معرفی کتاب نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

معرفی کتاب - نسخه متنی

آنتونی آریلاست؛ ترجمه: عباس مخبر

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

معرفي کتاب( ليبراليسم )

آنتوني آريلاست

مترجم عباس مخبر

«ظهور و سقوط ليبراليسم غرب » کتابي است حجيم و قطور که سه بخش عمده و مفصل شامل نوزده فصل به همراه پيشگفتاري دراول و ضميمه ايي در پايان را در خود جاي داده است. در پيشگفتار نويسنده آشکارا موضع انتقادي و تحليلي و نه صرفاً توصيفي يا جانبداري خود از ليبراليسم را ابراز مي دارد، و همانگونه که با مطالعه مطالب بعدي کتاب روشن مي گردد، اين نقد و کاوش عميق و تحليل دقيق با گزارشات تاريخي و ظاهر ساختن تناقضات نظري و عملي ليبراليسم در طول کتاب نمود بارزي پيدا مي کند. با اين وجود، نويسنده در هر موضوع و مبحثي که وارد مي شود، صادقانه باورها و آرا و عقايد مربوط را ترسيم مي کند و سپس آزادانه و مؤ دبانه و گاه با عصبانيت و تندي به نقد و بررسي مي نشيند.

نخست در سه بخش آغازين به موضوعات «تحليل ليبراليسم»، «تکامل ليبراليسم» و «سقوط ليبراليسم» مي پردازد. بخش نخست با عنوان «ليبراليسم مرده است يا زنده» آغاز مي شود. نويسنده با ذکر مواردي از نارسايي ها، دروغ ها، نواقص و کاستي ها و اينکه ليبراليسم و دعاوي ليبراليست ها به عنوان يک ايدئولوژي سازمان يافته در بيشتر نقاط دنيا دروغ از آب در آمده است، به ضعف و سستي آن اشاره مي کند، و بويژه به خاطره ي تلخ و نگرش کينه ورزانه ملتهاي آفريقا، آسيا و آمريکاي لاتين به ليبراليسم و اينکه براي آنها ضروريات و نيازهاي اوليه زندگي مانند غذا، بهداشت بر مقولاتي همچون آزادي ترجيح دارد، اشاره مي کند و متذکر مي شود که نه تنها در اين کشورها «ليبرالهاي اروپايي و آمريکايي غالباً دوستان دروغين محسوب مي شوند»، بلکه حتي در خود غرب نيز همواره گرايشهاي ضد ليبرالي از جنبه هاي گوناگون اقتصادي و سياسي بوده و هست. نويسنده علي رغم تصديق صحت نکات يادشده هشدار مي دهد که مبادا گمان کنيد که ليبراليسم يکسره نابود شده و از صحنة سياسي و اقتصادي روزگار ناپديد گرديده است، ليبراليسم اگرچه به عنوان يک جنبش سياسي سازمان يافته ديگر در غرب مطرح نيست ولي در صحنه هاي مهمي مانند مدارا و آزاديهاي سياسي و استقرار حاکميت قانون به جاي خودسري و در ساير ميدانها به پيروزي رسيده و خودش را حفظ کرده است و حتي اخيراً فلسفه ي اقتصاد ليبرالي نيز به صورتهاي گوناگون تجديد حيات يافته است.

نويسنده در ضمن مطالب مذکور به اختصار به پاره اي از مفروضات ليبرالي اشاراتي مي کند که مفهوم «فرد» از بارزترين آنهاست. البته در طول کتاب، نقش فرد (به عنوان سر سويداي اين مکتب،) آزادي و مدارا که با بارهاي ارزشي خيلي سنگين همواره از مفاهيم اصولي و مورد افتخار ليبرالها مي باشند،هيچ گاه فراموش نمي گردد.

اينکه «آيا ليبراليسم خود نوعي ايدئولوژي است يا نه؟» بحث بسيار مهمي است که نويسنده اجمالاً به آن نيز پرداخته و از نويسندگاني چون کارل پوپر و آيزابرلين نام برده که در نزد آنها مزيت ليبراليسم، غيرايدئولوژيک بودن يا در حقيقت ضد ايدئولوژيک بودن است. ولي در نظر نويسنده تصوري که اين نويسندگان ليبرال از ايدئولوژي دارند - که آن را به يک پاره باورها يا جزم هاي سياسي صريح و غير قابل بحث و انتقاد تقليل مي دهند - تصوري است غلط و بسيار محدودتر از تلقي اي که هگل و مارکس و نظريه پردازان کلاسيک ايدئولوژيک از آن داشته اند. و اينکه خود ليبراليسم و اصول و ارزشهاي آن، چون بصورت دگم پذيرفته شده و مورد بحث و گفتگو قرار نمي گيرد، نشان دهندة اين است که اين خود ليبراليسم است که بصورت يک ايدئولوژي درآمده، بي آنکه هواخواهان و حاميان اش از افتادن به اين دام هولناک آگاهي داشته باشند.

فصل اول با انتقاد از تعريف ارزشي و اينکه ارائه يک تعريف ارزشي از ليبراليسم، آن را به مثابه يک ايدئولوژي درخواهد آورد به پايان مي رسد. نويسنده به خواننده قول مي دهد که تعريف و توصيف واقعي ليبراليسم را در آرا و افکار نظريه پردازان ليبرال درباره انسان و جامعه - که پايه و بنيان ليبراليزم مي باشند - و همچنين در تحول تاريخي و فراز و نشيب هايي که در گذر تاريخ به خود ديده، نشان دهد نه در يک تعريف و تحديد ارزشي و ايدئولوژيک. بحث در مباني نظري ليبراليسم در همين بخش ادامه مي يابد.

