصره و جزيره ابن عمر از جمله احمد بن حنبل و احمد بن صالح و مسلم بنابراهيم و احمد بن عبيد و سليمان بن حرب و عده بى‏شمار ديگر اخذ روايت كرد واحمد حنبل از او روايت حديث كرد و ابوالفرج بن جوزى گويد او در نقل حديث و علل آناز اكابر ائمه محدثين و علماء آنان است و مانند كتاب سنن او يكى از صحاح سته اهلسنت و جماعت تصنيفى نيامد او اين كتاب را بر احمد بن حنبل عرضه كرد و وى را پسندافتاد و تحسين كرد

يافعى گويد : كان ابوداود رأساً فى الحديث ورأسا فى الفقه ذا جلالة و حرمة و صلاح و ورع ابراهيم حربى گويد : حديث در كف ابى‏داودچون آهن در دست داود نبى نرم است و او با علم خويش ورع و تقوى را جمع كرد ابنخلكان گويد : احد حفاظ الحديث و علمه و علله و كان فى الدرجه العالية من النسك والصلاح شيخ ابواسحاق شيرازى در طبقات الفقهاء او را از اصحاب امام حنبل شمردهاست و ابوبكر ابن راشد در تصحيح المصابيح از ابوداوود حكايت كند كه مى‏گفت: ازپيامبر پانصد هزار حديث نوشتم و چهار هزار و هشتصد حديث از آن عده كثيره برگزيدم وآن كتاب سنن است ، مركب از اخبار صحاح و شبه صحاح و نزديك به صحاح و تنها چهارحديث از آن دين مرد را بسنده باشد يكى از آن چهار قول رسول صلوات اللَّه عليهاست كه فرمود : الاعمال بالنيات يعنى در عمل ، كار ، دل و قصد و آهنگ راست وديگر فرمود : من حسن ايمان المرء تركه مالا يعنيه يعنى از نشانه‏هاى نيكوئىايمان آن است كه از هر چه نه به كار توست دست بدارى و ديگر فرموده: لا يكونالمؤمن مؤمناً حتى يرضى لاخيه ما يرضاه لنفسه يعنى مؤمن مؤمن نبود تا آنگاه كهبراى ديگران آن پسندد كه خود را پسندد و ديگر فرمود : الحلال بين و الحرام بينو بين ذلك امور مشبّهات ، فمن ترك الشبهات نجى من المحرمات و من اخذ بالشبهاتارتكب المحرمات فهلك من حيث لا يعلم يعنى روا و حلال پيدا ، و ناروا و حرامپيداست و ميان اين دو امورى است كه حكم آن روشن نيست و مشتبه است هر كه از اينامور پرهيز جست از نارواها و محرم‏ها ايمن ماند و آنكه بدانان يازيد در ناروائيهاو حرامها افتاد و از آنسوى كه ندانست خود را به ورطه هلاك افكند

ابوبكر گويد كه ابوداود مى‏گفت : شهوت خفيهيعنى آز نهان و راز ، حب و دوستى رياست است

و ابوداوود به سال دويست و هفتاد و پنج "275"به بصره درگذشت و عبداللَّه بن عبدالواحد هاشمى بر وى نماز كرد حاجى خليفه علاوهبر سنن دو كتاب يكى به نام ناسخ القرآن و منسوخه و ديگرى را به قولى، به نام دلائلالنبوه به نام او آورده است و ابن النديم كتابى ديگر موسوم به كتاب اختلافالمصاحف از او نام برده و در قاهره كتابى به نام مراسيل منسوب بدو به طبع رسيدهاست "لغت‏نامه دهخدا"

ابودُجانه

سماك بن خرشة يا سماك بن اوس بنخرشة بن لوذان بن عبدودّ بن ثعلبه انصارى ساعدى خزرجى ملقب به ذى المشهرة ، يكى ازصحابه رسول خدا "ص" و از ياران شجاع و دلير آن حضرت و از مدافعان بنام اسلام است وى در غزوه بدر و هم احد در ركاب پيغمبر "ص" بود ، پايمردى‏هاى او در زمان پيغمبر "ص"و در جنگهاى آن حضرت شهره تاريخ است ، در جنگ احد كه مسلمانان شكست خورده از دورپيغمبر "ص" پراكنده شدند و همه فرار كردند تنها على "ع" ماند و ابودجانه كه حضرتبه وى فرمود : اى ابادجانه مگر نمى‏بينى كه ديگران رفتند ؟ تو نيز به آنها بپيوند وى عرض كرد : ما بيعتى كه با خدا و رسولش كرديم مشروط به اين نبود كه هر چه ديگرانكردند ما نيز بكنيم پيغمبر فرمود : تو از جانب من آزادى ابودجانه گفت : به خداسوگند كارى نخواهم كرد كه قريش بگويند وى نيز بگريخت و پيغمبر را تنها گذاشت ، دركنار شما مى‏مانم هر چه بر شما آمد بر من همان آيد پيغمبر او را آفرين گفت

از امام صادق "ع" نقل است كه فرمود : ابودجانهدر روز احد عمامه‏اى به سر بسته و گوشه آن را از پشت آويخته و با تكبر و تبختر دروسط ميدان گام همى‏زد پيغمبر"ص" فرمود : اين گونه راه رفتن را خدا دشمن دارد جزهنگام نبرد در راه خدا

در جنگ يمامه كه يك سال پس از رحلت رسولاللَّه ميان مسلمانان و مسيلمه كذاب اتفاق افتاد ابودجانه فداكارى عجيبى نشان دادچه لشكر مسيلمه به باغى پناه برده درب باغ را به روى خود بستند و كسى را جرأت آننبود كه از ديوار باغ بالا رود ، آنها نيز از باغ بيرون نمى‏شدند ، چيزى نماندهبود كه مسلمانان پراكنده شده و آنها از نو تجديد قوا كنند ابودجانه گفت : مرا درسپرى نهيد و به فراز باروى باغ برسانيد ، دگر خود دانم ياران وى را در سپر نهادهبا نيزه‏هاى خود او را بلند كردند تا به باروى ديوار رسيد ، از آن جا خود را بهدرون باغ افكند و بسان شير غران بر آنها حمله نمود ، اين كار سبب جرأت ديگران شد ويكى پس از ديگرى چنين كردند ، در را بگشودند و سرانجام ابودجانه مسيلمه را خود بهتنهائى يا به مشاركت وحشى بكشت و خود نيز كشته شد و به نقلى پس از آن زنده بود ودر حكومت على "ع" در جنگهاى آن حضرت نيز شركت جست "لغت‏نامه دهخدا و بحار:

116 70/20"

ابودَحْداح

ثابت بن دحداح ، صحابى است ، واو را ابوالدحداحه نيز گفته‏اند ابن عبدالبر گويد : من براى او نسبت و اسمىنيافتم جز اين كه وى از حلفاى انصار است لكن بعضى او را ثابت بن دحداح گويند "دهخدا"

ابودرداء

عويمر بن عامر بن مالك بن زيد بنقيس يا عويمر بن قيس بن زيد بن اميه يا عويمر بن عبداللَّه بن زيد بن قيس بناميه يا عامر بن زيد صحابى معروف پيغمبر اسلام و از دانشمندان و خردمندانصحابه بشمار آمده و گويند : رسول اكرم وى را با سلمان عقد مؤاخات بسته داستاناسلام او را مرحوم راوندى در خرائج چنين آورده : ابودرداء را بتى در خانه بود كهآن را مى‏پرستيد عبداللَّه بن رواحه و محمد بن مسلمه مراقب بودند كه روزى وى بهخانه نباشد و بتش را بشكنند فرصتى شد و هنگامى كه او در خانه نبود به خانه‏اشرفته بت را شكستند چون بازگشت و بت را شكسته ديد از همسر پرسيد ، وى گفت : مننيز در خانه نبوده‏ام و چون آمدم بت را شكسته ديدم ، زن ادامه داد كه اگر كارى ازبت ساخته بود از خود دفاع مى‏نمود ابودرداء به زن گفت : لباسم را بده بپوشم رختبه تن كرد و راهى خانه پيغمبر "ص" گشت حضرت پيش از ورود او به ياران فرمود : اكنونابودرداء مى‏آيد و اسلام مى‏آورد ناگهان وارد شد و مسلمان گشت

ابن قتيبه در الامامه و السياسه مى‏نويسد: درآغاز خلافت ظاهرى على"ع" ابودرداء و ابوهريره از سوى معاويه به نزد حضرت آمدند وگفتند : يا على ! شخصيت و فضيلت تو محفوظ است و كس نتواند آن را منكر گردد ولىمعاويه از تو تقاضائى دارد و آن اينكه كشندگان عثمان را به دست او سپارى و اگر تودر اين امر موافقت كنى بر فرض كه معاويه باز هم به عناد خويش ادامه دهد ما با توخواهيم بود حضرت فرمود : شما قاتلان عثمان را مى‏شناسيد ؟ گفتند : آرى فرمود :برويد و آنها را دستگير كنيد آنان به نزد محمد بن ابى‏بكر و عمار ياسر و مالكاشتر رفتند و به آنها گفتند : شما كشندگان عثمانيد و ما مأموريم شما را به نزدمعاويه بريم ناگهان اهل مدينه خبردار شدند و همگى به يكباره از خانه‏ها بيرونشده تعداد ده هزار تن گرد آمدند و فرياد زدند : ما همه كشندگان عثمانيم آندو چونآن صحنه بديدند مأيوسانه از مدينه به شام بازگشتند و به خانه خود در حمص خزيدند، وبه نقل نصر بن مزاحم آندو در جنگ صفين شركت ننمودند "سفينة البحار و دهخدا"

ابودُلامة

زيد بن جون ، كوفى المسكن، اسدىالولاء ، شاعر مخضرمى ، وى سياه چهره و ظريف خوى ، شاعرى شوخ طبع و بذله سراى بود، صاحب نوادر و حكايات و ادب و نظم و نثر سليس و روان ، پدرش برده مردى از بنى اسدبود كه وى را آزاد ساخت ، به دربار خلفاى عباسى پيوست و از ندماى سفاح و منصور ومهدى عباسى گشت به سال 161 درگذشت وى به علت آزادى زبان ، به زندقه متهم بود ،گويند : منصور وى را به اتهام مى‏گسارى به زندان افكند ، در زندان اين سه بيت رامكتوب و به نزد خليفه فرستاد :




  • امن صهباء صافية المزاج
    وقد طبخت بناراللَّه حتى
    اقاد الى السجون بغير جرم
    كانى بعض عمّال الخراج



  • كانّ شعاعها ضوء السراج
    لقد صارت من النطف النضاج
    كانى بعض عمّال الخراج
    كانى بعض عمّال الخراج



منصور چون نامه را قرائت نمود وى را به حضورخواند و از او خواست كه شعرش را بخواند سپس دستور داد هزار درهم او را جايزه دادندو آزادش ساخت چون از نزد خليفه بيرون شد ربيع حاجب به خليفه گفت: آيا مراد وى رااز ناراللَّه دانستى ؟ گفت : مگر خورشيد را نمى‏گويد ؟ ربيع گفت كه بايستى ازخودش پرسيد ، وى را فراخواند و گفت : اى دشمن خدا ! مرادت از آتش خدا چه بود ؟ گفت: ناراللَّه الموقدة التى تطلع على فؤاد من اخبرك "آتش خدا بر دل آن كس احاطهنموده است كه تو را به مى‏گسارى من خبر داد" منصور بخنديد و دستور داد هزار درهمديگر نيز به وى جايزه دادند "ربيع الابرار:180/1 و دهخدا"

ابودُلَف

قاسم بن عيسى بن ادريس بن معقل بنعمير بن شيخ بن معاوية بن خزاعى بن عبدالعزى بن دُلف عجلى يكى از سرهنگان مأمونخليفه و معتصم و يكى از اسخيا و جوانمردان بزرگوار و شجاع و صاحب وقايع مشهوره وصنائع مأثوره او مرجع ادبا و فضلاء عصر خويش بود و در صنعت غنا مهارت داشت ، جداو ادريس مربى ابومسلم صاحب الدعوه است حفيد او امير ابونصر على بن ماكولا صاحبكتاب اكمال است او به اول در خدمت محمد امين ابن هارون الرشيد بود و در جدالميان امين و مأمون ، ابودلف با على بن عيسى بن ماهان مساعد و به محاربه طاهر شد وپس از كشته شدن على ، ابودلف به همدان رفت و طاهر او را به بيعت مأمون خواند و وىسر باز زد لكن آنگاه كه مأمون خود او را دعوت كرد به خدمت مأمون شتافت و خليفه اورا حكومت كردستان داد و اين حكومت به ارث به فرزندان او ماند و سلسله حكام بنودلفبدو منسوبند و شهر كرج را كه پدر ابودلف پى افكنده بود به پايان برد و خود وخاندان و كسان او در آنجا اقامت كردند و اين كرج به جبل ميان همدان و اصفهان است وعبدالعزيز پسر او و احفاد او حكومت آن شهر و فرمانفرمائى نواحى جبل داشتند و شعراىعصر او را مدايح گفته‏اند از جمله عكوك شاعر است كه در مديح او گويد :




  • انما الدناى ابودلف
    فاذا ولى ابودلف
    ولت الدنيا على اثره



  • بين باديه و محتضره
    ولت الدنيا على اثره
    ولت الدنيا على اثره



و ديگر از شعراء مادح او ابوتمام طائى است ونيز بكر بن نطاح كه گويد :




  • يا طالباً للكيمياء و علمه
    لو لم يكن فى الارض الا درهم
    و مدحته لا تاك ذاك الدرهم



  • مدح ابن عيسى الكيمياء الاعظم
    و مدحته لا تاك ذاك الدرهم
    و مدحته لا تاك ذاك الدرهم



و گويند : ابودلف او را بدين دو بيت ده هزاردرم صله داد و اين امير را با آنكه خدمت خلفا داشت كتب بسيار است از جمله : كتابالنزه ؛ كتاب سياسة الملوك ؛ كتاب السلاح ؛ كتاب البزاة و الصيد ، اين كتاب ظاهراًهمان است كه ابن النديم به نام كتاب الجوارح و اللعب بها ياد مى‏كند و باز ابن‏النديمگويد او را صد ورقه شعر است و او از 210 تا 225 به قول ابن خلكان سال وفات او بهبغداد در قلمرو حكومت خويش فرمانروائى داشت

ابودُلَف كاتب :

