نمونه هايى از مقامات عرفانى زن - زن در آیینه جمال و جلال نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

زن در آیینه جمال و جلال - نسخه متنی

عبد الله جوادی آملی؛ ت‍ح‍ق‍ی‍ق‌ و ت‍ن‍ظی‍م:‌ م‍ح‍م‍ود ل‍طی‍ف‍ی‌؛ وی‍رایش: س‍ع‍ی‍د ب‍ن‍دع‍ل‍ی‌

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نمونه هايى از مقامات عرفانى زن

زنانى كه داراى ذوق عرفانى بوده اند وآن ذوق توسط اسلام شكوفا شده وجملات وكلمات بلند عرفانى گفته ويا اشعارى سر داده اند در تاريخ فراوان است كه براى نمونه به چند مورد اشاره مى شود.

مخاطب سروش غيب

رابعه شامى (1) رابعه شاميه همسر احمد بن ابى الحوارى است، فضيلت وكرامت اين بانو قابل انكار نبود، همسرش مى گويد: وقتى سفره غذا گسترده مى شود، رابعه به من مى گفت: بخور «فانّها ما نضجت الاّ بالتسبيح » اين غذا با تسبيح پخته شده است. بايد ديد كه منظور از اين جمله چيست؟ آيا منظور اين است كه به هنگام آشپزى تسبيح مى گفته است نظير سخنى كه درباره بعضى از مراجع تقليد آمده است كه مادرش مى گفته: او را شير نداده ام مگر به نام خدا يعنى هنگام پختن غذا من سبحان اللّه مى گفتم، ويا اين كه منظور اين است كه اين غذا با تسبيح درست شده وايجاد شده است، واصولاً، آيا غذا با تسبيح درست مى شود؟ يعنى اگر كسى «سبحان اللّه » بگويد غذا حاضر مى شود؟ در مورد چگونگى تناول غذا توسط بهشتيان در قرآن كريم چنين آمده است: دعويهم فيها سبحانك اللّهمّ وتحيّتهم فيها سلام آخر دعواهم ان الحمد للّه ربّ العالمين (2) نيايش آنها در بهشت: سبحانك اللّهم خدايا تو پاك ومنزهى است ودرودشان در آنجا سلام وپايان نيايش آنان: الحمد للّه ربّ العالمين است. اين كه مى فرمايد دعواى بهشتيان تسبيح است يعنى چه؟ اين كلمه، دو مطلب را بيان مى كند، اول: اين كه اينها مدّعى هستند وامرى را طلب مى كنند، ودوم: اين كه تسبيح مى كنند دعواهم فيها سبحانك اللّهمّ، معناى جمله وسط تاحدودى روشن است كه، برخورد بهشتيان با يكديگر وبا فرشته ها مسالمت آميز وبا سلام وتسليم است، ليكن دو جمله اول وآخر چيست؟ وچه تناسبى بين ادّعا وتسبيح وتحميد وجود دارد؟ آنچه مسلم است اين كه اينها موجود ممكن هستند ومحتاجند، لذا غذا مى خواهند، امّا اين چنين نيست كه وقتى بهشتيان غذا وميوه بخواهند، به كسى بگويند: براى ما ميوه تهيه كن، ويا خودشان وارد باغ شوند وميوه بچينند، بلكه دعواهم فيها سبحانك اللّهمّ آنها هرچه بخواهند باتسبيح حاضر مى شود، اگر اراده آب كوثر نمودند، مى گويند «سبحانك اللّهمّ ». پس دعوى را با تسبيح، تثبيت مى كنند. تناسب بين اثبات آن دعوى وتسبيح اين است كه وقتى خود را محتاج به نعمتى از نعمت هاى بهشتى مى بينند، ذات اقدس اله را منزّه از اين حاجت مى يابند، آنها نمى گويند: به ما ميوه يا آب بده، بلكه مى گويند: تو منزه از حاجتى، يعنى ما محتاج ونيازمنديم، امّا تو مبراى از نياز به كوثر وفواكهى، وادب اقتضا مى كند كه انسان با حاتم خويان، برخوردى اين گونه داشته باشد، چه رسد به برخورد با خداى