عباس عبيرىاين داستان بر اساس يك واقعيت تاريخى تدوين شده است كه در سالروز ميلاد پيامبر گرامى(ص) اسلام و امام صادق(ع) به شيفتگان نبوت و امامت تقديم مىشود.ماهنامه كوثرشب از ستم نامردمان زخمى مىنمود. ابرهاى سياه در افق آسمان درهم مىلوليدند. جز صداى سگانى كه در دور دستها پارس مىكردند، نفير بومهايى كه در ويرانهها مرثيه مىخواندند و زوزه باد، كه مغرورانه بر نخلها و خانههاى گلين مشت مىكوبيد، هيچ چيز به گوش نمىرسيد.سدير در حالى كه آيههاى آسمانى را زمزمه مىكرد در بستر آرامش شبانه از اين پهلو بدان پهلو مىغلتيد. اندك اندك پلكهايش سنگين شد، خواب بر اندامشاگر پيامبر مىافزود ...پنجه افكند، نهاد ناآرامش را در آسمان بىوزن به پرواز درآورد و نيكمرد كوفىتبار خود را در سرزمينى شگفتيافت; سرزمينى كه بوى سبزينههاى تازه رستهاش انسان را سرمست مىساخت و بيدهاى مجنونش، كه گيسوان به باد سپرده بودند، ياد پرديس را در خاطر زنده مىكرد، رود اندام بلورينش را آرام بر بسترى از ماسههاى مرمرين مىغلتاند و پاكترين غزل هستى را زمزمه مىكرد. سدير از دريچه كوچك خواب بدين جهان گام نهاد و چون نيك نگريست دريافت كه در واحه ملكوت تنها نيست. مردى در آن وادى بىواژه نشسته بود و در برابرش پارچهاى بر ظرفى افكنده مىنمود. با خود انديشيد: كيست اين مرد، كه نور وجودش سبزستانى چنين را آذين بسته است؟ديگر بار در مرد خيره شد. در اين هنگام، ندايى از ژرفاى روانش برخاست: سدير، آرام باش، حريم بزرگان نگاه دار و آداب ديدار پاكان به جاى آر، اينمحمد(ص) است و تو به افق مشجر ملكوت گام نهادهاى.مرد خجسته پى كوفى به خود آمد، در آينه آب خويشتن را نگريست، جامهاش را مرتب ساخت، پيش دويد و سلام كرد.- سلام بر تو، سديرشدت نور و ابهت جايگاه واپسين سالار نيكبختان مؤمن سپيددل كوفىتبار را در خويش فرو برد. نه توان سخن گفتن داشت و نه ياراى نگريستن.سينى از چه انباشته است، چرا پارچهاى چنين نفيس بر آن افكندهاند؟اين پرسش رهايش نمىكرد. در اين هنگام راهبر رستگاران دست دراز كرد، پارچه از سينى برداشت و سدير پاسخ پرسش خويش دريافت. سينى از خرماى تازه سرشار مىنمود. پيامبر(ص)، بىآنكه سخنى بر زبان راند، خرمايى در دهان نهاد. سدير، كه همسفره شدن با رسولان را ويژگى كامروايان مىدانست، گامى پيش نهاد و گفت: اى فرستاده پروردگار، مرا نيز برخوردار سازيد.راهنماى مهربان آسمان تباران، بىهيچ سخنى، خرمايى به وى سپرد. چون مؤمن نيكاختر كوفى خرما را در دهان نهاد، آن را از ميوههاى زمينى بسى برتر يافت. پس ديگر بار لب گشاد: اى سرور پاكدلان، بهرهمندم سازيد.پيامآور نيكبختى، بىآنكه سخنگويد، خرمايى ديگر به وى داد. هر چند سدير مردى آدابدان بود، ولى ياراى خوددارى نداشت; پيوسته تحفه پدر مهركيش مؤمنان مىخورد و دست نياز دراز مىكرد تا آنكه براى نهمين بار گفت: اى سالار سپيددستان، بهرهمندم سازيد.سرور نيكنهادان گيتى فرمود: اى سدير، بسندهات مىنمايد.دينباور كوفى، با اين سخن، ناگهان از خواب جست، پگاه نزديك مىنمود. برخاست، نماز شبانه به جاى آورد، دمى با خدا خلوت كرد، نماز بامداد گزارد، كتاب آسمانى خواند، صبحانه خورد و سمتسراى سرورش، راهبر راستگويان، جعفر بنمحمد(ع) رهسپار شد. در خانه آن پيشواى فرزانه چون هميشه به روى شيفتگان رستگارى گشاده بود. به درون گام نهاد و با شگفتترين چشمانداز زندگىاش روبهروى شد. ششمين جانشين راستين پيامبر(ص)، درست مانند آنچه در خواب ديده بود، كنجى نشسته، در برابرش پارچهاى، چون پارچه رؤياى دوشين، بر سينى افكنده مىنمود.نيكمرد كوفىتبار سلام كرد.- سلام بر تو سديرآنگاه سرور راستگفتاران دست دراز كرد، پارچه را كنار زد. سينى از خرما آكنده مىنمود. شگفتى سدير دم به دم فزونى مىيافت. چون راهبر نيكانديشان خرمايى در دهان نهاد، سدير ناخودآگاه گامى پيش نهاد و گفت: فدايتشوم، مرا نيز برخوردار ساز.ششمين جانشين پيامبر، بىهيچ سخنى، خرمايى به وى سپرد. چون سدير آن را خورد، ديگر بار دست نياز برآورد و گفت: اى سرور روشنروانان بهرهمندم ساز.پيشواى سپيدبختان خرمايى ديگر به وى داد، ولى سدير دستبردار نبود. پيوسته از دهش راهبرش بهره مىگرفت و خواستار مىشد. چون هشتمين خرما را خورد، براى دريافتخرماى نهم دست دراز كرد و گفت: اى پناه نيكاختران، دگر بار بهرهمندم سازيد.مراد پاكروانان سر بلند كرد، لختى در چهره سدير نگريست، آنگاه فرمود: اگر پدربزرگم، رسول خداوندگار، بيشتر مىداد، ما نيز بر دهش خويش مىافزوديم ...