«مباني فردگرايي ليبراليسم» عنوان فصل دوم کتاب است که به هسته مابعدالطبيعي و وجود شناختي ليبراليسم، يعني فردگرايي مي پردازد. فرد مورد نظر ليبراليسم فرد واقعي موجود در جامعه و تاريخ است که با ويژگيهاي خاص فردي و حقوق و خواسته ها و تمايلات انساني منحصر به فرد خود از ديگر انسانها ممتاز و مشخص مي گردد و قطعاً چنين فرد واقعي و معيني است که از ديد ليبرالها مقدم بر جامعه است و از همين جا بحث دامنه دار «واقعيات و ارزشها، جدايي انسان از جهان و از انسانهاي ديگر» رخ مي نمايد که ماحصل اش اين نکته ي عميق و خطرناک ليبراليستها است که مي گويند: «اين فرد انساني است که بايستي ارزشهاي خود را بيافريند و هيچ منبع ديگري مانند: طبيعت، مذهب و کليسا قادر به خلق ارزش براي فرد آدمي نيست، چون ارزشها به هيچ وجه نمي توانند از واقعيتها ناشي شوند.» و اين همان حرف مشهور هيوم است که براي نخستين بار در کتاب «رساله در باب ماهيت انسان » مطرح کرد و آن اينکه نتيجه گرفتن «بايدها» از «هست ها» و «وظايف» از «فرضيه ها» خلط واقعيات با ارزش ها است، و اين به اين معناست که براي «چگونه زيستن» هيچ لزومي ندارد که به منابعي همچون طبيعت، جهان يا مذهب و نهادهاي ديني رجوع کرد و بايدهاي حيات را از آنجاها برگرفت. بلکه «هر کس آنچه را دوست دارد خوب مي نامد». و در همين نقطه هم هست که وجه اشتراکي ميان اين نظريه ليبراليستي با اگزيستانسياليسم احساس مي گردد. اگرچه نخست غريب مي نمايد ولي با اندک تأملي مي توان دريافت که انتخاب آزادانه و مسئوليت فردي و عدم اعتقاد به سرنوشت و تقدير که اين همه در نزد اگزيستانسياليست ها - بويژه نوع سارتري آن - مورد تأکيد است، موارد مشترک ميان ليبراليسم و اگزيستانسياليسم است. همان چيزي را که ليبرالها با «جدايي واقعيات از ارزشها» دنبال مي کنند، همان است که سارتر با «انسان عين آزادي است» درپي آن است. خلاصه سخن اينکه تقدم فرد بر جامعه، ديدگاهي است برخلاف نظر ارسطو و قرون وسطائيان و از ره آوردهاي رنسانس و از پديده هاي نوظهور عصر جديد مي باشد که ريشه و مباني فلسفي آن به «من فکر مي کنم» دکارت و تجربه گرايي جان لاک باز مي گردد.زيرا در نظر هردوي اين پيشگامان عصر جديد، آنچه اهميت داشت و مي توانست منبع موثق و مطمئني لحاظ گردد، عقل و تجربه ي فردي بود نه توسل به «مرجعيت» و «سنت».

«حاکميت اميال» هواها و غرايز فردي و به رسميت شناخته شدن آنها در ليبراليسم که ريشه در آراي هابز و بنتام دارد، واجد تناقضي در درون خود است که نويسنده متعرض آن مي شود و آن اينکه اگر قرار باشد اين خواسته ها و اميال فردي در جامعه تحقق يابند، چون «ديگران» نيز واجد همان آرزوهاو اميال مي باشند، به تنازع و چالش ميان افراد و نهايتاً هرج و مرج منتهي مي شود. از اين رو تحقق چنين اميالي جز در عالم فرديت نمي تواند عينيت داشته باشد. در اين ميان تنها عقل است که مي تواند حب نفس فردي را مقيد کند و تعاون و همزيستي اجتماعي را ميسر سازد. با اينکه قوه ي عقل در افراد از ضمانت اجرايي فراواني برخوردار است؛ باز افراد بشر در «هدفها و مقاصد خويش، همچنان تنها و قائم به ذات باقي مي مانند. براين مبناي ذره گرايانه، چگونه جامعه اي مي توان بنا نهاد؟»

تناقض ياد شده ميان اميال و خواسته هاي فردي از يک سو، و زيستن در يک جامعه از سوي ديگر، در فصل سوم کتاب پرورده مي شود. در اين فصل که عنوانش «فرد و جامعه »است از فردگرايي هستي شناختي به فردگرايي به منزلة اصلي اخلاقي و سياسي کشيده مي شود. باور به افراد واقعي و تقدم فرد بر جامعه در ليبراليسم قهراً به اين جا مي انجامد که اجتماع و نهادهاي اجتماعي به عنوان اموري انتزاعي و مجرد ملحوظ گردند.

در نظر هابز و آدام اسميت «ماهيت انسان طبيعتاً ضد اجتماعي و خودپرست است» همين طور پوپر «فردگرايي» را در مقابل «کلگرايي» مي نهد و مفاهيمي همچون: طبقه، ملت، جامعه و حزب را که در ايدئولوژيهاي توتاليتري مانند مارکسيسم جايگاه ويژه ايي دارند، مفاهيمي فريبنده و انتزاعي مي داند که به بهاي قرباني شدن افراد ملموس و واقعي در پاي جامعه ي بي طبقه - بهشت موعود سوسياليسم - به کار مي روند و همواره خطرناک بوده اند.

باري اين تناقض همواره بصورت لاينحل باقي مي ماند که بالاخره فرد انساني با حفظ جميع اضلاع و اميال خصوصي خود که از جمله آنها نارضايتي از قانون و دولت مي باشد، چگونه خواهد توانست با اجتماعي از انسانهاي ديگر همزيستي کند و چگونه اعمال فردي و اجتماعي با يکديگر سازگار خواهند شد؟

«ارزشهاي ليبرالي» موضوع اصلي فصل چهارم کتاب مي باشد، از جمله اساسي ترين و مهمترين اين ارزشها مي توان به آزادي، مدارا، عقلانيت، حريم خصوصي و ... اشاره کرد. آزادي مخ ليبراليسم است، در ليبراليسم به هيچ کدام از اصول و ارزشهاي ليبراليستي به اندازه ي آزادي توجه نمي شود. البته پيش از اينکه آزادي در صورت يک مکتب مدون و منظم مطرح شود، هميشه اهتمام به آزادي و گرايشهاي آزاديخواهي وجود داشته است. از اين رو چنين نيست که در تاريخ بشر، براي نخستين بار ليبراليستها آزادي را در وجود انسان کشف کرده باشند. ولي چيزي که هست ليبراليست ها تصور خاصي از آزادي دارند و اين طرز تلقي در جواب آنها به سه پرسش آزادي از چه چيز؟، براي چه؟ و براي که؟ روشن مي شود. جوابي که ليبراليسم به پرسش نخست داده، عبارت از آزادي از موانع، قيود و مداخله هاي بيروني است. از اين رو به قول کريستون: «پاسخ ليبرال انگليسي عاري از ابهام است. منظور او از آزادي، آزادي از محدوديتهاي دولت است.» و جواب اش به سئوال دوم و سوم عبارت است از آزادي فرد انساني در انتخاب عقيده، مذهب، بيان، کشور و غيره براي رسيدن به غايت دروني خود.

ولي اختلاف رأي نويسنده در توجيهي است که ليبرالهايي چون ميل و ديگران از آزادي دارند و آن اينکه آنها بر «پيوند ضروري ميان خلاقيت وابتکار و آزادي فردي» تأکيد دارند ولي اين توجيه نمي تواند مقبول طبع نويسنده واقع گردد. زيرا در نظامهاي کاملاً بسته و توتاليتر نيز خلاقيت، نوآوري و اختراعات بسياري بوده است. بعنوان مثال عصر طلايي ادبيات و موسيقي روسيه در زمان حاکميت نظام تزاري بوده است.

توجيه ديگري که از سوي جان استوارت ميل ابراز مي گردد مبتني براين است که حقيقت تنها از طريق بحث آزاد ميان ديدگاههاي گوناگون کشف مي شود. و اين به معني شکاکيت درباره هر عقيده و نفي جزميت و تعصب در عقايد و باورهاست. اين برهان ميل نيز با اين قول مخالف که همواره در علوم انساني و طبيعي حقايق مسلم و ثابتي حاصل شده و بوده است تضعيف مي گردد. و افزون بر آن اينکه، هيچ انساني، حقايق بنيادي مذهبي را با عقول ناقص آدميان جويا نشده است اين فقط از معدود افرادي همچون راسل بر مي آيد که «آزمايش گري ليبرالي» خود را بدون استثنا در تمام قلمروها قابل اعمال مي دانند.

