پرستار و بيمار! - یاس کبود نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

یاس کبود - نسخه متنی

محمدعلی مجاهدی (پروانه)

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پرستار و بيمار!




  • به بستر، فاطمه افتاده و مولا پرستارش
    كسى از آشنايان هم به ديدارش نمى آيد
    على از چشم زهرا، چشم خود را برنمى دارد
    كند اشك على را پاك، با دستى كه بشكسته
    على، گه در بغل زانو گهى سر بر سر زانوست
    تو گويى از جدايى مى كند زهرا خبر دارش
    به زحمت واكند چشم و به سختى مى نهد بر هم
    رمق رفته دگر از ديده ى تا صبحْ بيدارش



  • ببين حال پرستار و مپرس احوال بيمارش
    بوَد چشمش به در، تا كى اجل آيد به ديدارش؟
    مجسّم مى كند عشق و فداكارىّ و ايثارش
    نخواهد اشك مظلومى فرو ريزد به رخسارش
    على، گه در بغل زانو گهى سر بر سر زانوست
    تو گويى از جدايى مى كند زهرا خبر دارش
    رمق رفته دگر از ديده ى تا صبحْ بيدارش
    رمق رفته دگر از ديده ى تا صبحْ بيدارش



على انسانى (انسانى)






غربت على!




  • آزار داده اند ز بس در جوانيمَ
    جانانه ام چو رفت، چرا جان نمى رود؟
    هر شب به ياد ماه رخت تا سحرگهان
    بر تيرهاى كينه، سپر گشت سينه ام
    يارى ز مرگ مى طلبم، غربتم ببين
    موى سپيد و فصل جوانى، خبر دهد
    ديوار مى كند كمكم، راه مى روم
    سوزنده تر از آتش غم، غربت على ست
    اى مرگ! مانده ام كه تو از غم رهانيم
    اى مرگ! مانده ام كه تو از غم رهانيم



  • بيزار از جوانى و از زندگانيم
    اى مرگ! همتى كه به جانان رسانيم
    هر اخترى ست شاهد اختر فشانيم
    آرام گواه ى پيش تو پشت كمانيم
    امت پس از تو كرد عجب قدر دانيم
    كز هجر خود به روز سيه مى نشانيم
    ديگر مپرس حال من و ناتوانيم
    سوزنده تر از آتش غم، غربت على ست
    اى مرگ! مانده ام كه تو از غم رهانيم
    اى مرگ! مانده ام كه تو از غم رهانيم



على انسانى (انسانى)


طلب مرگ!




  • آنكه قدش، فلك از غصه دو تا كرد، منم
    آنكه بين در و ديوار، ز بى يارى خويش
    آنكه از سوز دل خويش، به ايام شباب
    آنكه جز محنت و آزار ز همسايه نديد
    آنكه هنگام فداكارى خود در ره دوست
    آنكه با گمشده قبر و، بدن مخفى خويش
    ظلم را يكسره انگشت نما كرد، منم!



  • آنكه با قامت خم، ناله به پا كرد، منم
    فضه را از پى امداد صدا كرد، منم
    طلب مرگ ز درگاه خدا مى كرد، منم!
    در عوض باز به همسايه دعا كرد، منم!
    زودتر محسن شش ماهه فدا كرد، منم!
    ظلم را يكسره انگشت نما كرد، منم!
    ظلم را يكسره انگشت نما كرد، منم!



غلامرضا سازگار (ميثم)









مادر نمى ماند!




  • چرا مادر نماز خويش را بنشسته مى خواند؟!
    نفَس از سينه اش آيد به سختى، گشته معلومم
    بجان من، تو لب بگشا مرا پاسخ بده فضه!
    الهى! مادرم بهر على جان داد، لطفى كن
    به چشم نيم باز خود، نگاهم مى كند گاهى
    دلم سوزد بر او، اما نمى گريم كنار او
    كنار بسترش تا صبحدم او را دعا كردم
    بسى آزار از همسايگانش ديد و، مى بينم
    چه در برزخ، چه در محضر، چه در جنت، چه در دوزخ
    به غير از وصف او، (ميثم) نمى گويد، نمى خواند



  • ز فضه راز آن پرسيدم و، گويا نمى داند!!
    كه بيش از چند روزى پيش ما، مادر نمى ماند!
    كه ديده مادرى از دختر خود رو بپوشاند؟!
    كه جاى او، اجل جان مرا يكباره بستاند!
    كند از چهره تا اشك غمم را پاك و، نتواند!
    مبادا گريه ى من، بيشتر او را بگرياند!
    كه بنشيند، مرا هم در كنار خويش بنشاند
    دعا درباره ى همسايگانش بر زبان راند!
    به غير از وصف او، (ميثم) نمى گويد، نمى خواند
    به غير از وصف او، (ميثم) نمى گويد، نمى خواند



غلامرضا سازگار (ميثم)





حيا نكرد!




  • سخت ست پيش چشم پسر زجر مادرش
    مى ديد ناله ى حسنم را، ولى زكين
    اى واى محسنم! كه به يك لحظه زاد و مُرد
    گلچين دهر، چون گل نشكفته پرپرم
    دشمن ز خانه برد على را كشان كشان
    از تازيانه، قنفذ دون دست برنداشت
    تا دست من ز دامن مولا جدا نكرد!



  • آن بى حيا ز روى حَسَنم حيا نكرد!
    رحمى به ناله ى پسرم، مجتبى، نكرد
    مهلت نداشت، گر به رخم ديده وانكرد!
    هرگز گلى ز گلشن هستى جدا نكرد
    تنها به كشتن پسرم، اكتفا نكرد!
    تا دست من ز دامن مولا جدا نكرد!
    تا دست من ز دامن مولا جدا نكرد!



سيد رضا مويد (مويد)




اين براى او مانده ست!




  • گل خزان شد، صفاى او مانده ست
    رفت زهرا، ولى به گوش على
    يا على گفت و گفت، تا جان داد!
    در دل ما، كه بيت الاحزان ست
    در دل ما، كه كربلاى غم ست
    زير اين نه رواق گنبد چرخ
    رفت و، زير زبان ليل و نهار
    گر چه دستش ز دست رفته!
    نيمه جانى على به لب دارد
    قصه را، تازيانه مى داند
    در و ديوار خانه، مى داند



  • رنگ و بوى وفاى او، مانده ست
    ناله ى اى خداى او، مانده ست!
    اين خدايى نداى او، مانده ست
    ناله ى واىْ واىِ او، مانده ست
    نينوايى نواى او، مانده ست
    ناله ى او، صداى او، مانده ست
    مزه هاى دعاى او مانده ست!
    ولى- كف مشكل گشاى او، مانده ست
    چكند؟! اين براى او مانده ست!
    در و ديوار خانه، مى داند
    در و ديوار خانه، مى داند



محمد على مجاهدى (پروانه)







تشييع

وداع!




  • چو زهرا چشم ازين دار فنا بست
    على با دست خود او را كفن كرد
    و لى ز آن پيشتر، كان پيكر پاك
    بگفتا شاه مردان در دل شب
    گِرد شمع مادر، جمع گرديد
    به روى نعش مادر اوفتادند
    به اشك و آه، بگرفتند در بر
    چو هنگام وداع واپسين شد
    تحمل از كف شهزادگان رفت
    چو بوى جان شنيد آن پيكر ريش1
    بغل بگشود و، در آغوششان برد
    ز آهى، كز دل آن جمع بر شد
    2 فغان در ماتم زهرا نمودند
    كه : از مادر جدا سازد حسن را
    نباشد طاقت، اهل آسمان را
    كه بينند اشكِ آن شهزادگان را



  • ز محنتهاى اين محنتسرا، رست!
    كفن بر نقد جان خويشتن كرد!
    به ظاهر جاى گيرد در دل خاك
    به كلثوم و دو سبط خويش و زينب كه :
    همه پروانه ى آن شمع گرديد
    عنان اختيار از دست دادند
    كفن پوشيده جسم پاك مادر
    فغان و ناله تا عرش برين شد!
    از آن غمديگان، صبر و توان رفت
    كشيد آهى جگر سوز از دل خويش
    از آن يك آه، از سر هوششان برد!
    دل خيل ملايك، شعله ور شد
    به عجز از شاه، استدعا نمودند
    به برگيرد حسين خويشتن را
    كه بينند اشكِ آن شهزادگان را
    كه بينند اشكِ آن شهزادگان را



[1. پيكر زخمى و رنجور ]

[2. مرجع ضمير به خيل ملايك برمى گردد، يعنى: گروه ملايك از ديدن آن صحنه ى رقّت بار به فغان آمدند. ]

عبدالله مخبر فرهمند






مگر از كه شِكوه دارد؟!




