عباس جباري مقدم اي زمين ميدانم با كسي از مصائب روزگار شكوه نكردهاي و به مشيّت حق راضي بودهاي و بر سختيها و مصيبتها دندان به جگر گرفتهاي، ميدانم به كسي نگفتهاي وقتي مردان و زنان باايمان در درونت آسايش ميگرفتند چنان ميگريستي كه فرشتگان مقرّب سنگ صبور تو ميشدند و شكيباييات ميدادند، ميدانم به فرمان خداوند، آن هستي بخش يگانه، هر داغي را به جان خريدي و شكوهاي نكردي و همه دشواريها را ناچيز انگاشتي اما ميدانم بر مرگ خاندان نبوت(ع) چنان بيطاقت شدي كه اگر حول و قوه الهي نبود از هم ميپاشيدي. يادت هست زماني كه خاتم انبيا را در درونت جاي ميدادند چنان فرياد ميكردي كه پرندگان آسمان بر احوالت گريستند. يادت هست زماني كه مولا(ع) ميخواست در آن دل شب فاطمهاش را در تو آرامش دهد ناليدي و التماس كردي كه توان نداري اين همه بار امانت را بپذيري اما خواست خداوند اين بود و به ناچار زبان به كام گرفتي. يادت هست زماني كه ميخواستند فرق شكافته اولين امام عالم علي(ع) را به خاك تو بپوشانند چنان متحيّر و مضطرب گرديدي كه نزديك بود با ستارگان ديگر برخورد كني وبراي هميشه نابود شوي. به ياد داري زماني را كه مردان بنيهاشم، محزون و غمگين، آماده ميشدند امام مجتبي را در دستهاي تو بگذارند، تو چنان آشفته و پريشان خاطر شدي كه لرزيدي كه اگر كوهها به فرمان خداوند به ياريات نميشتافتند همزانو و همقدم نيستي ميشد.ولي ميخواهم بگويم دردناكترين و غمانگيزترين حادثهاي كه تو ديدي حماسه عاشورا بود، حماسهاي كه بهترين و پاكترين بندگان خدا براي صيقل دادن آينه دين از زنگار بدعتها و به اهتزار درآوردن پرچم اسلام ناب محمّدي با پستترين انسانها جنگيدند و شهادت را بر ذلّت ترجيح دادند. تو يك يك آنان را بوسيدي و چون گنجينهاي نهان كردي. تو همه اين سختيها و نامراديها را به دوش كشيدي اما اگر تاب بياوري و صبور باشي بايد يادآور شوم براي تو تلختر از شهادت حسين احوال زينب بود، چون ميديدي اين خواهر داغديده را با دشنامها و هتك حرمتها آزرده و رنجور ميسازند و زخم دلش را نمك ميپاشند. تو ميديدي آن عزيز در برابر شلاّق آن نامردان عالم ايستادگي ميكرد تا مبادا يتيمان برادر درد بيپدري را احساس كنند. تو چنان خشمگين شدي كه اگر فرمان الهي نبود همه آن گرگ صفتان را ميبلعيدي. در آخر ميخواهم براي اين كه در غمت شريك باشم و آرام بگيري زندگي زينب(س) را چكيدهوار در گوشت زمزمه كنم.