نزول قافله بر سر چاه و پر كردن ابوجهل آن چاه را - ریاحین الشریعة جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ریاحین الشریعة - جلد 2

ذبیح الله محلاتی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید




كوه حمل كنيد مردمان همه اطاعت كردند مگر يك نفر از قبيله بنى جمح كه مصعب نام داشت او بدين حكومت سر درنياورد و گفت اى گروه قافله سخت دلهاى شما ضعيف است كه از آنچه اثرى نيست بهراسيد اين سخن بر زبان داشت كه بارانى به شدت باريدن گرفت و آن مرد را سيل ربود و او را با احمال و اثقال او نابود ساخت مردمان از خبر دادن رسول خدا به اين واقعه ى سيل تعجبها كردند پس اهل قافله در دامنه ى كوه چهار روز بودند و آن سيل هر روز به زيادت مى شد ميسره عرض كرد كه ما مجرب داشته ايم كه اين سيل تا يك ماه ديگر قطع نشود و از آب عبور ممكن نگردد و در اين دامن جبل از اين بيشتر سكون صواب نباشد و اگر فرمائى به سوى مكه مراجعت كنيم پيغمبر او را هيچ جواب نفرمود و بخفت در خواب ديد كه ملكى با او گفت اى محمد محزون مباش و فردا اول صبح بفرما تا قوم حمل خود برگيرند و در كنار وادى بايست تا مرغى سفيد با ديد آيد و با بال خود خطى سفيد بر آب رسم كند كه اثر آن بماند پس براثر بال او روان شويد و بگوئيد بسم الله و بالله و به آب درآئيد كه شما را زيانى نرسد.


چون صبح شد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از خواب بيدار گرديد فرمان داد تا حمل بر شتران بستند و با مردمان به كنار وادى آمدند ناگاه مرغ سفيدى از فراز كوه به زير آمد و با پر خود خطى سفيد بر آب رسم كرد چنانكه آن نشان بر روى آب نمايان بود پس آن حضرت فرمود بسم الله و بالله و در آب درآمد و مردمان همه متابعت كردند و به سلامت بيرون شدند مگر يك نفر از قبيله بنى جمح گفت بسم اللات و الغرى چون اين بگفت غرقه آب گشت و اموالش به هدر شد ابوجهل چون اين بديد گفت ما هذا الا سحر مبين مردمان گفتند اى پسر هشام اين سحر نيست والله ما اظلت الخضراء و لا اقلت الغبراء افضل من.


محمد از اين سخنان آتش حسد ابوجهل زبانه زدن گرفت و از آنجا با قوم خويش كوچ داد تا بر سر چاهى فرود شدند.


نزول قافله بر سر چاه و پر كردن ابوجهل آن چاه را



در اين وقت ابوجهل با مردم خود گفت اگر محمد از اين سفر به سلامت باز شود بر ما فزونى خواهد جست و مرا طاقت اين حمل نباشد اكنون مشكهاى خويش را از اين چاه پر كنيد تا اينكه من اين چاه را از خاك پر كنم تا محمد و يارانش كه بدين جا رسند چون آب نيابد از تشنگى بميرند و سينه من از غم محمد بياسايد پس مشكهاى خود را پر آب كردند و چاه را پر از خاك انباشتند و برفتند ابوجهل غلام خود را مشكى از آب داد و گفت در پس اين جبل پنهان باش تا محمد و اصحابش دررسند بنگر چگونه از تشنگى به هلاكت رسند چون اين مژده به من آرى تو را آزاد كنم و مال فراوان عطا كنم.


پس آن غلام در پس كوه مخفى شد تا پيغمبر و همراهانش رسيدند و آن چاه را انباشته يافتند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ديد همراهانش دل بر مرگ نهادند و از حيوة خود نااميد شدند در آن حال خدا را بخواند ناگاه از زير قدمهاى مباركش چشمه ى خوشگوار بجوشيد و روان شد و مردمان سيراب شدند و مشكها پر آب كردند و از آنجا حركت نمودند غلام ابوجهل چون اين بديد شتاب زده از ايشان سبقت جست و خود را به ابوجهل رسانيد ابوجهل چون او را بديد گفت هان اى غلام بازگوى كه آن جماعت چگونه هلاك شدند آن غلام صورت حال را مكشوف داشت و گفت سوگند با خداى كه هر كس با محمد خصمى كند رستگار نشود ابوجهل از اين سخن در خشم شد سيلى سختى به صورت غلام زد او را ناسزا گفت پس از آنجا حركت نمودند و به كنار وادى ذبيان رسيدند.