"يا مجنون" ازدى ، محمد بنمظفر يكى از غلاة در عصر غيبت صغرى شيخ طوسى از شيخ مفيد و او از ابوالحسن واو از بلال مهلبى نقل كند كه گفت : از ابوالقاسم جعفر بن محمد بن قولويه شنيدم مى‏گفت: ابودلف كاتب كه خداوند او را از آفات مصون ندارد ما در آغاز او را ملحد مى‏شناختيمو سپس به اظهار غلو و گزافه‏گوئى در باره معصومين پرداخت و پس از آن به فرقه مفوضهپيوست و وى چون به مجلسى وارد مى‏شد او را استهزاء مى‏نمودند و جماعت شيعه جز مدتكوتاهى او را نمى‏شناختند و پس از آن از او بيزارى مى‏جستند و بالاخره وى مدعىنيابت امام عصر شد و مورد لعن علماى شيعه گشت چه از نظر ما هر كسى كه پس از عمرىدعوى نيابت خاصه كند كافر و ضالّ و مضلّ است "جامع الرواة"

ابودلف ينبوعى : مِسعر يا مَسعر بن مهلهلخزرجى ينبوعى ، جهانگرد مشهور قرن چهارم هجرى و متجاوز از نود سال زيسته است وبيشتر عمر را به گردش در بلاد مختلف سپرى كرده است وى از اطرافيان صاحب بن عبادبشمار مى‏رفته ، قصيده‏اى دارد مشهور به ساسانيه به زبان محلى عصر عباسى كهثعالبى مشروحا آن را آورده است وى در حدود سال 390 ه ق درگذشت "اعلام زركلى"

ابوالدنيا

على بن عثمان مغربى ، مرد افسانهدر طول عمر خطيب در تاريخ بغداد آورده كه وى در عهد خلافت ابى‏بكر متولد شد و بههمراه پدر رهسپار كوفه گشت كه به خدمت اميرالمؤمنين "ع" برسد ولى پدرش در راه بمردو خود به نزد اميرالمؤمنين "ع" آمد و حضرت حال پدر از او پرسيد وى گفت : در بينراه به چاه آبى رسيديم كه تشنه بوديم من از آن آب بنوشيدم ولى چون نوبت به پدرمرسيد چاه از نظر ما پنهان شد و پدر از تشنگى بمرد حضرت فرمود : تو عمرى درازخواهى كرد زيرا هر كه از آن چاه بنوشد عمرش طولانى باشد ابوالدنيا در سال 300 بهبغداد آمد و شنيدم كه وى به سال 327 از دنيا رفته "بحار:311/41"

ابودَهْبَل

وهب بن زمعه اسدى جمحى قرشى ،از اهالى مكه و از اعقاب جمح ابن لوىّ بن غالب ، از مشاهير شعراى عرب ، قبل از سال40 ه ق به شاعرى پرداخت و مرگش در تهامه بعد از سال 96 اتفاق افتاده است اوشاعرى عاشق پيشه بود و در غزلهايش از سه زن كه يكى از آنان عاتكه دختر معاوية بنابى‏سفيان است نام مى‏برد او در طواف كعبه - كه روى زنان بايد باز باشد - عاتكهرا ديد و دل درو بست و به سرودن ابيات عاشقانه در شرح عشق خود بدو پرداخت بهقدرى عاتكه را دوست داشت كه به دنبال او از مكه به دمشق رفت داستان عشق او باعاتكه بر سر زبانها افتاد و به گوش معاويه رسيد و او براى حفظ آبروى خود و دخترش ،ابودهبل را از شام بيرون كرد ابودهبل علاوه بر غزل قصايدى نيز در مدح معاويه وعبداللَّه بن زبير و ابن ازرق عامل عبداللَّه بن زبير در جند "يمن" سروده است برخوردمأيوس كننده معاويه با او سبب شد كه از بنى‏اميه روگردان شود و بغض آنان را در دلبگيرد و به عبداللَّه بن زبير بپيوندد عبداللَّه او را تشويق نمود و به حكومتيكى از نواحى يمن فرستاد ابوالفرج اصفهانى در الاغانى بعضى اشعار ضد اموى او راكه از واقعه طف و شهادت امام حسين "ع" ياد نموده نقل كرده است ديوانش به چاپرسيده و شعرش رقيق و روان از جنس غزليات عمر بن ابى ربيعه و عرجى است "دائرةالمعارفتشيع"

ابوذر غَفارى :

جُنْدَب "جندب نوعى ملخ راگويند ، چون ابوذر اسلام آورد پيغمبر نام او را به عبداللَّه تغيير داد" بن جناده "ياسكن" از قبيله غفار ، شاخه‏اى از كنانه از قبيله بزرگ مُضَر ، مادرش رمله بنتوقيعه غفاريه وى يكى از اركان اربعه و سوم كس و به قولى چهارم و يا پنجم كسى استكه اسلام آورده ، و پس از پذيرش اسلام به قبيله خويش بازگشته است

داستان اسلام آوردن ابوذر

از ابن عباس آرند : آنگاه كه ابوذر بعثت رسولبشنيد به برادر خويش موسوم به انيس گفت : برنشين و به اين وادى شو و از آن مرد كهمدعى است از آسمان او را آگاهى آرند خبر گير و گفته او استماع كن و به من بازگرد انيس به مكه رفت و گفتارهاى رسول بشنيد و نزد ابى‏ذر شد و گفت : او را به مكه ديدمكه مردم را به مكارم اخلاق مى‏خواند و سخنان او شنيدم گفته‏هاى او از سنخ شعرنباشد ابوذر گفت آنچه من مى‏خواستم نه اين بود و توشه و آب با خويش برداشت و بهمكه رفت و به مسجد درآمد و در جستجوى آن حضرت بود و نمى‏خواست از كس پرسيدن و آنجستجو تا شب بكشيد و در مسجد بخفت و شبانگاه على "ع" وى را بديد و گفت همانا مردغريب است ؟ گفت : آرى گفت : برخيز تا به خانه شويم ابوذر گويد با على برفتم وهيچ از من نپرسيد و من نيز سئوالى از وى نكردم بامداد به مسجد بازگشتم و همه روزبدانجا ببودم و به شب به مضجع دوشين خود شدم بار ديگر على "ع" بر من گذر كرد و گفتگاه آن نرسيد كه منزل خويش بدانى ؟ و مرا بر پاى داشت و با خويش ببرد و در اين دوروز هيچ يك از ما از هم پرسشى نكرديم و شب سوم نيز على "ع" بيامد و مرا به خانهبرداشت و چون بياسوديم ، على گفت : مرا نگوئى چه تو را به آمدن مكه داشت ؟ گفتم : اگرپيمان كنى كه مرا راه نمائى تو را خبر دهم ، و على "ع" با من پيمان كرد و من بگفتم على گفت :



او پيامبر است و آنچه بر وى آمده حق است و رسول خداى باشد چون بامداددر آيد با من بيا ، پس در قفاى وى بشدم تا بر رسول خداى درآمديم و من رسول را بهتحيت اسلام تحيت كردم و گفتم السلام عليك يا رسول اللَّه و من اول كسم كه بر محمّدصلوات اللَّه عليه به تحيت اسلام سلام گفته‏ام ، فرمود : عليك السلام ، كيستى ؟گفتم : مردى از بنى غفار ، پس اسلام بر من عرضه داشت و من اسلام آوردم و شهادتينبر زبان راندم ، رسول به من گفت : به قوم خويش باز شو و آنان را آگاهى ده لكن امرخويش از اهل مكه پنهان دار چه بر حيات تو از آنان بيم دارم ، گفتم قسم به خدائى كهجان من در قبضه قدرت اوست كه بر سر جمع فرياد كنم ، و از مسجد بيرون شد و با آوازبلند شهادتين گفتن گرفت و اهل مكه بر وى هجوم كردند و بزدند تا بيفتاد و عباس عمرسول صلوات اللَّه عليه بيامد و خويشتن بر وى افكند و گفت واى بر شما آيا ندانيدكه او از قبيله غفار باشد و شما را در بازرگانى با شام بر قوم او گذر است ؟! و اورا رها كرد ، ديگر روز ابوذر كرده ديروز تكرار كرد و باز مشركين انبوهى كردند و وىرا بزدند ، در اين بار نيز عباس خويشتن بر وى انداخت و وى را خلاص داد ، پس بهقبيله خويش بازگشت و به خدايان عرب استهزاء و سخريه كردن آغاز كرد و پس از ديرى بهمدينه بازگشت

ابوذر در جنگهاى بدر و احد و احزاب حضورنداشت و پس از آن به خدمت پيغمبر"ص" رسيد و ملازمت حضور آن حضرت داشت

مقام و منزلت ابوذر

اوصاف ابوذر از زبان حضرت رسالت پناهى مكررنقل شده ، او را صديق امت و شبيه عيسى بن مريم "ع" در زهد گفته و در حق او حديثمشهور بين الفريقين : ما اظلّت الخضراء ولا اقلّت الغبراء اصدق لهجة من ابى‏ذر فرموده و نيز از آن حضرت نقل شده كه فرمود : الجنة مشتاقة الى اربعة من امتى : على وسلمان و مقداد و ابى‏ذر و آنگاه كه رسول خدا در سال هفت از هجرت به عمرة القضاءمى‏شد ابوذر را در مدينه خليفتى داد

ابن بابويه به سند معتبر از امام صادق "ع" روايتكرده است كه : روزى ابوذر از كنار پيغمبر "ص" مى‏گذشت جبرئيل به صورت دحيه كلبى درخدمت حضرت به خلوت نشسته بود ، ابوذر گمان كرد دحيه است و با حضرت رازى دارد توقفننمود ، جبرئيل گفت : اينك ابوذر بر ما گذشت و سلام نكرد و اگر سلام مى‏كرد ماجواب سلامش را مى‏داديم ، بدرستى كه او را دعائى است كه در ميان اهل آسمانها معروفاست چون من عروج كنم از او سئوال كن چون جبرئيل رفت ابوذر بيامد ، حضرت فرمود : چراسلام نكردى ؟ عرض كرد گمان كردم كه شما با دحيه رازى داريد نخواستم مزاحم شوم ،حضرت فرمود : جبرئيل بود و چنين گفت ابوذر بسيار متأثر شد حضرت فرمود : آن دعاچيست ؟ عرض كرد : من اين دعا را مى‏خوانم اللهم انى اسئلك الايمان بك و التصديقبنبيك و العافية من جميع البلاء و الشكر على العافية و الغنى عن شرار الناس

و از امام باقر "ع" منقول است كه : ابوذر ازخوف خدا چندان گريست كه چشمش آزرده شد ، به او گفتند كه دعا كن خدا چشمت را شفابخشد ، وى گفت : مرا چندان غم آن نيست ، گفتند : چه غمست كه تو را از چشمت بى خبركرده ؟ گفت : دو امر عظيم كه در پيش دارم و آن دو بهشت و دوزخ است

ابن بابويه از عبداللَّه عباس روايت كرده كه :روزى رسول خدا در مسجد قبا نشسته بود و جمعى از صحابه در خدمتش بودند فرمود : اولكسى كه در اين ساعت از در درآيد يكى از اهل بهشت باشد ، همه برخاستند كه مبادرتكنند و نخستين وارد باشند ، حضرت فرمود : نه چنين است بلكه اكنون جماعتى از اين دردرآيند كه هر يك بر ديگرى سبقت جويد هر كدام كه مرا به بيرون رفتن آذرماه مژده دهداو از اهل بهشت است ، پس ابوذر با آن جماعت داخل شد حضرت به ايشان فرمود : ما دركدام ماه از ماههاى رومى هستيم ؟ ابوذر گفت : آذر بدر رفت حضرت فرمود : مى‏دانستمولى مى‏خواستم صحابه بدانند كه تو از اهل بهشتى و چگونه چنين نباشى در صورتى كه تورا پس از من به سبب محبت اهلبيتم از حرم من بيرون كنند و تو تنها در غربت بسر برىو تنها خواهى مرد و جمعى از اهل عراق سعادت تجهيز و دفن تو را خواهند يافت آنها دربهشت با من خواهند بود

هجرت ابوذر از مدينه ،
تبعيد و وفات او

بعضى مورخين نوشته‏اند كه ابوذر در زمان عمر، خود به شام هجرت كرده اما سيد مرتضى گفته : معروف آن است كه وى تا عهد عثمان درمدينه بود و عثمان وى را به شام تبعيد نمود

اكثرا نوشته‏اند : هنگامى كه عثمان بر اريكهخلافت اسلامى نشست آنچنان خويشتن را در تصرف اموال بيت‏المال آزاد انگاشت كه گوئىسخاوت حاتم با ثروت قارون دست به دست هم داده بودند ، به هر كس هر چه مى‏خواست مى‏دادو به عناوين مختلف مخصوصا افراد سرشناس قبيله اميه را يك شبه به ثروتهاى كلانرسانيد ؛ به چهار دامادش هر يك صدهزار دينار و به مروان حكم صدهزار دينار و بهنقلى تمامى خمس افريقا را عطا كرد ، و به روايت واقدى : هنگامى كه شترانى از ممرّصدقه به نزد خليفه آوردند همه آنها را يكجا به حارث بن حكم بن ابى العاص بن اميهداد ، و چون ابوموسى اشعرى استاندار وى در بصره اموال فراوانى را از آنجا به مدينهفرستاد همه آن پولها را با سينيهاى بزرگ پيمانه مى‏كرد و ميان فرزندان و افرادخانواده توزيع نمود ، كه چون زياد بن عبيد كه در آنجا حضور داشت آن صحنه را بديدسخت بگريست ، خليفه گفت : اى زياد گريه مكن كه عمر براى رضاى خدا خويشان خود را ازاين اموال بى‏بهره نمود و من براى رضاى خدا خويشان خود را از اينها بهره‏مند مى‏سازم و نيز روايت شده كه وى عموى خود حكم بن ابى العاص رانده شده پيغمبر"ص" را بهمدينه بازگردانيد و او را به جمع‏آورى صدقات قبيله قضاعه گماشت ، و چون صدقات آنجافراهم شد همه آنها كه مبلغ سيصد ميليون بود به خود حكم داد

ابوذر كه اين كارهاى شگفت را از نزديك مشاهدهمى‏كرد و آنها را با مكتب اسلام و رهبرى اسلامى سازگار نمى‏ديد تاب تحمل را از دستبداد و زبان به طعن و اعتراض گشود

عثمان از بيم فتنه و شورش ، ابوذر را به شامو تحت نظر معاويه تبعيد نمود ، ابوذر در آنجا نيز ساكت ننشست و چون معاويه را - كهبه نام حاكم اسلامى و نايب خليفه رسول "ص" در آن سرزمين حكومت مى‏كرد - ديد كهشيوه جبّاران اتخاذ كرده به روش كسرى و قيصر زندگى مى‏كند و پيوسته به تجملات وبناى ساختمانهاى مجلل مى‏پردازد و در صرف اموال بيت‏المال حساب و كتاب و حد وحدودى مرعى نمى‏دارد ، كاسه صبرش لبريز گرديد و زبان به اعتراض گشود