حاتم آفرين. نگويد: من محتاجم، به من بده، بلكه بگويد: تو كه نمى خواهى، تو كه نيازمند نيستى، وبهشتيان نيز اين چنين سخن مى گويند «سبحانك اللّهمّ » تو منزه از آنى كه نيازمند باشى، يعنى به ما بده، اين، بيان رابطه بين ادّعا وتسبيح. امّا جمله سوم رابطه بين ادّعا وحمد وآخر دعواهم ان الحمد للّه يعنى بعد از آن تسبيح، وقتى از ذات اقدس اله انعامى دريافت نمودند، در مقام تشكّر وسپاس بر مى آيند ومى گويند: «الحمدللّه ربّ العالمين » حمد بعد از تسبيح است، تسبيح تلويحاً به معناى درخواست است وهنگامى كه درخواست به اجابت رسيد، واين نيازمند به مورد نياز خود دست يافت نوبت به سپاس وحمد مى رسد، لذا عرض مى كند «الحمد للّه ربّ العالمين ». رابعه شاميه كه به همسرش مى گويد: اين غذا را بخور «فانّها ما نضجت الاّ بالتسبيح » شايد منظورش اين نباشد كه من وقتى به آشپزخانه مى رفتم، تسبيح بر زبانم جارى بود ودر حال طبخ غذا «سبحان اللّه » مى گفتم، بلكه منظورش اين باشد كه اين غذا با تسبيح رسيده است. پس زن مى تواند يك چنين مقامى داشته باشد، وبه چنين مقامى دسترسى پيدا كند. اشعار آموزنده اى نيز اين بانو دارد، همسرش مى گويد: حالات گوناگونى داشت همانگونه كه صاحب نظران افكارِ گوناگون دارند، به دليل اين كه مقدمات منطقى گوناگونى در ذهنشان ظهور مى كند، صاحبدلان نيز ره آوردهاى گوناگونى دارند، چون وارادات گوناگون در قلب اينها ظهور پيدا مى كند، گاهى وارده حب، گاهى وارده خوف وگاهى وارده اميد، ودر برابر هر وارده سخنى به تناسب مى گويند گاهى حب خدا بر او وارد مى شد ومى گفت: حبيب ليس يعدله حبيب وما لسواه في قلبي نصيب دوستى كه همانند ندارد ودر قلب من كسى جز او نيست. حبيب غاب عن بصري وشخصي ولكن عن فؤادي ما يغيب دوستى كه از چشم وبرم پنهان ولى در دلم حاضر است. امّا «وقلبى بحبك متيّماً» (4) از چشم مستور است چون منزه تر از آن است كه چشم آن را ببيند ولى در قلب جا دارد. گاهى نيز در حال انس با خدا به سر مى برد، وبراى او شعر مى سرود ومى گفت: ولقد جعلتك في الفؤاد محدّثي وابحت جسمي من اراد جلوسي دلم را هم سخن با تو نمودم وجسمم باديگران است. فالجسم منّي للجليس مؤانس وحبيب قلبي في الفؤاد انيسي جسمم انيس همنشين است ودلم با دوست همنشين است. گاهى نيز حالت خوف بر او غالب مى شد ومى گفت: وزادي قليل ما اراه مبلّغي اللزاد ابكي ام لطول مسافتي توشه، كم است ومرا به مقصد نمى رساند، نمى دانم بر كمى توشه يا بر طول سفر گريه كنم؟ اتحرقني بالنار يا غاية المنى فاين رجائي فيك؟ اين مخافتي؟ آيا با آتشم خواهى سوخت اى همه آرزوهايم؟ پس اميدم كجا رفت وترسم چه شد؟ سخنانى از حضرت اميرسلام اللّه عليه در ادعيه هست كه مى فرمايد: «آه، من قلّة الزّاد وطول الطّريق وبُعد السفر وعظيم المورد». (5) آه! از توشه اندك وراه دراز ودورى سفر ومنزلگاه ترسناك! همانها را اين بانو به صورت مناجات ادبى در اين شعر گنجانده است. كه ره توشه كم است وفكر نمى كنم با اين ره توشه كم به مقصد برسم، آيا براى كمى توشه ناله كنم يا براى طول سفر اشك بريزم، اى خدايى كه نهايت آرزوى منى، آيا مرا با آتش خود خواهى سوزاند، پس اميدم چه شود؟ چون به تو اميدوار بودم. رابعه بصريه عدويه (6) از رابعه عدويه نيز كلماتى آموزنده، در اين زمينه رسيده است. در تاريخ آورده اند كه او بسيار اشك مى ريخت، همين كه سخن از آتش به ميان مى آمد مدهوش مى شد ومى گفت «استغفارنا يحتاج الى استغفار» ما از استغفارمان بايد استغفار كنيم، اين همان معرفت بلندى است كه سالار شهيدان صلوات اللّه عليه در دعاى عرفه عرضه مى دارد: «الهى مَن كانت محاسنه مساوي فكيف لاتكون مساويه مساوي » (7) خدايا، كسى كه خوبى هاى او بدى است، بدى هايش چگونه بد نباشد، كسى كه خوبى خود را خوب بداند، معلوم مى شودبه خيال خودش به پايه هاى رفيعى دست يافته است. كسى كه نماز مى خواند وخيال مى كند كه كارى كرده است، وديگر نمى داند كه همه اين توفيقات به بركت لطف الهى است، كسى كه اشكى مى ريزد واستغفارى مى كند وخيال مى كند كار مهمّى كرده است، اينها «محاسنه مساوي » است، حسنه او سيّئه است، حسنه او سيّئه است، چه رسد به سيئه او، اين بانو هم مى گويد كه: استغفار ما خود محتاج استغفار ديگرى است. زيرا همين استغفار نيز مشوب وناخالص مى باشد. او هرگز چيزى از مردم نمى پذيرفت ومى گفت: «ما لي حاجة بالدنيا» وقتى شنيد، سفيان ثورى مى گويد: «واحزنا» تا كى ما بايد غمگين باشيم؟ گفت: «واقلّة حزناه » بايد متاثر باشيم كه چرا كم محزون هستيم، من مى نالم كه چرا ناله ام كم است، تو مى گويى اصل حزن چرا؟ امّا من مى گويم: كمى حزن چرا؟ از اين بانو سخنان آموزنده ديگرى نيز رسيده است، از جمله اين كه به همه توصيه مى نمود كه: «اُكتموا حسناتكم كما تكتمون سيّئاتكم ». همانگونه كه بدى هاى خود را پنهان مى كنيد تا كسى نبيند، خوبى ها را هم پنهان كنيد، چون اظهار وظهور خوبى براى يك انسان نقص است، چرا كه خودنمايى است. بزرگان اهل معرفت مى گويند: ظهور اولياى الهى در عبوديت براى آنها اولى ولذيذتر است تا در ربوبيّت. اگر ضرورت اقتضا نكند، هيچ وليّى از اولياى الهى معجزه نشان نمى دهد، چون اعجاز، ظهور ربوبيّت يعنى مظهر پروردگار شدن است. اين كه قرآن مى فرمايد: ما كان لرسول ان ياتي باية الاّ باذن اللّه (8) هيچ پيامبرى حق نداشته كه آيه ومعجزه بياورد جز با اذن الهى. يعنى اگر اذن خدا نباشد هيچ رسولى معجزه ونشانه اى نمى تواند بياورد كه منظور از اذن در اينجا نيز اذن تكوينى است وبا «كن فيكون » حق شروع مى شود وگرنه هيچ موجودى چه فرشته وچه انسان هيچ كارى با استقلال از او ساخته نيست. تمام عالم با فرمان حقّ اداره مى شود وآنجا كه اعجازى ظهور مى كند اين ربوبيّت حقّ است كه در كسوت انسان كامل ظهور پيدا كرده است البتّه جدايى ظاهر، از مظهر، محفوظ است. وتازه اين مقام فعل است نه مقام ذات. غرض آن كه سيره سالكان واصل اين است كه در عبوديت ظهور كنند نه در ربوبيّت. اين بانو در مورد كسى كه مى خواهد كار خيرش افشا شود يعنى ميل دارد كه در ربوبيّت ظهور كند: حسناتتان را بپوشيد همانطور كه