ارزش مهم ديگر ليبرالي «مدارا» است که به معني احترام به رأي مخالف و تحمل عقيده ي ديگران است. البته اين هم همواره در سطح نظر باقي مانده است و همين که دولتهاي ليبرال يا افراد ليبراليست مشاهده کرده اند که وجودشان در معرض سئوال و خطر قراردارد، مرتکب ضد انساني ترين اعمال شده اند. به عنوان مثال هر سخنراني نژاد پرستانه اي که تأثير عملي به همراه داشته، يا از قبل، سخنران تهديد و توقيف شده يا پس از انجام سخنراني زنداني شده و مورد بازجويي قرار گرفته است.

حريم خصوصي، مشروطيت و حاکميت قانون از ساير ارزشهاي مقدس در ليبراليسم اند که به نظر مي رسد با ارزش مقدس تر ليبرالها، يعني آزادي همخواني کمتري دارد. زيرا نمي توان قانون و مداخله دولت را با آزادي فردي در يکجا جمع کرد. ليبرالها از يک سو تعهد و التزام شديدي به آزادي نشان مي دهند و از سوي ديگر ضرورت يکباره محدوديتها و قوانين را براي يک جامعه «بسامان» اجتناب ناپذير مي دانند. در حالي که چنين چيزي ممکن نيست. ليبرالها در عين حال که از «دمکراسي» دم مي زنند، از دمکراسي نامحدودي که خطر استبداد مردمي داشته باشند در هراس اند.

از اين رو برخي از مخالفان ليبراليسم نظام سياسي بريتانيا را «ديکتاتوري انتخابي» مي دانند. نويسنده درباره ارزش گرانبهاي «عقل» - که به طور قطع در انحصار نبوده، بلکه همواره مکاتب و نحله هاي فلسفي و اجتماعي وجود داشته اند که «عقلگرا» بوده اند و هستند - با ديد انتقادي چنين مي نويسد: «اعتقاد ليبرالي به عقل و حرمتي که براي حقوق و آزادي فردي قائل است، به طور منطقي در جهت آنارشيسم و آرامش طلبي عمل مي کند.» ولي آرامش طلبان همواره در اقليت بوده اند و بيشتر ليبرالها از توسل به زور و زنداني کردن، کشتن مخالفان هيچ ابايي نداشتند، از اين رو «اد عاهاي آنها مبني بر استفاده انحصاري از عقل و اقناع، دروغ بوده است.»

او در مبحث «ليبراليسم و سرمايه داري» به اين نتيجه مي رسد که ليبرالها «قدري نابرابري را نه تنها اجتناب ناپذير که مثبت و مطلوب تلقي مي کنند.» و برابريي که منظور نظر ليبرالها بوده، برابري فرصت هاست که عقيده ايي کاملاً غيرمعقول به نظر مي رسد.

در بخش دوم نويسنده براي تکميل تصوير خود از ليبراليسم به تکامل و تحول واقعي ليبراليسم در سير تاريخي آن مي پردازد و برخلاف ليبرالهايي همچون کارل پوپر ريشه هاي ليبراليسم را در يونان باستان نمي جويد بلکه «سرآغاز ليبراليسم نوين» را عصر رنسانس - اين نقطة عطف تاريخ - اروپا مي داند. عصري که فردگرايي و اين بينش را که انسان مرکز و محور گيتي است و مي تواند « هرچه مي خواهد باشد»، در درون خود رشد و پرورش داده است. دوره ايي که انسان با احاطه و سلطه خود بر ساير مخلوقات و طبيعت آشکارا و فرعون وار دعوي اناالحق زده و خود را خداوندگار خلق و آفرينش مي داند. اين فردگرايي و انسان گرايي در حوزه ي هنر، در آثار هنرمنداني چون: مارلو، شکسپير، تامبورلن و فاستوس و در حوزه پروتستانتيسم لوتر و کالوين جلوه بارزي دارد. ولي همين مدعيان و طرفداران ايمان فردي و دروني بعدها خود را با مشکلات بي شماري روبرو ديدند و چون افراد گوناگون از طريق ارتباط فردي و مستقيم با خدا پيامهاي متفاوت و مختلفي دريافت کردند، پروتستانها چاره اي جز توسل به تعقيب و آزار بيرحمانه ي مخالفين نديدند. در همين دورة شروع نهضت پروتستانتيسم، شکنجه و اذيت «ساحره ها» و تهديد بدعت گذاران به شکنجه و مرگ نيز شايع بوده و پروتستانتيسم هيچ گونه مداراي مذهبي با دشمنان خود نداشت. در فصل ششم نويسنده «مباني فلسفي ليبراليسم» را روشن مي کند که باز فردگرايي و تأکيد بر عقل و تجربه ي شخصي به عنوان تنها مبناي علم يقيني در آثار بنيانگذاران فلسفه و علم جديد (دکارت، بيکن) رديابي مي شود.

راه دکارت با اسپينوزا و لايب نيتس و ساير عقلگرايان تداوم مي يابد؛ و تجربه گرايي بيکن توسط اشخاصي مانند هابز، لاک و هيوم تاييد و تقويت مي شود. ولي آنچه وجه اشتراک هر دو جريان ياد شده مي باشد، عبارت از استقلال فرد به عنوان يک انسان جدا و يگانه در طي طريق عقلاني يا تجربي خود بدون استمداد از بزرگان و پيشينيان يا اساتيد قبلي است؛ عقيده ايي که بي ترديد در قلب ليبراليسم جاي مي گيرد.

«ليبراليسم بورژوايي اوليه هلند و انگلستان» فصل هفتم کتاب است در اين فصل تاريخ ليبراليسم در قرن هفدهم مورد بررسي قرارمي گيرد. عصري که کشور هلند در مقام يک جمهوري بورژوايي مطرح بود و نقطه ي اميدي براي قانون گرايان مخالف حکومت مطلقه به شمار مي رفت. وجود مداراي نسبي، آزادي بيان و عقيده، فقدان تفتيش عقايد، کنارگذاشتن حکومت پادشاهي و ساير مقولات ليبرالي در هلند باعث شده بود که اين کشور مأمن راحتي براي انديشمندان گردد. دکارت، لاک، شافتسبري، اسپينوزا همگي به خاطر امنيت و آسايش هلند بود که آنجا را براي نشر عقايد خود ترجيح داده بودند. ساکنين هلند براي بدست آوردن مال و ثروت آزادانه در تکاپو، تلاش و کار، تجارت مدام بودند. «به گفته دانيل دفو: هند در پايان قرن هفدهم به ضرب المثل حرص و آز تبديل شده بود» به گونه اي که ديگر فقر، تنبلي و مسکنت اموري مذموم و ناپسند به شمار مي آمدند.

در اين ميان، انقلابي در انگلستان در شرف وقوع بود، نويسندگان و فيلسوفان اندک اندک مي توانستند به نشر آرا و افکار خود در زمينه هاي جمهوريخواهي، تجارت آزاد، مدارا، بحث و انتقادآزاد، مخالفت با سانسور، بپردازند. کساني مانند: هابز، هارينگتن، وينستنلي و مساوات گرايان، آزادانه مي توانستند انديشه ها و بيانيه هاي خود را صادر کنند.