او مى‏گفت : آيه : الذين يكنزون الذهب والفضة و لا ينفقونها فى سبيل‏اللَّه فبشرهم بعذاب اليم اهل اسلام را نيز شامل است، و معاويه را عقيده آن بود كه حكم اين آيه به يهود و نصارى اختصاص دارد معاويهاز بيت‏المال به بيت مال اللَّه تعبير مى‏كرد ، و ابوذر مى‏گفت : از آن روى بيتمال اللَّه تعبير مى‏كنى كه حساب آن را در روز جزا جواب گوئى ، و حال آن كه بيت‏المالمسلمين است و محاسبه آن را در دنيا مفروغ مى‏بايد ساخت ؛ ابوذر به امر به معروف ونهى از منكر مى‏پرداخت و معاويه را از امور نالايق منع مى‏كرد و اين بر معاويهگران مى‏آمد وى با مردم شام از على "ع" و فضايل آن حضرت سخن مى‏راند تا جائى كهجمعى از آنها را به تشيع مايل ساخت و چنين مشهور است كه شيعه شام و جبل عامل ازآثار او است

اين سيرت ابوذر بر معاويه گران آمد ، از اينرو به عثمان نوشت : اگر ابوذر چند روز ديگر در اين سرزمين بماند مردم اين ديار رااز تو منحرف سازد و اعتقاد اهل شام را در باره تو تباه كند

عثمان در پاسخ نوشت : هر چه زودتر او را برشتر بدراه و به همراه راهنمائى خشن به مدينه فرست آنچنان كه بر اثر خستگى راه و بى‏خوابىياد من و تو از خاطرش برود

معاويه به دستور عمل كرد و چون ابوذر مردىلاغر اندام و بلند بالا و پير بود بر اثر بدراهى شتر و خشونت همراه كه او را نمى‏گذاشتاستراحت كند چون به مدينه رسيد گوشت رانهايش بريخت و كوفته و مجروح و رنجور واردشهر شد آنجا نيز چون اعمال عثمان را مى‏ديد همواره اعتراض مى‏نمود تا اينكه كاسهصبر خليفه لبريز گشت و از اعتراضات مكرر ابوذر به ستوه آمد و دستور تبعيد او را بهربذه داد و گفت : چون از مدينه خارج شود كسى حق ندارد او را مشايعت نمايد

اميرالمؤمنين "ع" و حسنين و عقيل به احتراموى او را مشايعت كردند ، مروان حكم وزير خليفه سخت اعتراض نمود و ميان او و على "ع"سخنانى رد و بدل شد و بالجمله ابوذر به ربذه رفت و در آن بيابان با چند رأس گوسفندبه سختى امور معاش خود و خانواده‏اش را مى‏گذراند ، چندى نگذشت كه آفتى آنها رادچار گشت و همه تلف شدند پسرش ذر و همچنين همسرش در آن جا درگذشتند و او ماند ودخترش ، همان دختر نقل مى‏كند كه : سه روز گذشت و هيچ غذائى به ما نرسيد ، گرسنگىبر ما غلبه كرد ، پدر به من گفت : بيا به اين صحراى ريگستان رويم ، باشد كه گياهىبه دست آريم و بخوريم ، و چون رفتيم چيزى به دستمان نيامد ، پدرم ريگى جمع كرد وسر بر آن نهاد ، نگريستم ديدم چشمها مى‏گردد و حالت احتضار به او دست داده گريستمو گفتم : اى پدر ! من در اين بيابان با تو چه كنم ؟ گفت : اى دختر ! بيم مدار كهچون من بميرم جمعى از اهل عراق برسند و به امر تجهيز من بپردازند كه اين را پيغمبر"ص"به من خبر داده ، پس چون من مُردم عبايم را به رويم بكش و كنار راه عراق بنشين ،چون قافله برسد نزديك برو و بگو : ابوذر وفات يافت دختر گويد : در اين حال چشمشبه ملك‏الموت افتاد ، گفت : خوش آمدى دوستم ! در وقتى آمدى كه سخت در انتظارت بودم، رستگار مباد آنكه به ديدار تو ناخوشنود باشد ، خداوندا مرا هر چه زودتر به جوارخود برسان كه همواره مشتاق لقاى تو بوده‏ام

دختر گويد : كه چون پدرم وفات يافت عبا را براو كشيدم و بر سر راه قافله عراق نشستم جمعى پيدا شدند ، به ايشان گفتم : اىمسلمانان ! ابوذر يار پيغمبر "ص" در اينجا وفات يافته ، ايشان فرود آمدند وگريستند و او را غسل داده كفن كردند و بر او نماز گزارده وى را به خاك سپردند ،مالك اشتر در ميان آنها بود

ابن عبدالبر گويد : وفات ابوذر در سال سى ويكم يا سى و دوم هجرت بوده و عبداللَّه بن مسعود بر او نماز گزارد "تلخيص ازبحار و منتهى الآمال و لغت‏نامه دهخدا"

ابوذُؤَيب

خويلد بن خالد بن مُحرِّث ، ازبنى هذيل بن مدركة از قبيله مُضَر ، شاعرى نامدار از مخضرميين كه دو دوره جاهليت واسلام را درك نمود و در اواخر عمر به مدينه سكنى گزيد و در جنگهاى اسلامى شركت جستو تا روزگار عثمان زنده بود و در سال 26 ه ق در سپاه عبداللَّه بن سعد بن ابى سرحكه به آفريقا رفته بود همراه بود و در فتح آفريقا حضور داشت ، و در بازگشت به مصردر آنجا درگذشت

او را در مدح رسول خدا "ص" قصائدى و در رحلتآن حضرت مرثيه‏اى است و صاحب ديوان است

قصيده او در رثاء پنج فرزند خويش كه به يكسال بر اثر طاعون هلاك شدند معروف و بسى جانگداز است و مطلع آن اين است :




  • أمن المنون و ريبه تتوجّع
    أمن المنون و ريبه تتوجّع



در شبِ درگذشتِ پيغمبر "ص" به مدينه آمد و آنحضرت را در بستر بيمارى زنده درك كرد و در مراسم تدفين شركت نمود "اعلام زركلى ولغت‏نامه دهخدا"

ابوذُهْل

احمد بن ابى ذهل ، يكى از رواتقرائت كسائى است و با كسائى در بعض حروف مخالف است "ابن النديم"
صاحب الفهرست در موضع ديگر ابوذهل مطلق بىذكر نام و نسب آورده و گويد او از ابى عمرو بن العلاء و قرائت او روايت دارد وكتاب قرائت ابى عمرو بن العلاء از ابوذهل است و عصمة بن ابى عصمه از ابوذهل روايتكرده است انتهى و شايد ابوذهل دوم همان ابوذهل احمد باشد

ابورافع

سلام بن ابى الحقيق از سران يهودعصر پيغمبر اسلام بود كه در خيبر مى‏زيست و با آن حضرت سخت دشمنى مى‏ورزيد وى درجمادى‏الآخر سال سوم هجرت به قتل رسيد ، داستان كشته شدن او از اين قرار بود كهچون كعب الاشرف يهودى را يكى از انصار و از قبيله اوس بكشت ، خزرجيان گفتند : مانيز خواهان چنين افتخارى مى‏باشيم كه يكى از دشمنان سرسخت پيغمبر "ص" كه هم‏ترازكعب باشد بكشيم و شرّش را از سر مسلمانان دفع سازيم ، پس از مشورت مصمم شدندابورافع را بكشند كه وى در عداوت با رسول"ص" همدست كعب بوده ، پس از كسب اجازه ازحضرت چهار تن خزرجى به نامهاى عبداللَّه بن عتيك و مسعود بن سنان و عبداللَّه بنانيس و ابوقتاده و نيز خزاعى بن اسود كه با خزرجيان هم پيمان بوده آماده اين كارشدند و پيغمبر عبداللَّه بن عتيك را رئيس آنها قرار داده همگى رهسپار خيبر شدند ،پاسى از شب گذشته به خانه ابورافع رسيدند ، از باروى خانه به اندرون شدند و دربهاىمتعدد خانه را از بيرون مقفل ساختند كه كس نتواند بيرون رود و خود به اتاق خواب وىكه بالا خانه‏اى بود رفتند ، اجازه ورود خواستند ، همسرش گفت :



شما كيستيد و به چهكار به اينجا آمده‏ايد ؟ گفتند: ما آمده‏ايم مقدارى خواربار از ابورافع بخريم زنگفت : وى در آنجا خفته است به جائى از اتاق اشاره كرد، چون جاى او را دانستنددرب بالاخانه را بسته به وى حمله بردند زن فرياد زد ، آنها خواستند او را بكشندبه ياد اين افتادند كه پيغمبر از كشتن زن و كودك نهى نموده خوددارى كردند و باشمشيرهاى خود به سر و روى ابورافع كوفتند و عبداللَّه بن انيس شمشير خود به شكمشفرو برد كه از پشت بيرون آمد ، كار تمام كرده از آنجا بيرون شدند ، و چونعبداللَّه بن عتيك چشمش ضعيف بود از پله پرت شد و پايش سخت آسيب ديد به حدى كه دگرياراى راه رفتن نداشت ، ياران او را به دوش كشيدند ، جهودان از پى آنها بيرون شدندولى بر آنها دست نيافتند ، اما آنها به شك افتادند كه مبادا وى نمرده باشد جهتاطمينان بيشتر يكى از آنها برگشت و در ميان جمعيت شيون كننده خود را پنهان ساخت ،صداى ابورافع را كه در حال مرگ بود شنيد كه مى‏گفت : من صداى عبداللَّه بن عتيك راشنيدم اما آن مسلمان همانجا بماند تا اينكه شنيد زنش مى‏گويد : به خدا سوگندابورافع مرد وى با شادى تمام از آنجا بيرون شد و گفت : در عمرم كلمه‏اى لذت بخش‏تراز اين نشنيده بودم به نزد ياران آمد و همگى شادمان به حضور رسول "ص" رسيدند "بحار:12/20"

ابورافع

هرمز يا ابراهيم يا اسلم قبطى ازصحابه و از مواليان پيغمبر اسلام بوده ، شيخ طوسى در رجال او را اسلم خوانده

وى غلام عباس بن عبدالمطلب بود و چون اسلامآورد آزاد گرديد پس از پيغمبر"ص" در جنگها با على "ع" شركت كرد و در كوفه مديربيت‏المال آن حضرت بود و دو پسر او عبيداللَّه و على كاتب بيت‏المال شدند دراسدالغابه آمده كه عباس او را به پيغمبر "ص" هديه كرد ، در مكه مسلمان شد و هجرتگزيد و چون خبر اسلام آوردن عباس را به پيغمبر رساند حضرت او را آزاد كرد برخىدرگذشت او را به سال 46 نوشته‏اند

مرحوم مفيد با وسائطى از ابورافع نقل مى‏كندكه گفت : روزى به استراحتگاه پيغمبر "ص" وارد شدم ديدم حضرت خفته است و مارى درگوشه اتاق مى‏باشد ، ترسيدم اگر مار را بكشم پيغمبر از خواب بيدار شود ، لذا بينپيغمبر و مار بخفتم كه اگر مار آسيبى رساند مرا باشد ، در آن هنگام احساس نمودم كهحضرت در حال وحى است ، پس از لحظاتى بيدار شد و اين آيه تلاوت مى‏نمود : انماوليكم اللَّه و رسوله و چون آيه را به اتمام رسانيد فرمود : سپاس خداوندى راكه نعمت خود را به حق على تمام كرد ، گوارا باد او را لطفى كه خدا
در باره‏اش نمود ، سپس به من فرمود : تو چرا دراينجا خوابيده‏اى ؟ عرض كردم : اين مار را در اينجا ديدم فرمود آن را بكش منآن را كشتم سپس فرمود : اى ابارافع چه خواهى كرد آن وقتى كه گروهى با على بجنگندو او برحق باشد و آنها بر باطل ، نبرد با آن قوم وظيفه الهى باشد و هر كه نتواندبايستى قلباً با آنها مخالفت نمايد ؟ عرض كردم : يا رسول اللَّه مرا دعا كن كه اگردر آن زمان زنده باشم خداوند مرا نيروئى دهد كه در ركاب على بجنگم حضرت دعا كردو سپس فرمود : هر پيغمبرى را امينى است و امين من ابورافع است و چون پس از عثمانمردم با على "ع" بيعت نمودند و طلحه و زبير عليه آن حضرت قيام كردند به ياد سخنپيغمبر افتادم فوراً خانه‏ام را در مدينه و زمينى كه در خيبر داشتم همه را فروختهبه اتفاق فرزندان رهسپار بصره شديم ولى تا ما به بصره رسيديم جنگ به پايان رسيدهبود و حضرت از آنجا به كوفه كوچ كرده بود ولى در جنگ صفين و نهروان در ركابش بودمو تا روز شهادت ، حضرتش را خدمت مى‏كردم ، و پس از آن به مدينه بازگشتم اما دگر درآنجا نه خانه‏اى داشتم و نه زمينى حضرت امام حسن "ع" زمينى در ينبع به من داد واجازه فرمود در قسمتى از خانه‏اى كه از اميرالمؤمنين "ع" در مدينه مانده بود باخانواده‏ام زندگى كنم

ابورافع را كتابى است به نام سنن و احكام وقضايا ، و او نخستين كسى است كه احاديث گرد آورده و آنها را مرتب ساخته و علامه اورا توثيق نموده است "بحار:103/22 و دهخدا"

ابوربيع

خالد "يا خليد" بن اوفى شامى ازرواة شيعه در قرن دوم هجرى شيخ كلينى و شيخ صدوق روايات بسيارى از او آورده‏اند، وى از ياران امام باقر "ع" و امام صادق "ع" بوده ، كتابى در حديث داشته كهعبداللَّه بن مسكان آن را روايت كرده است محمد بن حفص از او نقل كند كه گفت : روزىبر حضرت صادق "ع" وارد شدم ديدم اتاق پر از جمعيت است از خراسانى و شامى و ديگربلاد ، آنچنان كه جاى خالى براى خود نيافتم پس حضرت كه تكيه زده بودند دو زانونشست و فرمود : اى پيروان خاندان محمد ! آگاه باشيد كه از ما نيست كسى كه هنگامخشم خوددار و با همنشين خود همنشينى نيكو و با هم‏خوى خود هم‏خوئى خوش‏رفتار و بايار همسفرش يارى نكو سيرت و با همسايه‏اش همسايه‏اى وظيفه‏شناس و با هم غذايش همغذائى حق‏شناس نباشد ، اى شيعه آل محمد تا مى‏توانيد خداى را مراقب بوده و هموارهاز سطوت او بيمناك باشيد و لا حول ولا قوة الاّ باللَّه "جامع الرواة و بحار"