  • نشناخت زمانه، قدر زهرا
    در مدحتش، از هزار يك هم
    او همسر خانه دار مولاست
    ز آن ابله ها كه در كف اوست
    افسوس! كه بعد مرگ احمد
    تا سوخت در سرايش از كين
    در شهر، ز گريه منع گرديد
    هم شاهد ديگر، آن درختى
    با گريه، حديث درد مى كرد
    پروانه ى او على، چه دل داشت؟!
    آخر ز چه ناله داشت زهرا
    كه: عهد خود شكستند
    مى ديد كه: سرنوشت اسلام
    مى ديد كه: آن امام معصوم
    يك لاله ى تازه، اينهمه داغ؟!
    بر قبر پدر، فتاده از پاى
    در راه حمايت از امامش
    دامان على نداد از كف
    حق داشت على، كه سر به ديوار
    بى فاطمه، در برابر غم
    فرياد على، ز سوز دردست
    اى ماه! تو گريه كن، كه زهرا
    بر دوش على ست، زخم انبان
    شب تا به سحر، چو شمع سوزد
    رسم ست و نكوست اينكه: هر كس
    از ديده، على گلاب ريزد!
    از ديده، على گلاب ريزد!



  • او گوهرِ در صدفْ نهفته ست
    ناگفته، هر آنكه هر چه گفته ست!
    دستاس وى ست، رشك گردون
    جارى ست به چهره، اشك گردون
    سرو قدش، از ملال خم شد
    در خلوت خود، انيس غم شد
    بيت الحزَن و اُحد گواه ست
    كز شهر برونْ، كنار راه ست!
    بر قبر پدر نظر چو مى دوخت
    كو شمع مدينه بود و، مى سوخت!
    بعد از پدر؟!: از جفاى اعداش مى ديد
    بستند ز كينه، دست مولاش!
    افتاده به دست غاصبى چند
    آن شير خدا، فتاده در بند!
    در سينه به جاى دل، چه دارد؟!
    زهرا مگر از كه شكوه دارد؟!
    خوناب جگر چشيد و خون خورد
    آنقدر، كه تازيانه هم خورد!
    بگذارد و، خون ز ديده بارد
    حق داشت كه سر فرود آرد!
    وين درد دگر كه مخفيانه ست!
    تشييع جنازه اش، شبانه ست!
    بر سينه ى اوست، داغ زهرا!
    بر تربت بى چراغ زهرا!
    اما به روى مزار زهرا
    و قبر عزيزش آب ريزد
    از ديده، على گلاب ريزد!



رستگار






به روى شانه ها تابوت مى رفت!




  • گذشته نيمه يى از شب، دريغا!
    چراغ خانه ى مولاست خاموش
    فغان تا عالم لاهوت مى رفت
    على زين غم چنان مات ست و مبهوت
    شگفتا از على با آن دليرى
    به مژگان ترش ياقوت مى سفت
    كه : اى گل نيستى تابوت بويم
    جدا از دل، آرامى ندارد
    چنان در ماتمش از خويش مى رفت
    كه ديده در دل شب بلبلى را
    ز بيتابى، گريبان چاك مى كرد
    على با دست خود، خشت لحد چيد
    دل خود را به غم، دمساز مى كرد
    تو گويى ز آن رخ گرديده نيلى
    از آن دامان خود پر لاله مى كرد
    على، در خاك زهرا را نهان كرد
    گل خود را به زير گل نهان ديد
    شد از سوز درون شمع مزارش
    چنان از سوز دل بيتاب مى شد
    غم پروانه اش بيتاب مى كرد
    چو بر خاك مزارش ديده مى دوخت
    على از هستى خود، دست مى شست
    مگر او گيرد از دست خدا، دست
    كه دشمن بعد او، دست على بست!



  • رسيده جان شب بر لب، دريغا! !
    كه شمع انجمن آراست خاموش
    به روى شانه ها، تابوت مى رفت!
    كه دستش را گرفته دست تابوت!
    كند تابوت زهرا دستگيرى!
    سرشك از ديده مى باريد و مى گفت
    مگر بوى تو از تابوت، بويم!
    على، بيتو دلارامى ندارد
    كه خون از چشم غير و خويش مى رفت
    كه زير گل نهان سازد گلى را؟!
    جهانى را به زير خاك مى كرد!
    بساط ماتم خود تا ابد، چيد!
    كفن از روى زهرا باز مى كرد!
    به رخسار على مى خورد سيلى!
    كه چون نى، بند بندش ناله مى كرد
    نهان در قطره، بحر بيكران كرد!
    بهار زندگانى را خزان ديد
    على با آب و آتش بود كارش!
    كه شمع هستى او، آب مى شد!
    على را قطره قطره، آب مى كرد!
    سراپا در ميان شعله مى سوخت
    گل خود را به زير خاك مى جست
    كه دشمن بعد او، دست على بست!
    كه دشمن بعد او، دست على بست!



محمد على مجاهدى (پروانه)






در انتظار فاطمه بود!




  • خداى عزَّوَجل، غمگسار فاطمه بود
    شبانه، غسل بدو داد و كفْن و دفْنش كرد
    به نور ديده ى خود شد رسول حق، ملحق
    چو لاله يى كه فروزان بَود به صحن چمن
    به نارضايى زهرا و دلشكستگيش
    بهار زندگى او ز هيجده نگذشت
    مدينه باد به اهل مدينه ارزانى!
    بهشت، مسكن و شهر و ديار فاطمه بود



  • كه همسرى چو على در كنار فاطمه بود
    همان كسى كه دلش بيقرار فاطمه بود!
    به باغ خلد، كه در انتظار فاطمه بود
    دل حسين و حسن، داغدار فاطمه بود
    بس اين دليل كه: مخفى مزار فاطمه بود
    خزان عمر، به فصل بهار فاطمه بود!
    بهشت، مسكن و شهر و ديار فاطمه بود
    بهشت، مسكن و شهر و ديار فاطمه بود



سيد حسين حسينى




براى شكسته بالى تو!




  • بزرگ آيت حق! اى كه نيست تالىِ تو
    تو را بس ست همين افتخار در عالم
    حديث غصب فدك را اگر كسى پرسد
    به پشت ابر نهان كرد روى ماه تو را
    شبى كه غسل تو مى داد، با تمام وجود
    به باد صبر تو، اى قبر تو ز ديده نهان!
    اميدوار چنان باش (آصفى)! كه شود
    قبول حضرت او، شعر ارتجالى تو



  • گواه صدق حديثم: مقام عالى تو
    كه جز على، شه مردان، نبود تالى تو
    بس ست بهر گواهى، قد هلالى تو!
    ز ضرب سيلى كين، خصم لا ابالى تو
    على گريست براى شكسته بالى تو!
    روَد سرشك غم از ديده ى مَوالى تو
    قبول حضرت او، شعر ارتجالى تو
    قبول حضرت او، شعر ارتجالى تو



مهدى اصفى ( اصفى)



آهسته آهسته!




