تناسب روح وجسم - زن در آیینه جمال و جلال نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

زن در آیینه جمال و جلال - نسخه متنی

عبد الله جوادی آملی؛ ت‍ح‍ق‍ی‍ق‌ و ت‍ن‍ظی‍م:‌ م‍ح‍م‍ود ل‍طی‍ف‍ی‌؛ وی‍رایش: س‍ع‍ی‍د ب‍ن‍دع‍ل‍ی‌

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تناسب روح وجسم

آيات قرآن كريم كه درباره روح انسان سخن مى گويد دو گروه است: گروه اول: بعضى از آيات نشانگر آن است كه روح قبلاً بوده وسپس به بدن تعلّق گرفته است نظير آياتى كه در نحوه پيدايش آدم ابوالبشرسلام اللّه عليه آمده است، قرآن مى فرمايد: انّي خالق بشراً من طين فاذا سوّيته ونفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين (1) من آفريننده بشرى ازگل هستم، پس وقتى او را آراستم واز روحم در او دميدم پس سجده كنان براى او به خاك بيفتيد. ظاهر آيه اين است كه روح قبلاً وجود داشته، وبعد از اين كه بدن به نصاب خود رسيده، روح به بدن تعلق گرفته است البته در تعلق يك موجود مجرد به يك موجود مادى وپيدايش يك نوع حقيقى از آن دو، سخن فراوان است وبه تعبير مرحوم صدرالمتالهين يكى از دشوارترين مسائل فلسفى اين است كه چگونه يك مجرّد ويك مادى هماهنگ شده ويك نوع حقيقى را به بار مى آورند. پس بخشى از آيات قرآن نشانه آن است كه روح قبلاً وجود داشته وسپس به بدن تعلّق پيدا كرده واضافه وافاضه اشراقى يافته است، ورواياتى كه احياناً در اين زمينه آمده است، اين بخش از آيات را تاييد مى كند مثل: «خلق اللّه ارواح قبل الاجساد بالفي عام » (2) خداوند، جانها را دو هزار سال قبل از تن ها آفريد. گروه دوم: آياتى كه نشانگر اين معناست كه روح از همين نشئه طبيعت وبدن پيدا شده وبر مى خيزد، يعنى همين موجود مادى كه ادوار واطوارى را پشت سرگذاشت، به مرحله روح مى رسد. اين طايفه از آيات، جسمانية الحدوث وروحانية البقاء بودن روح را تاييد مى كند. مثلاً در سوره مؤمنون مى فرمايد: ما بشر اوّليه را ازگل خلق كرديم، نسل او را از آب آفريديم،آنگاه نطفه را به صورت علقه در آورده، علقه درآورده، علقه را مضغه ساخته، مضغه را به صورت استخوان در آورده ولباسى از گوشت به پيكر اين استخوان پوشانده واو را به آفرينش ديگر پديد آورديم. فكسونا العظام لحماً ثمّ انشاناه خلقاً اخر فتبارك اللّه احسن الخالقين (3) يعنى همان موجود را ما به چيز ديگرى تبديل كرديم. از اين كه فرمود ثمّ انشاناه خلقاً آخر معلوم مى شود خلق آخر از سنخ گذشته ها واز سنخ تحولات مادى وتطورات ماده نيست، وگرنه نمى فرمود «خلق ديگر» به بيان ديگر اگر يك امر مادى وقابل تشريح وتبيين ودر دسترس علوم تجربى قرار مى گرفت، ديگر نمى فرمود ثم انشاناه خلقاً آخر. از آيات پر محتواى قرآن كريم آيه مباركه:

فتبارك اللّه احسن الخالقين است. چون انسان «احسن المخلوقين » است، ذات اقدس اله هم «احسن الخالقين » مى شود وخداوند سبحان پس از آفرينش اين مجموعه مى فرمايد: من احسن الخالقين هستم. انسان بدنى دارد كه مراحل تطور آن را حيوانات ديگر نيز طى مى كنند. يعنى اگر سخن از نطفه، علقه، مضغه، استخوان، فكسونا العظام لحماً وجنين شدن است، اين مراحل را حيوانات ديگر هم دارند، در صورتى كه خداوند درباره آنها نمى فرمايد فتبارك اللّه احسن الخالقين واگر سخن از روح تنهاست، فرشتگان داراى روحى در كمال عظمت وطهارتند، ولى پس از خلقت آنها هم ، پس اين احسن الخالقين بودن خدا كه مستلزم احسن المخلوقين بودن كارِ خدا است، نه مربوط به بدن انسان ونه مربوط به جان اوست. نه بدن به تنهايى مهم است ونه جان، بلكه مهم آن است كه آن موجود مجرّد بدون تجافى تنزّل كرده وبا موجودى مادى، هماهنگ شده هر دو معجونى بشوند بنام «انسان »، كه از او به «كون جامع » ياد مى شود. مهم اين است كه اين انسان با داشتن همه سرمايه هاى خرد وفرزانگى، وبا داشتن موانع ورهزن هاى بى شمارى كه از نشئه «تراب » و «طين » و «حما مسنون » و «طين لازب » و «صلصال كالفخّار» نشئت گرفته است، بتواند از همه موانع وعقبه هاى كئود بگذرد ومعلم فرشته ها بشود، اين انسان، احسن المخلوقين است وكارى مى كند كه از هيچ موجودى ساخته نيست. اينجاست كه خداى سبحان بعد از آفرينش چنين موجودى مى فرمايد: فتبارك اللّه احسن الخالقين. البته انسان هايى كه با داشتن همه سرمايه هاى گرانقدر، اخلاد به زمين دارند، آنان: كاچنعام بل هم اضلّ (4) هستند وخداوند براى آفرينش آنان خود را به عنوان احسن الخالقين نمى ستايد. همچنين درباره آفرينش كسانى هم كه قلبى كالحجارة او اشدّ قسوةً (5) دارند، خدا نمى فرمايد: فتبارك اللّه احسن الخالقين بلكه آنان كه مصاديق:

انّ في ذلك لذكرى لمن كان له قلب او القى السمع وهو شهيد (6) حقيقتاً در آن -نشانه ها يادآورى براى كسانى است كه قلبى دارند يا گوش فرا مى دارند وگواهند. مى باشد، از اين مزيّت برخوردارند. پس آيه مباركه سوره مؤمنون نشان مى دهد كه روح از نشئه طبيعت برخاسته زيرا خدا فرمود: من همين انسان را وهمين جنين را به خلق ديگر در آورده صورت ديگرى به او دادم، البته هر تطوّرى محرّك مى طلبد وهرگونه حركتى حركت دهنده دارد وممكن نيست ناقص، خود به خود كامل شود. لذا اگر موجود ناقص بخواهد حركت كند، محرك مى طلبد واگر بخواهد به هدف نايل شود مبدا غائى خاص مى خواهد، كه اين كمال را به او اعطا كند. در سوره مباركه آل عمران هم مشابه اين تعبير آمده است. با اين تفاوت كه تعبير سوره مؤمنون به حسب ظاهر مربوط به نسل آدم است ولى آيه سوره مباركه آل عمران مشابه همين تعبير را در مورد خود آدم آورده است. يعنى آدم وفرزندانش در اين هت يكسانند كه ابتدائاً مراحل بدنسازى آنها به كمال مى رسد، بعد مرحله تبديل به روحانيّت فرا مى رسد، قرآن مى فرمايد: انّ مثل عيسى عند اللّه كمثل آدم خلقه من تراب ثمّ قال له كن فيكون (7) افراطى ها وتفريطى ها درباره مسيح سلام اللّه عليه دو نظر متضاد داشتند، واين آيه، هم مى تواند جواب افراطى ها باشد وهم جواب تفريطى ها، گرچه شان نزولش در پاسخ افراطى ها است، آنها كه قائل به الوهيت يا تثليث يا ابن اللّهى مسيح شده اند، خدا آنها را با جدال احسن مجاب مى كند، ومى فرمايد: شما كه از قدرت خدا در جريان آفرينش آدم با خبريد! كارى كه خدا درباره آدم انجام داده درباره عيسى نكرده است. چون عيسى مادر داشت ولى آدم سلام اللّه عليه سخن به گزاف نگفته ونمى گوييد ابن اللّه است، امّا درباره مسيح چنين گزافه سخن مى گوييد؟ در اين آيه براى خلقت آدم دو مرحله ذكر شده است: مرحله خلقت او از خاك ومرحله اى كه از آن تعبير به «كن، فيكون » مى شود. آن مرحله اى كه به خاك بر مى گردد ممكن است، زماندار باشددراز مدّت يا كوتاه مدّت امّا پس از تحوّل وتطوّر به مقام روحانيت ومرحله تجرّد، ديگر زمان در آن نقشى ندارد، واز اين مرحله به «كن، فيكون » ياد مى كنند، يعنى در هنگام افاضه واضافه اشراقى روح، تعبير «كن، فيكون » است. تعبير «كن، فيكون » طبق بيان حضرت اميرالمؤمنين... كه مى فرمايد:

