تصحيح چند واژه در ديوان خاقاني و معني آنها
دكتر جليل نظري عضو هيأت علمي دانشگاه شيراز چکيده
در اين نوشته تلاش شده است معني درست واژه هاي « قبا زره زدن» و «روح القدس» با توجّه به فضاي ابياتي که اين واژه ها در آنها به کار رفته اند حدس زده شوند. در اين رهگذر از فرهنگهاي معتبر و دواوين شعراي ديگر استفاده شده است. علاوه بر حدس معناي اين واژه ها اصلاح چند واژه مانند «تا رگ» و «پدواز» و «تا ري» که ظاهراً بر اثر سهو کاتبان به واژه هاي ديگري تصحيف يافته اند، پيشنهاد شده است. کليد واژه ها:
قبا زره زدن، روح القدس، تا ري، باري، تا رگ، تارک، پدواز، پرواز. بدون شكّ معني موجود واژگان در فرهنگ هاي مختلف ، حاصل تلاش و كوشش كساني مي باشد كه با دقّت و امعان نظر متون مختلف را بررسي كرده و از روي نحوة كاربرد كلمات مفاهيمي براي آنها حدس زده اند. بنابر اين وقتي پاية تدوين لغت نامه ها چنين بوده باشد كه چاره اي جز اين هم نيست بناچار بايد بپذيريم كه بسياري از واژه ها وكاربرد هاي خاصّ آنها هم اكنون از لغت نامه هاي موجود فارسي مفقود است و برخي از واژه ها در معني دقيق و درست خود ثبت و ضبط نشده اند. پس زماني مي توانيم يك فرهنگ لغت جامع در اختيار داشته باشيم كه افراد صاحب نظر و اهل فن همة متون ادب فارسي را بررسي كرده و اين مفاهيم را جمع آوري نموده باشند وگرنه بايد بپذيريم كه هنوز از نحوة كاربرد بعضي كلمات و تركيبات بي اطّلاعيم . براي مثال در كتاب روضة العقول نوشتة محمد غازي ملطيوي بارها و بارها واژه هاي «استقلال» و «استبداد» به معني اقدام كردن و انجام دادن، به كار رفته حال آنكه هيچ يك از لغت نامه هاي زبان فارسي با اينكه علّامه قزويني در يادداشت ها (ج5/39 ) اين نكته را يادآوري کرده، بدان اشاره نكرده اند. براي نمونة اين كاربرد خاص به دو مورد اشاره مي شود: « چون پاي بر اين خطّه نهادم به الم عالم راضي شدم. پدرم ـ انارالله برهانه ـ از وجوه وجوب در تربيت من استقلال نمود و بر قدر امكان احسان مبذول داشت .» ( روضه العقول تصوير نسخة خطي پارس، ص 17 ) « چون در آن شغل يك چندي استقلال نمودم و در آن مهمّ كه لسان دولت و ترجمان فكرت است استبداد واجب داشتم 000 » (همانجا / 18 ) اساساً شاعران و نويسندگان گاهي در كاربرد برخي واژه ها به شيوة خاصّي عمل مي كنند و گاهي هم ملاحظه مي شود که واژه يا تركيبي در يكي از متون به كار رفته و در ديگر متون قبل و بعد از آن چنان استعمالي سابقه ندارد. اگر اين نوع كاربردها خاصّ آن شاعر و نويسنده نباشد احتمال دارد اين قبيل واژه ها در منطقه اي كه نويسنده در آنجا پرورش يافته استعمال مي شده و به ديگر جاها سرايت نكرده است. در هر حال بايد سعي شود تمامي اين كاربردها و مفاهيم آنها به هر شكل كه بوده باشد پس از تحقيق و بررسي جمع آوري شده تا به تدريج فرهنگ كامل زبان فارسي فراهم گردد . يكي از تركيب هايي كه تا كنون از لغت نامه هاي فارسي مفقود مانده تركيب « قبا زره زدن» مي باشد كه در ديوان اشعار خاقاني و ديگر آثار او به معني خاصّ خود به كار رفته است . نگارنده با آشنايي كه طي چندين سال تدريس اين درس با دانشجويان کارشناسي و كارشناسي ارشد رشتة ادبيّات دارد سعي كرده با توجّه به شواهدي كه در ديوان اين شاعر موجود بوده معني روشن تري براي اين تركيب پيدا کند و علاوه بر اين مورد كه غرض اصلي اين نوشته بوده به چند نكتة ديگر در اصلاح ديوان نيز اشاره نمايد .قبازره زدن :
خاقاني در آثار خود اين تركيب را به صورتهاي « قبا زره زدن » ، « زره قبا زدن » و گاهي هم با واسطه قرار دادن همكرد « زدن » به صورت « زره زدن قبا » و 000 دوازده بار به كار برده است :
گردون قبا زره زده بر انتقام مرگ
مرگش ز راه درز قباي اندر آمده
مرگش ز راه درز قباي اندر آمده
مرگش ز راه درز قباي اندر آمده
گردون قبا زره زده بر انتقام مرگ
مرگش ز راه درز قباي اندر آمده
مرگش ز راه درز قباي اندر آمده
مرگش ز راه درز قباي اندر آمده
اي صبحدم ببين كه كجا مي فرستمت
باد صبا دروغ زن است و تو راستگوي
زرّين قبا زره زن از ابر سحر گهي
كانجا چو پيك بسته قبا مي فرستمت
نزديك آفتاب وفا مي فرستمت
آنجا به رغم باد صبا مي فرستمت
كانجا چو پيك بسته قبا مي فرستمت
كانجا چو پيك بسته قبا مي فرستمت
پس در فضاي اين بيت ها موضوع بستن قبا مراد بوده نه چاك كردن آن. چون پيك سحر عرفا بايد قبا بر بندد نه اينكه قبا را چاك بزند .