  • چو خورشيد از نظرها شد نهان، آهسته آهسته
    شبى تاريك و درد آلود چون روز سيه بختان
    غبار ظلمت و گرد غم و آه دل طفلان
    چو لختى بگذرد از شب، على آماده مى گردد
    بريزد آب، اَسما، تا على از زير پيراهن
    كنار قبر زهرا اشك ريزد تا سحر امشب
    (مويد)! گريه كن زين غم، كه شويد كوه عصيان را
    ز لطف حق همين اشك روان، آهسته آهسته



  • دوباره نيلگون شد آسمان آهسته آهسته
    فكنده سايه ى غم بر جهان، آهسته آهسته
    شده در بيت زهرا، حكمران آهسته آهسته!
    براى غسل زهراى جوان آهسته آهسته!
    بشويد جسم آن آزرده جان آهسته آهسته!
    چنان شمعى اميرمومنان، آهسته آهسته!
    ز لطف حق همين اشك روان، آهسته آهسته
    ز لطف حق همين اشك روان، آهسته آهسته



سيد رضا مويد (مويد)


گلبن عفاف




  • زهرا كه بود بار مصيبت به شانه اش
    درياى رحمت ست حريمش، از آن سبب
    شبهاى او به ذكر مناجات شد سحر
    باللَّه كه با شهادت تاريخ، كس نديد
    از زمانه اش مى خواست تا كناره بگيرد ز ديگران
    تا شِكوه ها ز امّت بيمهر سر كند
    طى شد هزار سال و، گذشت زمان نبرد
    افروختند آتش بيداد آن چنان
    آن خانه يى كه روح الامين بود محرمش
    گلچين روزگار از آن گلبن عفاف
    شرم آيدم ز گفتنش، اى كاش مى شكست
    تنها نشد شكسته دل از ماتمش، على
    گريد على كه بر بدن ناتوان او
    را زى ست در وصيّت زهرا، كه نيمه شب
    مولا به خاك مى سپرد محرمانه اش



  • مهمان قلب ماست غم جاودانه اش
    فلك نجات تكيه زده بر كرانه اش
    اى من فداى راز و نياز شبانه اش
    آن حق كُشى كه فاطمه ديد
    دلگير بود و كلبه ى احزان، بهانه اش
    ديدند سوى قبر پيمبر، روانه اش
    گرد ملال از در و ديوار خانه اش
    كآمد برون ز سينه ى زهرا زبانه اش!
    يادآور هزار غمست آستانه اش!
    بشكست شاخه يى كه جدا شد جوانه اش!
    دستى كه ماند بر رخ زهرا نشانه اش!
    درهم شكست چرخ وجود استوانه اش
    دشمن اثر گذاشته با تازيانه اش!
    مولا به خاك مى سپرد محرمانه اش
    مولا به خاك مى سپرد محرمانه اش



محمد جواد غفورزاده (شفق)




بخواب آرام!




  • دوباره شب شد و، ظلمت بر آمد
    پس از آتى كه طفلان خوابشان برد
    ز خانه تا بقيع، شاه يگانه
    به آوايى كه آيد از دلِ تنگ
    به آوايى، كه پيغمبر بنالد
    بگويد زير لب در آن دل شب:
    بدين حالش چو طى شد راه صحرا
    نهد صورت به خاك، آن شاه ابرار
    سلام اى بانوى در خاك خفته!
    بخواب آرام، اى پهلو شكسته!
    بخواب آرام، اى نور دو عينم
    بخواب آرام، با رخسار نيلى
    به خانه چون روم، رويت نبينم
    به مسجد چون روم، بينم عدو را
    چه خوبست اى همه آرام جانم
    هميشه بر سر قبرت بمانم!



  • كنار قبر زهرا، حيدر آمد
    فلك، تاب از دل بيتابشان برد:
    قدم آهسته بر دارد شبانه
    به آوايى، كه سوزد سينه ى سنگ
    زمين و آسمان، يكسر بنالد
    امان از سينه ى سوزان زينب!
    بيايد در كنار قبر زه را
    بگويد اين سخن با چشم خونبار:
    درود زندگى را، زود گفته!
    على اندر سر قبرت نشسته
    كه من، چون تو پرستار حسينم!
    به پيغمبر نشان ده جاى سيلى!
    بريزم اشك و، با زينب نشينم!
    به ياد آرم غم سيلى او را!
    هميشه بر سر قبرت بمانم!
    هميشه بر سر قبرت بمانم!



غلامرضا سازگار (ميثم)

زهرا را نمى ديد!




  • شب بود و چشم خفتگان در خواب خوش بود
    در خاك پنهان كرده خونين لاله اش را
    اشكش به رخ، چون انجم از افلاك مى ريخت
    در ظلمت شب، بيصدا چون شمع مى سوخت
    گويى كه مرگ يار را باور نمى داشت
    مى خواست كم كم گم شود در آسمان، ماه
    ديد كوتاه بوسيد در درياى اشك ديده، گل را
    بگذاشت جانش را در آن صحرا، شبانه
    آنجا كه خاكش را به خون آغشته بودند
    آنجا كه جز غمهاى دنيا را نمى ديد
    صبح آمد و شب خفتگان جستند از جا
    در بين ره مقداد آن پير جوانمرد
    مردى كه مردان جهان را مردى آموخت
    فرياد زد كاى چشم دلهاتان همه كور
    او بود از جمع شما بيزار، بيزار!
    دوش آن تن آزرده را مولا چو بر داشت
    خون دلش با اشك چشمش در هم آميخت
    از پهلوى زهراى او خونابه مى ريخت!



  • بيدار مردى اشك چشمش، آب خوش بود!
    آزرده جسم يار هجده ساله اش را
    بر پيكرِ تنها اميدش، خاك مى ريخت
    تنهاى تنها، بيخبر از جمع مى سوخت
    از خاك قبر همسرش، سر بر نمى داشت
    چون عمر يارش، عمر شب را
    برداشت صورت از زمين، بگذاشت دل را!
    با پيكرى بيجان، روان شد سوى خانه
    هم آرزو، هم شاديش را كشته بودند
    در هر طرف مى گشت و، زهرا را نمى ديد!
    آماده بعد از دفن، بر تشيع زهرا!
    چونان على در غيرت و مردانگى، فرد
    پيرى كه از استاد خود، شاگردى آموخت
    در ظلمت شب دفن شد آن آيت نور
    او ديد از خيل شما آزار، آزار!
    با جان خود مخفى درون خاك بگذاشت!
    از پهلوى زهراى او خونابه مى ريخت!
    از پهلوى زهراى او خونابه مى ريخت!



غلامرضا سازگار (ميثم)


قصه ى زهرا!




  • شكسته قامت موزون سر و بستانش
    ز اشك چشم على مى توان نمود ادراك
    بسوخت جان جهانى حديث شرح غمش
    تن چو برگ گلشن را به خاك گور نهاد
    مصيبتى ست جگر سوز، قصه ى زهرا
    به بلبل چمن، از مرگ گل خبر ندهيد
    (كه بر شكته صبا، زلف عنبر افشانش)



  • (به هر شكسته كه پيوست، تازه شد جانش)
    (كه دل چه مى كشد از روزگار هجرانش)؟
    (كه خون ديده ى ما بود مهر عنوانش)
    (و يا ز شرم تو در غنچه كرد پنهانش)؟
    (كه جان زنده دلان سوخت در بيابانش)
    (كه بر شكته صبا، زلف عنبر افشانش)
    (كه بر شكته صبا، زلف عنبر افشانش)



[ مصراعهاى درون كمانكها، از لسان الغيب حافظ شيرازى است . ] .

اصغر عرب (خرد)



دستت بريده باد!