ابوريحان

محمد بن احمد خوارزمى بيرونى "440- 362"
از اجله مهندسين و بزرگان علوم رياضى او يكىاز نوادر دُهاة اعصار و نمونه كامل ذكاء و فطنت و شدت عمل ايرانى است مولد او دربيرون خوارزم بوده و چنانكه ياقوت در معجم الادبا آرد بيرون كلمه‏اى فارسى است بهمعنى خارج و برّ و گويد از بعض فضلا پرسيدم او گمان برد كه چون توقف او در مولدخود خوارزم مدتى قليل بوده و غربت او از موطن خويش دير كشيده او را از اين جهتغريب و بيرونى گفته‏اند و من گمان مى‏كنم كه او از اهل رستاق خوارزم باشد و از اينرو به بيرون يعنى بيرون خوارزم خوانده شده است

شهرزورى گويد آنگاه كه بيرونى قانون مسعودىرا تصنيف كرد سلطان او را پيلوارى سيم جائزه فرستاد و وى آن مال به خزانهبازگردانيد و گفت من از آن بى‏نيازم چه عمرى در قناعت گذرانده‏ام و ديگر بار مراترك خوى و عادت سزاوار نيست و باز گويد دست و چشم و فكر او هيچگاه از عمل بازنماند و دائم در كار بود مگر به روز نوروز و مهرگان يا براى تهيه احتياجات معاش اوگندم گون و بطين بود و محاسنى انبوه داشت و مصنفات او بار اشترى است ، و ابن ابى‏اصيبعهاو را از اهل بيرون سند گفته ، و اين اشتباهى است چه آنكه در سند است نيرون با نوناست نه بيرون با باء و آن را نيرون كوت و حيدرآباد سند گويند و فقيه ابوالحسنعلى بن عيسى الولوالجى گويد آنگاه كه نفس در سينه او به شماره افتاده بود بر بالينوى حاضر آمدم در آن حال از من پرسيد حساب جدات فاسده را كه وقتى مرا گفتى بازگوىكه چگونه بود گفتم اكنون چه جاى اين سؤال است ؟! گفت: اى مرد كدام يك از اين دوامر بهتر ؟ اين مسئله بدانم و بميرم يا نادانسته و جاهل درگذرم و من آن مسئلهبازگفتم و فراگرفت و از نزد وى بازگشتم و هنوز قسمتى از راه نپيموده بودم كه شيوناز خانه او برخاست نباهت قدر و جلالت خطر وى نزد ملوك بدان حد بود كه شمسالمعالى قابوس بن وشمگير خواست تا تمامت امور مملكت به وى محول كند و فرمان او درهر كار مطاع باشد و وى سر باز زد و او روزگارى دراز به دربار مأمون خوارزمشاهپيوست و هفت سال مقيم بود و نزد خوارزمشاه او را جلال و مكانتى عظيم بود چنانكهخود ابوريحان حكايت كند كه خوارزمشاه روزى بر پشت مركب جامى چند پيموده بود وبفرمود تا مرا از حجره بخواندند ، من ديرتر رسيدم ، پس عنان به جانب من گردانيد و قصدفرود آمدن كرد و من از حجره بيرون شدم و او را سوگندان گران دادم تا به زير نيايدو خوارزمشاه بدين بيت تمثل كرد :




  • العلم من اشرف الولايات
    ياتيه كل الورى ولا ياتى



  • ياتيه كل الورى ولا ياتى
    ياتيه كل الورى ولا ياتى



و گفت اگر رسوم و آداب دنيوى نبود هيچگاه تورا نمى‏خواندم بلكه خود نزد تو مى‏آمدم فالعلم يعلو ولا يعلى عليه گويند وقتىمردى از اقصى بلاد ترك ، محمود بن سبكتكين را حكايت مى‏كرد كه بدان سوى درياها بهجانب قطب ، قرص آفتاب مدتى همواره پيدا باشد چنانكه در آن اوقات شبى در ميان نيست، محمود چنانكه عادت او در تعصب بود برآشفت و گفت اين سخن ملحدين و قرمطيان است ،ابونصر مشكان گفت : اين مرد اظهار رأى نمى‏كند مشاهدات خويش مى‏گويد و اين آيتبرخواند : وجدها تطلع على قوم لم نجعل لهم من دونها ستراً محمود رو به ابى‏ريحانكرد و گفت تو چه گوئى ابوريحان به نحو ايجاز و به حد اقناع در اين مبحث بيان كرد و مسعود بن محمود را به علم نجوم اقبالى بود ، روزى در اين مسئله و سبب اختلافمقادير شب و روز در زمين از ابوريحان بپرسيد و خواست تا به برهانى اين معنى بر وىروشن كند ، ابوريحان گفت : تو امروز پادشاه خافقينى و در حقيقت مستحق نام مَلِكارضى و سزاوار است از مجارى اين مسائل و تصاريف احوال شب و روز و طول آن در عامر وغامر آگاه باشى ، و در جواب اين مسائل به نام مسعود كتابى كرد روشن و ساده خالى ازاصطلاحات و مواضعات منجمين ، و چون سلطان شهيد در عربيت ماهر بود آن كتاب نيك فهمكرد و صلتى جزيل به ابوريحان داد ، و نيز كتاب خود را در لوازم الحركتين به امرمسعود نوشت و اين كتابى است كه در تحقيق مزيدى بر آن تصور نتوان كرد ، و بيشتركلمات اين كتاب مقتبس از آيات قرآنى است ، و كتاب موسوم به قانون مسعودى او همهكتب مصنفه تنجيم و حساب را نسخ كرد ، و كتاب ديگر او موسوم به دستور كه به نامشهاب‏الدوله ابوالفتح مودود بن مسعود نوشته است جامع جميع محسنات صناعت است ، وياقوت گويد :


اينكه ترجمه حال ابوريحان را در معجم الادبا آوردم از اينروست كه اينمرد علاوه بر مقام شامخ وى در علوم رياضى ، عالمى لغوى و اديبى اريب است و در ادباو را تأليفاتى است از جمله كتب ذيل كه خود رؤيت كردم: كتاب شرح شعر ابى‏تمام ، واين كتاب را به خط خود او ديدم و ناتمام بود و نيز كتاب التعليل باجالة الوهم فىمعانى النظم و كتاب تاريخ ايام السلطان محمود و اخبار ابيه كتاب المسامرة فىاخبار خوارزم كتاب مختار الاشعار و الآثار و اما ساير كتب او در نجوم و هيئت ومنطق و حكمت فوق حصر و شمار است ، و من فهرست آن كتب در شصت ورقه به خطى مكتنز دروقف جامع مرو ديدم ، و بعض اهل فضل مرا گفتند كه سبب رفتن وى به غزنه آن بود كهسلطان محمود آنگاه كه بر خوارزم مستولى شد وى را با استادش عبدالصمد اول بنعبدالصمد الحكيم به تهمت قرمطه و كفر بگرفت و عبدالصمد اول را بكشت و قصد كشتنابوريحان نيز داشت لكن محمود را گفتند كه او در علم نجوم امام وقت خويش است وپادشاهان را از داشتن چون وى گزير نباشد، و محمود او را در سفر هند با خود ببرد ووى در هند ديرى بماند و لغت هنديان بياموخت و از علوم آنان اقتباس كرد سپس به غزنهبازگشت و توطن كرد تا هم بدانجا در كبر سن درگذشت او را حسن محاضره و معاشرتى بهكمال بود لكن با عفاف در افعال، در الفاظ خلاعتى داشت و زمانه مانند او كسى در علمو فهم نياورد ابوريحان شعر نيز مى‏گفت و هر چند در شمار بزرگان صناعت شعر نيستلكن آنچه گفته از عالمى مانند او مطبوع و مستحسن است و از جمله اشعار اوست قطعهذيل كه مشتمل صحبت وى با ملوك و مدح ابوالفتح بستى است




  • مضى اكثر الايام فى ظل نعمة
    فآل عراق قد غذونى بدرهم
    و شمس المعالى كان يرتاد خدمتى
    و اولاد مأمون و منهم عَليهمُ
    و آخرهم مأمون رفّه حالتى
    و لم ينقبض محمود عنى بنعمة
    عفى عن جهالاتى و ابدى تكرما
    عفاء على دنياى بعد فراقهم
    و لما مضوا و اعتضت منهم عصابة
    و خلفت فى غزنين لحما كمضغة
    فابدلت اقواما و ليسوا كمثلهم
    بجهد شأوت الجالبين ائمة
    فما بركوا للبحث عند معالم
    فسائل بمقدارى هنوداً بمشرق
    فلم يثنهم عن شكر جهدى نفاسة
    ابوالفتح فى دنياى مالك رقبتى
    فلا زال للدنيا و للدين عامراً
    و لا زال فيها للغواة "كذا" مواسيا



  • على رتب فيها علوت كراسيا
    و منصور منهم قد تولى غراسيا
    على نفرة منى وقد كان قاسياً
    تبدى بصنع صار للحال آسيا
    و نوه بأسمى ثم رأّس راسيا
    فاغنى و اقنى مغضيا عن نكاسيا
    و طرى بجاهِ رونقى و لباسيا
    و واحزنى ان لم ازر قبل آسيا
    دعوا بالتناسى فاغتنمت التناسيا
    على وضم للطير ، للعلم ناسيا
    معاذ الهى ان يكونوا سواسيا
    فما اقتبسوا فى العلم مثلاقتباسيا
    و لا احتسبوا فى عقدة كاحتباسيا
    و بالغرب من قد قاس مثل عماسيا
    بل اعترفوا طراً و عافوا انتكاسيا
    فهات بذكراه الحميدة كاسيا
    و لا زال فيها للغواة "كذا" مواسيا
    و لا زال فيها للغواة "كذا" مواسيا



وقتى شاعرى وى را مديحه گفت و او را در آنشعر نسبى طويل درست كرده و صلت خواست ليكن چنانكه مى‏دانيم ايرانيان هيچگاه مانندعرب سلسله انساب نگاه نمى‏دارند و ابوريحان در جواب او گفت :




  • و ذاكراً فى قوافى شعره حسبى
    اذ لست اعرف جدى حق معرفة
    انى ابولهب شيخ بلا ادب
    المدح و الذم عندى يا اباحسن
    سيان مثل استواء الجد و اللعب



  • ولست واللَّه حقا عارفا نسبى
    و كيف اعرف جدى اذ جهلت ابى
    نعم و والدتى حمالة الحطب
    سيان مثل استواء الجد و اللعب
    سيان مثل استواء الجد و اللعب



در نامه دانشوران آمده است كه : چنانكه ازكتب مشهوره مانند نفايس الفنون و حبيب السير و زينة المجالس و نگارستان مستفاد مى‏شودشيخ الرئيس را در حضرت سلطان محمود به فساد عقيدت و سوء طريقت نسبت داده و در آنباب چندان سخن راندند كه حقد و كينه آن حكيم در سينه سلطان جاى گرفت و از فرطعصبيت در غضب شد و ابوالفضل حسن بن ميكال را نزد خوارزم‏شاه روانه داشت و پيغامداد كه شنوده‏ام جمعى از افاضل و اماثل را در صحبت خويش داشته و از اجتماع ايشانفرخنده مجلسى فراهم آورده‏اى ، ما را هواى لقاى ايشان در سر افتاده مى‏بايد ايشانرا به پايه سرير اعلى فرستى تا از شرف حضور ما سعادت اندوز شوند گويند از آنپيشتر كه ابوالفضل در رسد خوارزم‏شاه به فراست دريافت كه آن عنايت را نكايتى در پىاست و آن احضار را آزارى در قفا است ، ايشان را بخواند و گفت : سلطان محمود كس بهطلب شما فرستاده است ، بر ذمت مردمى و بزرگى متحتم دانم كه شما را قبل از ورودرسول آگهى دهم ، چه هرگاه فرستاده سلطان در آيد و شما را نزد من بيند يا در اينشهر يابد به ناگزير شما را جانب او روانه خواهم داشت ، اكنون حالات خويش بنگريدهرگاه به سمت غزنين سر مسافرت نداريد سر خود گيريد و به هر سو كه خواهيد رختبربنديد ، و چون رسول او بيايد شما رفته باشيد عذرم پذيرفته باشد ابوريحان و ابنالخمار و ابونصر بماندند و ديگران از خوارزم بيرون شدند ، ديرگاهى نگذشت كهابوالفضل وارد گشت و حق رسالت ادا كرد ، صاحب تاريخ نگارستان گويد :


آن سه حكيم بى‏ماننددر غزنين فرود آمدند و چون در پيشگاه حضور بار يافتند سلطان محمود خواست كه نقددانش ايشان را بر محك امتحان بيازمايد چنانچه صاحب نفايس الفنون گويد اركان دولتسلطان محمود را گفتند كه ابوريحان در علوم نجوم چنان است كه هيچ چيز بر او پوشيدهنيست ، سلطان گفت : وجودى كه بر او هيچ چيز پوشيده نيست آفريدگار است ابوريحانگفت عند الامتحان يكرم الرجل اويهان اگر سلطان بر تصدى دعوى ايشان ازين بنده برهانطلبد تا فضل پوشيده عيان گردد هيچ زيان ندارد سلطان از سر غضب گفت : ضميرى كرده‏امبيان كن تا چيست ، و ضمير كرده بود كه خود از آن قصر از كدام در بيرون رود ، و آنكاخ را دوازده درگاه بود ، پس ابوريحان اصطرلاب برداشت و علاقه برگرفت طالع مسئلهمعلوم كرد زايجه بنهاد جواب اخذ نمود و در ورقى ثبت كرد و ضبط نمود ، گفت: معلومكردم سلطان بفرمود تا در برابر او ديوار قصر بشكافتند و از آنجا بيرون رفت وچون مسطورات ابوريحان از لحاظ نظر سلطان بگذشت واضح گرديد كه آن فاضل دانا به حكمصريح از آن معنى كه صورت پذيرفته بود خبر داده است ، پس غضب سلطان زيادت گشت وبفرمود تا او را از بام قصر به زير اندازند ، خواجه حسن دانست كه سلطان در غضب استو شفاعت در نگنجد ، بفرمود تا او را بر بام قصر بردند و در زير او دامى چند مهيانمودند تا مگر به واسطه آنها ضرر كمتر رسد ، چون او را بينداختند زيادت المى بدونرسيد مگر انگشت خنصر او قدرى مجروح شد ، خواجه حسن بفرمود تا او را به خانه بردندو تعهد مى‏نمودند ، بعد از چند روز سلطان بر هلاك وى ندامت و افسوس اظهار كرد ،حسن جبهه بر زمين سود و گفت :