رسيدن قافله به وادى ذبيان و قصه اژدها



ناگاه از ميان درختان آن وادى اژدهاى عظيمى سر به در كرد كه درازى نخلى داشت و بنگى بيمناك برآورد و از چشمان او شراره ى آتش جستن مى كرد در


آن حال شترى كه ابوجهل بر او سوار بود چون اين بديد برميد و ابوجهل بر زمين افتاد چنانكه استخوان پهلويش بشكست و مدهوش بيفتاد و مردم بر او جمع شدند و او را به هوش آوردند چون به هوش آمد گفت اين راز را مستور بداريد تا محمد بدينجا رسد و از اين اژدها آسيبى ببيند پس در آنجا بودند تا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيد و فرمود اى پسر هشام اين نه جاى فرود شدن است از بهر چه توقف داريد ابوجهل گفت اى محمد تو سيد عربى و من شرم دارم كه از تو سبقت جويم از اين پس از قفاى تو خواهم رفت عباس شاد شد خواست راه برگيرد آن حضرت فرمود اى عم به جاى باش كه خوف آن مى رود كه مكرى كرده باشد و خود از پيش كاروان راه سپر گشت چون بدان وادى رسيد اژدها پديدار شد ناقه آن حضرت خواست برمد حضرت فرمود مترس همانا خاتم پيغمبران بر پشت تو است و آنگاه با اژدها خطاب كرد و فرمود از سر راه دور شو و مردم ما را زيان مكن در حال اژدها به سخن درآمد و گفت السلام عليك يا محمد السلام عليك يا احمد.


آن حضرت فرمود السلام على من اتبع الهدى اژدها گفت من از جانوران زمين نيستم بلكه يكى از پادشاهان جن باشم و نام من هام بن هيم است و بر دست پدرت ابراهيم خليل الله ايمان آوردم و خواستار شفاعت شدم فرمود شفاعت خاص يكى از فرزندان من است كه او را محمد گويند و مرا خبر داد كه در اينجا ادراك خدمت تو خواهم كرد و بسى انتظار بردم تا عيسى عليه السلام را دريافتم هم در آن شب كه به آسمان همى رفت حواريون را اندرز همى كرد كه متابعت شما بنمايند و شريعت تو گيرند اينك بدانچه مى خواستم فائز شدم و خواستارم كه مرا از شفاعت خويش بى بهره نسازى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود چنين باشد اكنون از اين كاروانيان بر كنار باش تا قافله ى ما عبور كند پس اژدها پنهان شد و مردم شاد شدند در آنوقت عباس اين قصيده بسرود.


قصايد بنى هاشم در وادى ذبيان






  • يا قاصدا نحو الحطيم و زمزم
    و اشرح لهم ما عاتيت عيناك من
    قل و أت بالايات فى السيل الذى
    و نجى الذى لم يخط قول محمد
    و البئر لما ان اضربنا الضماء
    فاضت عيونا ثم سالت أنهرا
    و الهام ابن الهيم لما ان راى
    ناداه احمد فاستجاب ملبيا
    من عهد ابراهيم ظل مكانه
    من ذا يقايس احمدا فى الفضل من
    و به توسل فى الخطيئة آدم
    فاليعلم الاخبار من لم يعلم



  • بلغ فضائل احمد المتكرم
    فضل لاحمد و السحاب الاركم
    ملاء الفجاج بسيله المتراكم
    و من الذى اخطا بوسط جهنم
    فدعى الحبيب الى الاله المنعم
    و غدا الحسود بحسرة و تغمغم
    خير البرية جاء كا المستسلم
    و شكى المحبة كالحبيب المعزم
    يرجوا الشفاعة خوف جسر جهنم
    كل البرية من فصيح و اعجم
    فاليعلم الاخبار من لم يعلم
    فاليعلم الاخبار من لم يعلم






چون عباس از اين اشعار بپرداخت زبير بن عبدالمطلب ساز سخن كرد اين اشعار بگفت.




