تأثیرات اجتماعی فهم نادرست از دین نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تأثیرات اجتماعی فهم نادرست از دین - نسخه متنی

مصطفی ملکیان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید





نگاه ويژه تأثيرات اجتماعي فهم نادرست از دين


چكيده

به نظر آقاي ملكيان، دين بر تحول دروني تأكيد دارد و آن را منشأ تحول بيروني مي‏داند. بدفهمي‏هايي كه از دين صورت مي‏گيرد عبارت‏اند از:

1- دين‏داري را به معناي مالكيت حقيقت بگيريم؛

2- تعبد؛

3- تلقي صرفا منطقي از بحث توحيد؛

4- حجره حجره كردن دين و خلاصه كردن آن در يك يا چند حجره؛

5- مطلوبيت ذاتي قائل شدن براي عبادت و

6- بي‏صداقتي. اين بدفهمي‏ها منشأ رفتارهاي نادرست اجتماعي است.

يكي از نكاتي كه همه اديان و مذاهب بر آن تأكيد كرده‏اند، آن است كه: «عالم بيرون دگرگون نخواهد شد، مگر اينكه قبلاً عالم درون دگرگون شده باشد». هرگونه دگرگوني در عالم بيرون متوقف است بر دگرگوني در عالم درون. اين نكته مورد اجماع همه اديان و مذاهب جهاني است.

به لسان ملموس‏تر و محسوس‏تر، در ظرف زندگي فردي، كه محل بحث امروز من نيست، و نيز در ظرف زندگي جمعي، كه بحث امروز من حول آن است، امكان ندارد در زندگي بيروني‏تان دگرگوني حادث شود، مگر اينكه در ظرف درون‏تان دگرگوني حادث شده باشد.

اين نكته را اگر بخواهيم به لسان فني‏تر بيان كنيم ـ يعني به لسان كساني كه در باب تغييرات اجتماعي سخن مي‏گويند ـ بايد بگوييم كه به لحاظ دگرگوني‏هاي اجتماعي، روان‏شناسي بر جامعه‏شناسي مقدم است.

اگر اين دو را به درستي فهم نكنيم، در ظرف زندگي اجتماعي، دست‏كم دو مغالطه به وجود مي‏آيد. اولين اثرش اين است كه در زندگي سياست‏زده مي‏شويم. مراد از سياست را نيز دقيقا روشن كنم. شك نيست كه وظيفه اخلاقي هر انساني مداخله در امور سياسي است. اينكه بگوييم وظيفه اخلاقي ما آن است كه وارد سياست شويم يك نكته است، و سياست‏زدگي نكته‏اي ديگر. سياست‏زدگي معلول اين است كه نفهميده‏ايم دگرگوني بيرونيِ بر دگرگوني دروني متوقف است. سياست‏زدگي دقيقا يعني چه؟ سياست‏زده كسي است كه اعتقاد داشته باشد يگانه مشكل جامعه يا بزرگ‏ترين مشكل جامعه يا علت‏العلل مشكلات جامعه، رژيم سياسي حاكم بر جامعه است. اگر شما به هر كدام از اين سه مدعا و به هر كدام از اين سه قسم معتقد باشيد در اين صورت، شما را سياست‏زده مي‏دانم.

به نظر من انقلابي‏ها همه سياست‏زده‏اند. آنان نمي‏دانند كه براي هر دگرگونيِ آفاقي، نخست بايد دگرگوني انفسيِ متناظر با آن، و البته متناسب با آن، پديد آمده باشد و اگر پديد نيامده باشد، هيچ دگرگونيِ آفاقي رخ نخواهد داد. عدم توجه به اين نكته علاوه بر سياست‏زدگي به يك چيز ديگر هم ميدان مي‏دهد و آن نظريه توطئه است. مدعاي نظريه توطئه دقيقا اين است كه هميشه ديگراني قصد تخريب مرا دارند. حال اگر من فردم، ديگران هم افرادي خواهند بود، و اگر من يك نظام سياسي هستم يا يك جامعه هستم، ديگران هم نظام‏ها يا جوامع ديگر خواهند بود.

اين نظريه، در واقع، مرهون عدم توجه به اين نكته است كه هرچند در دنيا توطئه وجود دارد، اولاً همه دنيا مشغول توطئه بر ضد تو نيستند، و ثانيا به فرض اينكه همه در حال توطئه بر ضد تو باشند، توفيق توطئه ديگران بر يك زمينه دروني موجود در تو متوقف است.

نظريه توطئه ناشي از آن است كه ما توجه نمي‏كنيم كه تا در درون آدمي چيزي دگرگون نشود، كسي نمي‏تواند در بيرون او چيزي را دگرگون كند. اگر همين نكته را به لسان متعارف‏تري بگويم، به معناي اصالت تغيير فرهنگي است. اين تقدم فرهنگ بر سياست و تقدم بر اقتصاد را نشان مي‏دهد. مدعاي بنده نيز همين بوده است، و نه تنها مدعاي بنده، كه يكي از تعاليم همه اديان و مذاهب نيز همين نكته مي‏باشد. بنابراين همه كساني كه در جامعه ما، توسعه سياسي را مقدم بر توسعه اقتصادي، يا توسعه اقتصادي را مقدم بر توسعه سياسي معرفي مي‏كنند، همه به يكسان اين پيام ديني را نفهميده‏اند.

اما تغيير فرهنگي به چه معناست؟ تغيير فرهنگي يعني تغيير در ناحيه فرهنگ‏ها. هر وقت در ناحيه باورهاي من تغيير دروني حادث شد، ما در پي آن، دگرگوني بيروني را شاهد خواهيم بود و اين دگرگوني فرهنگي مي‏تواند دگرگوني‏هاي سياسي، اقتصادي و اجتماعي را فراهم آورد.