گردون قبا زره زده بر انتقام مرگ
مرگش ز راه درز قباي اندر آمده
مرگش ز راه درز قباي اندر آمده
مرگش ز راه درز قباي اندر آمده
شب قباي مه زره زد بنده وار
كان زره زلفين كله دار آمده
كان زره زلفين كله دار آمده
كان زره زلفين كله دار آمده
ساخت فرو كند ز اسب آيينه بندد آسمان
صبح قبا زره زند ابر كند زره گري
صبح قبا زره زند ابر كند زره گري
صبح قبا زره زند ابر كند زره گري
شد گهر اندر گهر حلقة تيغ سحر
شد گره اندر گره حلقة درع سحاب
شد گره اندر گره حلقة درع سحاب
شد گره اندر گره حلقة درع سحاب
باد آمد و بگسست هوا را گره ابر
بوي زره غاليه فامت نرسانيد
بوي زره غاليه فامت نرسانيد
بوي زره غاليه فامت نرسانيد
صبح فنك پوش را ابر زره زد قبا
برد كلاه زرش قندز شب را زتاب
برد كلاه زرش قندز شب را زتاب
برد كلاه زرش قندز شب را زتاب
از بيم تيغ خور سفرم هست بعد از آنك
روز افكند كلاه و زند شب قبازره
روز افكند كلاه و زند شب قبازره
روز افكند كلاه و زند شب قبازره
قبايي زره بر تنش تاب دار
چو سيماب روشن چو سيم آبدار
چو سيماب روشن چو سيم آبدار
چو سيماب روشن چو سيم آبدار
از گرد جيش خسرو و ز خون وحش صحرا
مشكين زره قبايش، رنگين سپر قذالش
مشكين زره قبايش، رنگين سپر قذالش
مشكين زره قبايش، رنگين سپر قذالش
زره زلف بر قبا شكني
آه در جان آشنا شكني
آه در جان آشنا شكني
آه در جان آشنا شكني
قباي صبح را مشكين زره زن
به موي زلف تركان سلاحي
به موي زلف تركان سلاحي
به موي زلف تركان سلاحي
خيّاط روزگار به بالاي هيچ كس
پيراهني ندوخت كه آخر قبا نكرد
پيراهني ندوخت كه آخر قبا نكرد
پيراهني ندوخت كه آخر قبا نكرد
خليفه جامة سوگش قبا كند چو غلامان
كه جان خواجه كه سلطان دير بود، بر آمد
كه جان خواجه كه سلطان دير بود، بر آمد
كه جان خواجه كه سلطان دير بود، بر آمد
روح القدس
روح القدس خريطه کش او در آن طريق
روح الامين جنيبه بر او در آن فضا
روح الامين جنيبه بر او در آن فضا
روح الامين جنيبه بر او در آن فضا
مريم بکر معاني را منم روح القدس
عالم ذکر معالي را منم فرمانروا
عالم ذکر معالي را منم فرمانروا
عالم ذکر معالي را منم فرمانروا
روزه کردم نذر چون مريم که هم مريم صفاست
خاطر روح القدس پيوند عيسي زاي من
خاطر روح القدس پيوند عيسي زاي من
خاطر روح القدس پيوند عيسي زاي من
بالاي هفت چرخ مدور دو گوهرند
اندر مشيمة عدم از نطفة وجود
محسوس نيستند و نگنجند در حواس
پروردگان داية قدسند در قدم
زين سوي آفرينش و زانسوي کاينات
اندر جهان نيند هم ايشان و هم جهان
گويند هر دو هر دو جهانند از اين قبل
اين روح قدس آمد و آن ذات جبرئيل
بي بال در نشيمن سفلي گشاده پر
...سوي تو آمدند ز جايي که جاي نيست
آنجا فرشته اند و بدين جا پيمبرند
کز نور هر دو عالم و آدم منوّرند
هر دو مصوِّرند ولي نا مصوَّرند
نايند در نظر که نه مظلم نه انورند
گوهر نيند اگرچه به اوصاف گوهرند
بيرون و اندرون زمانه مجاورند
در ما نيند و در تن ما روح پرورند
در هفت کشورند و نه در هفت کشورند
يعني فرشتگان پرانند و بي پرند