  • يا للرجال ذوى البصائر و النظر
    هذا بيان صادق فى عصرنا
    آياته قد اعجزت كل الورى
    منها الغمام تظله مهما مشى
    و كذلك الوادى اتى متراكما
    و نجى الذى قد طاع قول محمد
    و ازال عنا الضيم من حر الضماء
    و البئر فاضت بالمياه و اقبلت
    و الهام فيه عبارة و دلالة
    لذوى العقول ذوى البصائر و الفكر



  • قوموا انظروا امرا مهولا قد خطر
    من سيد عالى المراتب مفتخر
    من ذا يقايس عدها او يختصر
    انى يسير تظله و اذا حضر
    بالسيل يصحب للحجارة و الشجر
    و هو المخالف مستقرا فى سقر
    من بعد ما ياتى التقلقل و الضجر
    تجرى على ارض كاشباه النهر
    لذوى العقول ذوى البصائر و الفكر
    لذوى العقول ذوى البصائر و الفكر













  • كاد الحسود يذوب مما عانيت
    يا للرجال الا انظروا انواره
    الا يضل احمدا و اختياره
    و لقد اذل عدوه ثم احتقر



  • عنياه من فضل لاحمد قد ظهر
    تعلو على نور الغزالة و القمر
    و لقد اذل عدوه ثم احتقر
    و لقد اذل عدوه ثم احتقر





چون زبير بن عبدالمطلب اشعار خود را خاتمه داد حمزة بن عبدالمطلب اين اشعار بگفت.




  • ما نالت الحساد فيك مرادهم
    كادوا و ما خافوا عواقب كيدهم
    ما كل من طلب السعادة نالها
    يا حاسدين محمدا يا ويلكم
    الله فضل احمدا و اختاره
    و ليملان الارض من ايمانه
    و ليهدين عن الغوى من حادا



  • طلبوا نقوص الحال منك فرادا
    و الكيد مرجعه على من كادا
    بمكيدة اوان يروم عنادا
    حسدا تمزق منكم الاكبادا
    و لسوف يملكه الورى و بلادا
    و ليهدين عن الغوى من حادا
    و ليهدين عن الغوى من حادا






پس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ايشان را مشمول الطاف و اشفاق ساخته و از آن وادى كوچ كردند و در منزل ديگر كه گمان آب داشتند آب نيافتند و مردم سخت بهراسيدند.


ايجاد نخلستان در وادى بى آب



و بيم كردند كه در آنجا از عطش جان بدهند در اين وقت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دستهاى خويش را تا مرفق عريان ساخت و در ميان ريگ فرو برد و سر برداشت و خداى را بخواند ناگاه از ميان انگشتان مباركش چشمه بجوشيد و چندان برفت كه عباس عرض كرد اى برادرزاده بيم آن است كه اموال ما غرق شود پس از آن آب بخوردند و مواشى را بدادند و مشكها را پر آب كردند در اين هنگام رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از ميسره خرما طلب كرد و او طبقى بنهاد آن حضرت تناول نمود و خستوى او را در خاك پنهان نمود عباس عرض كرد اى پسر برادر اين كار را چه حكمت باشد فرمود مى خواهم نخلستانى در اينجا برآورم و از ثمر آن تناول نمايم عباس را شگفتى گرفت






پس از آنجا پاره اى راه برفتند آن حضرت با عباس فرمود هم اكنون باز شو و از آن نخلستان كه من برآوردم مقدارى رطب به سوى ما حمل كن عباس روان شد در آنجا نخلستانى بديد انبوه كه از خرما گرانبار باشد پس يك شتر از آن خرما حمل كرده ميان قافله آورده و مردمان بخوردند و خداوند متعال را شكر گفتند.


اما ابوجهل همى ندا درداد كه از اين خرما كه اين جادو كرده است نخوريد مردم سخن او را وقعى نگذاشتند.


پس از آنجا كوچ كردند تا به عقبه ايله رسيدند در آنجا ديرى بود كه چند راهب اقامت داشت و سيد ايشان فليق بن يونا بن عبدالصليب بود و كنيت او ابوالخير و اخبار.