بخش مهمي از باورهاي جامعه‏اي همانند جامعه ما باورهاي ديني هستند، و اگر اين‏طور باشد آن‏گاه مي‏توان ادعا كرد كه سوءفهم از دين مي‏تواند در مناسبات اجتماعي اثر بگذارد. در اينجا به سوء فهم‏هايي كه به نظر مي‏رسد درشت‏تر و كلان‏تر باشند، اشاره مي‏كنم:

الف) اولين سوء فهم از دين اين است كه ما دين‏داري را به معناي مالك حقيقت بودن تلقي كنيم؛ نه طالب حقيقت بودن. همه كساني كه دين‏داري را داشتن يك حقيقت مي‏دانند، اولاً سوء فهم از دين دارند، و ثانيا اين سوء فهمشان تأثير عميقي بر مناسبات اجتماعي‏شان خواهد داشت. براي روشن شدن اين نكته، مي‏توان از يك تمثيل استفاده كرد؛ تمثيلي كه بعضي از عرفا از آن استفاده مي‏كردند و در بعضي اديان و مذاهب شرقي نيز آمده است: پرتاب شدن انسان در اقيانوس يا درياي هستي. كساني گمان مي‏كنند كه براي اينكه بتوانيم در اين اقيانوس راه به ساحل ببريم، بايد سوار كشتي شويم، و كساني گمان مي‏كنند كه بر ماست كه شناكنيم.

متدينان در طول تاريخ متأسفانه گمان مي‏كنند كه دين‏داري كشتي سواري است، و نمي‏دانند كه در واقع، نوعي شناگري است. وقتي شما دين‏داري را سوار شدن بر كشتي فرض كنيد، اين تلقي نتايج فرعي فراواني به دنبال خواهد داشت و چنانچه تلقي‏تان اين باشد كه دين‏داري مانند شناگري است، به نتايج فراوان ديگري دست خواهيد يافت. در اينجا به برخي از اين نتايج اشاره مي‏كنم:

1- انساني كه خود را سوار كشتي مي‏بيند بر اين تصور است كه كشتي‏سواران همه اهل نجاتند، مگر بر حسب تصادف. علاوه بر اين، هم‏زمان تصورش بر اين است كه همه كساني كه سوار كشتي نيستند و روي موج‏ها در حال شنا هستند غرق خواهند شد، مگر بر حسب تصادف.

از اين لحاظ، كساني كه تلقي‏شان از دين‏داري كشتي‏سواري است فكر مي‏كنند مسلمين اهل نجات‏اند، مگر اينكه تصادفي رخ دهد، و آنها كه مسلمان نيستند همه اهل غرقند، مگر اينكه باز تصادفي در كار باشد.

2- وقتي شما شناگر باشيد، فقط با شناكردن اميد به نجات داريد، نه با هيچ كار ديگري. به عبارت ديگر، همه شناگران همّ‏وغم واحدي دارند كه همان شناگري است. اما همه كساني كه سوار كشتي هستند مي‏گويند ما درون كشتي و نجات‏يافته هستيم.

3- در كشتي، همه تعينات سرجاي خود باقي مي‏مانند. در كشتي، مهندس هنوز مهندس است؛ استاد دانشگاه هنوز استاد دانشگاه است و آشپز هم هنوز آشپز است و... اما وقتي شما شناگر شديد، تمام تعينات بايد كنار روند؛ صرفا به ميزان شناگري خود بايد توجه كنيد.

تعليم دين اين است كه بايد شناگري كرد، «لَيْسَ لِْلإِنْسانِ إلاّ ما سَعي * وَ أنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُري»؛1 «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ * وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ».2 اين آيه، در واقع، بدان معنا نيست كه ما مالك حقيقت هستيم.

شناگري واقعي در اين دريا به معناي دست و پا زدن نيست؛ به معناي كاملاً آرام گرفتن است. قابل‏ترين شناگر آن كسي است كه بتواند بيش از هر كس ديگري روي آب ساكن قرار بگيرد. هركه ساكن‏تر باشد، روي آب بيشتر قرار مي‏گيرد و هركه دست و پاي بيشتري بزند، بيشتر زير آب مي‏رود. اين نكته بدان معناست كه دين‏داري تسليم حقيقت‏بودن است؛ نه دخل و تصرف در حقيقت.

اينكه خود را مالك حقيقت بدانيم، باعث مي‏شود در مناسبات اجتماعي‏مان، نسبت به ديگران پنج رويكرد پيدا كنيم. اين پنج رويكرد پنج معضل اجتماعي ما هستند:

1-خودشيفتگي (نارسيسم)

خودشيفتگي بدين معناست كه فرد يا گروه اجتماعي، بر اساس برآوردي از خود كه مطابق با واقع نيست، خود را بيش از آنچه هست، برآورد مي‏كند. به عبارت ديگر، من هرچه را در خودم هست، چه هنر چه عيب، هنر ببينم. همه ما خودشيفته‏ايم! به همان ميزاني كه خود را مالك حقيقتي به نام دين مي‏دانيم، خودشيفته هستيم.

2- پيش‏داوري:

پيش‏داوري يعني پيش از آشنايي و تجربه حكم كردن. ما نسبت به همه اديان و مذاهب ديگر پيش‏داوري مي‏كنيم. شكي نيست كه در همه اديان، يك نوع محبت عام تبليغ مي‏شود. محبت عام يعني محبت به همه انسان‏ها؛ چه هم‏كيش و چه ناهم‏كيش؛ چه كساني كه در جرگه آييني ما هستند و چه كساني كه در جرگه آييني ما نيستند. اما عملاً كساني كه دين را به ما القا مي‏كنند، اين كار را انجام مي‏دهند كه اين محبت عام، اين رحمت عام، آهسته‏آهسته مضيق و مضيق‏تر مي‏شود تا آنجا كه تنها به چند نفر اختصاص مي‏يابد.