  • اى آنكه بر صحيفه ى حق پشت پا زدى
    گر دشمنى به ساحت احمد نداشتى
    روزى كه دادگاه عدالت به پا شود
    مى پرسد از تو مهدى ما، با چه جرأتى
    دستت بريده باد! كه با بود حسين
    در كوچه يى كه رهگذر خاص و عام بود
    پهلوى او شكستى و، زين ماتم بزرگ
    (ژوليده) شو خموش! كزين شعر سوزناك
    آتش به تار و پود همه ما سوا زدى ژوليده ى



  • بر هم بساط شادى آل عبا زدى
    بر گفته هاى او، ز چه رو پشت پا زدى؟!
    آگه شوى كه تير جفا را خطا زدى
    آتش به درب خانه ى شير خدا زدى؟
    سيلى به روى مادر ما از جفا زدى!
    با تازيانه، مادر ما را چرا زدى؟!
    خنجر به پشت ختم رسل از قفا زدى!
    آتش به تار و پود همه ما سوا زدى ژوليده ى
    آتش به تار و پود همه ما سوا زدى ژوليده ى



نيشابورى (ژوليده)


سند معتبر!




  • دستى به دست محسن و يك دست بر كمر
    افتد ز حزن، لرزه بر اندام عرشيان
    گذر اِحقاق حقّ خويش چو پيش خدا كنى
    با بازوى سيه شده در پيشگاه عدل- مظلومى
    گناه محسن شش ماهه ام چه بود؟!
    جز گريه در فراق پدر، جرم من چه بود؟!
    شاهد به مدعاى تو، ديوار و در شود
    آنجا ميان محكمه، مسمار غرق خون
    در سينه ام نهان بود اين سوز و سازها
    اى قبر مخفى تو، مراد دل ( فراز)
    باب المحوائجى تو، برآور نيازها



  • با سينه يى از آتش مسمار، شعله ور
    اينگونه گر ز صحنه ى محشر كنى
    با قامت خميده، قيامت به پا كنى
    على، ز خفا، بر ملا كنى گويى:
    گلچين، گلم ز شاخه هستى چرا ربود؟!
    بر داغم از چه داغ دگر دشمنم فزود؟!
    مظلومى ترا، سندى معتبر شود
    حاضر براى داورى دادگر شود
    تا آن زمان كه پرده بر افتد ز رازها
    باب المحوائجى تو، برآور نيازها
    باب المحوائجى تو، برآور نيازها



سيدتقى قريشى (فراز)


بس ست!




  • دلم از غم شده پيمانه ى خون
    از تب و تاب چه بيتاب شده؟
    از غم دخت رسول خاتم
    به سرا آتش كين افكندند
    ماجراى در و ديوار، بس ست
    شرح بازوى سيه، باز مگو
    ترسم از خامه، شرر بر خيزد
    ترسم از چشم فلك خون بارد
    كه به كيوان، شرر آه ريد
    لطمه بر عارض مهرست هنوز
    نيلگون، روى سپهرست هنوز!



  • خواهد از سينه سر آرد بيرون
    (شمع سان سوخته و آب شده!)
    لحظه يى نيست جدا از ماتم
    لرزه بر محور دين، افكندند
    صحبت از سينه و مسمار بس ست
    ز خزان چمن ناز، مگو
    شعله بر خرمن هستى ريزد
    اشك از ديده ى گردون بارد
    از خسوفى كه بر آن ماه رسيد
    نيلگون، روى سپهرست هنوز!
    نيلگون، روى سپهرست هنوز!



محمدرضا براتى (براتى)



چرا نبود؟!




  • زهرا مگر عزيز رسول خدا نبود؟!
    از بس جفا و جور به سويش هجوم كرد
    داوود، ارث بهر سليمان به جا گذاشت
    سيلى كجا و صورت بانوى دين كجا؟
    زهرا چرا حضور على روى مى گرفت؟!
    از پشت در به: فضه! خذينى گشود لب
    آيا چه شد كه دست به ديوار مى گرفت؟
    زينب، كجاى خانه در آن گير و دار بود؟
    گرداند رو به سوى على، گفت آنچه گفت
    مخفى، مزار دختر خير الورى چرا؟!
    معلوم قبر فاطمه ز اول، چرا نبود؟!



  • يا آنكه محرم حرم كبريا نبود؟!
    تا بود، رنج و درد ز جانش جدا نبود!
    ارث پدر به فاطمه آيا روا نبود؟!
    آيا ميان كوچه، يكى آشنا نبود؟!
    محرم مگر به همسر خود، مرتضى، نبود؟!
    جز فضه ياورى مگرش در سرا نبود؟!
    زهرا كه در جوانى، قدش دو تا نبود!
    آيا حسين، شاهد آن ماجرا نبود؟!
    آرى از آن دو تن كه تو دانى، رضا نبود
    معلوم قبر فاطمه ز اول، چرا نبود؟!
    معلوم قبر فاطمه ز اول، چرا نبود؟!



محمد آزادگان (واصل)



پرنده ى زخمى




  • شب، سكوت ست و باز تاب غمت،
    شب، سكوت ست و باز تاب غمت،
    مرگ در كوچه مى وزد امشب،
    مرگ در كوچه مى وزد امشب،
    كاسه هاى گرسنه مى آيند،
    دستهايت پرست از ايمان،
    شانه هايت پرنده ى زخمند،
    شانه هايت پرنده ى زخمند،
    در نگاهت ستاره يى پنهان
    در نگاهت ستاره يى پنهان
    هفت پشت فرشتگان لرزيد
    بازوان نحيفت اى بانو!
    پشت احساس گرم نخلستان،
    عطر زخم شقيقه اش گويى،
    كوفه در كوفه بيوفايى را،
    با سكوتى كه در مناجاتش،
    حزن داوودى نيستان ست



  • آسمان آسمان بيابان ست
    آسمان آسمان بيابان ست
    باد تنهاييت پريشان ست
    باد تنهاييت پريشان ست
    كودكانى يتيم و بغض آلود
    سفره اما گرسنه ى نان ست!
    در فضاى كدورتى سر بى
    در فضاى كدورتى سر بى
    پشت اعماق درد سوزان ست
    پشت اعماق درد سوزان ست
    از صداى شكستن بالت
    تكيه گاه عصاى ايمان ست
    بوى مردى غريب مى آيد!
    بوى تاريخ رنج انسان ست!
    با غروى شكسته تاب آورد
    حزن داوودى نيستان ست
    حزن داوودى نيستان ست



صادق رحمانى



جگر گوشه ى نبى




  • اى بانوى حريم شهنشاه لافتى!
    اى گوشواره ى تو، دُرِ اشك بيكسان
    اى مريم دو عيسى و چرخِ دو آفتاب
    همخوابه ى علىّ و، جگر گوشه ى نبى
    بر دست و سينه، جاى حُلِىّ و حمايلت1
    كابين تو فرات و، حسين تو تشنه لب!
    ميراثت از پدر همه ظلم و ستم رسيد
    نى اين سخن خطاست، كه ميراثت از رسول
    درى بود كه كرده به چشم امتش قبول



  • اى معجر تو عصمت و، اى حجله اى حيا!
    گلگونه ى تو، خون شهيدان كربلا!
    اى معدن دو گوهر و، مام و دو مقتدا!
    مخدومه ى خلايق و، محبوبه ى خدا!
    از چوب و تازيانه نشان بود جا به جا!
    ميراث تو فدك، حسين تو بينوا!
    وين را نمود امّت گمراه او ادا!
    درى بود كه كرده به چشم امتش قبول
    درى بود كه كرده به چشم امتش قبول



[1. زيور و زينت ]

و صال شيرازى (وصال)






يك داغ به جاى هزار داغ!