سيئاتتان را مى پوشانيد واين جزو كلمات قصار اوست: «اُكتموا حسناتكم كما تكتمون سيّئاتكم.» شيخ شهاب الدين سروردى در كتاب عوارف المعارف دو بيتى را كه به رابعه شاميه مستند است به رابعه عدويه نيز استناد داده است كه آن دو بيت عبارت است از: انّي جعلتك فى الفؤاد محدّثي وابحت جسمي من اراد جلوسي فالجسم منّي للجليس مؤانس وحبيب قلبي في الفواد انيسي بسيارى از اين بانوان تمام شب را بيدار بودند. بعضى از مريدان اين بانو كه نسبت به او اظهار ادبى مى كردند، مى گفت: در عالم رؤيا آثار خيرش در طبق هاى نور به من مى رسد گاهى هم به خودش خطاب مى كرد ومى گفت: «يا نفسي كم تنامين والى كم تنامين يوشك ان تنامي نومةً لاتقومين منها الاّ لصرخة يوم النشور». يعنى اى نفس چقدر مى خوابى وتا كى در خوابى؟ مى ترسم آن چنان در خواب روى كه فقط با صرخه وفرياد يوم النشور بيدار شوى، چرا كه در آن روز همه را با يك صيحه بيدار مى كنند. ان كانت الاّ صيحة واحدةً فاذا هم جميع لدينا محضرون (9) يك فرياد است وبس; وسپس ناگاه همه در پيشگاه ما حاضرند. همچنين مى گفت: «الهى ما عبدتك خوفاً من نارك ولاطمعاً في جنّتك بل حبّاً لك وقصداً للقاء وجهك.» يعنى: خداياً تو را نه از ترس آتش ونه به طمع بهشت بلكه تنها به خاطر آن كه ترا دوست دارم ومشتاق ديدار روى تو هستم عبادتت مى كنم. اين سخن كه به معصومين عليه السلام منسوب است شاگردانشان نيز به آنها تاسّى مى كنند. گاهى حالى به آنها دست مى دهد كه مى گويند من به خاطر ترس از آتش وشوق به بهشت عبادت نمى كنم بلكه به خاطر حبّ به محبوب عبادت مى كنم واين ابيات را مى سرايند: احبّك حبّين حبّ الهوى وحبّاً لانك اهل لذاك فامّا الذي هو حبّ الهوى فشغلي بذكرك عمّن سواك وامّا الذي انت اهل له فكشفك لي الحجب حتى اراك فلا الحمد في ذا ولا ذاك لي ولكن لك الحمدفي ذا وذاك تو را دو برابر دوست دارم، يكى به دليل علاقه به تو وديگرى براى اين كه دوست داشتنى هستى. دوستى از روى علاقه تا آنجاست كه غير تو را از يادم برده است. دوست داشتنى بودنت نيز به اين دليل است كه پرده ها برداشته شده ومى بينمت. نه شكرانه اولى از من است ونه دومى كه هر دو حمد نيز لايق خود تو است. گاهى حب از ذكر است وگاهى به خاطر آن است كه كشف حجاب كردى وماوراء حجاب را به من نمودى وبراى اين دو حب من حمد دارم، امّا در حقيقت نه حمد براى حبّ اول ونه حمد براى حبّ دوم، مال من نيست چون خود اين حمد توفيقى ويا نعمتى است از ناحيه تو، پس حمدِ هر دو محبت از آنِ توست. رابعه دختر اسماعيلدر شرح حال اين بانو آمده است (10) كه اگر چنانچه حالى براى او پيش مى آمد اهل بهشت را مى ديد ومى گفت: «رايت اهل الجنّة يذهبون ويجيئون وربّما رايت حور العين يستترون منّي باكمامهنّ » همان طورى كه گاهى مردان به جايى مى رسند كه خود را از ائمه عليهم السلام مستور مى دارند، همچنين بعضى فرشته ها گاهى به جايى مى رسند كه حوريها خود را از آنها مى پوشانند. ولى آيا پنهان مى كنند يا تحت الشعاع نور آنها قرار مى گيرند؟ اين كه در روايت آمده است: «كسى كه وضو مى گيرد، با آب وضوى او فرشته خلق مى شود»، يعنى باعمل صالح آنها «كن، فيكون » مى شود. فرشته ها نه از نارند ونه از طين بلكه آنها با نماز درست مى شوند، نظير نهر عسل بهشت كه با عمل صالح ساخته مى شود. اين كه مى فرمايد: وانهار من عسل مصفّى (11) وجويبارهايى از عسل ناب. عسل بهشت، از زنبور وكندو نيست. بلكه با صوم وصلاة درست مى شود. حورى بهشت هم نظير انسان نيست تا: خالق بشراً من طين (12) پديد آورنده بشرى ازگل. باشد ويا مثل جنّ نيست، تا: والجانّ خلقناه من قبل من نار السّموم (13) پريان را قبل از آن ازآتشى سوزاننده وبى دود آفريديم. باشد، بلكه او با نماز درست مى شود، با عبادت واطاعت درست مى شود. بنابراين اگر فرشته موجودى است كه با نماز درست مى شود، ونمازگزار بالاتر از نماز است، چون: «فاعل الخير خير منه » (14) بالاتر از هر كار خير، صاحب آن كار است چون هر مؤثرى از اثر خودش قوى تر است. پس، زنان بهشتى از حوريها بالاترند، واين جايگاه واقعى زن است. واگر كسى توهم كند كه بعضى محدوديت هاى اجرايى نمى گذارد كه زن به اين جايگاه هاى عميق برسد، اين توهمى بيهوده است. نام هايى كه برده شد نمونه اى از سالكان واصل بود تا روشن شود كه راه براى زن ومرد يكسان باز است وهيچ فرقى در جهت سير كمالات بين آنها نيست. ابدال واوتاد كيانند؟وقتى از عارفى پرسيدند: «ابدال » چند نفرند؟ فرمود: «اربعون نفساً» ابدال چهل تن هستند، وسؤال كردند كه: چرا نگفتيد: «اربعون رجلاً» چهل مردند، وگفتيد: چهل نفس هستند؟ در جواب گفت: اولاً: همه اين بزرگان مرد نيستند، بلكه در بين آنان زنان هستند. وثانياً: كسى كه به مقام ابدال نائل مى آيد انسان است وانسان بودن اختصاص به زن يا مرد ندارد. (15) ابدال، در اصطلاح، سالكانى هستند كه تحت تدبير شخص معين نيستند وبه واسطه عادى شدن از قيود ماده ورفع حجاب ظلمت ماده مى توانند به اشكال وصور گوناگون نمودار شوند. واز آنها به عنوان «مفرِد» يا «مفرَد» ياد مى شود، زيرا كه اينها راه را به تنهايى طى مى كنند. گرچه سخت است ولى رفتنى است وگرچه پيشرفت انسان تحت نظر مدير ومدبّر بيشتر است، لكن به تنهايى هم مى توان طىّ طريق نمود. بنابراين آنها كه تحت تربيت وتدبير استاد معيّن نيستند، وسرگرم طىّ اين طريقند، از آنان به عنوان «ابدال » ياد مى شود. گروه هاى فراوانى هستند كه هريك نام مخصوص دارند، ولى اين سؤال وجواب درباره خصوص «ابدال » مطرح شده، ولذا آن بزرگوار، در جواب فرمود «اربعون نفساً» قهراً اگر سؤال شود كه اقطاب واوتاد، چند نفرند؟ باز ممكن است در جواب گفته شود «اربعون نفساً» يعنى آن كسى كه به اين مقامات مى رسد، «مرد» نيست «انسان » است وانسانيت زن ومرد ندارد. وبر اساس همين نكته است كه گفته شده: ولو كان الرّجال كمن ذكرنا لفضّلت النساء على الرجال ولا التانيث لاسم الشّمس عيب والتذكير فخر للهلال (16) اگر مردها آن گونه باشند كه نام برديم بايد زنان را بر مردان برترى داد. نه تانيث براى نام خورشيد عيب است ونه تذكير افتخارى براى ماه