من به اين تعبير گاندي معتقدم(گاندي البته از منظر دين خود، اين حرف را مي‏زد؛ ولي تمام اديان به اين نكته معتقدند) كه «من از گناه نفرت دارم ولي به گناهكار عشق مي‏روزم». اين همان نظريه محبت عام است. اما اين نظريه در كجاي تاريخ، در مقام عمل، به فرجام رسيده است؟ هيچ‏گاه؛ به دليل آنكه ما خود را مالك حقيقت مي‏دانيم و هركه خود را مالك حقيقت بداند، نسبت به ديگران پيش‏داوري دارد و آنها را معاند با حقيقت مي‏داند.

3- تعصب:

تعصب غير از پيش‏داوري است؛ هرچند ما معمولاً اين دو را به يك معنا و مترادف و نزديك به هم به‏كار مي‏بريم. تعصب يعني نوع خاصي از وفاداري. وفاداري‏اي كه در آن فرد وفادار گمان مي‏كند خودِ وفاداري ارزش دارد، نه متعلق وفاداري.

4- جزم و جمود(دگماتيسم):

جزم و جمود بدان معناست كه ميزان قطعيتي كه شما نسبت به باورهايتان داريد با شواهدي كه آن باورها را تأييد مي‏كنند، متناسب نباشد.

5- بي‏مدارايي و عدم تسامح:

بي‏مدارايي يعني اعتقاد به اينكه آنچه ديگران بدان باور دارند، در امور نظري، كاذب است و، در امور عملي، خلافِ اخلاق.

همه ويژگي‏هاي پنج‏گانه فوق، يعني خودشيفتگي، پيش‏داوري، تعصب، جمود و عدمِ تسامح، به دليل همان سوءفهم اوليه از دين حادث مي‏شود: اينكه دين را سوار كشتي شدن تلقي كنيم، نه شناگري. اگر ما دين‏داري را شناگري تلقي كنيم، هيچ‏كدام از اين پنج حالت پيش نمي‏آيد. زيرا كساني كه شناگرند، اصلاً نمي‏فهمند كه چه كسي شناگر است و چه كسي نيست. چون همه هم و غمشان متوجه خودشان است؛ اما كساني كه سوار كشتي هستند مي‏توانند به ديگران نظر كنند.

ب) در همه اديان ابراهيمي پديده‏اي به نام ايمان وجود دارد؛ اما در اديان غير ابراهيمي ايمان وجود ندارد. در اديان غير ابراهيمي، مثل آيين هندو، آيين بودا، آيين دائو، آيين شينتو و... ، چيزي به نام ايمان وجود ندارد و به‏جاي آن، پديده‏اي به نام اميد وجود دارد كه غير از ايمان است. چيزي به نام تسليم و توكل وجود دارد كه آن هم غير از ايمان است. ايمان دقيقا به معناي تعبد نيست. دست‏كم ايمان، در اكثر معاني خود، غير از تعبد است. در اديان ابراهيمي، متدينان همان قداستي را كه براي ايمان يافته‏اند، براي تعبد هم قائل شده‏اند. تعبد در واقع يك سوء فهم از دين است. تعبد اين صورت استدلالي است كه كسي بگويد «الف ب است چون ×مي‏گويد الف ب است». تعبد اگر اين‏گونه باشد، هيچ‏گونه محمل عقلاني ندارد. يك صورت ديگري هم از تعبد وجود دارد كه بسيار نادرالوجود است و اصلاً لفظ تعبد برازنده‏اش نيست؛ ولي اگر تحقق پيدا كند، عقلاني است. آن صورت، اين است كه كسي بگويد: «الف ب است چون × مي‏گويد الف ب است؛ و برهان قاطعي اقامه شده است كه هرچه ×مي‏گويد درست است يا سخناني كه هم‏سنخ «الف ب است» مي‏باشند، اگر از × صادر شده باشند، درست هستند». چنين چيزي كمتر وجود دارد. با اين همه من كاري به خود تعبد هم ندارم. مشكل عمده‏اي كه در سوء فهم از دين پديد آمده، تسري دادن تعبد به اموري است كه تسري دادن به آن امور درست نيست.

براي مثال، يك شيعه دوازده امامي بايد نسبت به چهارده معصوم تعبد داشته باشد. اما آيا او حق دارد اين تعبد را به نفر پانزدهم و شانزدهم و صدم و هزارم نيز تسري دهد؟ اين تعبدگرايي افراطي بزرگ‏ترين سوء فهم از دين پس از سوء فهم اول است. دين نه تنها انسان‏ها را كمابيش آماده تعبد مي‏كند، آماده اين هم مي‏كند كه تعبد را به تعداد بسيار عديده‏اي تسري دهيم.

قرآن به صورت تاريخي گفته است «اتَّخَذُوا أحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أرْبابا مِنْ دُونِ اللّهِ»؛ يعني يهوديان و مسيحيان روحانيون خود را علاوه بر خدا مي‏پرستيدند. يكي از صحابه امام باقر عليه‏السلام يا امام صادق عليه‏السلام ـ شك از بنده است ـ از امام مي‏پرسد آيا واقعا علماي يهود از آنها مي‏خواستند كه شما ما را بپرستيد؟ امام در جواب مي‏گويند: اينها معامله‏اي را كه انسان بايد با خدا انجام دهد با علماي دينشان مي‏كردند. تنها خداست كه بايد سخنانش را بدون دليل پذيرفت و شما سخن هركسي را بدون دليل بپذيريد، او را پرستيده‏ايد. اگر سخن روحانيون را هم بدون دليل پذيرفتيم، در واقع روحاني‏پرست شده‏ايم.

اگر هم خودم و هم شما را آميخته‏اي از حق و باطل بدانم، آميخته‏اي از درست و نادرست بدانم، ديگر دشمني پيدا نمي‏كنيم. گفت‏وگوي نقادانه پيدا مي‏كنيم.