  • تا دخترى ست همچو تو در خانه ى رسول
    برج حيا، و اختر عصمت كه عارضش
    مريم ز آسمان چهارم، سر شرف
    اى روح پاك! عقل مجرد! كه تا ابد
    آوخ كه ساخت مادر دهرت پس از پدر
    تن زير خاك و، روح به بالاى خاك ديد
    يك داغ را نوشت به جاى هزار داغ!
    اى حور! گل مپاش، كه خير النّسا كند
    با پهلوى شكسته به باغ جنان نزول



  • ناموسى وحى مى طلبد رخصت دخول
    بر آفتاب داده نشان خانه ى افول!
    سايد به خدمت تو گر او را كنى قبول!
    دورست نور ذات تو از ديده ى عقول
    خاطر حزين و ديده پر از اشك و دلْ ملول
    ديدت چو آسمان به سر تربت رسول
    دست قضا چو يافت خبر از دل بتول
    با پهلوى شكسته به باغ جنان نزول
    با پهلوى شكسته به باغ جنان نزول



شيخ جواد قدسى



دسته ى گل




  • اى گل گلشن سلطان رسل!
    گلِ با غنچه ى گلبرگِ على
    گشت پرپر، گل نشكفته ى تو
    بر تو ظلمى كه ز اشرار رسيد
    نه همين پهلويت از در بشكست
    در يكپارچه با ميخ درشت
    نه همين محسن او گشت شهيد
    چون كه طوفان حوادث بنشست
    روز را، قصه به چشمش شب كرد
    گفت: اى واى! كه مظلوم شديم
    اندرين حال كه دلها خون ست
    جبهه ها را همگى ياد كنيد
    روح پاك شهدا، شاد كنيد



  • باغ دين را به مَثَل دسته ى گل
    همسر خوب و جوانمرگ على!
    هم چنين غنچه ى خون خفته ى تو
    از فشار در و ديوار رسيد
    محسن، آن غنچه ى پرپر بشكست
    مادر و كودك او يكجا كشت!
    مادرش نيز به خون مى غلطيد
    ديد فضه كه على، بيكس گشت!
    ياد بى مادرى زينب كرد!
    هم چون زينب و كلثوم شديم
    رفقا! وقت دعا اكنون ست
    روح پاك شهدا، شاد كنيد
    روح پاك شهدا، شاد كنيد



على اكبر خوشدل تهرانى (خوشدل)


مكتب تو مى ماند




  • رفتى و، زينب تو مى ماند
    بر كف زينب، اين زبان على
    تا حسينى و كربلايى هست
    از على دم زدى، و نام على
    تا ابد در صوامع ملكوت
    هم، نماز نشسته ى تو به روز
    منصب تو، حكومت دلهاست
    در سپهر شهامت و ايثار
    خون تو، پشتوانه ى دين ست
    خصم دون! گاه رو سياهى توست
    قصه را، تازيانه مى داند!
    در و ديوار خانه، مى داند!



  • خط تو، مكتب تو مى ماند
    رشته ى مطلب تو، مى ماند
    زين اَبْ، زينب تو، مى ماند
    تا ابد بر لب تو مى ماند
    ناله ى يا رب تو، مى ماند
    هم، نماز شب تو مى ماند
    تا ابد منصب تو مى ماند
    پوتو كوكب تو، مى ماند
    تا ابد مذهب تو، مى ماند
    روز ما و شب تو، مى ماند
    در و ديوار خانه، مى داند!
    در و ديوار خانه، مى داند!



محمد على مجاهدى (پروانه)




چه ديدى اى مادر؟!




  • مگر ز اهل مدينه چه ديدى اى مادر؟!
    اميد ما، به وجود تو بستگى دارد
    چرا نماز شبت را، نشسته مى خوانى؟!
    دگر به همره ما تا احد نمى آيى
    دعا به مردم همسايه كرده يى، اما
    من از تو، درس شهامت گرفتم و ديدم
    پى دفاع ز حق امام خويش، به جان
    دگر به سينه و پهلو مرا نمى گيرى
    ز بسكه مرگ خودت از خدا طلب كردى
    هزار جان (مويد) فداى جانت باد!
    چرا ز جان و جهان، دل بريدى اى مادر؟!



  • كه دل ز عمر عزيزت بريدى اى مادر!
    چرا ز زندگيت نا اميدى اى مادر؟!
    چرا به فصل جوانى، خميدى اى مادر؟!
    چرا ز قبر عمو پا كشيدى اى مادر؟!
    چه طعنه ها كه از آنان شنيدى اى مادر!
    چه رنجها كه درين ره كشيدى اى مادر!
    هزار گونه بلا را خريدى اى مادر!
    مگر به سينه و پهلو چه ديدى اى مادر؟!
    گمانم اينكه به مقصد رسيدى اى مادر!
    چرا ز جان و جهان، دل بريدى اى مادر؟!
    چرا ز جان و جهان، دل بريدى اى مادر؟!



سيدرضا مويد (مويد)






يا فضَّةُ خُذينى!




  • هر گه كه ياد آرم، زين آستان مادر!
    ياد آرم از صداى: يا فضه خذينى!
    باللَّه على ست مظلوم، از روى توست پيدا
    گويى ز درد و محنت، دستت نداشت قدرت
    لب بسته يى ز يارب، جاى تو اين دل شب
    ريزد ز چشم زينب اشك شبانه مادر!



  • گردد ز ديده چون سيل، اشكم روانه مادر!
    تا مى كنم نظاره، بر درب خانه مادر!
    كز غربتش به صورت، دارد نشانه مادر!
    موى مرا نكردى، امروز شانه مادر!
    ريزد ز چشم زينب اشك شبانه مادر!
    ريزد ز چشم زينب اشك شبانه مادر!



غلامرضا رستگار (ميثم)





آب شد مادر!




  • تمام شمع وجود تو، آب شد مادر!
    گل وجود تو پرپر شد و به خاك افتاد
    بجاى شمع كه سوزد به قبر پنهانت
    ميان آنهمه دشمن كه مى زدند تو را
    حمايت از پدرم را گناه دانستند
    به ياد ناله ى مظلوميت دلم سوزد
    كه چون سلام پدر، بى جواب شد مادر!



  • دعاى نيمشبت، مستجاب شد مادر!
    بهشت آرزوى ما، خراب شد مادر!
    على، كنار مزار تو، آب شد مادر!
    دلم به غربت باب كباب شد مادر!
    كه كشتن تو در امت، ثواب شد مادر!
    كه چون سلام پدر، بى جواب شد مادر!
    كه چون سلام پدر، بى جواب شد مادر!



غلامرضا سازگار (ميثم)


اى مادر!




  • چرا پنهان كنى از چشم من رخسار، اى مادر!
    گرفتم، خواستى مولا نگردد از غمت آگه
    گمان كردم كه: از بهر شفاى خود دعا كردى
    نه تنها در غمت از ديده ى من اشك مى ريزد
    زدود آه جانسوزت، گرفته چشمه ى خورشيد
    از آن شمع وجود نازنينت آب مى گردد
    مگر از ضرب در بشكسته پهلويت؟! كه مى گيرى
    به وقت راه رفتن دست بر ديوار، اى مادر!



  • مگر از دخترت، زينب، شدى بيزار اى مادر!
    چرا با من نكردى درد خود اظهار، اى مادر؟!
    ولى كردى طلب مرگ خود از دادار اى مادر!
    كه مى گريد به حال تو، در و ديوار اى مادر!
    زبس در بيت الاحزان گريه كردى زار، اى مادر!
    كه مى سوزد دلت از فتنه ى اغيار، اى مادر!
    به وقت راه رفتن دست بر ديوار، اى مادر!
    به وقت راه رفتن دست بر ديوار، اى مادر!



محمد نعيمى (نعيمى)









خطبه ى ناتمام!




  • بيتو، اى يار مهربان على!
    بيتو، اى قهرمان قصه ى عشق
    ار چار پله بالا رفت
    در عروج تو، از ادب مى سود
    خطبه ى ناتمام زهرا كرد
    خواست نفرين كند، كه زهرا را
    ز قهر تو، ما سوا سوزد
    ذوالفقار برهنه ى سخنش
    كه دگر تا ابد به زنهارند
    با وجودى كه قاسم رزق ست
    بعد او، خصم دون كه مى پنداشت
    بود غافل كه چون به سر آيد
    دشمنان را، امان نخواهد داد
    زينب! اى خطبه ى حماسى عشق!
    باش كز خطبه ات زبانه كشد
    ديدم، انصاف را به كوچه ى عشق
    عشق چون من ارادتى دارد
    نسب خويش را، جوانمردى
    رفت زهرا و، اشك از دنبال
    خرمن او، اگر در آتش سوخت
    بازمانده ست سفره ى دل او
    را ز دل را به چاه مى گويد
    آن شرارى كه سوخت زهرا را
    قصه را، تازيانه مى داند!
    در و ديوار خانه، مى داند!