همين جريان انقلابي در انگلستان نهايتاً در قرن هجدهم به پيروزي ويک گرايي انجاميد، که موضوع مورد بحث فصل هشتم کتاب مي باشد. جان لاک به عنوان نخستين و مشهورترين نظريه پرداز ويگي بحث مهم مالکيت انسان بر کار و آثار آن و دارايي را در اين دوره مطرح کرد. ولي آثار لاک مانند «رساله درباره حکومت» و «نامه اي درباره ي مدارا» همچون آثار ساير ليبرالها، سرشار از تناقضات و سر در گمي هايي بود که همواره بصورت حل نشدني باقي ماندند. رابطه ميان آزادي و قانون، دارايي با حقوق، هرج و مرج و قانون از جمله مسائلي هستند که لاک قادر به حل آنها نبود. همين جان لاکي که درباره مدارا کتاب مي نويسد «مدارا در مقابل کاتوليک ها را جايز نمي شمارد» و معتقد است که در مقابل خداناشناسان نيز مدارا جايز نيست ... به هيچ کس نبايد اجازه داده شود بدون مجازات به موعظه درباره چيزهايي بپردازد که آشکارا بنيادهاي جامعه را مورد تهديد قرار مي دهد.»

رابطه ليبراليسم با فقر از ديگر موضوعات اين دوره از تاريخ ليبراليسم است که نويسنده در پايان فصل هشتم به آن اشاره مي کند و آن اينکه بر خلاف تصور رايج «از ديدگاه تاريخي ليبراليسم همواره با نگرش ها و خط مشي هاي خشن در مقايل تهيدستان همراه بوده است.» برناردماندويل قرباني شدن عده ايي اندک در پاي منافع و خوشگذراني انبوهي کثير را اجتناب ناپذير مي داند. بسياري نيز تز معروف «خباثتهاي خصوصي، منافع عمومي» او را پذيرفته و کاملاً در جريان ليبراليسم هضم و جذب کرده اند.

نقطه عطف ديگر در تاريخ ليبراليسم جريان «روشنگري» در قرن هجدهم است. اقامتهاي ولتر و منتسکيو در انگلستان باعث شيفتگي و تعلق خاطر بيشتر آنها به ظواهر نظام ويگي شد و اين امر موجب سرايت اين جو به ساير نقاط اروپا شد. به گونه اي که در نقاط ديگر اروپا به انديشه هاي علمي و تجربه گرايي دانشمندان انگليسي مانند نيوتون، لاک و امثال اينها به ديد اعجاب و تحسين نگريستند و به نام عقل، بر عليه خرافات، تعصبات و اعتقادات غيرمعقول دست به مبارزه زدند و مغرورانه خواستند تا با عقل و تجربه، تمام اقليم هاي ناپيداي هستي را کشف کنند و هيچ عقيده و رأي سنتي را بدون انتقاد عقلاني و مشاهده تجربي نپذيرند و البته در اين ميان، امري که بيش از هر چيزي آماج انتقادهاي تند و تيز و جراحي هاي بيرحمانه قرار گرفت، مذهب بود. بويژه ديني که ارباب کليسا متوليان و مجريان اصلي آن به شما مي رفتند.

به طور خلاصه عصر روشنگري ادامه ي همان جريان ليبراليستي بود که از آغاز عصر جديد اينجا و آنجا رشد کرده و در قالب روشنگري به درخت نيرومندي مبدل شده بود. عصري که «دين و قدرت خودکامه، دشمنان اصلي عقل و معرفت تلقي مي گردند، و مدارا، تجارت و فن شناسي متحدان آنها به شمار مي رفتند.»

در فصل دهم کتاب سرگذشت تاريخي ليبراليسم به آمريکا، حقوق بشر و حقوق مالکيت در آن سرزمين مي رسد. مکتبي که سير و روند خود را از کشورهاي هند، انگلستان، فرانسه، آلمان با فراز و نشيب هاي طولاني، با مبارزات آشتي ناپذير گذر داده به سرزمين آمريکا مي رسد و البته در اينجا نيز توقف نمي کند و راه خود را مدت زيادي با راحتي طي مي کند اما در آخر جان سالم به در نمي برد و به شکست و افتادگي فجيعي دچار مي شود.

نويسنده در اين فصل نيز با ذکر مواردي از وعده ها و لافهاي پر آب و تاب به طرفداري از حقوق مالکيت از سوي کساني مانند توماس جفرسون که در اوايل قرن نوزده رئيس جمهور کشور تازه ي آمريکا بود، به موارد نقض وعده ها و ادعاهاي آنها در عمل مي پردازد. برده داري، اعمال زور و خشونت بر سياهان، بي توجهي تام و تمام به حقوق زنان و درگير اعمال منافي ليبراليسم از جمله کارهايي بودند که در اين سرزمين بيداد مي کرد. براي چندمين بار تناقض اساسي موجود ميان جامعيت اصول ليبرالي در نظر و محدوديت و تنگي حيطه ليبرالي در مرحله عمل را آشکارتر ساخت، و همه سر و صداهاي مربوط به آزادي و حقوق بشر و هزاران شعار فريبنده و عوام فريب را به الفاظي بي معنا و اسمائي بي مسما مبدل کرد.

نويسنده «اوج ليبراليسم» را «مقطع انقلاب فرانسه» مي داند. روزي که باستيل به دست مردم پاريس در سال 1789 سقوط کرد، در واقع تحولي بزرگ رخ داد. چون در اين ميان بود که انديشه هاي راديکال روشنگري و اهداف و مفاهيم ليبرالي مانند حقوق بشر و مالکيت در صحنه عمل سياسي مطرح شدند. البته اين انقلاب در درون مرزهاي فرانسه محصور نماند و از مرزهافراتر رفت و در سطح بين المللي آثار فراواني برجاي گذاشت. جنبش هاي انقلابي با همان اهداف انقلاب فرانسه، در ديگر کشورهاي اروپايي مانند: اتريش، مجارستان، ايرلند و اسپانيا و حتي در خارج از مرزهاي اروپا در آمريکاي لاتين، کشورهاي حوزه کارائيب، برزيل، هائيتي نيز به راه افتاد، و خلاصه کمتر کشوري از تأثيرات انقلاب فرانسه مصون ماند.

افزون بر آثار عملي ياد شده انقلاب فرانسه موجب پديد آمدن و شکوفا شدن يک فرهنگ ليبرالي در ميان فرهيختگان کشورها گشت. آثاري در هنر، ادبيات، موسيقي، شعر و بطور کلي فرهنگ خلق شد که شديدا منبعث و متأثر از اين جريان ليبرالي و روشنگري بود. از جمله آنها مي توان از برخي آثار بتهوون (موسيقيدان و گويا نقاش) شللي و بايرون، پوشکين و هاينه (شاعر)، ويليام هارليت (رساله نويس بزرگ) و وردي (آهنگ ساز) نام برد.