ج) اگر به تحقيق درباره همه اديان زنده جهان بپردازيم، خواهيم ديد كه همه توحيدي‏اند؛ منتهي توحيدي نه به اين معنا كه به خداي متشخص انسان‏وار قائل‏اند. ما وقتي مي‏گوييم دينمان توحيدي است از اين گزاره چه مي‏فهميم؟ معنايش اين است كه به هر چيز ديگري شيفتگي بي‏قيد و شرط نشان دادي، بت‏پرست هستي.

به نظر مي‏رسد سومين بدفهمي كه از دين داريم اين است كه بت‏پرستي و توحيد را صرفا يك بحث منطقي تلقي كرده‏ايم. توحيد را گفته‏ايم يعني يك خدا در جهان وجود دارد؛ مانند اينكه بگوييم كره زمين تنها يك ماه دارد.

توحيد براي بيان يك واقعيت منطقي نيامده است. بلكه براي بيان اين نكته آمده كه پرستش را بايد تنها به خدا معطوف كرد. بايد فقط حق‏پرست باشيم. مگر ما غير از حق هم مي‏پرستيم؟ يك نمونه‏اش را در مثال قبل گفتم. ما روحانيت‏پرستيم(پرستش كه شاخ و دم ندارد). شما اگر بگوييد فلان سخن درست است، چون فلان روحاني گفته است، روحاني‏پرست خواهيد بود.

ويژگي دومي هم وجود دارد كه از روحانيت‏پرستي بزرگ‏تر است و آن خودپرستي است. ما خودمان را هم مي‏پرستيم. خودپرستي وجوه مختلف دارد كه من تنها به يكي از آنها اشاره مي‏كنم: ما عقيده خود را مي‏پرستيم. هركه عقيده خود را پرستيد، خودپرست است، و هركه خودپرست بود، خداپرست نيست. علامت اينكه خودپرست نيستم اين است كه حاضرم عقيده‏ام را با هر عقيده ديگر يا هر واقعيت ديگري مواجه سازم؛ اگر در اين مصاف، حقانيت عقيده‏ام اثبات شد، از آن به بعد، به اين عقايد پاي‏بندم. دليل پاي‏بندي من اين است كه عقايد مذكور حق بوده‏اند؛ اگر در اين مصاف، عقيده من شكست خورد، دست از آن بر مي‏دارم. علامت انساني كه خودپرست نيست، نداشتن عقيده نيست، بلكه به مواجهه عقايد و واقعيت‏هاي ديگر رفتن است. اين نكته همان چيزي است كه در روان‏شناسان ديني آن را «دين به بلوغ رسيده» مي‏خوانند.

در واقع، متدينان به دليل تلقي‏اي كه از دين دارند، و به دليل قداستي كه براي عقايد خود قائل‏اند، ديگر نمي‏توانند ديالوگ كنند و در جامعه‏اي كه ديالوگ امكان‏پذير نباشد، دو چيز صورت‏پذير خواهد بود: فريبكاري و خشونت.

د) يكي از بدفهمي‏ها اين است كه شما دين را، كه يك ساحت وسيع يكساني است، حجره حجره كنيد و سپس تمام آن را در يك حجره جاي دهيد. حجره حجره كردن دين يعني چه؟ دين يك فلسفه زندگي است كه بايد به خورد كل زندگي ما برود؛ مثل روغني كه به خورد چوب مي‏رود. دين بايد همه زندگي ما را ديني كند. حالا اگر شما آمديد براي دين حجراتي درست كرديد و بعد همه آن را در يك حجره خلاصه كرديد، در اينجا گفته مي‏شود كه شما دين را در حجره خاصي محدود كرده‏ايد.

هر دين و مذهبي معمولاً التزام به خود را بر دو ـ سه چيز مبتني مي‏كند؛ براي مثال، در مسيحيت، هويت خود را در اين مي‏دانند كه مشروبات الكلي نمي‏خورند؛ يا كاتوليك‏ها تمام هم‏وغمشان را معطوف به اين كرده‏اند كه رابطه جنسي خارج از چارچوب زناشويي ندارند. شيعه بودن ما در ايران به چيست؟ مرد ريش داشته باشد و زن حجاب. اخلاق جنسي هم در يك حد خاصي رعايت شود. البته اگر طرف نماز را در مسجد و به جماعت برگزار كند، ديگر مسئله حل است. در آيين هندو ـ البته فرقه‏اي كه اكنون طرفداران بيشتري دارد ـ كسي كه 1) اگر به زور هم متوسل شوند، گوشت گاو نخورد، 2) حداقل هفته‏اي يك بار به پرستشگاه برود و 3) اگر زن بود و شوهرش وفات كرد، حاضر به سوختن با شوهرش شود، رستگار خواهد بود.

مي‏گفتند اگر علي را دوست بداري، به حسنه‏اي دست يافته‏اي كه ديگر از آن به بعد هيچ سيئه‏اي مضر نيست، و اگر علي را دشمن بداري، سيئه‏اي دامنگيرت شده است كه هيچ حسنه‏اي نفعي ندارد. اين حجره حجره كردن دين است. معمولاً تا مي‏گويند فلاني سني‏مذهب است، اول چيزي كه تداعي مي‏شود اين است كه نماز را اول وقت مي‏خواند. اين هيچ اشكالي ندارد؛ ولي مسئله اين است كه يك مسلمان سني‏مذهب نبايد بگويد ما چون نماز را اول وقت مي‏خوانيم پس ديگر مشكل نداريم. دين بايد فلسفه جامع زندگي باشد و نبايد به دو سه چيز منحصر شود.

اين نوع برداشت از دين خطر بسيار بزرگي براي ما ايجاد مي‏كند؛ به اين معنا كه مناسبات اجتماعي ناشي از اين باور مناسبات اجتماعي نامطلوبي خواهند بود.