نزول قافله به عقبه ى ايله و قصه ى راهب با رسول خدا



رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را از انجيل دانسته بود و چون به قصه ى آن حضرت مى رسيد مى گفت اى فرزندان چه وقت باشد كه مرا بشارت دهيد به آمدن بشير و نذير الذى يبعثه الله من تهامة متوجا بتاج الكرامة تظله الغمامة شفيع فى العصاة يوم القيامة


رهبانان با او گفتند چندين گريستن از بهر چيست مگر ظهور او نزديك باشد فرمود سوگند با خداى كه او در كعبه ظاهر شده است و زود است كه مرا از رسيدن او به سرزمين بشارت دهيد و همى به ياد حضرت بگريست تا بينائيش اندك شد.


ناگاه روزى رهبانان كاروانى را از دور بديدند كه در پيش روى او كسى باشد كه ابر بر سر او سايه افكنده است و از جبينش نور نبوت چنان ساطع است كه ديده تاب او را ندارد اين وقت فرياد برداشتند كه اى پدر عقلانى اينك كاروانى از طرف حجاز مى آيد فليق فرمود بسيار كاروان از حجاز بر ما گذشت و آن كس كه من جستم نيافتم گفتند اينك نورى از اين كاروان بر فلك همى تابد فليق را دل بجنبيد و دانست كه روز وصال پيش آمد پس دست برداشت و گفت اى خداوند به حق جاه و منزلت آن محبوب كه هميشه انديشه ام به سوى او پيوسته و در زيارت باشد بينائى مرا به سوى من بازگردان تا او را ديدار كنم هنوز اين سخن به پاى نبرده بود كه چشمش روشنائى يافت پس با رهبانان


خطاب كرد كه منزلت محبوب مرا نزد خداى متعال دانستيد در آن وقت اين اشعار بگفت.




  • بدا النور من وجه النبى فاشرقا
    و ابرى عيونا قد عمين من البكا
    و اصبح من سوء المكاره مطلقا



  • و احيا محبا بالصبابة محرقا
    و اصبح من سوء المكاره مطلقا
    و اصبح من سوء المكاره مطلقا






آنگاه فرمود اى فرزندان اگر اين پيغمبر مبعوث در ميان اين گروه است در زير اين درخت فرود خواهد شد كه بسيار از پيغمبران در اينجا فرود شدند و اين شجر كه از عهد عيسى تاكنون خشك باشد بارور خواهد گشت و از اين چاه كه بسيار وقت است خشك مانده است آب خواهد جوشيد بالجمله زمانى دير نيامد كه كاروانيان دررسيدند و گرد آن چاه فرود آمدند و چون آن حضرت تنها مى زيست به يك سوى شده در زير درخت فرود شد در حال درخت سبز و خرم گرديد و ميوه برآورد پس برخاست بر سر چاه آمد و چون چاه را خشك يافت آب دهان مبارك در آن افكند در زمان پر آب گشت چون راهب اين بديد گفت اى فرزندان مطلوب من حاصل گرديد چندانكه توانيد از خورش و خوردنى آنچه لايق هست فراهم كنيد پس چند تن از رهبانان را به سوى قافله فرستاد كه ايشان را دعوت فرمايد و گفت سيد اين طائفه را بگوئيد كه پدر ما سلام مى رساند و مى گويد كه وليمه از براى شما كرده ام و چنان مى خواهم كه به طعام من حاضر بشويد چون رسول راهب به ميان كاروان آمد چشمش بر ابوجهل افتاد پيغام راهب را بگذاشت ابوجهل بنگ برداشت كه اى گروه راهب از بهر من طعامى كرده است بر سر خان او حاضر شويد.


گفتند حراست مال و منزل با كه خواهد بود گفت با محمد امين پس آن حضرت را گذاشتند و به دير راهب درآمدند و فليق مقدم ايشان را بزرگ شمرد و سفره ى طعام بگسترانيد در آن وقت راهب درآمد و كلاه برگرفت و نظر به سوى حاضرين از روى تأمل كرد و هيچ يك را با آن نشان كه دانسته بود برابر نيافت پس كلاه بيفكند و بنگ برآورد كه وا خيبتاه و اين شعر بگفت.




  • يا اهل نجد تقضى العمر فى اسف
    يا ضيعة العمر لا وصل الوذبه
    من قربكم لا و لا وعد ارجيه



  • منكم و قلبى لم يبلغ امانيه
    من قربكم لا و لا وعد ارجيه
    من قربكم لا و لا وعد ارجيه










پس روى بدان گروه كرده گفت اى بزرگان قريش آيا كسى از شما به جا مانده باشد ابوجهل گفت بلى جوانى خردسال كه اجير زنى شده است و از بهر او به تجارت آمده است.