اگر امان باشد به حضور سلطان درآيد سلطان گفت : مگراو را از قصر نينداختند ؟ حسن گفت : چون به سياست او اشارت رفت و آثار غضب ظاهر شدترسيدم شفاعت در نگنجد و قدرت آنكه فرمان دگرگون شود نداشتم و نخواستم هنرمندىچنين به افسوس تلف شود ، چاره را چنان ديدم كه زير او دامى چند بسته و در آنجاپنبه انباشتند تا مگر به واسطه آن سالم ماند سلطان را آن معنى پسنديده آمد او راطلب داشت و گفت : اگر دعوى تو چنان است كه هيچ چيز بر تو پوشيده نيست چرا ازينحالواقف نبودى ؟! ابوريحان طالع تحويل خود بيرون آورد در آنجا از آن ماجرا بى كمابيشخبر داده بود سلطان باز در غضب رفت و بفرمود تا او را به زندان بردند و تا ششماه مهجور و محبوس بماند و در طول آن مدت كسى حديث ابوريحان نيارست گفت ، و ازغلامان يك غلام نامزد بود كه او را خدمت مى‏كرد و به حوائج او بيرون همى شد و درونهمى آمد ، روزى اين غلام در مرغزار غزنين مى‏گذشت فال‏گوئى او را بخواند ، گفت : درطالع تو چند گفتنى همى بينم هديه‏اى بده تا بگويم غلام دو درم بدو داد ، فال‏گوگفت : عزيزى از تو در رنجى است تا سه روز ديگر از آن رنج خلاص گردد ، خلعت و تشريفپوشد و باز عزيز و مكرم گردد غلام بر سبيل بشارت اين داستان با خواجه بگفت ،ابوريحان را خنده آمد و گفت اى ابله ندانى كه در چنان جايها نبايد ايستاد ؟! دودرم به باد دادى گويند احمد ميمندى شش ماه فرصت مى‏طلبيد تا حديث ابوريحان بگويد، آخر به شكارگاه سلطان را خوش طبع يافت به تقريبى علم نجوم در ميان آورد و گفتبيچاره ابوريحان دو حكم نيكو نمود در عوض به زندان رفت محمود گفت :



هر دو حكمشبه خلاف رأى من بود و پادشاه را سخن بر وفق رأى ايشان بايد گفت تا از اين بهرهبردارند ، آن روز اگر يكى از اين دو حكم خطا شدى او را خوب بودى ، فردا بگوى تا اورا بيرون آرند و اسب و ساخته و هزار دينار و غلامى و كنيزى بدو دهند همان روز كهآن فال‏گو گفته بود ابوريحان را بيرون آوردند و تشريف بدو رسيد و سلطان ازو عذرهاخواست و با ابوريحان گفت : اگر خواهى از من برخوردار باشى سخن بر مراد من گوى نهبر علم خويش ابوريحان از آن پس سيرت بگردانيد و اين يكى از شرايط خدمت پادشاهاست چون ابوريحان به خانه رفت افاضل به تهنيت آمدند حديث فال‏گو به ايشان بگفت ،عجب داشتند ، كس فرستادند و او را بخواندند ، سخت لا يعلم بود و هيچ نمى‏دانست ،ابوريحان گفت : طالع مولود دارى ؟ گفت : دارم طالعش بنگريست ديد سهم الغيب بهدرجه طالع بود تا هر چه مى‏گفت اگر چه بر عميا بود به صواب نزديك همى آمد و اصحاببينش آنگونه روايات و حكايات را از خرافات شمارند ، همانا پس از رهائى به خوارزم‏شاهپناهيده با جاه وجيه و قدر رفيع بسر برد ، چون مأمون شاه مقتول شد و دولت آنخاندان انقراض يافت مصلحت وقت در آن ديد كه با گنج عزّت در كنج عزلت به نشر علوم وتأليف كتب بپردازد چنانكه برخى گويند تا شصت سال در آن مشاغل شريفه همى اوقاتبگذرانيد تا روزگار بساط عمر سلطان محمود سبكتكين را در نورديد ، چون ابوسعيدسلطان مسعود بن يمين الدوله و امين المله به جاى پدر بر اورنگ سلطنت بنشستابوريحان به عواطف بى نهايت مسعودى اقامت غزنين اختيار كرده از فر انعام سلطانمسعود حظى وافر يافت ، شكر انعام و پاس مراحم خسروى را در آن ديد كه در تأليفكتابى پرداخته آن را به القاب همايونى بيارايد و نام نيك او را بر صفحه روزگار باابد پيوند دهد ، پس قانون مسعودى را به نام وى تأليف نمود چنانكه خود در ديباچه آنكتاب عباراتى آورده كه مفادش بر اين شرح است :

اگر چه آن خسرو با ذل لذت هيچ نعمت به ذلتهيچ منت آلوده نكند ستوده منعمى است كه منّ و اذى ندارد و اجر و جزا نخواهد ، ولىعقل سليم تضييع نعمت را به حكم صريح حرام شمارد سحاب مكرمت آن خديو هنردوست علاوهبر لطف عام چندان فضل خاص بر من ريزش نمود كه شكرى از پى شكرى متحتم گشت قطره‏اىاز بحر احسانش آنكه در اين آخر عمر از وفور اسباب و حصول آمال مرا بر بسط و بساطعلم نيروى خدمت بخشيد و در سلك بار يافتگان حضور مكانت تقربم ارزانى داشت و مرتبه‏امبلند كرد بدان پايه كه آوازه فضل وصيت علمم را به اقطار و امطار بردند ، بالجملهآن مكرمت بى پايان كه خواجگان در باره بندگان خود مرعى مى‏دارند در حق من مبذولداشت با آنكه من بنده غريق آن همه نعمتم چگونه شكرگذارى توانم كرد همان بهتر كهخود به عجز و قصور اعتراف نمايم و چون نفايس علوم را در آن حضرت عالى قربى تماماست اين رساله را كه در صنعت تنجيم است حديث نعمت دانسته وسيله تقرب قرار دهم پساز اتمام كتاب قانون سلطان مسعود محض جايزه و انعام مقرر نمود تا بر فيلى يك بارنقره خالص حمل كرده نزد وى بردند ، چون پايه قدر خود را از آن والاتر مى‏شمرد كهاوقات فرخنده را به ضبط آنها مصروف دارد لاجرم قبول نكرد گفت : همانا اين بار مرااز كار باز دارد ، خردمندان دانند كه نقره مى‏رود و علم مى‏ماند و من به فتواى خردهرگز معارف باقى را به زخارف فانى نفروشم

و نمونه‏اى از فضايل آن استاد كامل مناظرات ومباحثاتى است كه در هيجده مسئله طبيعيه با شيخ الرئيس ابوعلى سينا در ميان داشتهاست و مبناى آن مسائل بر سكون ارض است و بر ميل جميع اجسام به اين مركز و امتناعخلاء و ابطال جزء لايتجزى و تناهى ابعاد و امثال آنها هر كس با نظر تدقيق در آنرساله كه مطمح انظار متقدمين و مطرح افكار متأخرين است تأمل كند از مايه فضل وپايه علم آن دو حكيم يگانه آگاه شود انتهى و باز در نامه دانشوران شرح ذيلمسطور است : او نتايج افكار و بدايع آثار آن فاضل يگانه بعضى مسائل طريفه و مطالبعاليه است كه با فقدان اسباب و نقصان آلات به حسن قريحت و فكر دوربين براى آنهاايجاد قانون و تأسيس اسامى كرده كه هر كس با نظر انصاف در آنها تأمل كند بر رتبتعلم و مقدار فضلش اطلاع يابد ، مِنْ جمله اصول و ضوابطى است كه در تسطيح كره زمينو ترسيم نقشهاى جغرافيائى در مطاوى مؤلفات خود آورده است ، اگر چه حكماى فرنگ آنقواعد را از وفور اسباب و تكميل ادوات به اعلى مدارج كمال رسانيده‏اند ولى هر زماناين عبارات بشنوند و آن اشارات ببينند به اقتضاى الفضل للمتقدم او را بزرگ شمارندو شايسته هر قسم تحسين دانند ، اينك محض ايضاح آن رموز آنچه در آثار الباقيه درباب ترسيم نقشهاى جغرافى ذكر كرده است حاصل مراد او را بيان كنيم ، ابوريحان گويد :به قانونى كه در تسطيح منازل قمر و صور كواكب در سطوح مستويه مى‏نمايند مى‏توانندچيزهائى كه بر كره ارض است تسطيح كنند و من خود در اين باب شرحى نديده‏ام و آنچهگويم از نتايج افكار و لوائح خاطر خويش گفته باشم ، پس مرا معذور دارند و اگرخطائى دريابند محض كرم بر من ببخشايند ، ملخص مقصود آنكه ترسيم و تسطيحى كه از كرهارض منظور است از اين دو بيرون نيست :


اولاً تسطيح دواير عظيمه و صغيره است كه بركره ارض واقع يا مفروض باشد ، ثانياً تسطيح نقاطى است كه بر اين كره واقع يا مفروضباشد ، اما تسطيح نخستين پس بايد دانست كه دواير مفروضه در نصف شمالى است يا درنصف جنوبى ، مثلا در تسطيح دواير شماليه سطحى مستوى فرض كنند كه با قطب شمالى بهيك نقطه مماس شود و هم موازات و محاذات داشته باشد با سطح دايره معدل النهار پسمخروطاتى توهم نمايند كه رأس آنها در قطب جنوبى باشد و سطح آنها گذر كند بر دوايرىكه تسطيح آنها مقصود است ، و از آنها نيز گذشته به سطح مستوى مفروض متصل شود، پسفصل مشتركى كه ميانه سطح مستوى مفروض و سطح مخروطات است تسطيح آن دواير است كه برآن سطح شده ، و اما تسطيح دو يمين آن نيز مانند نخستين است جز آنكه در جاى مخروطاتخطوط متوهم شود ، پس سطحى مستوى فرض كنند كه با احدالقطبين به يك نقطه ]ظ تماس[ كندمثلا در تسطيح نقاط شماليه از قطب جنوبى خطوطى اخراج كنند كه آنها بدان نقاط مروركنند و از آنها گذشته به سطح مستوى مفروض متصل شوند پس فصل مشتركى كه ميان سطحمفروض و طرف خطها واقع گردد تسطيح آن نقاط است كه بر آن سطح شده و صنعانى رأسمخروطات را در قطبين قرار ندهد بلكه آنها را بر استقامت محور داخل كره يا خارج آنفرض نمايد ، پس در سطح مستوى مفروض خطوط مستقيمه و دواير و قطع تصوير و تشكيل يابد ابوريحان گويد :


اگر چه ابوحامد در اين باب سخنى آورده است ولى بر من سبقتنداشته است و بعد از بيانات من بر آن مطلب متفطن شده ، و از قواعد تسطيح نوعى ديگراست كه من استوانى نام نهاده‏ام و در كتب متقدمين خود نديده‏ام و آن بر اين وجهاست كه آنچه از دواير و نقط بر صفحه كره واقع است بر آنها خطوط و سطوحى به موازاتمحور گذرانيم تا بر سطح نصف‏النهار خطوط مستقيمه و دواير و خطوط تصوير و تشكيل شودولى در اعمال اين قاعده اجزاى صفحه زمين بر يك نسبت تسطيح نمى‏شوند ، پس مناسب‏تراين است كه دائره بر صفحه كاغذ رسم كنيم و هر چند بزرگتر باشد بهتر است و آن را بهدو قطر كه از تقاطع آنها زاويه قائمه حادث شود بر چهار قسمت نمائيم و يكى از آنهاانصاف اقطار را بر نود جزء متساوى قسمت كنيم و از مركز دايره به بعد هر كدام از آناقسام نودگانه دايره‏اى رسم نمائيم پس نود عدد دايره متوازيه متساوية البعد ترتيبداده مى‏شود و دايره محيطه را بر سيصد و شصت جزء متساوى قسمت مى‏كنيم و از مركزدايره خطوطى مستقيمه بر نقاط تقسيم كه در دايره محيطه است وصل مى‏نمائيم تا شكلتمام شود پس دايره محيطه قائم مقام دايره استواء است و مركزش يكى از دو قطب است وبر محيط استواء نقطه‏اى نظير مبدأ طول فرض مى‏كنيم و از روى جدول طول و عرض بلدان، طول هر بلدى را كه خواسته باشيم از بُلدانى كه بر اين نصف كره واقع مى‏باشندبرداشته و ابتدا از نقطه مبدأ كره به سمت يسار به اندازه درجات آن طول مى‏شماريمتا نقطه‏اى كه منتهاى درجه طول آن بلد باشد و آن وقت به استقامت خط كه به مركزمنتهى است به قدر درجات عرض آن بلد از دواير نودگانه مى‏شماريم به هر جا كه رسيديمموضع آن بلد است و آنجا را نقطه نشان مى‏كنيم و اين عمل را در جميع بلادى كه دراين عرض واقع مى‏باشند جارى مى‏نمائيم مثل همين عمل را در دايره ديگر تكرار مى‏كنيمتا جميع بلاد بر صفحه دو دايره تسطيح مى‏شوند و بعد حدود ممالك را به الوان مختلفهبدان دو صفحه طرح مى‏كنيم به همان قسم كه بر صفحه زمين واقع شده‏اند تا مشهود شود

اگر چه مسائل مذكوره نسبت به مبتدعات ومخترعات ساير مهندسين در نهايت اتقان است ولى از سلامت ذوق و رزانت عقل به تسطيحديگر رغبت كرده گويد : در وجوه مذكوره تسطيح بعضى معايب ديده شده كه معايب آنها بهوجه ذيل مرتفع مى‏شود : مناسب‏تر آن است كه در ترسيم و تسطيح آن وجه را بكار برندپس دايره‏اى رسم مى‏كنيم و دو قطر آن را بر يكديگر عمود ساخته جهات اربعه را برچهار طرف آن نشان مى‏كنيم و هر دو قطر را در چهار جهت بى‏اندازه امتداد مى‏دهيم وهر يك از چهار نصف قطر را بر نود جزو متساوى قسمت مى‏كنيم و محيط را هم بر سيصد وشصت جزو منقسم مى‏سازيم ، بر خط مشرق و مغرب مراكز دوايرى طلب مى‏كنيم كه هر كداممرور نمايند بر جزوى از اجزاء قطر و بر دو نقطه شمال و جنوب ، و چون مراكز بدستآمد از آن دواير آن قدر قوسها رسم مى‏كنيم كه در داخل دايره تسطيح افتد ، پس يكصدو هشتاد قوس رسم شود و قطر را بر اجزاى متساويه قسمت نمايند و جميعاً از طرفينمنتهى شوند به دو نقطه شمال و جنوب ، و اينها دواير طول باشند ، پس رجوع مى‏كنيمبه خطى كه از نقطه شمال بر استقامت قطر ممتد گشته و بر آن خط مركز دايره‏اى را طلبكنيم كه مرور نمايد بر سه نقطه يعنى دو نقطه‏اى كه بر طرفين مشرق و مغرب‏اند ازمحيط و يك نقطه كه نزديك مركز است از قطر و بعد بر سه نقطه دويم تقسيم محيط و قطرو هكذا تا نود عدد دايره رسم شوند ، پس در نصف جنوبى مثل همين عمل را جارى مى‏نمائيمبر خطى كه از نقطه جنوب بر استقامت قطر خارج شده تا تمام دواير عرض به عدد يكصد وهشتاد رسم شوند و هر يك از دواير طول را بر يكصد و هشتاد قسمت نمايند و نقطه مغربرا مبدأ طول فرض كنيم و خط مشرق و مغرب را دايره استواء و از نقطه مغرب به قدردرجات طول بلد بر خط مشرق و مغرب مى‏شماريم تا منتها درجه معلوم شود و از آن روىبه قدر عرض بلد چه شمالى باشد و چه جنوبى مى‏شماريم به هر جا رسيديم موضع بلدمطلوب است ، و مانند اين عمل را در ساير بلاد جارى مى‏نمائيم انتهى

