روح وتدبير بدن - زن در آیینه جمال و جلال نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

زن در آیینه جمال و جلال - نسخه متنی

عبد الله جوادی آملی؛ ت‍ح‍ق‍ی‍ق‌ و ت‍ن‍ظی‍م:‌ م‍ح‍م‍ود ل‍طی‍ف‍ی‌؛ وی‍رایش: س‍ع‍ی‍د ب‍ن‍دع‍ل‍ی‌

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

روح وتدبير بدن

مساله ديگرى كه مطرح مى شود اين است كه حجم مغز زن ويا وزن مغز او، كمتر از حجم و وزن مغز مرد است. بنابراين آن كشش فكرى را كه مرد دارد، زن ندارد، زيرا مغز ابزار انديشه است و وقتى ابزار ضعيف بود، آثار مترتب بر ابزار ضعيف هم، ضعيف خواهد بود. اين بيان در نگاه اول تحليلى صحيح به نظر مى رسد ولى بادقت در مباحث گذشته روشن مى شود كه انسان گرچه داراى بدن وروح است، امّا اين چنين نيست كه روح، در بند تن باشد. بلكه بدن در بدن روح است، روح را بدن نمى سازند. بلكه بدن را روح مى سازد. اگر روح قوى شد مى تواند ابزار قوى بسازد واگر روح ضعيف بود توان ساختن ابزار قوى را ندارد. توضيح مطلب اين است كه ما هيچ عضو ثابت، وذرّه وسلول ثابتى در بدن نداريم، اگرچه ممكن است علم طب، يا ديگر علوم طبيعى، توان طرح اين مساله را به عهده نگيرد، امّا علوم عقلى كاملاً اين مطلب را تبيين مى كند كه هر موجود مادى، در حركت ودگرگونى است وهرچند سال، تمام ذرات بدن عوض مى شود وتنها روحِ مجرد است كه ثابت است، وبدنِ متحرك كه متغير است، در پناه يك موجود مجرد ثابت، پابرجا مى ماند. ذرات بدن او، از نوك پا تا مغز سر عوض شده است. جايگزين كردن اين ذرّات واجزا، به عهده روح است، واگر روح، قوى باشد مى تواند اجزاى بدن را قوى بسازد، همچنان كه اگر ضعيف باشد ضعيف مى سازد. وبنابراين مبنا، كه بدن امر ثابتى نيست ودائماً در تحوّل وتغيّر است، ديگر نمى توان گفت كه اين بدن مگر چند سال مى تواند بماند؟ چرا كه ديگر اين بدن وآن بدن وجود ندارد تا گفته شود، هر بدن يك ظرفيتى دارد. بدن، همانطورى كه بزرگان در نثر ونظم وادب فلسفى وعرفانى ذكر كرده اند، مثل حوضى است كه در وسط نهر روان قرار دارد. اگر نهر پُر آبى از منزل كسى بگذرد وصاحب منزل حوضى را در وسط منزلش حفر كند كه اين نهر از راهى بيايد واز راهى ديگر برود، همواره اين حوض داراى آب است ولى صاحب منزل ساده لوح خيال مى كند اين آب، همان آب چند روز قبل ويا چند ماه قبل ويا چند سال قبل است. اين همان است كه مولوى مى گويد:

  • شد مبدّل آب اين جو چند بار عكس ماه وعكس اختر برقرار (1)

  • عكس ماه وعكس اختر برقرار (1) عكس ماه وعكس اختر برقرار (1)

هر لحظه آب حوض، عوض مى شود ولى اين شخص خيال مى كند اين همان آب حوضى است كه مثلاً ديروز بوده است. كسى كه يك ساعت عكس خود يا عكس ماه واختر را در سطح نهر روانِ ملايم مى بيند، خيال مى كند اين نهر روان مثل آينه، عكس ثابت را نشان مى دهد. وخيال مى كند كه عكس ثابت خود را، يا عكس ثابت ماه را يك ساعت در آب روان ديده است. در حالى كه اين عكس هر لحظه دگرگون مى شود امّا چون به تدريج وظريف عوض مى شود بيننده آن را ثابت مى پندارد، هيچ عضوى در بدن ما وجود ندارد كه در دو لحظه ثابت وآرام باشد. حتى دو لحظه نيز قرار ندارد. خلاصه اين كه بدنِ متغير وسيّال، توسط روح ثابت ومجرد تدبير مى شود، به همين جهت، روحِ انسانِ كامل نظير روح مقدّس حضرت ولى عصرارواحنا فداه، مى تواند بدن خود را ميليونها سال نگهدارد. وبه همين جهت اين سؤال براى صاحبدلان اصلاً مطرح نيست كه چگونه ممكن است انسانى يك ميليون، يا دو ميليون سال زندگى كند؟ هم اكنون تقريباً هزار ودويست سال از عمر مبارك آن حضرت مى گذرد، واگر هزار ميليون سال هم بگذرد، پيش صاحبان خرد اشكالى نيست. چون بدن را روح مجرّد مى سازد، وهيچ ذره اى در بدن، ثابت وپايدار نيست تا يك طبيعى دان ويا طبيب بگويد كه اين ذرّه توان مقاومت ندارد. يا اين عنصر پيش از اين دوام ندارد، چرا كه اصلاً عنصر ثابتى در بدن وجود ندارد. مرحوم صدوق در كتاب شريف امالى ومرحوم حكيم طوسى وديگر بزرگان اهل حديث وحكمت نقل كرده اند كه اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليه افضل صلوات المصلّين وقتى درب قلعه خيبر را كند وبه دور انداخت، فرمود: «ما قلعت باب خيبر ورميت به خلف ظهري اربعين ذراعاً بقوّة جسدية ولاحركة غذائية لكنّي اُيّدت بقوّة ملكوتيّة ونفس بنور ربّها مضيئة » (2) من اين كار را با بازوانى كه از كنار سفره غذا تغذيه نموده ونيرومند شده است نكردم، بلكه اين كار را با قدرت الهى انجام دادم. در هر حال چه بگوييم با صرف اراده اين كار را كرد وچه بگوييم گذشته از اراده بادست اين كار را كرد، در هر صورت قدرت مطبخى نبود چنانچه قدرت روح انسانى هم از مطبخ نيست وقدرت انبيا هم از مطبخ نيست وبنابراين كارى با غذا واجزاى عنصرى ومادى ندارد.