ابوجهل هنوز اين سخن در دهن داشت كه حمزه از جاى بجست و چنانش مشت بر دهن بكوفت كه به پشت افتاد و فرمود چرا نگوئى بشير و نذير و سراج منير و او را نگذاشتيم بر سر متاع خود جز از در امانت و ديانت او و نيكوتر ما همه او باشد و به سوى راهب نگريست و فرمود آن كتاب كه در دست دارى مرا ده و بگو چه خبر در آنست تا من حل اين مشكل بنمايم راهب گفت اى سيد من اين كتابى است كه صفت پيغمبر آخر زمان در او بيان كرده اند و من او را همى طلبم عباس گفت اى راهب اگر او را ببينى مى شناسى راهب گفت بلى مى شناسم پس عباس دست او را گرفت نزديك رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آورد راهب سلام داد حضرت فرمود و عليك السلام يا فليق بن يونان بن عبدالصليب راهب گفت نام من و جد و پدر مرا چه دانستى فرمود آن كس مرا خبر داد كه هم تو را به بعثت من خبر داده است.


پس راهب سر بر قدم آن حضرت نهاد و گفت اى سيد بشر خواستارم كه به وليمه ى من حاضر شوى و كرامت بفرمائيد رسول خدا فرمود اين گروه متاع خويش به من سپرده اند و بايستى آن را حراست كنم راهب گفت من ضامنم اگر عقال شترى مفقود بشود در عوض شترى بدهم.


پس آن حضرت به اتفاق راهب روان شد و آن دير را دو در بود يكى بسيار پست و در برابر او صورتى چند كرده بودند از بهر آنكه چون كسى از آن در به درون شود ناچار بايستى خم بشود و قهرا تعظيم آن صور حاصل گردد راهب به جهت امتحان آن حضرت را از آن در خواست وارد كند چون به نزديك باب رسيد راهب خود پشت خم نمود و وارد گرديد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چون خواست داخل بشود طاق بلند شد به حدى كه آن حضرت با تمام استقامت داخل گرديد قريش برخواستند و او را در صدر مجلس جاى دادند و فليق با ديگر رهبانان در حضرت او بايستادند و ميوه هاى گوناگون


بنهادند در اين وقت راهب سر برداشت و گفت پروردگارا مرا آرزو است كه مهر نبوت را نظاره كنم دعايش به اجابت مقرون گرديد جبرئيل درآمد و جامه را از كتف رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دور كرد تا مهر نبوت ظاهر گشت و نورى از آن ساطع گرديد كه خانه روشن گرديد و راهب از دهشت به سجده افتاد چون سر برداشت با حضرت رسول گفت كه تو آنى كه من مى جستم پس قوم از كار اكل و شرب بپرداختند راهب را وداع گفته به مساكن خويش شدند و ابوجهل سخت ذليل و زبون گردد اما رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در نزد راهب بماند چون فليق مجلس را از بيگانه بپرداخت با حضرت گفت اى سيد من بشارت باد تو را كه خداى تعالى گردن كشان عرب را براى تو ذليل خواهد نمود و ممالك را در تحت فرمان تو خواهد آورد و بر تو قرآن خواهد فرستاد و تو سيد پيغمبران و خاتم ايشان باشى و دين تو اسلام خواهد بود همانا بتان را بشكنى و آتشكده ها را بنشانى و چليپا را بر هم بزنى و اديان باطله را نابود سازى و نام تو تا آخرالزمان باقى خواهد ماند اى سيد من خواستارم كه در زمان خود از رهبانان جزيت ستانى و ايشان را امان دهى آنگاه روى با ميسره كرد و گفت خاتون خود را از من سلام برسان و بشارت ده كه به سيد انام ظفر يافتى و خداى نسل اين پيغمبر را از فرزندان تو خواهد گذاشت و نام تو تا آخرالزمان بخواهد ماند و بسا كس كه بر تو حسد خواهد برد و دانسته باش كه آن كس كه محمد را به رسالت استوار ندارد بهشت خداى را نخواهد ديد چه او افضل پيغمبران است.