مى باشد. يعنى اگر مرد وزن همين است كه در جامعه ماست، وهمين است كه ما اوصاف آنان را بيان نموديم زنان به مراتب بالاتر از مردانند. درست است كه شمس مؤنث است وقمر مذكر، امّا نه اين تانيث براى شمس عيب است ونه آن تذكير براى هلال فخر مى آورد. كلمه اى را با «تاء» ذكر مى كنند وكلمه ديگرى را بدون «تاء» تلفظ مى كنند. لذا در كتب ادبيات در متن سيوطى آمده است كه اين «تاء» به عنوان «تاء الفرق » است، تاء الفرق يعنى حرفى كه دو تلفظ را از هم جدا مى كند، قهراً تا اين نكته براى خود انسان حل نشود وبر انديشه هايش غالب نگردد، تبيين آن براى ديگران ودر عمل مشكل خواهد بود. به هر حال اينها نمونه هاى فراوانى است كه اگر بازگو شود كاملاً روشن ومبيّن خواهد شد كه ميزان نقش زن در صدر اسلام در مقايسه با مرد چقدر بوده است وانشاء اللّه تعالى در مباحث آينده خواهيم آورد كه در طول تاريخ زنانى هم رديف ابوذر واويس قرنى بوده اند امّا به خاطر اين كه مطرح نشده اند، همچنان گمنام مانده اند. داستان فضيل بن عياض كه در لسان تاريخ وتذكره عرفا شهرتى چشمگير يافته وهمواره قصه اش در ذيل آيه شريفه: الم يان للّذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكر اللّه (17) آيا زمان آن فرا نرسيده است كه قلب مؤمنان به ياد خدا فروتن گردد. طرح مى شود، از حوادث بلند عرفانى است، كه مشابه آن براى بانويى عارفه كه سابقه هنرمندى داشت اتفاق افتاد وآن بانو آن چنان شيفته ذات اقدس الهى شد كه مى گويند مولاى او به خاطر شدّت سرگردانى وحيرت و... بالاخره او را به تيمارستان فرستاد، زيرا مى ديد كه او از بس شعرهاى بلند درباره محبوب مى گويد، عاقل ها را متحيّر مى كند، همه سرگردان شدند كه آن دوست كيست؟ مولاى او نيز در اثر سوء ظن، نفهميد كه محبوب اين زن چه كسى است كه اين زن براى او چنين شعر مى سرايد وناله مى كند وضجّه مى زند. بعضى از عرفاى نامدار آن عصر وقتى به ديدار اين زن در تيمارستان رفتند، فهميدند كه اين زن به مقامى رسيده كه جز خدا را نمى بيند، ودر فراق او اين همه اشعار بلند ادبى مى سرايد وضجه مى زند. حالات وسخنان او عرفا را تحت تاثير قرار داد وسرانجام از تيمارستان آزادش نمودند، ودانستند كه راه دل، مخصوص عرفاى مرد نيست، وزنان در اين راه اگر پيشاپيش مردان نرفته باشند همسوى آنها وهم كفو آنها خواهند بود.


1.

در النثور، ص 201، زنانى بوده اند كه به نام رابعه شهرت داشته اند. در مورد سرّ نامگذارى به اين نام وجوهى ذكر نموده اند، يكى از وجوه اين است كه دختر چهارم را، رابعه مى گفتند.

2. يونس، 10.

3. انعام، 1 03.

4. دعاى كميل.

5. نهج البلاغه فيض، حكمت
74.

6. در المنثور، ص 203 -2

02.

7.

دعاى عرفه، بخش پايانى. 8. رعد،
38.

9. يس،
53.

10. نقل از كتاب در المنثور، ص 2
03.

11. محمّد،
15.

12. ص،
71.

13. حجر،
27.

14. نهج البلاغه فيض، حكمت
31.

15. تفسير روح البيان، ج 2، ص 34، ذيل آيه 42، آل عمران. 16. تفسير روح البيان، ج 2، ص 34، ذيل آيه 42، آل عمران. 17. حديد،
16.

/ 78