«يقول لمن اراد كونه: كن، فيكون، لابصوت يقرع ولابنداء يسمع وانّما كلامه سبحانه فعل منه انشاه ومثّله » (8) سخن خدا، كار خداست. چيزى را كه اراده وجود كند، به او مى گويد: «كن » -باش- او نيز به وجود مى آيد، ولى خطاب او با صدا وكلمه نيست، بلكه همان كار است كه با اراده او پديد مى آيد. سخن خدا لفظ نيست، كار است، لذا سراسر جهان كه كار خدا مى باشد، كلمات الهى هستند، خدا وقتى بخواهد به ابر دستور بارش دهد او را مى باراند، نه اين كه بگويد: ببار. كلمه «كن، فيكون » عبارت از «ايجاد و وجود» است، حرف ولهجه ولفظ و... نيست. البته گاهى كلمه ايجاد مى كند، گاهى هم باران ويا رعد وبرق ومانند آن، ولى همه را با «كن، فيكون » ايجاد مى كند. بنابر ظاهر آيات بخش دوم، گرچه روح سابقه ماديّت دارد، امّا در دالان انتقالى، از نشئه مادّه به تجرد، نشانه هاى مادى را از خود، دور مى سازد وديگر جايى براى سخن از ذكورت وانوثت نيست. بدن براى رسيدن به نصاب خود، ممكن است مذكر يا مؤنث باشد، ولى وقتى در سايه حركت جوهرى، به دالان ورود به مرحله بالاى وجود وهماهنگى با روح مجرد مى رسدالبته به صورت تجلّى روح در جسم نه تجافى ودور افتادن روح از اصل خويش ديگر سخن از ذكورت وانوثت نيست، گرچه درك تنزّل روح به عالم طبيعت وهماهنگ شدن با موجود طبيعى از سويى وترقّى اين مجموعه به مقام «نفس » كار آسانى نيست.