هان اى ميسره بترس بر محمد كه در شام يهودان دشمنان وى باشند اين بگفت و رسول خدا را وداع گفت پس پيغمبر به ميان كاروان آمد و از آنجا به سوى شام حمل بربستند و چون به شام درآمدند مردم آن بلده انبوه شدند به نزد قريش آمدند.


ورود قافله به شام و قصه سعيد بن قمطور با رسول خدا



متاعهاى ايشان را به بهاى گران خريدند و برفتند رسول خدا در آن روز چيزى نفروخت ابوجهل شاد شد گفت هرگز خديجه از اين شومتر تاجرى بجائى نفرستاده بود همانا متاعها فروخته شد و او متاع خود را نگاه داشته و از آن چيزى نفروخته بالجمله آن


روز بگذشت روز ديگر مردم باديه از اطراف شام خبردار شدند كه قافله حجاز آمده است يكباره به شهر درآمدند و چون متاعى جز متاع رسول خدا به جاى نبود دو چندان خريدند تا آنكه جز يك بار پوست چيزى به جاى نماند در اين وقت سعيد بن قمطور كه يكى از احبار يهود بود برسيد و ديدار آن حضرت را با آنچه در كتب بود مطابق يافت با خود گفت اين است كه آئين ما را هدر و زنان ما را بى شوهر و اطفال ما را بى پدر كند و اموال ما را به غنيمت بگيرد.


پس حيلتى انديشيد و به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت اى سيد من اين حمل پوست را به چند مى فروشى فرمود به پانصد درهم عرض كرد من بدين بها خريدارم به شرط آنكه به خانه ى من درآئى و از طعام من تناول فرمائى تا بركتى در خانه ى من پيدا شود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود چنين كنم پس يهودى حمل را بگرفت و آن حضرت را با خود ببرد و از پيش به خانه درآمد و زن خود را گفت مردى به خانه درآورده ام كه دين ما را باطل كند در قتل او مرا مساعدت كن زن گفت چه مى توانم كرد مرد او را گفت اين سنگ آسيا را برگير و از راه بام بر فراز در خانه باش تا وقتى كه اين مرد بهاى متاع خويش بستاند و خواهد بيرون شود اين سنگ را بر سر او فرود آور تا هلاك شود.


پس زن آن دستاس سنگ را برگرفت و بر فراز بام آمد و منتظر بيرون آمدن آن حضرت بود چون آن حضرت از خانه به در شد زن چشمش بر ديدار آن حضرت افتاد دستش بلرزيد و قدرت نيافت كه سنگ را بگرداند تا آنگاه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عبور نمود پس سنگ را رها كرد اتفاقا دو پسر يهود از خانه بيرون شدند سنگ بر سر ايشان واقع شد در حال جان بدادند پس سعيد بن قمطور از خانه بيرون تاخت و فرياد همى كرد كه اى مردمان اين آن كس باشد كه دين شما را باطل كند و مال شما را به غنيمت بگيرد و زنان شما را اسير كند و مردان شما را بكشد اكنون به خانه ى من درآمد و طعام مرا بخورد و دو فرزندان مرا بكشت و بيرون رفت چون مردم يهود اين بانگ بشنيدند با شمشيرهاى برهنه بيرون تاختند اين هنگام آن حضرت با قافله از شام بيرون شده بودند.


پس مردم يهود بر اسبان برنشستند و از دنبال كاروان بتاختند ناگاه بنى هاشم بر قفاى خويش نگريستند مردم يهود را با شمشيرهاى برهنه ديدار كردند كه بر اثر ايشان مى تاختند حمزه چون اين بديد مانند شير آشفته بر ايشان حمله برد و تيغ بر ايشان نهاد و جمعى را مقتول ساخت گروهى از آن جماعت سلاح بريختند و نزديك شدند گفتند اى مردم عرب اين كس را كه شما ما را در حمايت او نابود مى كنيد چون ظاهر شود اول دين شما را باطل كند و مردان شما را بكشد و بتان شما را بشكند هم اكنون ما را با او گذاريد تا شر او را از شما و خويشتن بگردانيم حمزه ديگر باره بديشان حمله برد و گفت محمد چراغ تاريكيهاى ما است آن جماعت روى برتافتند و مردم قريش غنيمت فراوان از ايشان به دست كردند راه مكه پيش گرفتند چون چند منزل راه بپيمودند ميسره با مردم گفت شما بسيار سفر كرده ايد هرگز اين سود و غنيمت براى شما حاصل نشد و اين همه از بركت محمد است و او در ميان شما اندك مال باشد رواست اگر هر يك به رسم هديه چيزى به نزديك حضرتش بگذاريد همه گفتند نيكو گفتى.