  • شعله سر مى كشيد ز جان على
    ناتمام ست داستان على عيسى
    دم آخر ز نردبان على
    سر به پاى، تو آسمان على!
    كار شمشير خونفشان على!
    داد مولا قسم به جان على!
    صبر كن، صبر! مهربان على!
    كرد كارى به دشمنان على
    از دم تيغ جانستان على!
    ساخت عمرى به قرص نام على!
    به سه نان مى خرد سنان على!
    دوره ى صبر امتحان على
    لحظه بى تيغ بى امان على!
    اى به كام على، زبان على
    آتش خفته در بيان على
    سر نهاده بر آستان على
    به على و، به خاندان على
    مى رساند به دودمان على
    و ز پى او روان، روان على!
    رفت بر باد خانمان على!
    غم و دردست ميهمان على!
    رفته از دست همزبان على!
    سوخت تا مغز استخوان على!
    در و ديوار خانه، مى داند!
    در و ديوار خانه، مى داند!



محمدعلى مجاهدى (پروانه)

روزهاى آخر!




  • يا آن روزى كه ما هم سايه بر سر داشتيم
    باز جد ما، پيغمبر، از ما چهره پنهان كرد و، باز
    مادر مظلومه ى ما نيز رفت از دست ما!
    اندر آن روزى كه آتش بر سراى ما زدند
    آمد و، رفت از جهان محسن در آن غوغا، دريغ!
    مادر ما، خود ز حق مى خواست مرگ خويش را
    روزهاى آخر عمرش ز ما رو مى گرفت!
    در شب دفنش به ما معلوم شد اين طرفه را ز1
    از كفن دستش بر آمد، جسم ما در بر گرفت
    از فراق روى مادر، با پدر هر روز و شب
    با فغان گويد (مويد) آنچه را (ميثم) بگفت:
    (اى خوش آن روزى كه ما در خانه، مادر داشتيم!)



  • همچو طفلان دگر، در خانه مادر داشتيم
    يادگارى همچو زهرا از پيمبر داشتيم
    مرگ او را كى به اين تعجيل باور داشتيم؟!
    ما در آنجا، حال مرغ سوخته پر داشتيم!
    آرزوى ديدن روى برادر داشتيم
    ورنه ما بهرش دعا با ديده ى تر داشتيم
    چون على، ما هم ازين غم دل پر اخگر داشتيم!
    تا ز روى نيلگونش بوسه يى بر داشتيم!
    جسم او را همچو جان ما نيز در بر داشتيم
    دو برادر بزم ماتم با دو خواهر، داشتيم!
    (اى خوش آن روزى كه ما در خانه، مادر داشتيم!)
    (اى خوش آن روزى كه ما در خانه، مادر داشتيم!)



[1. صفت «طرفه» براى رازى كه توان فرساست، مناسب به نظر نمى رسد. ]

سيد رضا مويد (مويد)




طفل شهيد!




  • گلى كه فصل خزان بر دميد، محسن بود!
    گل هميشه بهار على، كه از بيداد
    كنار خانه ى زهرا، يگانه سربازى
    يگانه ى طفل شهيدى كه چشم مادر هم
    يگانه طفل شهيدى كه كس نمى داند
    يگانه رهسپر راه عشق كز منزل
    يگانه مرغ پر و بال بسته يى كآخر
    تو خون ز ديده (مويد)! بريز و بازگوى:
    گلى كه رنگ چمن را نديد، محسن بود



  • گلى كه رنگ چمن را نديد، محسن بود!
    چو غنچه جامه به پيكر دريد، محسن بود!
    كه شد به راه ولايت شهيد، محسن بود!
    شد از نظاره ى او نا اميد، محسن بود!
    ز بعد قتل، كجا آرميد، محسن بود!
    جدا نگشته به منزل رسيده، محسن بود!
    ز آشيانه ى سوزان پريد، محسن بود!
    گلى كه رنگ چمن را نديد، محسن بود
    گلى كه رنگ چمن را نديد، محسن بود



سيدرضا مويد (مويد)


قتلگاه مادر!




  • گلى كه باغ رسالت از او معطر بود
    به ياد خانه ى تاريك بانويى سوزم
    نداشت بيشتر از هيجده بهار، اما
    كجا روم؟ به كه گويم؟ كه: نيلى از سيلى
    در آفتاب، بريدند سايه بان كسى
    كنار قبر پدر با كنايه مى گويد:
    پى دفاع ولايت، شكست آن دستى
    به كودكى شده بانوى خانه بى زينب
    كه آستانه ى او، قتلگاه مادر بود!



  • كنار غنچه ى خونين خويش، پرپر بود!
    كه شعله هاى چراغش، از آتش در بود!
    مصيبتش ز همه انبيا فزون تر بود!
    عذار عصمت پروردگار داور بود!
    كه رحمتش به سر خلق، سايه گستر بود!
    نشان اجر رسالت به دست دختر بود!
    كه روى او كه روى او اثر بوسه ى پيمبر بود!1
    كه آستانه ى او، قتلگاه مادر بود!
    كه آستانه ى او، قتلگاه مادر بود!



[ 1. جاى (كه روى او)، تركيب (كه بر رخش) مناسب تر به نظر مى رسد. ]

غلامرضا سازگار (ميثم)




اى خوش آن روزى كه...!!




  • اى خوش آن روزى كه ما، در خانه مادر داشتيم
    هر كسى جسم عزيزش روز بر دارد، ولى
    كاش آن روزى كه مادر گفت: پهلويم شكست!
    كاش آن روزى كه تنها مادر ما را زدند
    كاش محسن را نمى كشتند،
    كاش آن ساعت كه دانستيم بى مادر شديم
    اين در و ديوار مى گريد به حال ما، كه ما
    مادر ما، رفت از دنيا در آن حالى كه ما
    (ميثم) از دل مى سرايد شعر جانسوزش، بلى
    از عنايت ما به او چون لطف ديگر داشتيم



  • ديده از ديدار رخسارش، منور داشتيم
    ما كه جسم مادر خود را به شب برداشتيم!
    ما دم در، حق حفظ جان مادر داشتيم
    ما يكى را در ميان كوچه، ياور داشتيم!
    تا ما غنچه يى يادگار از آن گل رعناى پرپر داشتيم!
    جاى آغوشش به خاك تيره، بستر داشتيم!
    مادرى بشكسته پهلو پشت اين در داشتيم!
    گريه بر حالش سر قبر پيمبر داشتيم!
    از عنايت ما به او چون لطف ديگر داشتيم
    از عنايت ما به او چون لطف ديگر داشتيم



غلامرضا سازگار (ميثم)


بهانه مى خواهد!




  • دوباره مرغ دلم، آشيانه مى خواهد
    دوباره آتش عشقم، زبانه مى گيرد
    بيا كه سبزترين شاخه هاى باغ بهشت
    به كوچه ى كوچه ى شهر مدينه غوغايى ست
    دوباره زلف پريشان زينب و كلثوم
    دوباره زاير گلزار با صفاى بقيع
    ز بسكه ديده، شب و روز از فراق تو سوخت
    براى گريه ازين پس بهانه مى خواهد!



  • ترانه يى، سخنى عاشقانه، مى خواهد
    دوباره بحر غم دل، كرانه مى خواهد
    ز دانه دانه ى اشكت، جوانه مى خواهد
    تنى نحيف كجا تازيانه مى خواهد؟!
    ز دست عاطفه آميز، شانه مى خواهد
    ز بى نشانى قبرت، نشانه مى خواهد
    براى گريه ازين پس بهانه مى خواهد!
    براى گريه ازين پس بهانه مى خواهد!