اينهااز آثار مثبت انقلاب فرانسه و از فرزندان مشروع ليبراليسم به شمار مي آيند ولي انقلاب فرانسه محدود به همين آثار و عواقب نبود بلکه آثار سوء و بدي نيز در پي داشت که نويسنده در فصل دوازدهم درباره آنها به گفتگو پرداخته است. يکي از اين آثار «پاره پاره شدن سنت سياسي ليبرالي بود که خود انقلاب عامل تسريع آن شد»، که در شکاف و انشعاب حزب ويگ و نيز مباحثات عمومي مربوط به انقلاب و اصول سياسي ميان بورک و منتقدين او بويژه پين، ماري وولستو - نکرفت و سرجيمز مکينتوش بازتاب عيني يافت، ديگري چيرگي اقتصاد سياسي ليبرالي است، که فصل سيزدهم به اين بحث اختصاص مي يابد و تحت عنوان «اقتصاد سياسي ليبرال در مقام نظريه» بدان مي پردازد. نويسنده در اينجا از ديدگاههاي پاره اي از صاحبنظران معاصر که مخالف رأي آدام اسميت و همدلان او هستند، جانبداري مي کند. او آرا و نظريات آدام اسميت درباره اقتصاد مبتني بر آموزه بازار آزاد يا نظام عدم مداخله را هم به لحاظ نظري و هم به لحاظ عملي غلط قلمداد مي کند. بويژه بر روي اين رأي آدام اسميت انگشت مي گذارد که معتقد است انگيزة حرکت انسانها اصولا براي صيانت نفس و تأمين منافع شخصي مي باشد و همين خودپرستي و حب ذات افراد انساني در جريان بازار آزاد، خود تنظيم کننده و تعديل کننده منافع افراد نيز هست و نيازي به مداخله ي دولت نمي باشد، ولي اگر در اين مسابقه براي منفعت مالي و جاهي، فردي ديگري را هل داد يا زمين زد، در اين صورت است که ديگر بازار خود به تنهايي نمي تواند بي طرف بماند و در اين جاست که نياز شديدي به وجود حکومت و دولت احساس مي شود. او حکومت مورد نظر اسميت را اين چنين توصيف مي کند: «قانون و حکومت را مي توان در اين مورد و در حقيقت در هر موردي به مثابه تشکلي از ثروتمندان جهت استثمار تنگدستان و حفظ نابرابري در تملک کالاها به نفع خود قلمداد کرد. نابرابري اي که در غير اين صورت بر اثر هجوم تهيدستان از ميان خواهد رفت.»

با اين وجود، نويسنده متذکر مي شود که اسميت علي رغم اذعان به موارد ياد شده، از مدافعان پرشور نظام بازار رقابت نيست و فقر را وجه ضروري و هميشگي جامعه تلقي نمي کند و «ازدياد نوع بشر» را بر خلاف مالتوس، براي رفاه عمومي مضر نمي داند. و رويهمرفته «چشم اندازاو را خوشبينانه و اطمينان بخش» مي بيند.اين خوش بيني در مغز خشن و بغض آلود مالتوس به بدبيني و خشونت و تقدير گرايي تبديل مي شود؛ مالتوس معتقد است که اگر جمعيت نوع بشر زياد شود، منابع غذايي کفاف آنها را نکرده و در نتيجه طبيعت خود دست به کار مي شود و با اعمال قحطي و بيماري و ديگر وسائل موازنه اي ميان منابع و جمعيت بر قرار مي کند. همين انديشه منبع الهامي براي ريکاردو، هربرت اسپنسر و داروين واقع مي شود.

«اقتصاد سياسي ليبرال

در عمل» - که در فصل چهاردهم کتاب مورد بحث قرار گرفته است - علي القاعده بايستي بر اساس تئوريهاي نظريه پردازان ياد شده عمل بکند و چنين هم مي شود. «از ميان بردن گدايي و قانون جديد گدايان» از اقداماتي بودند که مستقيما از نظريات مالتوس و اسميت الهام مي گرفتند. بر طبق طرح جديد به تهيدستان و فقيران به چشم يک مشت از آدمهايي که از کار و تلاش سرباز زده و تن به رقابت جانفرسا نداده اند، نگريسته مي شد. از سوي ديگر، تعهدات آزادي، مسئوليت فردي، علم و تقدير الهي مؤ لفه ايي بود که به موجب آن تهيدستان و پابرهنگان بايستي به حال خود رها شوند و هيچ نوع کمک مالي به آنها نشود. چون هرگونه ياري و شفقت بر آنها، بر تعدادشان خواهد افزود و در نتيجه افراد تنبل و تن پرور و کاهل جامعه فزوني خواهد يافت. درست به همين خاطر بود که بر اردوگاههاي کار وضعيت فجيع و اسف باري را حاکم ساختند تا مستمندان و فقيران يا از ميان بروند يا تن به کار طاقت فرسا براي رسيدن به سطح و درجه ي ديگران بدهند. ولي آيا ليبراليسمي که هسته ي اصلي آن آزادي و مدارا مي باشد، مي تواند با چنين خشونت هاي شديد و سرکوب گرانه سازگاري داشته باشد يا نه؟ پاسخ روشن است و جادارد از هواخواهان و فدائيان ليبراليسم پرسيده شود که «وعده هاي آن لب چون قند کو؟»

نمونه بارز اعمال خشونت و نامردي از سوي ليبراليستها را مي توان در نحوه ي برخورد حکومت بريتانيا با قحطي ايرلند آشکارا مشاهده کرد. سياست هايي که حکومت بريتانيادر قبال چنين امر مهم انساني در پيش گرفت، نه تنها هيچ کمکي به نجات مردم ايرلند از گرسنگي، تنگدستي، فقر و فلاکت نکرد، بلکه همان خط مشي هاي پيشين خود را در راستاي تجارت آزاد، سود اقتصادي و عدم مداخله باز هم ادامه داد.

در چنين موارد و مصاديق است که بار ديگر چهره ي غيرانساني و ظالمانه و همچنين جزم انديشانه آن رخ مي نمايد. همان برتراند راسلي که مي گفت: «براي کساني که خوشبختي ايشان را مقدم بر پيروزي اين يا آن حزب يا عقيده خواستارند، ليبراليسم تجربه گراتنها فلسفه ممکن است.» پدر بزرگش رنج و عذاب ايرلنديها را به خاطر منافع آينده ي خود با هزار گونه لطايف الحيل توجيه کرد، و به عنوان وزير، مسئول اين همه ظلم و ستم و قتل عام در خصوص تصويب قانون جديد گدايان بود. عنوان فصل پانزدهم کتاب «ترس از دموکراسي» است، نويسنده در اين قسمت به تبيين چالشهاي ليبراليسم در برابر آگاهي و بيداري مردم و طغيانهاي آنها براي دستيابي به حقوق خود مي پردازد. «از يک سو تقاضاي مردم براي دموکراسي، يعني مشارکت در فرايند سياسي بر مبناي شرايط مساوي بود، و از سوي ديگر، انتقاد فزاينده سوسياليستي از سرمايه داري بود که با تقاضاي ايجاد دگرگوني هاي اجتماعي و اقتصادي همراه بود و برخي از بنيادي ترين اصول اقتصاد سرمايه داري را به مبارزه مي طلبيد.» اين دو جريان از دو سو ليبراليسم را در فشار شديد قرار مي داد و آن را به دستپاچگي و اضطراب بيشتر مي افکند.