علوم الى واصالى

علم از آن جهت كه علم است مطلوب بالذات نيست وما هيچ علمى كه خود ذاتاً هدف وكمال باشد نداريم چه علم عملى وچه علم نظرى بلكه علم همواره مقدمه عمل است، وعمل به دل بسته است نه به عقل، وراه دل نيز براى زنها اگر بيش از مردها نباشد، بطور يقين كمتر نيست. دانشمندان، علوم را به علوم الى وعلوم اصالى تقسيم نموده اند. علوم الى يا نظير ادبيات است كه از جمله علوم اعتبارى است وآلت وابزارى بيش نيست -چرا كه فقط براى درست گفتن ونوشتن است ومطلوب بالذات نيست ويا همانند علم منطق است، كه انسان مسائل منطقى را فرا مى گيرد تا در هنگام انديشه وتفكّر درست بينديشد وصحيح فكر كند. كارى كه منطق با تفكر مى كند مشابه كارى است كه ادبيات با تلفظ دارد. يك گوينده، يا نويسنده، بايد مواظب زبان وقلم خود، ويك متفكر، بايد مواظب ذهن خود باشد. اين گونه از علوم چه اعتبارى وچه غير اعتبارى، علوم ابزارى هستند. علم فقه، حقوق، اخلاق وسياست نيز (كه از قبيل علوم انسانى هستند) فراگيرى آنها، مقدمه عمل كردن است. با اين توضيح كه فقه از آن جهت كه علم به حلال وحرام است ذاتاً مطلوب نيست، بلكه براى پرهيز از حرام، وامتثال واجب، ومانند آن، مطلوب است وانسان، فقيه مى شود تا به احكام خدا عمل كند، وهمچنين، علم اخلاق ذاتاً مطلوب نيست وانسان، عالم به علم اخلاق مى شود تا در پرتو علم اخلاق متخلّق وخليق گردد. اين گونه علوم، كه از شعب علوم انسانى اند، جزو حكمت عملى به شمار مى آيند كه همه، مقدّمه عملند. امّا علوم نظرى همچون الهيات وفلسفه، علومى ذاتاً مطلوب، ومستقل هستند، ولى منظور از مستقل واصالى بودن، اين نيست كه فهميدن الهيات ذاتاً مطلوب ومقصود است، بلكه به اين معنا است كه در سلسله علوم وانديشه ها، اين گونه علوم، تابع علوم ديگر نيستند. انسان توسط اين علوم مى فهمد كه جهان اغاز وانجامى دارد، مبدا ومعاد، وبدو وحشرى دارد. پس اين علوم تابع علوم ديگر نيستند ولى خودشان نيز مقصود بالذات نيستند بلكه مقدمه امر ديگرى هستند، وآن عمل است. منتها عمل نيز بر دو قسم است: عمل جارحه وعمل جانحه. عمل جوارح را اهل فن در مساله فقه، اخلاق ومانند آن بازگو كرده اند، امّا عمل جانحه وعمل دل را كه اعتقاد مى باشد بيشتر در مباحث اعتقادى مطرح مى كنند. واگر كسى «جهان بين » شد، براى آن است كه معتقد بشود واقرار داشته باشد به اين كه، عالم خدايى دارد، وحشر ونشرى در كار است. پس، علم نظرى، گرچه كمالِ عقل نظرى را تامين مى كند ولى كمال انسان، تنها به كمال عقل نظرى او نيست. علم براى كمالِ قوه نظرى نيست بلكه براى كمالِ انسانيّت انسان است.

1. مثنوى مولوى.

2. بحار الانوار، ج 21، ص 26.

/ 78