حسين غلامى




جامه ى نيلى




  • اين جمله بود نقش به نه طارم نيلى:
    از ماتم جانسوز تو اى ام ابيها!
    اى دخت نبى! آتش نمرودى دشمن
    خواهم ز خداوند كه: اين هر دو بمانند
    احباب تو در عزت و، اعدا به ذليلى



  • زهرش به گلو آنكه به زهرا زده سيلى
    پوشيده مسيحا به فلك، جامه ى نيلى
    بادا به محبان تو گلزار خليلى
    احباب تو در عزت و، اعدا به ذليلى
    احباب تو در عزت و، اعدا به ذليلى



محمد وارسته كاشانى ( وارسته)




غربت على
نماز كن!




  • اى مادر حسين و حسن! ديده باز كن
    در كار من ز مرگ تو افتاده مشكلى
    من آمدم كه باز برم سوى خانه ات
    اطفال تو، بهانه ى مادر گرفته اند
    سجاده ى نماز تو افكنده زينبتپ
    همسايگان، دعاى ترا آرزو كنند
    از پاى تا به فرق (مويد) بود نياز
    لطفى برين حقير سراپا نياز كن



  • حال على بين و سپس خواب ناز كن!
    لطفى كن و ز كار على، عقده باز كن!
    بازآ به سوى خانه، مرا سر فراز كن!
    دستى بى نوازش ايشان دراز كن!
    با پهلوى شكسته بيا و، نماز كن!
    برخيز و رو به جانب محراب راز كن
    لطفى برين حقير سراپا نياز كن
    لطفى برين حقير سراپا نياز كن



سيد رضا مويد (مويد)


سجاده ى نماز تو!




  • رفتى و هست ياد تو در خاطرم هنوز
    با آنكه روز و شب ز فراقت گريستم
    زهراى من! كه سوخت سراپاى تو چو شمع
    شمعى كه در عزاى تو افروختم ز آه
    ياد تو بسكه مونس جان و دلم بود
    شبها كه بيتو جانب محراب مى روم
    ز آن غم، كه وقت غسل تو بر جان من نشست
    از پهلوى شكسته ى تو، دلشكسته ام
    بى اختيار، مى فكند موقع نماز
    اين شعر جانگداز، (مويد) سرود و گفت:
    باشد گواه داغ تو، چشم ترم هنوز



  • مرگ تو ديدم و، نبود باورم هنوز!
    نقش رخت نرفته ز چشم ترم هنوز
    مى سوزد از فراق تو، پا تا سرم هنوز!
    باشد چراغ محفل حزن آورم هنوز
    احساس مى كنم كه تويى در برم هنوز!
    گيرد بهانه ات، دل غمپرورم هنوز!
    گلهاى داغ، سر زند از پيكرم هنوز!
    وز قبر بى نشان تو، تنها ترم هنوز!
    سجاده ى نماز تو را، دخترم هنوز!
    باشد گواه داغ تو، چشم ترم هنوز
    باشد گواه داغ تو، چشم ترم هنوز



سيد رضا مويد (مويد)



قتلگاه تو!




  • اى با خبر ز درد و غم بيمشار من
    رفتى از ديده ى من و از دل نمى روى
    شيرينى حيات من اى بضعه الرسول!
    خيرى پس از تو نيست درين زندگى و من
    مردم ز گريه، عقده ى خود حل كنند ليك
    خواهم ز كودكان تو پنهان گريستن
    اين روزها، ز خانه كم آيم برون، مگر
    كمتر به قتلگاه تو افتد گذار من!



  • برخيز و باش فاطمه جان! غمگسار من
    حس مى كنم هميشه تويى در كنار من!
    تلخ ست با غمت همه ليل و نهار من
    گريم ازين، كه طول كشد روزگار من!
    افتد ز گريه، عقده ى ديگر به كار من!
    اما غمت ربوده ز كف اختيار من!
    كمتر به قتلگاه تو افتد گذار من!
    كمتر به قتلگاه تو افتد گذار من!



سيدرضا مويد (مويد)


من ز نفس افتادم!




  • سوزم و سازم و نايد ز درون فريادم
    از زمانى كه شريك غمم از دستم رفت
    1(هر دم آيد غمى از نو به مباركبادم!)
    ناله ى يا آبتايش نرود از يادم!
    مرگ، در خانه ى بى توست مرا در شب تار
    كاش روزى كه زدى ناله كنار ديوار
    كس نداند در خانه به من و تو چه گذشت
    تو نفس مى زدى و من ز نفس افتادم!



  • كاش! من زودتر از فاطمه، جان مى دادم!
    (هر دم آيد غمى از نو به مباركبادم!)
    تا قيامت نه، پس از واقعه ى محشر هم
    ناله ى يا آبتايش نرود از يادم!
    به از آن روز كه در كعبه ز مادر زادم!
    چون در سوخته، مى سوخت همه بنيادم
    تو نفس مى زدى و من ز نفس افتادم!
    تو نفس مى زدى و من ز نفس افتادم!



غلامرضا سازگار (ميثم)



سلام بى جواب!




  • درون سينه دل از تاب درد، تاب ندارد
    كتاب عشق و فدكارى ست فاطمه ى من
    ز ناله كردن هر روز و گريه كردن هر شب
    اگر ز غربت من، كس سوال كرد بگوئيد
    لب حسين، دگر بهر خنده باز نگردد
    شكفته كى شود آن گل كه آفتاب ندارد؟!



  • كه تاب بر سر آتش بلى كباب ندارد
    ولى چه سود؟ كه شيرازه اين كتاب ندارد!
    خبر شدم كه غم و درد او، حساب ندارد
    درين ديار، سلام على جواب ندارد!
    شكفته كى شود آن گل كه آفتاب ندارد؟!
    شكفته كى شود آن گل كه آفتاب ندارد؟!



وامى از لسان الغيب، شيرازى.

على انسانى (انسانى)



سر مى شكند!




  • فاطمه! اى كه غم از داغ تو سر مى شكند
    مرغ حق بودى و رفتى سوى باغ ملكوت
    و ادى قدس بود يثرب و فاخلع نعليك!
    از فشار غم و اندوه به گلزار رسول
    پسرى داده ز كف مادر هجده ساله
    عجب از موى سپيدم مكن اى دل! كه خوشم
    از برم رفتى و انديشه نكردى، كه مرا
    جان به قربان تو و، سينه سپر كردن تو
    گمان داشت كه در عين جوانى، زهرا
    خلق گويند: سرت باد سلامت! اما
    زينبم در عوض پاسخ، سر مى شكند!



  • زير بار غم تو، كوه ى كمر مى شكند!
    جبرئيل ست كه از داغ تو، پر مى شكند!
    بدرستى كه درين طور، شجر مى شكند
    نو نهالى كه بود تازه و تر، مى شكند!
    زين مصيبت بخدا پشت پدر مى شكند!
    ظلمت شام مرا، نور سحر مى شكند!
    بعد فقدان نبى، ركن دگر مى شكند!
    صبر كردى و نگفتى كه سپر مى شكند!
    نازنين پهلويش از ضربت در مى شكند؟!
    زينبم در عوض پاسخ، سر مى شكند!
    زينبم در عوض پاسخ، سر مى شكند!



محمدجواد غفورزاده (شفق)



آب شدم، سوختم!




  • اى گهر درج حيا، فاطمه!
    جان من از مهر تو، لبريز شد
    شمع صفت، مهر تو آموختم
    جان بفداى تو و منشور تو
    تا كه پريشان نشود فكر من
    رفتى و تاريك شده خانه ام
    رفتى و من غرق ملالم هنوز
    رفتى و غمهاى تو، ناگفته ماند
    فاطمه! اى خفته به خاك بقيع!
    بعد تو، با هيچكسم كار نيست
    چون حسن آيد، به برش مى كشم
    خيز ز جا! نور دو عينم ببين
    خيز! كه جان همه بر لب رسيد
    خيز و، دعا در حق همسايه كن
    خيز و، نماز شب خود را بخوان
    اى كه خدا نور يقين داده ات
    اى به رهت ديده ى بيدار ما
    اى به سفر رفته! دل از ما مگير
    لاله ى بى داغ، درين باغ نيست!
    لاله ى بى داغ، درين باغ نيست!