مؤلفات بيرونى را - از مطبوع و مخطوط - تا 185عنوان احصاء كرده‏اند ، كه اين كتب در فنون گوناگون از : رياضى ، نجوم ، جغرافيا ،فيزيك ، مكانيك ، طبيعى ، كان‏شناسى ، گياه‏شناسى ، پزشكى ، ادبيات ، تاريخ ، دينو فلسفه ، به رشته تحرير در آمده ، از آن جمله است كتاب : الآثار الباقية عنالقرون الخالية در تاريخ ، كه جهت شمس المعالى قابوس نوشته است "لغت‏نامه دهخدا، دائرةالمعارف تشيع"

ابو زكريا :

يحيى بن معاذ بن جعفر رازى واعظ "م258 ه ق" ابوالقاسم قشيرى در رساله ذكر او آورده و وى را از جمله مشايخ شمردهاست و گويد : او يگانه وقت خويش بود ، و او را در رجا و اميد و معرفت گفتارهاست ،وى به بلخ شد و ديرى بدانجا بزيست و از آنجا به نيشابور رفت و در نيشابور وفاتيافت و از كلام اوست كه گويد آن را كه ورع نيست زاهد نتوان خواند و گفت پرهيزكارباش از آنچه نه از توست و بازدار خويش را از آنچه توراست و مى‏گفت : گرسنگى مريدرا رياضت و تائب را تجربه و زاهد را سياست و عارف را مكرمت است و مى‏گفت : فوتاشد از موت است چه فوت بريدن از حق عز شأنه و موت انقطاع از خلق است و صاحبتذكرة الاولياء گويد : نقل است كه برادرى داشت به مكه رفت و به مجاورى نشست ، بهيحيى نوشت كه مرا سه چيز آرزو بود دو يافتم و يكى مانده است دعا كن تا خداوند آنيكى نيز كرامت كند ، مرا آرزو بود كه آخر عمر خويش به بقعه فاضلتر بگذارم تا حرمآمدم كه فاضلتر بقاع است ، و دوم آرزو بود كه مرا خادمى باشد تا مرا خدمت كند و آبوضوء من آماده دارد كنيزكى شايسته خداى مرا عطا داد ، سوم آرزوى من آن است كه پيشاز مرگ تو را بينم كه خداوند اين نيز مرا روزى كند يحيى جواب نوشت آنكه گفتى كهآرزوى بهترين بقعه بود ، تو بهترين خلق باش و به هر بقعه خواهى باش كه بقعه بهمردان ، عزيز است نه مردان به بقعه ، و اما آنكه گفتى : مرا خادمى آرزو بود يافتماگر تو را مروت بودى و جوانمردى ، خادم حق را خادم خويش نگردانيدى و از خدمت حقبازنداشتى و به خدمت خويش مشغول نكردى ، تو را خادمى مى‏بايد مخدومى آرزو مى‏كنى مخدومى از صفات حق است و خادمى از صفات بنده بنده را بنده بايد بودن ، چون بندهرا مقام حق آرزو كرد فرعونى بود ، و اما آنكه گفتى : مرا آرزوى ديدار توست ، اگرتو را از خداى خبر بودى از من تو را ياد نيامدى با حق صحبت چنان كن كه تو را هيچجا از برادر ياد نيايد كه آنجا فرزند قربان بايد كرد تا به برادر چه رسد ، اگر اورا يافتى من تو را به چه كار آيم و اگر نيافتى از من تو را چه سود

نقل است كه يك بار دوستى را نامه نوشت كهدنيا چون خواب است و آخرت چون بيدارى هر كه به خواب بيند كه مى‏گريد تعبيرش آن بودكه در بيدارى بخندد و شاد گردد و تو در خواب دنيا بگرى تا در بيدارى آخرت بخندى وشاد باشى

نقل است كه يحيى دخترى داشت روزى مادر را گفتكه مرا فلان چيز مى‏باشد مادر گفت : از خداى خواه گفت : اى مادر شرم مى‏دارمكه بايست نفسانى خواهم از خداى بيا تو بده كه آنچه دهى از آن او بود نقل استكه يحيى با برادرى به در دهى بگذشت، برادرش گفت : خوش دهى است يحيى گفت : خوشتراز اين ده دل آن كس است كه از اين ده فارغ است استغن بالملك عن الملك روزى بهپيش او مى‏گفتند كه دنيا با ملك الموت به حبه‏اى نيرزد گفت : غلط كرده‏ايد اگرملك الموت نيست نيرزدى گفتند : چرا ؟ گفت : الموت جسر يوصل الحبيب الى الحبيبگفت : مرگ جسرى است كه دوست را به دوست رساند و گفت : اگر دوزخ مرا بخشند هرگزهيچ عاشق را نسوزم ، از بهر آن كه عشق او را صد بار سوخته است سائلى گفت : اگرآن عاشق را جرم بسيار بود او را نسوزى ؟ گفت: نى كه آن جرم به اختيار نبوده باشدكه كار عاشقان اضطرارى بود نه اختيارى و گفت : هر كه شاد شود به خدمت خداى عز وجل جمله اشياء به خدمت او شاد شود و هر كه چشم روشن بود به خداى جمله اشياء به نظركردن در او روشن شود و گفت : بر قدر آنكه خداى را دوست دارى خلق تو را دوستدارند و بر قدر آنكه از خداى ترس دارى خلق از تو ترس دارند و بر قدر آنكه به خداىمشغول باشى خلق به كار تو مشغول باشند و هر كه شرم داشته باشد از خداى در حال طاعت، خداى عز و جل شرم دارد كه او را عذاب كند از بهر گناه و گفت : گمان نيكوى بندهبه خداى بر قدر معرفت بود به كرم خداى و نبود هرگز كسى كه ترك گناه كند براى نفسخويش كه بر نفس خويش ترسد چون كس كه ترك گناه كند از شرم خداى كه مى‏داند خداى اورا مى‏بيند در چيزى كه نهى كرده است پس او از آن جهت اعراض كند نه از جهت خود وگفت : از عمل نيكو گمان نيكو خيزد و از عمل بد گمان بد و گفت : هر كه اعتبار نگيردبه معاينه ، پند نپذيرد به نصيحت و هر كه اعتبار گيرد به معاينه ، مستغنى گردد ازنصيحت و گفت : دور باش از صحبت سه قوم : يكى علماء غافل ، دوم قراء مداهن ، سوممتصوف جاهل و گفت :



تنهائى آرزوى صديقان است و انس گرفتن به خلق وحشت ايشان است و گفت : اگر مرگ را در بازار فروختندى و بر طَبَق نهادندى سزاوار بودى اهل آخرت راكه هم چنان آرزو نيامدى و نخريدندى جز مرگ و گفت: مرد حكيم نبود چون جمع نبود دراو سه خصلت : يكى آنكه به چشم نصيحت در توانگران نگرد نه به چشم حسد ، دوم آنكه بهچشم شفقت در زنان نگرد نه چشم ريبت، سوم آنكه به چشم تواضع در درويشان نگرد نه بهچشم تكبر و گفت : هر كه خيانت كند خداى را در سرّ ، خداى پرده او را بدراند بهآشكارا و گفت : هر كه را توانگرى به خداى بود هميشه توانگر است و هر كه راتوانگرى به كسب خويش بود هميشه فقير بود و گفت : بد دوستى باشد كه تو را حاجتآيد چيزى از او سئوال كردن يا او را گفتن مرا به دعا ياد دار يا در زندگانى كه بااو كنى حاجت آيد مدارا كردن يا حاجت آيد به عذر خواستن از وى در ذلّتى كه از توظاهر شود و گفت : نصيب مؤمن از تو سه چيز بايد كه بود : يكى اگر آنكه منفعتىنتوانى رسانيد مضرّتى نرسانى و اگر شادش نتوانى گردانيد بارى اندوهگين نكنى و اگرمدحش نگوئى بارى نكوهش نكنى و گفت: يك گناه بعد از توبت زشت‏تر بود از هفتادگناه پيش از توبت و گفت : عجب دارم از كسى كه پرهيز كند از طعام از بيم بيمارىپس چرا پرهيز نكند از گناه از بيم عقوبت و گفت : دنيا دكان شيطان است زنهار كهاز دكان او چيزى ندزدى كه از پس در آيد و از تو باز ستاند و گفت : در كسب كردندنيا ذل نفوس است و در كسب كردن بهشت عزّ نفوس است ، اى عجب از كسى كه اختيار كندخوارى و مذلّت در طلب چيزى كه جاويد و باقى نخواهد ماند و گفت :



عاقل سه تن است :يكى آنكه ترك دنيا كند پيش از آنكه دنيا ترك وى كند و آنكه گور را عمارت كند پيشاز آنكه در گور رود و آنكه خداى را راضى گرداند پيش از آنكه بدو رسد و گفت : دينارو درم كژدم است ، دست بدان مكن تا افسون آن نياموزى وگرنه زهر آن تو را هلاك كند گفتند : افسون او چيست ؟ گفت : آنكه دخل او از حلال بود و خرج او به حق بود وگفت : طلب دنيا عاقل را ، نيكوتر از ترك آوردن دنيا جاهل را و گفت : اى خداوندانعلم و اعتقاد قصرهاتان قيصرى است و خانهاتان كسروى است و عمارتهاتان شدّادى است وكبرتان عادى است اين همه‏تان هيچ احمدى نيست و گفت : صوف پوشيدن دكانى است و سخنگفتن در زهد پيشه اوست و گفت : تكبر كردن بر آنكس كه بر تو به مال تكبر كند تواضعبود و گفت : از پايگاه افتادن مردان آن باشد كه در خويشتن به غلط افتند و گفت :گرسنگى نورى است و سير خوردگى نارى است و شهوت هيزم آن كه از آن آتش زايد آن آتشفرو ننشيند تا خداوند آن را نسوزاند گفتند : بر مريد چه سخت‏تر ؟ گفت : هم‏نشينىاضداد و گفت : ضايع شدن دين از طمع است و باقى ماندن دين در ورع و گفت : باخوى نيك معصيت زيان ندارد و گفت : اعمال محتاج است به سه خصلت : علم و نيت واخلاص و گفت : علامت فقر خوف فقر است و گفت: ورع ايستادن بود بر حد علم بىتأويل پرسيدند كه به چه توان شناخت كه خداى تعالى از ما راضى است يا نى ؟ گفت : اگرتو راضى باشى از او نشان است كه او از تو راضى است گفتند :


آنگاه كسى بود كه ازاو راضى نبود و دعوى معرفت او كند ؟ گفت: آرى هر كه غافل ماند از انعام او و درخشم به سبب مقدورى چه از نعمت و چه از محنت و چه از مصيبت ؟ گفتند : مرد به توكلكى رسد ؟ گفت : آنگاه كه خداى تعالى را به وكيلى رضا دهد گفتند: توانگرى چه باشد؟گفت : ايمن بودن به خداى گفتند : عارف كه باشد ؟ گفت : هست نيست بود گفتند : درويشىچه است؟ گفت : آنكه به خداوند خويش از جمله كاينات توانگر شوى مگر كه يك روز درپيش او سخن توانگرى و درويشى مى‏رفت گفت : فردا نه توانگرى وزنى خواهد داشت و نهدرويشى، صبر و شكر وزن خواهد داشت بايد كه شكر آرى و صبر
كنى گفتند : محبت را نشان چه است ؟ گفت: آنكهبه نكوئى زيادت نشود و به جفا نقصان نگيرد و او را مناجات است و گفت : خداوندااميد من به تو به سيئات بيش از آن است كه اميد من به تو به حسنات ، از بهر آنكه منخويشتن چنان مى‏يابم كه اعتماد كنم بر طاعت به اخلاص و من چگونه طاعت به اخلاصتوانم كرد و من به آفات معروف و لكن خود را در گناه چنان مى‏يابم كه اعتماد دارمبر عفو تو و تو چگونه گناه من عفو نكنى و توبه جود موصوف و گفت : الهى در جملهمال و ملك من جز گليمى كهنه نيست با اين همه اگر كسى از من بخواهد اگر چه محتاجماز او باز ندارم ، تو را چندين هزار رحمت است و به ذرّه‏اى محتاج نه‏اى و چنديندرمانده رحمت از ايشان دريغ داشتن چون بود و گفت : الهى اگر من نتوانم كه ازگناه باز ايستم تو مى‏توانى كه گناهم بيامرزى و گفت : الهى چگونه خوانم تو را ومن بنده عاصى ، و چگونه نخوانم تو را و تو خداوند كريم و گفت : الهى ترسم از توزيرا كه بنده‏ام ، و اميد مى‏دارم به تو زيرا كه تو خداوندى و گفت : الهى مراعمل بهشت نيست و طاقت دوزخ ندارم ، اكنون كار با فضل تو افتاد و گفت : اگر فردامرا گويد چه آوردى گويم : خداوندا از زندان موى باليده و جامه شوخگن و عالمى اندوهو خجلت بر هم بسته چه توان آورد ؟ مرا بشوى و خلعتى فرست و مپرس

ابوزيد

سعيد بن اوس بن ثابت بصرى انصارىخزرجى نحوى لغوى مولد و منشاء و مدفن او بصره و از تابعين است و به ابى زيد نحوىمشهور است و ابن النديم از ابى العباس المبرد آرد كه ابوزيد در نحو اعلم از اصمعىو ابى عبيده بود ليكن به پايه خليل و سيبويه نرسيد و يونس مرتاب او "كذا" در لغت وداناتر از وى به نحو بود و به روزگار مهدى آنگاه كه همه علماء و حكماء از اصقاعمسلمانى روى به دارالخلافه آوردند ابوزيد نيز به بغداد شد و در وفيات ابن خلكانآمده است كه ابوزيد زندگانى طويل يافت و سالهاى عمر او نزديك به صد رسيد و به سال "215"در بصره درگذشت و بعضى وفات او را سنه "216" گفته‏اند ياقوت در معجم البلدان گويدسعيد از مردم بصره و نحوى لغوى و امام اديب است و جنبه لغت و غريب و نوادر او برساير دانشهاى وى رجحان دارد و بدين دو علم منفرد است او از ابى عمرو بن العلا و ازوى ابوعبيد قاسم بن سلام و عمرو بن عبيد و ابوالعيناء و ابوحاتم السجستانى و عمربن شبّه و رؤبة بن العجاج و جز آنان علم فرا گرفته‏اند و حديث را از ابن عون وجماعتى ديگر روايت كند و در نقل ثقه و مثبت است و خلف بزار از او روايت آرد و اورا به قول به قدر متهم مى‏داشتند لكن ابوحاتم از او دفاع كند و گويد: او صدوق استو نيز حسين بن حسن رازى از ابن معين روايت كند كه او گفت انّه صدوق و جزره و جز اوسعيد بن اوس را توثيق كنند و ابن حيّان او را تضعيف كند چه او در سند حديث "اسفروابالفجر" غلط كرده است