پس هر كدام چيزى آوردند تا آن متاعى فراوان شد آن جمله را به رسم هديه به نزد آن حضرت گذاردند آن حضرت در رد و قبول هيچ سخن نكرد و ميسره آن را برگرفت بالجمله طى مسافت نمودند تا بجحفة الوداع فرود شدند.


مراجعت رسول خدا از سفر شام و ديدن خديجه قبه ى نور را



و هر كس مبشرى به خانه خود گسيل داشت تا مژده سلامتى خود را برساند ميسره نزد آن حضرت آمد عرض كرد يا سيدى نيكو آنست كه بشارت به نزد خديجه برى و سود اين سفر را بازنمائى پس پيغمبر راه مكه برگرفت و زمين در زير قدم ناقه ى او منطوى گرديد در حال به كوهستان مكه رسيد و خواب بر جنابش مستولى گرديد در اين وقت خداوند متعال وحى نمود به جبرئيل كه برو به جنان و آن قبه را


كه دو هزار سال پيش از آفرينش عالم از بهر محمد صلى الله عليه و آله و سلم خلق كرده ام برگير و فرود شده بر سر محمد بگستران و آن قبه از ياقوت سرخ بود و علاقها از مرواريد سفيد داشت و از بيرون درونش ديده شدى و از درون بيرون را با ديد بودى و عمودها از طلا داشت كه با مرواريد و ياقوت و زبرجد مرصع بود پس جبرئيل آن قبه را برگرفت حوران بهشت شادان سر از قصرها به در كردند گفتند حمد خداوند بخشنده را همانا بعثت صاحب اين قبه نزديك شده است و نسيم رحمت بوزيد و درهاى بهشت به صرير آمد و جبرئيل آن قبه را فرود آورد بر فراز سر آن حضرت بر سر پا كرد فرشتگان اركان آن قبه را گرفتند تسبيح و تقديس برداشتند و جبرئيل سه علم از پيش روى آن حضرت بگشود و كوههاى مكه شاد شدند و بباليدند و فرشتگان و مرغان و درختان بانگ برداشتند و گفتند لا اله الا الله محمد رسول الله گوارا باد ترا اى بنده چه بسيار گرامى بودى نزد پروردگار خود و اين هنگام خديجه با گروهى از زنان در منظره ى خانه ى خويش جاى داشتند.


ناگاه خديجه بر شعاب مكه نظر كرد و نورى درخشان از سوى معلى ديد و چون نيك نگريست قبه اى ديد كه همى آيد و گروهى در گرد او در هوى عبور مى كنند و رايتها از پيش آن قبه مى رود و كسى در ميان قبه به خواب است و نور از وى به آسمان بالا مى رود خديجه را حال ديگرگون شد زنانى كه بر گرد او بودند گفتند اى سيده ى عرب ترا چه مى شود.


فرمود مرا آگهى دهيد كه من بيدارم يا در خواب باشم گفتند همانا بيدارى گفت اكنون به سوى معلى بنگريد تا چه مى بينيد گفتند نورى مى نگريم كه به آسمان بالا مى رود فرمود آن قبه و ديگر چيزها را ديدار كرديد گفتند نديديم گفت من قبه اى از ياقوت سرخ مى بينم كه سوارى از آفتاب درخشنده تر در ميان آن قبه است و آن سوار محمد است كه بر پشت ناقه ى صهباى من سوار است.


گفتند آنچه تو مى گوئى پادشاهان عجم را به دست نشود محمد را كجا فراهم شود خديجه فرمود محمد از آن بزرگتر است و همچنان نظر بر راه مى داشت تا آن حضرت از درگاه معلى برآمد و فرشتگان با قبه به آسمان شدند و رسول خدا آهنگ


خانه ى خديجه كرد و چون به در خانه آمد كنيزكان بشارت قدم مباركش را به خديجه بردند خديجه با پاى برهنه از غرفه به زير آمد چون در بگشودند آن حضرت فرمود السلام عليكم يا اهل البيت خديجه گفت گوارا باد ترا سلامتى اى روشنى چشم من رسول خدا فرمود بشارت باد ترا كه مال تو به سلامت رسيد خديجه گفت سلامتى شما از بهر من بشارتى كافى است و تو در نزد من گرامى تر از دنيا و هر چه در او است پس اين اشعار بسرود.