حركت جوهرى ورابطه روح وجسم

مساله هستى وتشكيك آن وپيوستگى درجات ومراتب وجودى وحركت جوهرى واين كه جوهر ذات در مسير اين وجودات حركت مى كند، تا حدودى مى تواند مساله جسمانية الحدوث وروحانية البقاء بودن روح را تبيين كند. به هر صورت، چون هستى درجاتى دارد كه اين درجات بدون طفره است وبعضى از آنها مادى وبرخى برزخى، وبعضى مجرد تام هستند، وبعلاوه حركت در متن هستى است يعنى در متن وجود است نه ماهيت. بنابراين، يك شيئى كه بخواهد از مرحله ماده به مرحله روحانيت وتجرّد بار يابد، بايد در مسير هستى حركت كند. با دقت در اين مساله شايد بتوان مساله فانشاناه خلقاً اخر را قدرى آسانتر تعقل نمود، زيرا در اين آيه نمى فرمايد: من چيز ديگر به او دادم! بلكه مى فرمايد: من او را تبديل به چيز ديگر كردم. اين تعبير را هم درباره آدم... وهم درباره نسل او دارد. در اين تبديل جديد وچيز ديگر شدن، سخنى از ذكورت وانوثت نيست، زيرا اگر اين انتقال به نحو تجافى يا نظير تبدلات كون وفسادى ومادى بود، امكان داشت گفته شود: چون اين بدن چنين ساخته شده وسپس به «صورت مجرّد» در آمده، قهراً روح زن ومرد فرق مى كند. امّا اين گونه نيست، سخن از حركت مكانى وزمانى نبوده چنانكه سخن از حركت كمّى وكيفى هم نيست، كه مثلاً بدن «زن » حركت كند وبه مقام روح برسد. يا بدن «مرد» حركت كند وبه مقام روح برسد يعنى «ذكورت وانوثت » در ركت باشد. بلكه آنچه در متن حركت راه دارد گوهر هستى شى ء است، وگوهر هستى نه مذكر است ونه مؤنث. متحرك، وجود شى ء است نه ماده او وصورتهاى، اصناف، مسائل ماهوى واوصاف وعوارض او، وگوهر هستى نه مذكر است ونه مؤنث. بنابراين در مرحله ثمّ انشاناه خلقاً اخر فرقى بين زن ومرد نخواهد بود. مادى نبودن رجوع الى اللهپس آنچه ملاك ارزش است، منزه از ذكورت وانوثت است. چه اين كه وقتى سخن از رجوع الى اللّه است، از نفس مطمئنه ياد مى كند. زيرا رجوع الى اللّه منسوب به بدن نيست، مربوط به روح است. چون اگر بدن رجوع نمايد ورجوعى جسمى ومادى داشته باشد، مرجع هم معاذ اللّه بايد يك امر مادى باشد. چرا كه وقتى تن نزديك مى شود، قرب مادى است وقرب مادى از آنِ شى ء مادى است، اما آن ذاتى كه: «انت الدّاني في علوّه والعالي في دنوّه » (9) تو نزديكى در عين بلندى رتبه وبلند مرتبه اى در عين نزديكى. او منزه از قرب وبعد مادى است. آن كه، هركسى در هر شرايطى او را بخواند او قريب است: واذا سالك عبادي عنّي فانّي قريب اُجيب دعوة الداع اذا دعان (10) وقتى بندگانم مرا از تو سؤال نمودند، پس من نزديكم واجابت مى كنم خواست درخواست كنندگان را. او منزه از قرب وبعد مادى است. اگر كسى مثلاً در نماز به او نزديك مى شود چرا كه: «الصلوة قربان كلّ تقيّ » (11) نماز وسيله تقرّب هر انسان باتقواست. ويا در عبادتهاى ديگر به خداوند متقرب مى شود، قرب معنوى دارد واين قرب معنوى نه مذكر است ونه مؤنث، پس آنچه مقرّب الى اللّه است آن هم، نه مذكر است ونه مؤنث. وقتى قرآن كريم مى فرمايد: نفس به خدا رجوع مى كند، پيداست كه مجرّد است، يا آنجا كه قلب به سراغ خدا مى رود: اذ جاء ربّه بقلب سليم (12) مگر كسى كه دلى پاك به سوى خدا آورد. الا من اتى الله بقلب سليم (13) مگر كسى كه دلى پاك به سوى خدا آورد. هر چيزى كه سير به طرف خدا دارد، يا هر چيزى كه رجوع الى اللّه دارد، رفتن مادّى وآمدن مادّى ندارد، قلبى كه با سلامت به سوى خدا مى رود ويا قلبى كه هدايت مى يابد ومى بيند: ومن يؤمن باللّه يهدِ قلبه... (14) رفتن مادى وديدن مادى ندارد. پس آن كه مى رود ونزديك مى شود هم، منزه از ماده است. ضد ارزشها، نه مذكرند ونه مؤنث چه اين كه بيماريهاى روحى واخلاقى كه ضد ارزش است وبه دل نسبت داده مى شود، نيز نه مذكر است ونه مؤنث. مثلاً در سوره مباركه احزاب به همسران نبىّ اكرم عليه الاف التحية والثناء مى فرمايد: شما در هنگام سخن گفتن، هم خوب حرف بزنيد، هم حرف خوب بزنيد وصدا را نازك نكنيد. ... فلاتخضعنّ بالقول فيطمع الذي في قلبه مرض وقُلن قولاً معروفاً (15) پس به ناز سخن مگوييد تا آن كه در دلش بيمارى است طمع ورزد وگفتارى پسنديده گوييد. از اين آيه كريمه استفاده مى شود آن مردى كه در برابر صداى زن نامحرم طمع مى كند، مريض است اين مرض نه مذكر است ونه مؤنث، آن قلبى هم كه به اين بيمارى مبتلا است نه مذكر است ونه مؤنث. در مساله كتمان شهادت در محكمه عدل نظام اسلامى نيز مى فرمايد: ... ومن يكتمها فانّه اثم قلبه... (16) اگر كسى شهادت لازم را در محكمه عدل كتمان كرد وآن را ادا نكرد، قلبش معصيت كرده است. عصيان وگناه كه يك ضد ارزش است وقلبى كه مبتلا به گناه است هيچكدام نه مذكرند ونه مؤنث. ويا درباره آن قلبى كه نسبت به معارف كور است، در سوره حج مى فرمايد: ... فانّها لاتعمى الابصار ولكن تعمى القلوب التي في الصدور در حقيقت چشمها كور نيست بلكه دلهايى كه در سينه هاست كور است. آن كه جاهل است دل است. وآن كه عالم است نيز دل است. چيزى كه مادّى است، ظرف انديشه نيست وچيزى كه مجرد است، وصف مادى نمى پذيرد، بنابراين نه مذكر است ونه مؤنث.

1. ص، 72 - 71

2. بحارالانوار، ج 61،ص 132

3. مؤمنون، 14

4. اعراف، 179

5. بقره، 74

6. ق، 37

7. آل عمران، 59

8. نهج البلاغه، خطبه 186

9. صحفيه سجاديه، شماره 47، دعاى روز عرفه.

10. بقره، 186

11. بحارالانوار، ج 10، ص 99

12. صافات، 84

13. شعراء، 89

14. احزاب، 32

15. بقره، 283

16. تغابن، 11

/ 78