و ابوداود در سنن و ترمذى در جامع خويش از وى روايت آرند وسفيان ثورى گفت ابن مناذر مرا گفت ياران تو را صفت كنم گفتم نيك آمد گفت امّااصمعى احفظ ناس باشد و ابوعبيدة اجمع آنان و ابوزيد انصارى اوثق همه است و صالحبن محمد گفت ابوزيد نحوى ثقه است، و روايت شده است كه از ابى عبيد و اصمعى از حالابى زيد پرسيدند، آن دو گفتند هر چه خواهى از عفاف و تقوى و مسلمانى و سيبويه هرجا سمعت الثقه گويد از ابوزيد كنايت كند و مبرّد گفت ابوزيد عالم به نحو بود نه دررتبه خليل و سيبويه و در مرتبه يونس بود در علم "كذا" و لغات و يونس اعلم بود ازابى زيد در نحو و ابوزيد اعلم از اصمعى و ابوعبيده است در نحو و ابوعثمان مازنىگويد نزد ابوزيد بوديم و اصمعى در آمد و خم شد و سر وى بوسه داد و بنشست و گفت اينمرد از بيست سال باز عالم و معلم ماست و ابوزيد در سال دويست و پانزده به روزگارمأمون درگذشت و عمر او بيش از نود سال بود از جمله كتب اوست: كتاب ايمان عثمان كتابحيله و محاله كتاب الهوش و النوش "شايد بوش" كتاب مشابه كتاب لمعدى "كذا" كتابالأبل و الشاة كتاب الابيات كتاب المطر كتاب خلق الانسان كتاب القرائن كتابالنبات و الشجر كتاب اللغات كتاب قراءة ابى عمرو كتاب النوادر كتاب الجمع والتثنيه كتاب تحقيق الهمز كتاب اللبن كتاب بيوتات العرب كتاب الواحد كتابالتّمر كتاب المياه كتاب المقتضب كتاب الوحوش كتاب الفرق كتاب فعلت و افعلت كتابنعت الغنم كتاب نعت المشافهات كتاب غريب الأسماء كتاب الهمز كتاب المصادر كتابالجلسه كتاب نابه و نبيه كتاب المنطق

فهرست كتب ابوزيد تا اين جا از ابن النديمنقل شده است و حاجى خليفه كتاب القوس و الترس و در معجم الادباء ياقوت كتاب الجودو البخل و كتاب الأمثال كتاب الحلبه كتاب التضارب كتاب التثليث كتاب الغرائز كتاباللامات كتاب المكتوم را مزيد كرده است "از دهخدا"

ابو ساسان :

حُضَيْن بن المنذر بن الحارث بنوعلة الذُهلى الشيبانى الرقاشى ، كنيه ديگرش ابواليقظان "
97 18 ه ق" : تابعى واز بزرگان ربيعه و از دليرمردان و سياست‏مداران و هوشمندان اين قبيله بوده است وىاز ياران اميرالمؤمنين على "ع" و از پرچمداران سپاه آن حضرت بوده ، به خصوص درصفين دلاوريهاى شگفتى به ميدان كارزار آورد ، كه اين شعر - منسوب به اميرالمؤمنين "ع"- در باره او و پرچم‏داريش در آن معركه سروده شده :




  • لمن راية سوداء يخفق ظلها
    اذا قلت قدمها حضين ! تقدما



  • اذا قلت قدمها حضين ! تقدما
    اذا قلت قدمها حضين ! تقدما



حضين از طرف آن حضرت والى اصطخر بود پس ازشهادت امير "ع" كه كار بر معاويه راست آمد وى به نزد معاويه شد و مورد اعزاز وتكريم وى گرديد ، قتيبة مسلم: حاكم مرو ، وى را مستشار خويش قرار داده بود ، وقتيبة در باره‏اش مى‏گفت : هو باقعة العرب و داهية الناس "اعلام زركلى"

ابوالسرايا

سرى بن منصور شيبانى در رأسالعين به دنيا آمد ، ابتدا خربنده بود و سپس افرادى را پيرامون خود گرد آورده دراطراف شام به راهزنى پرداخت پس از چندى در ارمنستان به خدمت يزيد بن مزيد شيبانىپيوست ، در جنگ با خرميان شركت كرد و غلامش ابوالشوك كه بعداً با وى به دار آويختهشد از اسرائى بود كه وى در اين پيكارها به دست آورده بود

در كشاكش ميان امين و مأمون فرمانده طلايهسپاه يزيد بود ، اما هرثمة بن اعين وى را به سوى خود فراخواند و ابوالسرايا يزيدرا فرو گذاشته به هرثمه پيوست و در سلك سرهنگان سپاه او در آمد و او را در جنگ باامين يارى داد پس از قتل امين كه هرثمه در كار پرداخت مقررى به ابوالسرايا تعللكرد وى از هرثمه اجازه خواست كه به حج رود و با رسيدن به عين التمر با دويست سوارىكه به همراهش بودند سر به شورش برداشت ابوالسرايا سپاهى را كه هرثمه به دفعشفرستاده بود بشكست و بر دقوقا و انبار دست يافت امير رقه را در جنگ با دشمنانشيارى داد و در همين گير و دار بود كه در عانات با محمد بن ابراهيم علوى معروف بهابن طباطبا كه از سفر جزيره بازمى‏گشت ديدار كرد و با او به خلافت بيعت نمود

ابن طباطبا بيدرنگ به كوفه آمده و ابوالسراياگروهى از زيديان را پيرامون بارگاه امام حسين "ع" در كربلا گرد آورده در بيرونكوفه به ابن طباطبا پيوست در كوفه ابوالسرايا به ايراد خطبه براى مردم پرداخت "15جمادى الثانى 199" و از آنها براى ابن طباطبا بيعت گرفت ، وى سليمان بن منصور ،امير كوفه را از شهر بيرون راند و زهير بن مسيب را كه حسن بن سهل براى فرو نشاندنشورش فرستاد بشكست و غنايم فراوانى بدست آورد اما فرداى اين پيروزى ابن طباطباناگهان درگذشت و ابوالسرايا محمد بن محمد بن زيد طالبى را به جاى او برگزيد و خودكارها را بدست گرفت چندان نگذشت كه ابوالسرايا بر واسط و بصره و مدائن دست يافتو عده‏اى از طالبيان را به گرفتن مكه و يمن و اهواز و فارس فرستاد و نيز در كوفهبه ضرب سكه‏هاى درهم پرداخت حسن بن سهل با مشاهده پيروزيهاى پى در پى ابوالسراياو خبر يافتن از عزيمت قريب الوقوع وى به بغداد چندان هراسان گرديد كه ناچار بههرثمه روى آورد هرثمه كه عازم خراسان بود به بغداد بازگشت و رهبرى جنگ باابوالسرايا را بدست گرفت وى پس از چندين نبرد با ابوالسرايا وى را به كوفه و ازآنجا به شوش هزيمت داد ابوالسرايا كوشيد به زادگاه خود بگريزد اما در جلولا بهدست حماد كندغش گرفتار شد و او را پيش حسن بن سهل بردند حسن سر ابوالسرايا رابرداشته به مرو نزد مأمون فرستاد و پيكرش را دو نيمه كرده در بغداد به دار آويخت محمد بن محمد بن زيد را نيز كه از حسن بن سهل امان خواسته بود پيش مأمون فرستادند، مأمون محمد را در خانه‏اى منزل داد اما پس از چندى وى را به اشاره مأمون به زهربكشتند "كامل ابن اثير و مقاتل الطالبين"

ابوسعيد

فضل اللَّه بن ابى الخير "
440 375ه ق" يكى از مشايخ صوفيه است كه در ميهنه يكى از روستاهاى خابران خراسان زندگى مى‏كردهو داراى شعر و نثرى صوفيانه است و چون وى در عصرى مى‏زيسته كه تصوف را بازارى گرمبوده و او در فن سخن‏بافى مهارتى تمام داشته از اين رو بسى مورد توجه عوام‏الناس ودر نتيجه محل عنايت حكّام عصر خود بوده است

ابوسعيد جنابى :

حسن بن بهرام دقّاق، ملقب بهسيّد ، از مردم بندر گناوه در ساحل خليج فارس ، وى نخست در گناوه به پيشه تجارتاشتغال داشت ، سفرى به عراق كرد و با قبيله بنى قصار - كه بزرگترين پشتيباناسماعيليه بودند - وصلت كرد و رفته رفته به مذهب اسماعيليه و حركات سياسى آنان پىبرد ، و به نزد عبدان كاتب ، كه از رهبران مشهور قرامطه "فرقه‏اى از اسماعيليان ،به قرمطيان رجوع شود" بود رفت ، عبداللَّه وى را بدين مذهب آموزش داد ، پس ازچندى ، امرِ دعوت در گناوه و توّج "شهرى باستانى در منطقه زيراه دشتستان كه اكنونآثارى از آن باقى است" و سينيز "بقول ياقوت حموى : شهرى بر كرانه خليج فارس نزديكگناوه" و مهروبان "به گفته معجم البلدان : شهركى بر كرانه خليج فارس بين سِيراف وآبادان" و ديگر مناطق ساحلى فارس را به وى واگذارد ، كه وى به نيكى به انجامرسانيد

ابوسعيد پس از انجام كار به بصره بازگشت وپساز چندى اقامت در آنجا به سال 281 ، وى را جهت نشر مذهب اسماعيليه به بحرين اعزامداشتند و در آنجا به دستيارى يحيى بن ذكرويه ، كه يكى از سران قرامطه ومدّعىمهدويّت بود ، كار تبليغ آغاز كردند ، گروه زيادى از مردم قطيف وبحرين به ايشانگرويدند حاكم بحرين چون خطر نزديك ديد يحيى را بگرفت و تأديب بليغ كرد

در اين هنگام ابوسعيد ويحيى از بحرين هجرتكردند ، يحيى به ميان بنى‏كلاب شد وابوسعيد جمعى كثير از قرامطه را با خود يار كرد، لشكر به قطيف كشيد وآن ديار بگرفت وبسيارى از مسلمانان بكشت ودر غرّه ماه ربيع‏الاوّل287 به نواحى بحرين تاخت وآن ناحيت غارت كرد ، پس عزيمتِ بصره كرد ، در اين زمانخليفه معتضدِباللَّه ، عباس بن عمرو غنوى را با فوجى از سپاه ، به جنگ او فرستاد ،ابوسعيد بر عباس پيروز شد ، و عباس را با هفتصد تن اسير ساخت ، وجمله اسيران را جزعباس بكشت ، و همراه عباس به معتضد پيغام كرد كه من مردى هستم كه در بيابانهازندگى مى‏كنم و به اندك چيزى قانعم ومن از تو شهرى نگرفته‏ام ودر ملك تو نقصى پديدنياورده‏ام وتو اگر همه سپاه خويش را به جنگ من فرستى ، بر همه پيروز آيم ، چهلشكريان من به رنج وسختى وقناعت به كفاف خو كرده‏اند وسپاه تو در تنعّم زيسته‏اندوبر فرض كه بر آنان پيروز نگردم ، از دست آنها بگريزم وفرصتها نگاه دارم وباشبيخون از آنان آسايش برگيرم تا گاهى كه ، از پاى درآيند ، پس تو را در نزاع با منسودى نباشد وزيان آن ، بر تو حتمى خواهد بود

عباس اين پيام را به خليفه رساند تا سالدويست وهشتاد ونه ، به خليفه خبر رسيد كه جمع زيادى از قرمطيان ، در سوادِ كوفه بهگمراه كردن مردم مى‏كوشند ، خليفه سردارى را به جنگ آنان فرستاد و او قرمطيان رابشكست ومنهزم ساخت و دو سال پس از آن ، به سال 301 ، غلامِ صقلبىِ ابوسعيد ، وى رادر حمام بكشت واز حمام بيرون آمده ، يك‏يك از ياران ابوسعيد را به حمام خواند كه :ابوسعيد شما را مى‏خواند ، تا چهار تن از آنان را نيز به قتل رساند وچون قرمطيانبدين ماجرا آگاه شدند غلام را گرفته وبكشتند "كامل ، ابن اثير وتاريخ طبرىومتفرقه"

ابوسعيد خُدْرى :

سعد بن مالك بن سنان "ياشيبان" خزرجى خُدرى "بضمّ خاء و سكون دال منسوب به جدّش خدرة بن عوف" متوفى به سال74 ه ق ، از صحابه رسول اللَّه "ص" و از فقيه‏ترين ودانشمندترين ياران آن حضرتاست ، وى كثير الحفظ وكثير الروايه بود ، وبه عقل ودرايت ونقل حديث شهرتى بسزاداشت و از جمله كسانى است كه در رجوع به امامت على "ع" پيشتاز بود ، و امام صادق "ع"در ارجمنديش فرمود : به راستى اين امر "مذهب تشيع" نصيب ابوسعيد گشت

وى در چندين غزوه ، در ركاب پيغمبر"ص" بود ،و از ياران نخبه اميرالمؤمنين على "ع" است ودر هر سه جنگِ آن حضرت شركت جست ، حديثغدير خمّ را نقل نمود ، و از او نقل شده كه مى‏گفت : ما در زمان رسول اللَّه "ص" منافقانرا به دشمنى با على "ع" مى‏شناختيم

شيخ مفيد "ره" به سند خود ، از ابوهارون عبدىنقل مى‏كند كه گفت : من دورانى به عقيده خوارج باور داشتم وجز آن را نمى‏انديشيدم، تا اينكه روزى به نزد ابوسعيد خدرى نشسته بودم ، شنيدم مى‏گفت : مردم به پنج امرمأمور بودند ولى به چهار آن عمل كردند ويكى را رها ساختند گفتم : آن چهار چه بود؟ گفت : نماز و زكات و حجّ و روزه رمضان گفتم آن يك را كه از دست دادند چه بود ؟گفت : ولايت علىّ بن ابى طالب گفتم : آن نيز از واجبات است ؟ گفت : به خداى كعبهسوگند آرى گفتم : پس اين مردم "كه منكر آنند" كافرند ؟ گفت : گناه من چيست ؟!