در سال 1848 نقشي که کارگران در جريان انقلابهاي پاريس و ديگر شهرهاي اروپايي ايفا کردند و خواستار حقوق خود شدند، موجب انشعاب و انشقاق ليبراليسم به شاخه هاي گوناگون شد.

در اين فصل همچنين به آرا و عقايد انديشمنداني چون جيمزميل و توماس مکاولي، الکساندر هرزن، آلکسي دوتوکويل، جورج اليوت، فليکس هولت، مايتوآرنولد و نهايتا جان استوارت ميل پيرامون دموکراسي و حقوق مردم از يک سو و ليبراليسم از سوي ديگر و چالشهاي ليبراليسم با دمکراسي نيز اشاراتي مي رود، همچنين از اختلاف عقيده افراد يادشده سخن مي رود.

به اواخر قرن نوزده مي رسيم. نويسنده در فصل شانزدهم با عنوان «ليبراليسم جديد» به بررسي گذر تاريخي ليبراليسم در اين دوره خاص مي پردازد. اواخر قرن نوزدهم، تمام اهداف و خواسته هاي اين جنبش عظيم (ليبراليسم) متحقق شده بود و اين کاروان سنگين و پر هياهو به آخرين منزل خود رسيده و بار سفر انداخته بود.

ل.ت.هابهاوس در 1911 نوشت: «قرن نوزدهم را بايد عصر ليبراليسم ناميد.اما پايان آن با کم دامنه ترين جزر و مدهاي اين جنبش بزرگ همراه بود، ايمان اين حرکت به خودش به سردي مي گراييد و چنين مي نمود که کار خود را به پايان رسانده است. حال و هواي مسلکي را داشت که همچون نوعي منقرض در حال فسيل شدن است.»

در اين ميان خود هابهاوس بيشتر از همه احساس مي کرد که بايد نيروي عظيمي را براي تجديد حيات اين جنبش کرد. از اين رو ليبراليسم در اين دوره از حيات خود با معضلات و موانع جديدي روبرو شد و خود را وارد مرحله ي جديدي ساخت. مسائل اصلي اين دوره، يکي مشکل « ماهيت آزادي» بود و ديگري «نقش و کارکردهاي دولت». از يک سو هر روز دايره ي قوانين، قواعد و قيد و بندهاي اجتماعي وسيعتر و تعدادشان بيشتر مي شد و ليبراليسم را که زماني دشمن سرسخت قوانين و مقررات دولتي بود به مخاطره مي افکند. و از سوي ديگر، حضور و مداخله دولت براي اجرا و اعمال قوانين هر روز برجسته تر و پررنگ تر مي شد. از اين رو چنين مي نمود که خط سير ليبراليسم در اين مرحله، موجب خوشنودي و شادي خاطر سوسياليست ها مي گشت و برخي از نويسندگان را وامي داشت تا از افول احزاب ليبرال سخنها بگويند و بنويسند.

فيلسوف ايده آليستي چون ت.هه گرين هيچ تناقض و تعارضي ميان آزادي فردي و مداخله ي دولت نمي ديد و آشکارا ليبراليسم را با سوسياليسم در يکجا مي نشاند. شاگرد گرين، توين بي در عين حالي که اصل مالکيت خصوصي را مي پذيرفت، مداخله حکومت براي جلوگيري از اعمال قهر و زور از سوي افراد نسبت به همديگر را اجتناب ناپذير مي دانست. کساني مانند کليف لسلي، د.ج.ريچي نيز به خيل گرين و توين بي پيوسته و در اين راستا قلم مي زدند. ليبراليسم مورد نظر اين نويسندگان، ليبراليسم تعديل شده اي بود که خود را با مسائل و شرايط موجود اجتماعي تطبيق مي داد و وجود چيزي به اسم «جامعه» را مي پذيرفت. ولي به عقيده آربلاستر- نويسنده ي کتاب - اين نوع ليبراليسم جديد به طور کامل مورد پذيرش واقع نشد و از حد ظواهر تجاوز نکرد، ليبرالهاي جديد نيز در نهايت نتوانستند از مسير سنتي ليبراليسم خارج شوند.

در اين بين پيامبري ظهور کرد و نداي بازگشت به اصول سنتي ليبرالي، اصولي همچون: عدم مداخله، حقوق فردي، مالکيت خصوصي را سر مي داد. اين نوظهور کسي جز هربرت اسپنسر نبود، با آگاهي تام نسبت به عقايد مالتوس و داروين موضعي اتخاذ کرد که دقيقا بر ضد «ضعيفان»، «معلولان» و «کارافتادگان» بود.

براي پيشرفت نوع بشر وجود چنين افرادي را لازم مي ديد. پر پيداست که چنين نظريه اي براي پيشينيان ليبراليسم به هيچ وجه بيگانه نبود. از اين رو ليبراليسم جديد نتوانست به آرمانهاي خود (که مهمترين اش اتحاد سوسياليسم با ليبراليسم بود) جامه عمل بپوشاند، و در عين حال تمامي کوششهايش بي تأثير و بي حاصل واقع نشد، و سوسيال دمکرات هاي حزب کارگر وارث انديشه هاي ليبراليسم نوگشته و به تکميل و پرورش آنها پرداخته اند.

کوشش نهايي ديگري که در امتداد هابهاوس صورت گرفت تا بتواند حيثيت از دست رفته ي ليبراليسم را در قبال شرايط و مسائل جديد بازگرداند، از سوي کينز بود. او در همان حال که «پايان عصر نظام عدم مداخله» را اعلام مي کرد، از اعتقاد خود به تجارب نيز دست نمي کشيد و معتقد بود که ليبراليسم بناگزير بايد رهيافت مثبت تر و مداخله جويانه تري را درباره اقتصاد جويا گردد و نهايتا سرنوشت حقيقي ليبراليسم را «در انتقال از هرج و مرج اقتصادي به رژيم پيش بيني مي کرد که هدفش کنترل نيروهاي اقتصادي و جهت دادن به آن به نفع ثبات و عدالت اجتماعي باشد.»

بخش سوم کتاب « در سقوط ليبراليسم» است که سه فصل پاياني کتاب، يعني «ليبراليسم قرن بيستم»، «ليبراليسم جنگ سرد» و بالاخره «ليبراليسم امروز» را شامل مي شود. «ليبراليسم قرن بيستم» به قول نويسنده روزگار «کناره گيري» ليبرالها است. عصري که پس از جنگ جهاني اول چهره نمود، دوره ايي که ناسيوناليسم يا امپرياليسم تجاوزگر و توسعه طلب از يک سو و سوسياليسم مبارزه جو از سوي ديگر بر صحنه ي سياست قدم نهادند. قشريگري و دگماتيسمي که دشمن سرسخت ليبراليسم به شمار مي رفت دوباره در اشکال و صور خطرناکتر پديدار گشت. با اين تفاوت که اين بار ديگر ليبرالها نتوانستند در برابرش به شکل محکم مقاومت کنند بلکه بيشتر به يأس و کناره گيري متمايل شده و انزوا گزيدند. و اين امر موجب شد تا در ميان طيف گسترده اي از ليبرالها نوعي شکاکيت به وجود آيد.