ه) تلقي نادرستي است اگر گمان كنيم كه بايد خادم خدا باشيم و نه خادم مردم. اين تلقي ابتدا در ميان مسيحيان پديد آمد و بعدا در اديان ديگر هم به وجود آمد كه بايد تنها به عباديات بها داد؛ نه به اخلاقيات، بايد خادم خدا بود نه خادم مردم. كانت در كتاب دين در محدوده عقل، كه تنها كتابي است كه در فلسفه دين نوشته است، مي‏گويد: «عباديات در اديان چيزي است عين چاپلوسي نزد مستبدان شرقي».

اگر عباداتي نظير نماز و روزه و حج و...، كه در اديان و مذاهب ديگر نيز وجود دارند، مقدمه رشد اخلاقي و معنوي ما نشوند، همين سخن كانت درباره آنها صادق است. عباديات تنها وقتي ارزشمندند كه در خدمت اخلاق باشند، آن وقت اخلاق يك بعد اجتماعي پيدا مي‏كند كه از آن به اخلاق اجتماعي تعبير مي‏شود و بعد ديگر آن، فردي است كه به آن اخلاق معنوي مي‏گوييم. بسياري از ما فكر مي‏كنيم عباديات به ذات مطلوبند؛ نه اينكه مطلوب به‏غير باشد.

و) يكي ديگر از بيماري‏هاي شايع اجتماعي، بيماري بي‏صداقتي است. بيماري يكي نبودن ظاهر و باطن است كه دقيقا از سوء فهم تعاليم ديني نشئت مي‏گيرد. در دين ما دو يا سه مفهوم وجود دارد كه كاملاً استعداد بدفهمي را دارند: دروغ مصلحت‏آميز و تقيه.

البته تقيه اختصاص به شيعيان دارد. اين دو مفهوم، كه من به اصل آنها كاري ندارم، زمينه بسيار مساعدي را، به‏ويژه در جهان اسلام و باز مخصوصا در جهان تشيع، براي بي‏صداقتي آماده كرده‏اند. هرگونه بي‏صداقتي را با تمسك به اين دو مسئله توجيه كرده‏اند. اين انصافا بزرگ‏ترين مشكل اخلاقي ماست. در واقع، ظاهر و باطن ما بر يكديگر انطباق ندارند؛ يعني كل وجودمان يك پارچه نيست. گويي «التقيه ديني و دين آبائي» تبليغ بي‏صداقتي مي‏كند.

دروغ گفتن تنها يكي از مصاديق بي‏صداقتي است. دروغ گفتن زماني است كه عقيده با گفته مطابقت نداشته باشد. ولي بسياري از ساحت‏هاي ديگر نيز بايد با هم مطابقت داشته باشند. اين دروغ‏گفتن‏ها، رياكاري‏ها و چاپلوسي‏ها هم از بي‏صداقتي و فهم نادرست دين ناشي مي‏شوند.

اشاره

مطالب مهمي در اين نوشتار آمده است كه همه آنها از جمله مسائل مبتلابه و از ضرورت‏هاي زندگي امروز ما هستند. توجه مبارك آقاي ملكيان به اين‏گونه مسائل، با رعايت پاره‏اي شرايط، مي‏تواند بسيار سازنده باشد. البته، اين را نيز نبايد فراموش كرد كه ورود در مسائل جدي و تأثيرگذار، همواره بي‏خطر و بي‏لغزش نيست و نبايد انتظار داشت كه كسي(غيرمعصوم) بتواند بدون اشتباه به همه آنها بپردازد. نكات قابل ذكر زيادي در اين مقاله وجود دارد كه براي رعايت اختصار تنها به پاره‏هاي مهم‏تر آنها اشاره مي‏كنيم.

1- نوعي «فروكاهش‏گرايي» در مقاله آقاي ملكيان مشاهده مي‏شود كه در چند موضع خود را نمايان ساخته است: يك موضع در بحث رابطه درون انسان با بيرون است. از نظر ايشان، هيچ تحول بيروني نمي‏تواند اتفاق بيفتد، مگر آنكه ابتدا تحولي در عالم درون انسان‏ها رخ داده باشد. معناي اين سخن تحويل و فروكاهش جامعه‏شناسي به روان‏شناسي است. در اهميت تحول دروني و تأثير فوق‏العاده آن در تحول اجتماعي جاي هيچ ترديدي نيست. اديان نيز بر اين نكته تأكيد دارند. اما در مقاله جاي اين سخن خالي است كه ساختارهاي بيروني و از پيش موجود نيز تأثيري بسيار ماندگار و درازآهنگ بر روان و درون انسان‏ها مي‏گذارند. اهميت تأثير ساختارهاي اجتماعي، فرهنگي، اقتصادي و سياسي بر ساختن انسان‏ها تا حدي است كه عده‏اي همه‏چيز را به آنها باز مي‏گردانند، و بر همين اساس، مكتب‏هاي ساختارگرا در زمينه‏هاي مختلف ظهور يافته‏اند. برخي متفكران از زندان‏هاي انسان نام برده و يكي از آنها را زندان جامعه معرفي كرده‏اند. اگر به ساز و كار شكل‏گيري درون انسان توجه كنيم، ميزان تأثير ساختارها را در آن مشاهده خواهيم كرد. البته اين نيز قطعيت صددرصدي ندارد و انسان همواره آزاد است تا ساختارشكني كند و ساختار جديدي را به‏جاي ساختار پيشين بنيان نهد. در هر حال، افراط و تفريط از هر دو سو با مشكل يك سويه‏نگري و تحويل‏گرايي مواجه است. رابطه اين دو با يكديگر، رابطه‏اي مستمر است كه هر كدام در يك پله بر ديگري تأثير مي‏گذارد و در پله‏اي ديگر از آن تأثير مي‏پذيرد.

