صلب تو فلان و فلان در آيند و چندين سال بر اين ملت ، ظلم كنند )) .(141)
128 - مسلمان شدن جوان يهودى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْامام رضا (ع ) از پدرانش نقل مى كند كه : جوانى يهودى پيش ابوبكر آمد و گفت : السلام عليك يا ابابكر!مردم به او هجوم آوردند و گفتند: چرا او را خليفه نخواندى ؟!ابوبكر گفت : چه مى خواهى ؟گفت : پدرم بر دين يهود مرده و اموال زيادى بر جاى نهاده است ، ولى ما جاى آنها را نمى دانيم . اگر جاى
آن اموال رل بگويى ، به دست تو مسلمان مى شوم . و غلامت مى گردم و يك سوم مالم را به تو مى دهم و يك سوم
آن را به مهاجر و انصار مى بخشم و يك سوم ديگر را خودم بر مى دارم .ابوبكر گفت : اى خبث ! جز خدا، هيچ كس از غيب خبر ندارد. ابوبكر برخاست و رفت .يهودى پيش عمر رفت و بر او سلام كرد و گفت : پيش ابوبكر رفتم و از او چيزى را سؤ ال كردم ولى ماءيوس
برگشتم ، و اكنون از تو مى پرسم و جريان را گفت . عمر نيز گفت : غير از خدا كسى غيب را نمى داند.عاقبت ، جوان يهودى در مسجد پيامبر پيش على (ع ) رفت و گفت : السلام عليك يا اميرالمؤ منين ! و اين سخن
را به گونه اى گفت كه ابوبكر و عمر نيز شنيدند.مردم او را زدند و گفتند: اى خبيث ! چرا بر على ، همچون ابوبكر سلام نمى كنى ، مگر نمى دانى كه ابوبكر
خليفه است .يهودى گفت : به خدا سوگند از طرف خود اين گونه نگفتم ، بلكه در تورات اسم او را اين گونه ديدم .حضرت فرمود: چه مى خواهى ؟جوان گفت : پدرم بر دين يهود مرد و اموال زيادى را باقى گذاشت ولى جاى آن را به ما نگفت . اگر آنها را
بيرون بياورى به دست تو ايمان مى آورم .حضرت فرمود: به آن چه مى گويى پايبند هستى ؟جوان گفت : بلى خدا و ملايكه و تمام حاضران را شاهد مى گيرم .حضرت برگ سفيدى خواست و چيزى در آن نوشت . سپس فرمود: (( آيا مى توانى خوب بنويسى ؟ )) .جوان يهودى گفت : بلى .فرمود: لوحه هايى را با خودت بردار و به طرف يمن برو، وقتى آنجا رسيدى صحراى برهوت را بپرس . وقتى كه
آنجا رفتى ، هنگام غروب خورشيد، بنشين . كلاغ هايى مى آيند كه منقارشان سياه و سروصدا مى كنند و دنبال
آب مى روند. وقتى كه آنها را ديدى اسم پدرت را ببر و بگو: اى فلانى ! من فرستاده وصى محمد(ص ) هستم ، با
من سخن بگو! پدرت جوابت را مى دهد از گنجينه ها سؤ ال كن ، جايش را مى گويد و هر چه گفت بنويس . وقتى كه
به خيبر برگشتى ، هر آنچه در آنها نوشته اى عمل كن )) .يهودى رفت تا اين كه به يمن رسيد و در جايى كه على (ع ) فرموده بود نشست و كلاغ هاى سياهى آمدند و صدا
كردند. جوان يهودى نام پدرش را برد. پدرش جواب داد و گفت : واى بر تو چه چيزى تو را به اينجا آورده ؟ چون
اينجا يكى از جاهاى اهل جهنم است .پسرش گفت : آمدم جاى گنج ها را از تو بپرسم كه كجا مخفى كرده اى .گفت : در فلان باغ در فلان مكان در فلان ديوار. جوان همه را نوشت . آن گاه پدرش گفت : واى بر تو! از محمد(ص
) پيروى كن . كلاغ ها برگشتند. و جوان يهودى به سوى خيبر روانه شد و غلامان و نوكران و شتر و جوال ها را
برداشت و دنبال آنچه نوشته بود رفت و گنج هايى كه در ظرف هاى نقره و ظرف هاى طلا بود را بيرون آوردند،
سپس آنها را بر دراز گوش بار كردند و خدمت على (ع ) آوردند.جوان نزد على (ع ) شهادتين را گفت و مسلمان شد و گفت : براستى كه تو وصى محمد(ص ) هستى و به حق اميرالمؤ
منين هستى ، چنانچه اين گونه ناميده شده اى . اين كاروان و درهم ها و دينارها را در جايى كه خدا به تو
دستور داده مصرف كن .مردم جمع شدند و گفتند: اين را چگونه دانستى ؟