بي پر بر آشيانة علوي همي پرند
آنجا فرشته اند و بدين جا پيمبرند
آنجا فرشته اند و بدين جا پيمبرند
المنة لله که اين ماه خزان است
ماه شدن و آمدن راه رزان است
ماه شدن و آمدن راه رزان است
ماه شدن و آمدن راه رزان است
اکنون صفت بچة انگور بگويم
انگور به کردار زني غاليه رنگ است
...عيبيش جز اين نيست که آبستن گشته است
بيشوي شد آبستن چون مريم عمران
زيرا که گر آبستن مريم به دهان شد
آبستني دختر عمران به پسر بود
آن روح خداوند همه خلق جهان بود
و آن را بگرفتند و کَشيدند و بکُشتند
آن زنده يکي را و دو را کرد به معجز
نا کشتة کشته صفت روح قُدُس بود
گر قصد جهودان بُد در کشتن عيسي
...آن را به سموات مکان گشت و مر اين را
بر دست اميران و وزيرانش مکان است
کاين هر صفتي در صفت او هذيان است
و او را شکمي همچو يکي غاليه دان است
او نوز يکي دخترک تازه جوان است
وي قصه بسي خوبتر و خوشتر از آن است
اين دختر رز را نه لب است و نه دهان است
آبستني دختر آنگور به جان است
و اين راح خداوند همه خلق جهان است
و اين را بکُُُشند و بکَشند اين به چه سان است
و اين زندگر جان همه خلق جهان است
نا کشتة کشته صفت اين حيوان است
در کشتن اين قصد همه اهل قران است
بر دست اميران و وزيرانش مکان است
بر دست اميران و وزيرانش مکان است
پرواز عقل
گفت دميده است صبح منشين خاقانيا
زادة خاطر بيار كز دل شب زاد صبح
خاطر تو مرغ وار هست به پرواز عقل
يافته هر صبحدم دانة اهل الثواب
حضرت خاقان شناس مقصد حسن المآب
كرد در اين سبز تشت خاية زرين غراب
يافته هر صبحدم دانة اهل الثواب
يافته هر صبحدم دانة اهل الثواب
عهد و ميثاق باز تازه كنيم
بازِ پدواز خويش باز شويم
چون رده باز جنبد از پدواز
از سحر گاه تا به وقت نماز
چون رده باز جنبد از پدواز
چون رده باز جنبد از پدواز
ز پروازش آورد نزد پدر
رسيده به زير برش موي سر
رسيده به زير برش موي سر
رسيده به زير برش موي سر
بگفت و يكي پر ز بازو بكند
فكند و ز پرواز بر شد بلند
فكند و ز پرواز بر شد بلند
فكند و ز پرواز بر شد بلند
باري ـ تا «ري»
چنانكه مي دانيم خاقاني چندين قصيده در اشتياق سفر به سرزمين خراسان و پيوستن به دربار سنجر و ديدار دانشمندان آن سرزمين سروده است. يكي از آنها قصيده اي است به مطلع :
چه سبب سوي خراسان شدنم نگذارند
عندليبم به گلستان شدنم نگذارند
عندليبم به گلستان شدنم نگذارند
عندليبم به گلستان شدنم نگذارند
من همي رفتم باري همه ره شادان دل
ري خراس است و خراسان شده ايوان ارم
در خراس ري از ايوان خراسان پرسم
گرچه اين طايفه پرسان شدنم نگذارند
دل ندانست كه شادان شدنم نگذارند
در خراسم كه به ايوان شدنم نگذارند
گرچه اين طايفه پرسان شدنم نگذارند
گرچه اين طايفه پرسان شدنم نگذارند
من همي رفتم تا ري همه ره شادان دل
دل ندانست كه شادان شدنم نگذارند
دل ندانست كه شادان شدنم نگذارند
دل ندانست كه شادان شدنم نگذارند
تارك / تا رگ
نرگس بر سر گرفت تشت زر از بهر خون
تارك گلبن گشاد نيشتر از نوك خار
تارك گلبن گشاد نيشتر از نوك خار
تارك گلبن گشاد نيشتر از نوك خار