حاميان ليبراليسم در قرن بيستم، يعني راسل و فورستر کاملا به شکاکيت نزديک شده و در فلسفه سياسي به يک بينش آزمايشي و حدسي رسيدند. فورستر نوشت: «از نظر من بهترين فرصت براي جامعه آينده در بي تفاوتي، فقدان ابتکار و سکون است».

در حوزه سياست اين شک گرايي ليبرالي بر اثر تحو لات روشنفکري و فلسفي تقويت شد. مسائلي که فلاسفه اخلاق؛ فيلسوفاني چون مور به پيش کشيدند و تأکيد آنها بر «ماهيت ذهني و فردي داوريهاي مربوط به خوبي» در اين شک گرايي بي تأثير نبود. تا اينکه رکس وارنر در طي حکايت سياسي «پروفسور» نشان مي دهد که در شرايط سياسي افراطي، ليبراليسم متداول، فاقد کفايت است.

اما اين بي کفايتي، گوشه گيري و انزواگزيني چندان دوام نيافت و همين که ليبرالها دشمنان خود، يعني فاشيسم و کمونيسم را خوب تشخيص دادند، دوباره در دوره «جنگ سرد» در دفاع از موضع خود به فعاليت مجدد و تلاشها و مجاهدت هاي فکري و عملي اقدام کردند.

از آنجايي که سرانجام فاشيسم در سال 1945 شکست خورد و از آن پس توتاليتاريانيسم تقريبا منحصر به کمونيسم گرديد، لذا ليبرالها تمام انتقادها و جنگ و ستيزهاي سرد خود را متوجه کمونيسم کردند و در جهت خصومت با کمونيسم از هيچ تلاشي فروگذاري ننمودند.

نويسنده اوج اين مخالفت را شماره هاي مجله ماهانه «انکانتر» که خط مشي کاملاً سياسي و ضد کمونيستي داشت، مي داند، و در همين جا يادآور مي شود که در واقع اين دوره از تاريخ ليبراليسم به هيچ وجه به ليبراليسم حقيقي نزديک نبود، بلکه در واقع خيانتي به ليبراليسم بود. زيرا در هيچ دوره اي از تاريخ ليبراليسم به اين اندازه به اصول و ارزشهاي مقبول ليبراليسم خيانت نشد.

عملکردهايي چون: تفتيش عقايد، تعقيب، آزار سياسي، تهمت به انديشه ها و شخصيت هاي غيرليبرال، نامردمي، توسل به ظلم و زور و نفرت و فشار در اين دوره بيانگر نفاق، ريا، دروغ، شعاري و ايدئولوژيک بودن عقايد ليبراليستها مي باشند. - همان گونه که حتي بعدها افشا شد - ميان گردانندگان «انکانتر» و برگزارکنندگان کنگرة آزادي فرهنگي با سازمان اط لاعات مرکزي آمريکا (سيا) همکاري نزديکي وجود داشته است؛ و انکانتر از سيا کمک مالي مي گرفته که اين عمل با تمام وقاحت و شرمساري رفتاري کاملاً غير ليبراليستي و فاشيستي بود.

از ديگر اقدامات ليبراليستهاي دوره جنگ سرد مخالفت آنها با ايدئولوژي و توتاليتاريانيسم بود. ليبرالهاي آن دوره و حتي بيشتر غربي هاي امروزه نيز برداشتي کاملاً غلط از توتاليتاريانيسم و ايدئولوژي دارند. به نظر نويسنده، تلقي غربي ها از رژيمهاي خودکامه و توتاليتر خود يک تصور بدبينانه و ايدئولوژيک است؛ و اگر آن گونه که آنها مي گويند در کشورهايي که داراي رژيم هاي توتاليتر هستند، کنترل و نظارت کامل و تمام عيار بر انسانها حکمفرماست و استبداد مطلق سياسي و اجتماعي بر آنها سيطرة تمام دارد، پس اين همه اعتراض، نارضايتي، تظاهرات در اين کشورها نشانة چيست؟ آيا وقايعي مانند واقعة بهار 1968 پراگ که در آن «رهبران کمونيست، خود شتابان به سوي نوعي شيوة حکومتي باز و دموکراتيک حرکت کردند» يا وقوع اين همه آشوبهاي پي در پي در لهستان و اين همه انتقاد آزاد، ناآرامي، طغيان و بحران در اين کشورها دليل بر نادرست بودن طرز تلقي غربيها از اين گونه رژيمها نيست؟

موضع ديگر ليبرالهاي اين دوره، حملات ليبرالها به «ناکجاآبادگرايي» بود. ناکجاآبادگرايي منشأ فکري حکومت هاي کمونيستي توتاليتر تلقي مي شود. ناکجاآبادگرايي از دل تاريخيگري و عقيدة جبر تاريخ مارکس و ديدگاههاي اقتصادي و اجتماعي او برمي آيد. از ديد ليبراليستها اين شيوه مقبول نبود که براي رستگاري بشر موهوم آينده، انسانهاي واقعي حال حاضر قرباني گردند و با انقلاب و جنگ و خونريزي براي پاره اي از اهداف آرماني که معلوم هم نيست در آينده تحقق خواهند يافت يا نه، خود و جامعه خود را دگرگون و زير و رو کنند. همان چيزي که کارل پوپر «کل گرايي» و آيزابرلين «يکتاگرايي» مي ناميدند، و آن را غيرعلمي و غيرمنطقي ديده و به آن شديداً مي تاختند.

اما - همان گونه که نويسنده پيش از اين نيز متذکر شد - چنين به نظر مي رسد که برداشت ليبرالها، هم از ناکجاآبادگرايي و هم از ايدئولوژي، برداشتي ايدئولوژيک، غيرمنطقي و يکسويه باشد. زيرا نه ايدئولوژي و نه ناکجاآبادگرايي، هيچ کدام منحصر و محدود به تلقي خاص ليبرالها نبوده و نيستند، بلکه بسي فراتر و عميق تر از اين گفته ها مي باشند.

همچنين در اين دوره از جنگ سرد، مفهوم و تعريف جديدي از دموکراسي ارائه شد که با تعريف کلاسيک آن که بر مشارکت و اراده مردم ارج نهاده مي شد، فاصلة زيادي داشت. تعريف جديد، مفهوم دموکراسي را به يک نظام حکومتي يا حتي به انتخاب يک حکومت با رأي مردم، محدود کرد؛ در حالي که اين نوع مشارکت مردم در سرنوشت خود عمدتاً منفعلانه و اجباري است و به قول يکي از صاحبنظران «در بحث هاي مربوط به موضوع کلي وظيفة رأي دادن، نوعي مفهوم توتاليتري نهفته است.» چه شهروند دموکراسيِ مدرن تنها دخالت و مشارکتي که در امور سياسي کشورش ايفا مي کرد اين بود که گاه گاهي به پاي صندوقهاي رأي برود و رأي خود را به يکي از احزاب - که کانديداهايش غالباً از دو نفر تجاوز نمي کرد - بدهد.