  • جاء الحبيب الذى اهواء من سفر
    عجبت للشمس من تقبيل و جنة
    و الشمس لا ينبغى ان تدرك القمرا



  • و الشمس قد اثرت فى وجهه اثرا
    و الشمس لا ينبغى ان تدرك القمرا
    و الشمس لا ينبغى ان تدرك القمرا






حافظ گويد:




  • امروز مبارك است فالم
    الحمد خداى آسمان را
    امروز بديدم آنچه دلخواست
    از آنچه نخواست بد سگالم



  • كافتاد نظر بر آن جمالم
    كاختر بدر آمد از وبالم
    از آنچه نخواست بد سگالم
    از آنچه نخواست بد سگالم






استقبال خديجه از رسول خدا و مراجعت دادن او را به سوى قافله



چون خديجه با پاى برهنه براى استقبال رسول خدا به در سراى دويد و اشعار مذكوره بسرود گفت اى نور ديده كاروان را در كجا گذاشتى آن حضرت فرمود در حجفة گفت چه وقت از ايشان جدا شدى فرمود ساعتى بيش نباشد همانا خداوند متعال از بهر من زمين را در هم نورديد و راه را نزديك فرمود اين نيز بر عجب خديجه بيفزود و سرور او افزون گشت.


پس عرض كرد اى نور ديده خواهش دارم كه مراجعت فرمائى و با قافله تشريف بياوريد و از اين سخن قصد آن داشت كه آيا آن قبه دوباره فرود خواهد شد يا نه پس مقدارى خوردنى و مشكى از آب زمزم از بهر زاد آن حضرت مهيا كرد پس رسول






خدا راه برگرفت و خديجه از قفاى او همى نگران بود ناگاه ديد آن قبه باز شد و آن فرشتگان بازآمدند بدانسان كه از نخست بود بالجمله آن حضرت طى مسافت كرد تا به كاروان رسيد.


ميسره گفت اى سيد من مگر از رفتن به مكه باز ايستادى آن حضرت فرمود من رفتم و باز شدم ميسره عرض كرد مگر اين سخن از در مزاح باشد فرمود نه چنين است من به مكه رفتم و طواف كردم و خديجه را ديدار كردم اينك آب زمزم و نان خديجه است كه با من است ميسره در ميان كاروان ندا درداد كه اى مردمان محمد افزون از دو ساعت بيش نيست كه غائب شده است اينك چند روزه راه را پيموده از مكه توشه خديجه با خود آورده است اهل قافله تعجبها كردند ابوجهل گفت از ساحريهاى محمد عجب نباشد و روز ديگر كاروان به سوى مكه كوچ دادند و مردم مكه به استقبال كاروانيان بيرون شدند اما خديجه خويشان خود را پذيره آن حضرت ساخت و حكم داد تا در همه راهها عظمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را بداشتند و قربانى پيش كشيدند و آن حضرت راه به پايان رده در خانه ى خديجه فرود شد و خديجه از پس پرده جاى كرده و رسول خدا سود آن سفر را با وى بنمود و خديجه از اين بازرگانى سخت در عجب و پدر خود خويلد را مژده فرستاد آنگاه با ميسره گفت ترا در اين سفر از محمد چه مشاهده رفت.


ميسره عرض كرد كه كرامت آن حضرت از آن افزون است كه مرا طاقت باز نمودن آن باشد و لختى از قصه هاى آن سفر بازگفت و پيام فليق راهب را با خديجه گذاشت خديجه گفت خاموش باش اى ميسره كه شوق مرا به سوى محمد زياد كردى آنگاه خديجه ميسره و زن و فرزند او را آزاد ساخت و او را خلعت فاخر و دو شتر و دويست درهم سيم عطا فرمود آنگاه فرمود تا از عاج و آبنوس كرسى بنهادند كه هرگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وارد شود بر آن كرسى بنشيند.


/ 33