  • فاطمه! يا فاطمه! يا فاطمه!
    ديده به ياد تو، گهر ريز شد
    وز غم تو آب شدم، سوختم
    رفتى و خامش نشد، نور تو
    رفتى و تسبيح تو شد ذكر من
    با همه، جز ياد تو، بيگانه ام
    در هوس صوت بلالم هنوز
    گلبن اميد تو نشكفته ماند
    خوابگهت، بستر پاك بقيع!
    محرم من، جز در و ديوار نيست
    1دست نوازش به سرش مى كشم
    اشك يتيمى حسينم ببين
    اينهمه غم، ارث به زينب رسيد!
    بر سر مرغان حرم سايه كن
    قصه ى تا بو تب خود را بخوان
    خود بنشين بر سر سجاده ات
    كن قدمى رنجه به ديدار ما
    سايه لطف از سر ما، وامگير
    بر دل من، جز اثر داغ نيست
    لاله ى بى داغ، درين باغ نيست!



[1. دست نوازش به سرم مى كشيد، بيشتر از پيشترم مى كشيد» بيتى از مثنوى چاپ شده ى محمد على مجاهدى (پروانه)، احتمال توارد مى رود. ]

محمدجواد غفورزاده (شفق)








در و ديوار مى گريد




  • چرا امشب على، سالار مردان، زار مى گريد؟
    كسى كه كز برق تيغش خرمن جان عدو سوزد
    پناه بى پناهان و فروغ خانه ى هستى
    چه رو داده مگر در مهبط وحى خدا امشب
    مگر ديده ست بازوبند نيلى فام زهرا را
    در و ديوار هم محزون بود از ماتم زهرا
    از آن رو با على امشب در و ديوار مى گريد



  • ز ابر ديدگان با آه آذر بار مى گريد؟
    چرا مانند ابر نو بهاران، زار مى گريد؟
    چرا در خانه، بى ياور به شام تار مى گريد؟
    كه در آن رهبر دين، حيدر كرار مى گريد؟!
    كه مولا نيمه شب با چشم گوهر بار مى گريد؟!
    از آن رو با على امشب در و ديوار مى گريد
    از آن رو با على امشب در و ديوار مى گريد



شهيد حسين آستانه پرست (شاهد)


گريه ى زار




  • آه از شبى كه شير خدا گريه، زار كرد
    آن شب، على ز سوز جگر گريه مى نمود
    آتش گرفته جنش و مى ريخت سيل اشك
    تنها سه ماه، حضرت زهرا پس از پدر
    كون و مكان به ماتم و، جن و ملك حزين
    آن شهسوار عرصه ى هيجا، كه در مصاف
    ياس خدا و دين محمد، چه سالها
    آرى على گريست، و با گريه يى كه كرد
    در مرگ دخت ختم رسل، هادى سبل
    من نيز همنواى على گريه مى كنم
    كارى كه ابر چشم (وفا) كرد زين عزا
    با دشت تشنه، گريه ى ابر بهار كرد



  • خون گريه كرد و دامن خود، لاله زار كرد
    وز ماتم بتول، جهانى فگار كرد
    جانسوز گريه كرد و چه بى اختيار كرد!
    عزم رجيل، جنب دارالقرار كرد
    زين ماتمى كه قلب على، داغدار كرد
    ابطال را ز صولت خود تار و مار كرد
    كاندر نيام صبر و سكون، ذوالفقار كرد!
    ظلمى كه شد به همسر خود، آشكار كرد
    هستم 1عقيده: گريه ى خداوندگار كرد!
    آخر به غير گريه توانم چكار كرد؟!
    با دشت تشنه، گريه ى ابر بهار كرد
    با دشت تشنه، گريه ى ابر بهار كرد



[1.ست مرا ]

محمود شريف صادق (وفا)




يا فاطمة الزهرا!




  • بيتو چه كند مولا؟ يا فاطمه الزهرا!
    و قت ست كه از رحمت، دستى ز على گيرى
    بعد از تو على، از پاى افتاد و ز غم خو كرد
    رفتى و، على بيتو بيت الحزنى دارد
    چو محرم رازى نيست، با چاه سخن گويد
    شبها به مزار تو، مى گريد و مى سوزد
    بر خاك مزار تو، خون ريخت به جاى اشك
    بر خرمن جان او، چون شعله شرر مى زد
    دامان على از اشك پر كوكب و اختر شد
    هم وصف تو ناممكن، هم قدر تو نامعلوم
    هم قبر تو ناپيدا، يا فاطمه الزهرا!



  • افتاده على از پا، با فاطمه الزهرا!
    افتاده ز پا مولا، يا فاطمه الزهرا!
    با خانه نشينى ها، يا فاطمه الزهرا!
    پر ناله و پر غوغا، يا فاطمه الزهرا!
    تنهاست على، تنها يا فاطمه الزهرا!
    چون شمع ز سر تا پا، يا فاطمه الزهرا!
    از ديده ى خون بالا،، يا فاطمه الزهرا!
    مى ريخت چو آب آسمان، يا فاطمه الزهرا!
    در آن شب محنت زا، يا فاطمه الزهرا!
    هم قبر تو ناپيدا، يا فاطمه الزهرا!
    هم قبر تو ناپيدا، يا فاطمه الزهرا!



محمد على مجاهدى (پروانه)

درد جگرسوز!




  • ريزد از هجر تو اشكم ز بصر، يا زهرا!
    تا تو از دست من اى نوگل رعنا! رفتى
    خيز از جا و ببين ناله و افغان دارم
    كاش با ناله ى من جان من آيد بيرون
    تو كه از پهلوى بشكسته نگفتى با من
    تا نرنجد ز غمت قلب نبى در جنت
    از كبودى رخ و شانه ى آزرده مگو
    من كنار تو و، در خانه ى تو منتظرند
    با كه اين درد جگر سوز بگويد (خسرو)
    كه بود قبر تو مخفى ز نظر يا زهرا!



  • شده تاريك جهانم به نظر، يا زهرا!
    شد مرا خم ز فراق تو كمر يا زهرا!
    ز غم هجر تو شب تا به سحر، يا زهرا!
    تا نمانم به جهان بيتو دگر! يا زهرا!
    آخر اين درد نهان كرد اثر، يا زهرا!
    غم خود را تو نهان كن ز پدر يا زهرا!
    هم مگو با پدر از صدمه ى در يا زهرا!
    كودكانت همه با ديده ى تر يا زهرا!
    كه بود قبر تو مخفى ز نظر يا زهرا!
    كه بود قبر تو مخفى ز نظر يا زهرا!



سيد محمد خسرو نژاد (خسرو)





تو و خاموشى قبر!




  • رفتى و رفت به باد، آب و رنگ چمنم
    استخوانم به گلو، خار در ديده فرو!
    گريه؟ تنهايى من! غم؟ شكيبايى من!
    از فلك مى گذرد، گريه ى بيكسى ام
    و اى از آن فتنه كه آه، حرمت باغ شكست!
    نسترنم من و تنهايى و صبر، تو و خاموشى قبر!
    تو و ديدار پدر، من و بيت الحزنم!



  • بوى غربت دارد، نفس انجمنم
    لحظه ها داغ و سكوت، زيستن سوختنم!
    نخل سبزم كه چنين در خزان مى شكنم
    بغض غم مى شكند در سكوت محنم
    واى از آن شعله كه سوخت لاله ام،
    تو و ديدار پدر، من و بيت الحزنم!
    تو و ديدار پدر، من و بيت الحزنم!



جعفر رسول زاده (آشفته)



/ 7