البته براي اينکه در ظاهر چنين وانمود کنند که به فرد امکان و فرصت جولان بيشتري در دخالت در امور سياسي کشورش و اعمال نفوذ بر حاکمان مي دهند، وجود گروههاي فشار را پيشنهاد کرده بودند. گروههايي که به عنوان نمايندگان و سخنگويان بخشي از مردم، مسائل و مشکلات آنها را به گوش نخبگان و سياستمداران برسانند.

ظاهراً نفسِ حضور چنين گروههايي در صحنة سياسي، امري ممدوح و پسنديده به نظر مي رسد، ولي نويسنده در اينجا نيز مانند هميشه فريفتة چنين شعارها و اد عاهاي جذ اب و فريبا نمي شود و با تعجب و عصبانيت از نظريه پردازي افرادي چون پلامنتاس مي پرسد: شما چگونه به نابرابري شديد ميان گروههاي فشار به لحاظ ميزان نفوذ و دخالت در امور سياسي توجه نداريد؟ به عنوان مثال «در دموکراسي هاي غربي تکليف نمايندگي ميليونها بيکار در اين نظام چه مي شود؟ ميليونها بازنشستة سالخورده چگونه نمايندگي مي شوند؟ و در صورتي که سازمانهايي وجود داشته باشند که به نيابت از اين «گروههاي» وسيع سخن بگويند، ميزان تأثيرگذاري آنها در مقايسه با آن دسته از سازمانهاي حرفه اي که مثلاً به نيابت از حقوقدانان، پزشکان، کاميونداران، زمينداران يا پليس سخن مي گويند، تا چه اندازه خواهد بود؟ وجود چنين شکافهايي نه تنها تفاوت مهم بين منافع سازمان يافته و منافعي را که به دليل ماهيت خود عملاً غيرقابل سازماندهي است، منعکس مي سازند، بلکه ساختار نابرابري هاي ثروت و قدرت درون جامعه را نيز نشان مي دهند.»

نويسنده در ادامه تصريح دارد که مرحلة آخر ليبراليسم، جنگ سرد است که حکايتگر افول ليبراليسم در غرب است در اين دوره، ديگر ليبراليسم ردپاي راديکاليسم و مبارزه جويي با نظم موجود جامعه را به کلي گم مي کند و چون مي بيند که آرمانهايش در غرب محقق شده اند، اساساً محافظه کار مي شود. مرامي که زماني الهام بخش بزرگترين نهضت هاي جهان مانند انقلاب فرانسه، مبارزه رهايي بخش ملي در آمريکاي لاتين، لهستان، يونان، ايتاليا و غيره بود، چنان حالت آرام و محافظه کارانه به خود مي گيرد که «هزينه و تدارک تبليغاتي آن را سازمان مرکزي اط لاعات آمريکا برعهده مي گيرد.»

و بالاخره به «ليبراليسم امروز» فصل پاياني کتاب مي رسيم. ليبراليسم امروز، صورت تجديد حيات يافتة دهه هاي 1970 و 1980 است. چهره تمام و کامل ليبراليسم معاصر را مي توان در اثر بزرگ «نظرية عدالت» جان راولز مشاهده کرد. عدالت و تساوي در ثروت و حيثيت اجتماعي به ظاهر همواره از مسائل حساس و مهم ليبراليسم بوده است؛ در حالي که در واقع - چنانچه در سير تاريخي ليبراليسم تا به امروز ديديم - برنامة عدالت همواره براي رژيم هاي ليبرالي امري حاشيه اي بوده است و همواره وجود نابرابريهاي اجتماعي، تبعيضات طبقاتي، وجود اقشار تهيدست، فقير و پابرهنه از عواملي بوده اند که اد عاهاي دروغين اين رژيم ها را آشکار ساخته اند، و البته اگر جز اين بود؛ جاي شگفتي بود. زيرا ليبراليسم در ذات خود بالبديهه واجد چنين آثار و تبعات اجتماعي نيز هست. از اين رو «نظريه عدالت» راولز را مي توان ظاهراً پيشرفت مهمي در سنت ليبرالي دانست. راولز فکر عدالت را در کانونِ انديشة ليبرالي قرار داد و خواستار تساوي حرمت افراد، از ميان بردن فقر و محروميت، توزيع مجدد درآمد از جانب ثروتمندان به سوي تهيدستان شد.

رونالد دورکين نيز در اين راستا نظريات مشابهي ابراز داشت. او نيز مانند راولز، علي الظاهر، درد عدالت داشت و در مقام نظر طرفدار توزيع مجدد، مداخلة محدود دولت، حمايت از فقرا و طبقات مظلوم جامعه بود. از اين رو چنين به نظر مي رسد که نظريات راولز و دورکين پيامدهاي سوسياليستي داشته باشد يا لااقل بوي سوسياليستي بدهد. اما همان گونه که نويسنده تصريح دارد، متأسفانه اين نداي ضعيف و اندک نورِ اميد نيز ساکت و خاموش مي شود و جز در سطح حرف و نظر باقي نماند و هيچ وقت توجه سياستمداران ليبرال را برنمي انگيزد. مخالفت هاي زيادي برعليه چنين نظرياتي شروع مي شود؛ افزون بر آن، خود طرفداران و نظريه پردازان عقايد ياد شده نيز متأسفانه در باطن به پشتيباني از بازار و آزادي انباشتِ سرمايه و ساير امور و مقولات ليبرالي مي پردازند. از اين رو نويسنده با لحن دردمندانه اي چنين مي نگارد: «طي مدت 200 سال، از صدور اعلامية استقلال و انقلاب فرانسه به بعد، ليبرالها بر اين باور بوده اند که تأمين تساوي حقوق سياسي و قانوني براي عموم، آن حس عزت نفس همگاني را که مورد نظر راولز است، به ارمغان خواهد آورد. پس چرا در دمکراسي هاي ليبرال که مردم کم و بيش به اين قبيل حقوق دست يافته اند، هنوز از ادامة نابرابري در ثروت و منزلت در زحمت اند، و بروشني خود را - بدان گونه که راولز ضروري تشخيص مي دهد - مساوي احساس نمي کنند؟»

نويسنده در پايان چنين نتيجه مي گيرد که گرچه ما در اين کتاب خواسته ايم تا با نشان دادن زواياي تاريک و مجهول و جنبه هاي ناگفته و ابراز ناشدة ليبراليسم، آن را به باد انتقاد بگيريم و مسائل دروني و معضلات تناقض آميز آن را به همگان بنمايانيم، ولي اين بدان معنا نيست که امروزه جامعه بشري به کلي از ليبراليسم و پاره اي از ارزشها و مقبولات آن مستغني است؛ چرا که بيشتر آزاديها و حقوقي که محور ليبراليسم بوده است، نه به مکتب موسوم به ليبراليسم اختصاص دارد و نه منحصر به ساير نحله ها است، بلکه از نيازهاي فطري و حياتي نوع بشر است که امروزه، بيش از هر زمان ديگر، بدان نيازمند است.

/ 1