2- در بحث تقدم فرهنگ بر سياست و اقتصاد، اين نكته قابل ذكر است كه اگر مراد از تقدم، اولويت باشد، سخن كاملاً درست و به‏جايي است. در هر حال، از منظر انسان‏هاي دين‏دار، همه فعاليت‏هاي انسان در خدمت باورهاي اوست و به گفته امام حسين عليه‏السلام : «اِنّما الحيوةُ عقيدةٌ و جهاد؛ زندگي همانا عقيده و تلاش در راه آن عقيده است». اما گر بخواهيم به نحو مطلق بگوييم كه فرهنگ، از همه جهات، بر اقتصاد و سياست مقدم است، شايد نتوان از اين سخن دفاع كرد. به عنوان مثال، ساختارهاي سياسي حاكم بر جامعه، خود مي‏توانند فرهنگ‏ساز باشند. همچنين ساختارهاي اقتصادي مي‏توانند فرهنگ‏ساز باشند؛ حتي اگر برخلاف باورهاي اولي انسان‏ها باشند. مثلاً اگر ساختار اقتصادي جامعه به گونه‏اي باشد كه رشوه‏خواري را ترويج كند، مؤمناني كه در اين ساختار فعاليت مي‏كنند، با وجود آنكه باور دارند كه رشوه‏خواري پديده‏اي، به لحاظ اخلاقي، ناشايست و، به لحاظ فقهي، حرام است، ولي به تدريج به آن آلوده مي‏شوند. البته در اين آلوده شدن انسان‏ها متفاوت‏اند. برخي ديرتر آلوده مي‏شوند و برخي زودتر و برخي اصلاً آلوده نمي‏شوند، و اين به قوت ايمان و اراده آنها بستگي دارد. اما به تدريج يك فرهنگ شكل مي‏گيرد و كم‏كم قبح عمل ريخته مي‏شود و احساس شرم و گناه نيز به تدريج از ميان مي‏رود؛ هرچند آن اندك افراد با ايمان كه نلغزيده‏اند، همچنان بر باور اولي خود پابرجا باشند. اين نشان‏دهنده تقدم اقتصاد بر فرهنگ، البته در پاره‏اي موارد، است.

3- آقاي ملكيان دين‏داري را صرفا طلب «حقيقت» مي‏دانند و آن را در برابر «مالكيت حقيقت» قرار مي‏دهند. تأكيد ايشان بر «طلب حقيقت» بسيار خوب و درست است؛ اما انحصار دين‏داري در آن، يكي از همان موارد فروكاهش‏گرايي است كه رهيافت درستي نيست. دين‏داري امري بسيط نيست كه بتوانيم همه وجوه آن را به آن امر بسيط بازگردانيم. در دين‏داري بايد تمام وجوه و ابعاد حيات انساني را دخيل و درگير بدانيم. مالكيت حقيقت به معناي آن است كه منِ انسان، با پذيرش باورهاي ديني، عملي انجام داده‏ام كه خود در راستاي طلب حقيقت قرار مي‏گيرد. طلب حقيقت در جايي به سرانجام مي‏رسد و چنان كه خود آقاي ملكيان اشاره دارند، ما انسان‏ها آميخته‏اي از حق و باطليم. معناي اين سخن اين است كه طلب حقيقت در ما، در پاره‏اي موارد، به سرانجام رسيده است و مالك حقيقت شده‏ايم. بنابراين مي‏توانيم و بايد بر آنچه حق مي‏دانيم پاي بفشريم و به آن پاي‏بند باشيم و حقيقت را پاس داريم. هيچ منافاتي ميان اعتقاد به مالكيت حقيقت و طلب حقيقت وجود ندارد. شايد گمان شود كه اگر كسي مالك حقيقت شد، دست از طلب بازمي‏دارد؛ اما اين تنها در جايي اتفاق مي‏افتد كه كسي خود را به نحو مطلق، مالك همه حقيقت بداند و چنين چيزي در ميان ما انسان‏ها، دست كم در ميان انسان‏هاي عادي، اتفاق نمي‏افتد.

4- تمثيل دين‏داري به شناگري(به عنوان طلب حقيقت) يا كشتي‏سواري(به عنوان مالكيت حقيقت) مي‏تواند قرائت ديگري نيز پيدا كند. آقاي ملكيان كشتي‏سواري را به گونه‏اي ترسيم كرده‏اند كه گويا تنها كافي است سوار كشتي شويد و از آن پس ديگر هيچ؛ كشتي شما را به مقصد خواهد رساند و نيازي به تلاش شما وجود ندارد. درحالي‏كه 1) خودِ سوار شدن به اين كشتي نجات نيازمند تلاش است و 2) پس از سوار شدن در كشتي نيز بايد تلاش كرد. آنچه حركت كشتي را سامان مي‏دهد مجموعه فعاليت‏هايي است كه از مسافران كشتي گرفته تا ناخدا انجام مي‏دهند. اين كشتي تفريحي نيست، بلكه يك كشتي جدي است كه همه براي پيشبرد آن بايد تلاش كنند و زحمات ناخدا تنها در صورتي ثمربخش خواهد بود كه مسافران نيز هركدام بخشي از كار را عهده‏دار شوند و هركس، به فراخور حال و توان و تخصصش، در انجام كارهاي كشتي بكوشد. بنابراين در كشتي‏سواري هم «ليس للانسان الا ما سعي».