از امام صادق"ع" روايت مى‏كند كه : على بنالحسين "ع" مى‏فرمود : من خوش ندارم كه مرد زندگيش به راحتى كامل بگذرد وهيچمصيبتى به وى رخ ندهد ، سپس از ابوسعيد ياد كرد وفرمود : وى مرد شايسته‏اى بود ،مدّت سه روز حالت احتضارش به درازا كشيد ، تا اينكه خانواده‏اش او را شست و شودادند وبه نمازگاهش بردند وپس از آن جان سپرد وى در خلال سال‏هاى 61 تا 66 درمدينه درگذشت ودر بقيع به خاك سپرده شد "بحار :
127 115/22"

ابوسفيان

صخر بن حرب بن اميّة بن عبد شمسبن عبدمناف قرشىِ اُموى ، پدرِ معاويه ويزيد وعتبة وبرادران ديگر مولد وى ده سالپيش از عام الفيل بود ، او يكى از اشراف قريش در جاهليّت است ، عمّالى داشت كه بامال خويش واموال قريش به شام وديگر اراضى عجم ، به تجارت مى‏فرستاد وگاه بود كهخود نيز به تجارت سفر مى‏كرد ، و لواى رؤسا - معروف به رايت عقاب - سپرده بدو بود گويند به جاهليت ، افضل قريش در تدبير و رأى سه تن بودند : عتبه وابوجهل وابوسفيان، وابوسفيان در جاهليت صَديقِ عباس ، عمِّ رسول اللَّه "ص" و نديم او بود ، و بهيوم الفتح ؛ يعنى : فتح مكّه ، مسلمانى پذيرفت ، ورسول صلى اللَّه عليه وآله درجنگ حُنين ، صد اشتر وچهل اوقيه سيم از غنايم بدو عطا فرمود ، ودر صدق نيّت او درمسلمانى اختلاف است بعضى گويند : او از دل ، مسلمانى برگرفت چنانكه سعيد بنمسيّب از پدر خود روايت كند كه : به روز يرموك ابوسفيان را ديدم كه در زير لواىپسر خود يزيد ، جنگ مى‏كرد ومى‏گفت : يا نصراللَّه اقترب ، يعنى اى پيروزى خداوندى، ما را درياب ، وباز در روز يرموك بر هر طايفه از جيش مسلمين كه مى‏گذشت ، مى‏ايستادومى‏گفت : اللَّه اللَّه فانّكم دارة العرب وانصار الاسلام وانّهم دارة الروم وانصارالمشركين اللهمّ هذا يوم من ايامك اللهمَّ انزل نصرك على عبادك مى‏گفت : خداى رابكوشيد ! چه شما حصار عرب وياران اسلاميد واينان از دوده روم وانصار مشركين‏اند ،خدايا امروز روزى از روزهاى توست ، نصرت خويش بر بندگان خود فرو فرست

وبرخى ديگر گويند كه او به زمان جاهليّتمانوى وپس از قبول مسلمانى ملجأ وكهف همه منافقين بود ، چنانكه در حديث است كه بهيوم الفتح عباس عم رسول او را بر ترك خويش نشانيد ونزد پيامبر صلى اللَّه عليهوآله شد و از حضرت او براى ابوسفيان امان طلبيد ، رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه وآلهفرمود اى شگفت ! آيا گاه آن نيامد كه تو دانى كه خدائى جز خدا نيست ؟! ابوسفيانگفت : پدر ومادرم فداى تو زهى بردبار وكريم ودوستار رحم كه توئى ! چرا ندانم كهاگر با اللَّه غيرى بودى مرا در مى‏يافتى و باز فرمود : اى عجب ! آيا وقت آن نشدكه بدانى من فرستاده اويم ؟! گفت پدر ومادرم فداى تو باد امّا هذه ففى النّفس منهاشى‏ء يعنى در اين باب چندان بر يقين نيستم عباس به او گفت : واى بر تو شهادتينبگوى پيش از آنكه گردنت بزنند پس او تشهّد بگفت واسلام آورد پس از او عباس بهپيامبر گفت : ابوسفيان مردى جاه دوست است اجازت فرماى كه هر كس به خانه او در آيدايمن ماند و رسول بپذيرفت و فرمود : هر كه به خانه ابوسفيان در آيد ايمن است وهركه داخل كعبه باشد ايمن است وهر كه سلاح بيفكند ايمن است وهر كه درِ خانه خويشببندد ايمن است وابن زبير گويد او را در غزوه يرموك ديدم هر نوبت كه سپاه رومچيره مى‏شدند ابوسفيان مى‏گفت ايه بنى الاصفر ودر هر كرّت كه مسلمين بر آنها فائقمى‏شدند ابوسفيان مى‏گفت :




  • وبنو الاصفر الملوك ملوكُ
    الرّوم لم يبق منهم مذكور



  • الرّوم لم يبق منهم مذكور
    الرّوم لم يبق منهم مذكور



وچون لشكر مسلمانان فاتح شد ابن زبير قصّهابوسفيان با پدر حكايت كرد ، زبير گفت : خدا او را بكشد ، ابوسفيان از نفاق دستبرنمى‏دارد ، آيا ما از روميان براى او بهتر نيستيم ؟! وابن مبارك از ابن ابجرروايت كند : آنگاه كه مسلمانان با ابى بكر صدّيق بيعت كردند ابوسفيان نزد على عليهالسلام شد وگفت آيا پست‏ترين خاندان قريش بر شما غالب است ؟! اگر اجازت كنى مدينهرا از سواره وپياده بينبارم اميرالمؤمنين على فرمود : تو هميشه دشمن اسلامومسلمانان بودى و از اين دشمنانگى تو به اسلام واهل اسلام هيچ زيان نيامد ماابابكر را اهل وصالح خلافت ديديم وبگزيديم واز حسن روايت آمده است كه ابوسفيانآنگاه كه خلافت بر عثمان قرار گرفت نزد خليفه شد ، گفت : پس از تيم و عدى كار تورا شد "مراد از تيم ابوبكر واز عدى عمر بن الخطاب است" آنرا چون گوئى بگردان وميخ‏هاىآن از بنى‏اميه كن ، اين كار سلطنت است وبهشت ودوزخ را ندانم چيست عثمان بانگ بروى زد وگفت بيرون شو ، خداى سزاى تو در كنار تو نهد



وصاحب استيعاب گويد از اينگونه اخبار بسيار است ومن همه را ذكر نكردم ودر بعض آن اخبار امورى است كه دلالتمى‏كند بر آنكه اسلام ابوسفيان سالم نبوده است و او را به مناسبت پسر او حنظلهكه در سپاه مشركين در روز بدر كشته شد ابوحنظله نيز مى‏ناميدند وابوسفيان خود درغزوه حُنين در سپاه مسلمين بود ويك چشم او در جنگ طائف بشد وتا جنگ يرموك اعوربماند وبدان جنگ سنگى به چشم ديگر او رسيد و از آن چشم نيز نابينا گشت ودر خلافتعثمان به سال 33 درگذشت وبعضى سال 31 و 32 و 34 نيز گفته‏اند وپسر او معاويه وبهبعض روايات عثمان بر وى نماز گزارد ودر بقيع جسد او به خاك سپردند وعمر او 88 سالوبعضى نود واند گفته‏اند ، و او كوتاه بالا وبزرگ سر بود آنچه تا اينجا نقلكرديم خلاصه‏اى از كتاب استيعاب حافظ ابى عمر يوسف ابن عبداللَّه معروف به ابنعبدالبر نمرى قرطبى است

ابوسفيان دخترى بنام امّ حبيبه داشت كه درمكّه با شوى خود مسلمانى پذيرفتند وبا شوهر خويش به حبشه مهاجرت كرد وپيغمبر امّحبيبه را بعد از وفات شوهر تزويج كرد وآنگاه كه ابوسفيان پس از نقض صلح براى اصلاحكار به مدينه شد ، معروف است كه امّ المؤمنين امّ حبيبه او را به خوشى نپذيرفت واز مطاوى وفحاوى اخبار وقصص مى‏توان گمان برد كه قرارى نهانى در اين سفر ميان اوورسول صلوات اللَّه عليه در تسليم مكّه وعدم مقاومت ابوسفيان رفته است چه در يومالفتح پيامبر خانه او را مأمن مشركين كرد

در جنگ بدر پسر ديگر ابوسفيان اسير مسلمانانشد وسپس مسلمين او را بدل مردى انصارى آزاد كردند ، و جنگ احد را ابوسفيان سبب بود، و غزوه احزاب را نيز به سال پنجم هجرت علّت او بود و از اين جنگ دانست كه ستيزبا مسلمانان سودى ندارد ، و آنگاه كه صلح حديبيّه نقض شد وآگاهى يافت كه رسول صلّىاللَّه عليه وآله عزيمت جنگ مكّه فرموده است براى اصلاح به تن خويش به مدينه رفتودر جنگ فتح مكّه به نهانى از شهر بيرون شد وبه سپاه مسلمين پيوست ومسلمانى آوردوسپس از دست پيامبر صلوات اللَّه عليه حكومت نجران وعاملى صدقات طائف يافت وبهزمان خلافت ابوبكر نيز حكومت پاره‏اى از حجاز ونجران داشت

ابوسفيان

مغيرة حارث بن عبدالمطلب پسر عمپيغمبر اسلام وبرادر رضاعى آن حضرت كه او نيز از حليمه سعديه شير خورده بود ويكىاز شش نفرى كه هم سيماى پيغمبر "ص" بوده‏اند ، وى پيش از بعثت بسى دوست‏داروفداكار آن حضرت بوده ولى با اين وصف پس از بعثت در باره آن بزرگوار بدزبانيها كردودر اشعار خود هجوها نمود كه حسّان بن ثابت در شعرش او را پاسخ گفت ، ودر جنگهاىمشركان مكه با پيغمبر ، وى با آنان همراه بود، و چون شنيد كه حضرت به عزم فتح مكهاز مدينه حركت نموده وى به خود آمد و آماده پذيرش اسلام گشت ، به خانه آمد همسروفرزندان را گفت : آماده شويد كه به پيشباز پيغمبر رويم چه وى به شهر ما نزديك شدهاست گفتند : اكنون كه عرب وعجم به دين او درآمده و از او پيروى كرده‏اند ؟! درصورتى كه تو به پيروى از او پيشتر بودى ودر عوض به وى دشمنى وعداوت روا داشتى ! بهغلامش گفت : اسبان وشتران مرا آماده ساز وسپس به اتفاق همه افراد خانواده از مكهحركت كرد تا به منزل ابواء كه مقدمه سپاه اسلام به آنجا رسيده بود برفت از آنسوىپيغمبر "ص" فرموده بود : هر كه ابوسفيان را ببيند او را بكشد ، وى مى‏ترسيد با افرادسپاه روبرو شود ، دست فرزندش جعفر بگرفت و به گونه‏اى ناشناس يك ميل راه پياده رفتتا به اتفاق عبداللَّه بن ابو اميه برادر پدرى امّ‏سلمه وپسر عمه پيغمبر خود را بهجايگاه آن حضرت رسانيد ، اجازه ملاقات خواستند ، حضرت اذن نداد ، ام‏سلمه بهميانجيگرى پيش آمد وعرضه داشت : يا رسول اللَّه ايشان پسر عمو وپسر عمه شمايند ! فرمود: مرا به آنان نيازى نيست اما ابوسفيان پسر عمويم آبروى مرا در مكه ريخت ، و اماپسر عمه‏ام عبداللَّه هر ناشايست ونابايستى در باره من گفته ودر ميان دشمنانم بهمن توهينها نمودند آنها چون از اين گفتار حضرت خبردار شدند بسى اندوهگين گشتندوابوسفيان گفت : به خدا سوگند اگر پيغمبر مرا اجازه ورود به نزد خويش ندهد دست پسربچه‏ام گرفته سر به بيابان نهم تا از گرسنگى بميريم چون گفته او را به حضرترساندند حالت ترحم به حضرتش دست داد وآنها را اجازه فرمود ، آنان شادمان به نزدحضرت شتافته ايمان آوردند وابوسفيان از مسلمانان نيك اعتقاد ودرست كردار گشت ولىاو هميشه از سخنان پيشين خود بسى در حضور پيغمبر شرمسار بود كه هيچگاه در برابر آنحضرت سربلند نمى‏كرد وبه چهره آن جناب نمى‏نگريست ، تا روزى على "ع" به وى گفت : اينبار كه حضور يافتى همان بگو كه برادران يوسف در مقام پوزش به وى گفتند ، كه گذشتوچشمپوشى آن حضرت كم از يوسف نباشد

ابوسفيان چون اين بار به خدمت پيغمبر"ص" شرفيابگرديد گفت : تاللَّه لقد آثرك اللَّه علينا وان كنّا لخاطئين "يوسف:91" "به خداسوگند كه خدا تو را از ميان ما برگزيد وما در گذشته بزهكار بوديم" پيغمبر در جوابفرمود : لاتثريب عليكم اليوم يغفراللَّه لكم وهو ارحم الراحمين "يوسف:92" آنگاهابوسفيان اشعارى به مضمون اعتذار وپوزش در حضور آن حضرت سرود وپيغمبر او را مژدهبهشت داد ابوسفيان نيز جسارتهاى پيشين خويش را به زودى جبران نمود ودر جنگ حنينهنگامى كه پيغمبر وسپاهش در تاريكى بين الطلوعين به دره‏اى در كمين دشمن افتادهولشكريان كه پراكنده بودند پا به فرار نهاده وتنها چهار نفر : على وعباس وابنمسعود وهمين ابوسفيان با آن حضرت بودند وطايفه هوازن وثقيف يكباره به آن جناب حمله‏ورگشتند ابوسفيان عنان مركب پيغمبر را داشت وهر كه پيش مى‏آمد از آن حضرت دفاع مى‏نمود خود گويد : چنان با شمشير برهنه گرم نبرد بودم كه از خود بيخود شده بودم ، خدامى‏داند كه مصمم بودم آنقدر بجنگم تا در كنار پيغمبر كشته شوم ، در اين حال حضرتبه من مى‏نگريست ، عباس گفت : يا رسول اللَّه ! برادر وپسر عمّت ابوسفيان است ، ازاو راضى شو پيغمبر گفت : خداوندا هر خلاف ودشمنى كه در باره من روا داشته از اوبگذر و او را بيامرز ، سپس رو به من كرد و از راه مهر ومحبت فرمود : ابوسفيان بنحارث از جوانان بهشت است من نيز ركاب حضرت را بوسه زدم وى به سال 20 هجرت چشماز جهان ببست وسه روز پيش از مرگش قبر خويش را به دست خود حفر نموده بود

ابوسَلَمه

عبداللَّه بن عبدالاسود ، مادرشبره بنت عبدالمطلب ، وى پسر عمه پيغمبر اسلام وشوهر قبلى ام سلمه همسر پيغمبر "ص" است، او از ام سلمه دو فرزند داشت به نامهاى زينب وعمر كه عمر در جمل در سپاه على "ع"بود و از طرف آن حضرت والى بحرين شد "بحار : 203/22"

/ 813