4- همچنين بايد توجه داشت كه مسافران كشتي، بر اساس همان تصويري كه ذكر شد، يكسان نيستند: اولاً داراي تعينات هستند؛ اما نه آن تعيناتي كه آقاي ملكيان اشاره كردند. در كشتي آن تعينات به‏كار نمي‏آيد. آنچه به‏كار مي‏آيد، عناوين و مهارت‏هايي است كه به كار پيشبرد كشتي به سوي ساحل نجات و مقصد نهايي مي‏آيد. اگر كسي در بيرون كشتي رئيس يك اداره است، در داخل كشتي آن رياست به هيچ گرفته مي‏شود. در آنجا به ميزان لياقتش در اداره كشتي به او عنوان مي‏دهند و كار مي‏كند. بر اين اساس، همه مسافران كشتي هم و غم واحدي دارند و آن رساندن كشتي به ساحل نجات با هدايت ناخدا و فعاليت جمعي و فردي است. چنان كه قرآن كريم هم مي‏فرمايد: «قُلْ إنَّما أعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ أنْ تَقُومُوا لِلّهِ مَثْني وَ فُرادي»3 اما شناگراني كه هركدام به فكر خويش‏اند، اگر هم تنها هم و غمشان شناگري باشد، كار جمعي نخواهند داشت. دين، در اين تصوير، تنها يك حركت شخصي و فردي صرف است؛ اما در تصوير كشتي، حركتي جمعي است كه به تلاش‏هاي فردي بستگي دارد؛ و البته به دليل وجود ناخداي بصير، دير يا زود اين كشتي به ساحل خواهد رسيد و هركس بهره خود را خواهد برد.

5- اين نكته نيز گفتني است كه رسيدن به خشكي در يك لنگرگاه خلاصه نمي‏شود. كشتي در سواحل مختلفي پهلو مي‏گيرد و مسافران را بر اساس لياقت هر يك و توانايي ادامه مسير و پيشرفت بيشتر، در سواحل مختلف پياده مي‏كند. همه به نجات مي‏رسند؛ اما نجات هر فرد متناسب با شايستگي‏هاي خود او و ميزان تلاشي است كه در كشتي داشته است. برخي در اولين ساحل پياده مي‏شوند و برخي ديگر با ناخدا تا ساحل‏هاي دوردست مي‏روند و در زيباترين منزل‏ها پياده مي‏شوند. بنابراين «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ * وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ».

6- شناگري، آن‏چنان كه آقاي ملكيان گفتند، به آرام گرفتن صرف نيست؛ زيرا شناگري، خود هدف نيست. روي آب ماندن هدف نيست، بلكه راهي است تا بتوانيم انرژي خود را حفظ كنيم تا به ساحل نجات برسيم. قابل‏ترين شناگر آن است كه بتواند با آرامش و با صرف كمترين ميزان انرژي، بيشترين حركت را به سمت مقصد داشته باشد. در غير اين صورت، اگر شناگر بخواهد تنها بر روي آب ساكن قرار گيرد، بالاخره تشنگي و گرسنگي او را از پا درخواهد آورد. بنابراين نمي‏توان گفت دين‏داري صرفا تسليم حقيقت بودن است؛ بلكه دخل و تصرف هم مي‏طلبد. البته منظور دخل و تصرفي است كه متناسب و هماهنگ با حقيقت باشد؛ نه رو در روي آن.

7- آن پنج معضل اجتماعي كه آقاي ملكيان بر تلقي مالكيت حقيقت مترتب مي‏دانند، تنها بر يك قرائت از مالكيت حقيقت منطبق است و آن اينكه كسي خود را به نحو مطلق مالك همه حقيقت بداند. چنان‏كه پيش‏تر ذكر شد، قرائت‏هاي ديگري نيز از مالكيت حقيقت وجود دارد كه چنان لوازمي را ندارد. كسي كه خود را مالك بخشي از حقيقت و طالب بخش‏هاي نادانسته و به دست نيامده مي‏داند، و ديگران را نيز مالك بخش‏هايي از حقيقت مي‏انگارد:

الف) ديگر خودشيفتگي نخواهد يافت؛

ب) در مورد ديگران پيش‏داوري نمي‏كند و آماده است آنان را آن طور كه هستند بشناسد و حتي به آنان محبت بورزد؛

ج) تعصب جاهلي نمي‏ورزد، و وفاداري‏اش صرفا به دليل حقيقت است، نه چيز ديگر؛

د) جزم وجود ندارد و در پي دليل و مدرك بر مي‏آيد .

ه) مدارا و تسامح دارد؛ زيرا براي ديگران نيز سهمي از حقيقت قائل است و به دنبال آن است كه از آنان نيز بياموزد.

8- آن نوع تعبدي كه آقاي ملكيان «بسيار نادرالوجود» توصيف كردند و گفتند كه «لفظ تعبد برازنده‏اش نيست؛ ولي اگر آن صورت تحقق پيدا كند، عقلاني است» همان چيزي است كه پايه و اساس هر تعبدي در دين است و چيزي غير از اين صورتِ تعبد، مورد تأييد عالمان مسلمان نيست. ما در اينجا با ساير اديان كاري نداريم؛ آنچه در اسلام به عنوان تعبد معروف است همه از اين سنخ است. هرچند ممكن است مواردي يافت شوند كه صورت ظاهريشان اين‏گونه باشد، اما، در واقع، تعبد بي‏پايه و غيرعقلاني باشند. تعبد ما مسلمانان به قرآن كريم از آن روست كه آن را سخن دست‏نخورده خداوندي مي‏دانيم كه هرچه مي‏گويد عين حقيقت و به مصلحت انسان است. همچنين تعبد ما به سخن پيامبر صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم از اين روست كه او را امين وحي و صادق و مصون از خطا مي‏دانيم؛ چنان كه قرآن كريم نيز اين نكته را تأييد مي‏كند: «وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي * إنْ هُوَ إلاّ وَحْيٌ يُوحي؛ او سخن به هوا نمي‏گويد و جز وحي نيست».4 البته براي اثبات درستي سخن رسول صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم به قرآن استناد نمي‏كنيم، بلكه ادله تاريخي و عقلي است كه پشتوانه تعبد به سخن رسول است. همچنين در مورد ساير معصومين عليهم‏السلام به صرف سخن خودشان استناد نمي‏كنيم، بلكه در پي دليل ديگري هستيم؛ مانند آنچه به‏طور قاطع از رسول صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم درباره آنها رسيده است.


اما در مورد ديگر كسان، حق با آقاي ملكيان است كه سخن هيچ غيرمعصومي را نبايد بي‏پشتوانه و بدون دليل پذيرفت. اما اين بدان معنا نيست كه باب رجوع به متخصص بسته شود. رجوعِ كساني كه تخصص فهم و استنباط دين را ندارند به روحانيان متخصص، مانند رجوع به هر متخصص ديگري است كه تنها به دليل آنكه مي‏دانيم گفته آنها بر مبناي دليل و مدرك است، صورت مي‏پذيرد. اگر خود آقاي ملكيان بيمار شوند(ان‏شاءاللّه‏ بيماري از ايشان به دور باد) به پزشكِ متخصص مراجعه مي‏كنند و سخن او را مي‏پذيرند، صرفا به اين دليل كه مي‏دانند او بر اساس مدارك عمل مي‏كند و طبابت وي بي‏پايه نيست. اما آقاي ملكيان دليل تفصيلي سخن پزشك را نه مي‏دانند و نه مي‏پرسند و نه اگر بپرسند و پزشك پاسخ دهد، خواهند توانست درستي آن را تشخيص دهند. دقيقا مانند چنين چيزي در باب رجوع به فقيه و دين‏شناس وجود دارد. آنان بايد آمادگي اين را داشته باشند كه در يك جمع تخصصي از نظر خويش به‏طور مستدل دفاع كنند و پشتوانه پذيرش سخن آنان، ادله آنان خواهد بود؛ نه صرف شخصيت آنان. اگر كسي پشتوانه سخنش تنها شخصيتش بود، آن‏گاه پذيرش سخن وي تعبد بي‏پايه است. عالمان مسلمان(البته عالمان راستين، نه هياهوگران ميان‏تهي) همواره بر اساس دليل، دعوت به رجوع به متخصص كرده‏اند؛ نه بر اساس شخصيت افراد. بنابراين روحانيت‏پرستي در عالم اسلام نه وجود داشته و نه به آن دعوت شده است.

9- اين نكته كه در جوامع دين‏دار عمل حجره‏حجره كردن دين پديد مي‏آيد، واقعيتي جامعه‏شناختي است كه نمي‏توان بر آن مهر صحت زد. يكي از وظايف عالمان ديني اين است كه از اين نوع فروكاهش‏گرايي نيز جلوگيري كنند. تذكر آقاي ملكيان تذكري به‏جا و شايسته توجه و پي‏گيري است. اما جاي اين سؤال وجود دارد كه آيا فروكاستن دين به مسائل فردي و روان‏شناختي خود نوعي حجره‏حجره‏كردن دين نيست؟

10- پنجمين تلقي نادرست از دين، در نظر آقاي ملكيان، اين است كه «گمان كنيم بايد خادم خدا باشيم و نه خادم مردم». اما اين تلقي نيز نادرست است كه «عباديات تنها وقتي ارزشمندند كه در خدمت اخلاق باشند»؛ زيرا نبايد ميان ارزش نفسي عبادت و ارزش نفسي اخلاق تعارض ديد. همچنان كه اخلاق فردي و اجتماعي مطلوب بالذات هستند، عبادت و ارتباط با خدا نيز مطلوب بالذات است. تنها در صورتي كه خادم خدا باشيم، مي‏توانيم خادم حقيقي مردم نيز باشيم. اتفاقا در بندگي خداست كه به خدمت خلق دعوت مي‏شويم.

البته اگر مقصود آقاي ملكيان اين باشد كه غايت عبادت، رسيدن به خدا و كسب معنويت است و بنابراين خود مطلوب بالذات نيست، به اين معنا خدمت به خلق نيز چنين است. يعني عبادت و خدمت به خلق از اين جهت يكسانند: يا هر دو مطلوب بالذات به حساب مي‏آيند يا هر دو مطلوب بالغير هستند، بستگي دارد كه ما غايت را تا چه اندازه نهايي ببينيم.

11- درباره بيماري بي‏صداقتي، الحق و الانصاف بايد گفت كه بيماري مهلكي است كه متأسفانه در جامعه ما بسيار شايع است و بايد آسيب‏شناسي جدي و فوري در اين زمينه صورت گيرد. از دولتيان تا فرهنگيان جامعه ما با اين بيماري دست و پنجه نرم مي‏كنند. بسياري از برنامه‏هاي فرهنگي ما آميخته با تعليم نادرست در اين زمينه است. در بسياري از فيلم‏هايي كه به هدف رشد و ارتقاي فرهنگي، در صدا و سيما و سينما، ساخته مي‏شوند ترويج دروغ‏گويي به‏طور ناخودآگاه صورت مي‏پذيرد. اما ريشه اين بيماري را نبايد در فرهنگ تقيه جست‏وجو كرد. زيرا تقيه چيزي است كه در ميان ما كمتر درباره آن بحث شده است و درباره آن چندان هم تبليغ نمي‏شود. همين‏جا بايد گفت كه فرهنگ تقيه اختصاص به شيعه و حتي اسلام ندارد و يك حكم عقلي بديهي است كه ويژگي انسان عاقل است. تقيه، به ويژه تقيه مداراتي كه بر پايه تحمل مخالف و همراهي با وي به منظور پرهيز از اختلاف و دودستگي در مسائل كوچك، و به معناي فدا كردن مسائل كوچك براي حفظ مسائل اساسي است، چيزي است كه در علوم تربيتي، جامعه‏شناسي و انسان‏شناسي مورد تأكيد قرار مي‏گيرد؛ هرچند به نامِ تقيه نباشد.

اما دروغ مصلحت‏آميز، كه در ميان مردم ما به غلط شناخته شده، يكي از ريشه‏هاي بيماري بي‏صداقتي است و بايد براي تصحيح برداشت مردم از «منطقه جواز» دروغ مصلحت‏آميز تلاش بسيار كرد.


1- نجم: 39 ـ 40

2- زلزال: 7 ـ 8

3- سبأ: 46

4- نجم: 3 ـ 4

/ 1