نام مادر - نام مادر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نام مادر - نسخه متنی

مرتضى عبدالوهابى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نام مادر

مرتضى عبدالوهابى

عصر يكى از روزهاى ماه رمضان بود. از شدت حرارت آفتاب كاسته شده بود و چند تكه ابر كوچك در آسمان ديده مى‏شد. سيد عباس از مدرسه بيرون آمد و براى خريد نان به نانوايى رفت. آن روز بر خلاف روزهاى پيش، نانوايى خلوت بود. چند نان گرفت و بيرون آمد. در بين راه پيرمردى را ديد كه زير سايه‏بان كوچكى نشسته بود و خرما مى‏فروخت. مقدارى خرما خريد. به مدرسه برگشت و نان و خرما را در حجره‏اش گذاشت. بيرون آمد. در حجره را قفل كرد و از مدرسه خارج شد. چيزى به غروب آفتاب نمانده بود و مردم نجف در تدارك افطار بودند. رفت و آمدها بيشتر شده بود و بازار شلوغ بود. سيد عباس به سمت مرقد حضرت على(ع) رفت. پيرمرد خرمافروش تمام خرماهايش را فروخته بود و آماده مى‏شد به خانه برگردد. سيد عباس وضو گرفت و وارد حرم شد. حرم شلوغ بود. مردم زيادى به آنجا آمده بودند. زن و مرد، پير و جوان همه مشغول زيارت بودند. بعضى قرآن و زيارتنامه مى‏خواندند. سيد عباس به سمت ضريح رفت‏شميم روح‏نوازى فضا را پر كرده بود. هر موقع به حرم مولا مى‏آمد آرامش عجيبى در وجود خود احساس مى‏كرد. آرامشى كه از غم غربت مى‏كاست و سالهاى دورى از پدر و مادر و وطن را برايش قابل تحمل مى‏ساخت. ساعتى بعد صداى بانگ اذان از گلدسته‏هاى حرم در شهر نجف پيچيد و مردم براى خواندن نماز جماعت مغرب و عشا، صفوف بهم پيوسته‏اى تشكيل دادند. سيد عباس به آنان پيوست. بعد از نماز گوشه خلوتى را پيدا كرده و مشغول خواند قرآن شد. آنگاه بار ديگر به سمت ضريح رفت و دستهايش را در آن حلقه زد. نگاهى ديگر به قبر مولا انداخت و بعد از آنجا دور شد. قرص ماه كامل بود و نور ملايم آن كوچه‏هاى شهر را روشن كرده بود.

سيد به مدرسه رسيد وارد شد و به سمت‏حجره‏اش رفت. حسابى گرسنه بود. مقابل حجره ايستاد. دست در جيب كرد تا كليد را بيرون بياورد و قفل در را باز كند. اما كليد در جيبش نبود. جيب ديگرش را گشت. آنجا هم نبود. با نااميدى نگاهش را به زمين انداخت. تمام مدرسه را گشت. از كنار حجره‏ها گذشت. طلاب مشغول افطار بودند. آنان با دين او تعارف كردند ولى سيد عباس بى‏توجه به تعارفشان پرسيد:

- كسى يك كليد پيدا نكرده. كليد حجره‏ام را گم كرده‏ام!

پاسخ طلاب منفى بود. سيد با نااميدى از مدرسه بيرون آمد و به سمت‏حرم رفت. شايد كليد را در راه گم كرده بود. نگاهش به زمين بود و بيهوده به دنبال كليد مى‏گشت. گرسنگى امانش را بريده بود. پريشان‏خاطر و نااميد به جستجوى خود ادامه مى‏داد. ناگاه به حاج سيد مرتضى كشميرى برخورد.

- سلام حاج‏آقا

- عليكم‏السلام آسيد عباس! چى شده؟ نگاهت‏به زمينه. دنبال چيزى مى‏گردى؟

- كليد حجره‏ام را گم كرده‏ام. دنبالش مى‏گردم.

- ناراحت نباش. بيا بريم مدرسه‏ات. خدابزرگ است.

آن دو راهى مدرسه شدند. حاج سيد مرتضى پيشاپيش قدم برمى‏داشت. و سيد عباس به دنبالش حركت مى‏كرد. وارد مدرسه شدند.

- حجره‏ات كدام است آسيد عباس؟

- آنجاست. آن يكى كه درش بسته است.

حاج سيد مرتضى مقابل در حجره ايستاد. قفل را در دست گرفت و آن را برانداز كرد. سيد عباس با تعجب او را نگاه مى‏كرد.

- مى‏گويند هر كس نام مادر حضرت موسى را بداند و بر قفل بسته بخواند باز مى‏شود. آيا جده ما حضرت فاطمه(س) از مادر موسى كمتر است؟ من الآن بانو را صدا مى‏زنم آسيد عباس!

قلب سيد عباس به شدت مى‏تپيد و با شگفتى به حرفهاى حاج سيد مرتضى فكر مى‏كرد.

- يا فاطمه زهرا!

مدرسه در آرامش شبانه خود فرو رفته بود و ماه از وراى پنجره يكى از حجره‏هاى آن دو مرد را نگاه مى‏كرد كه ديرتر از بقيه روزه‏داران نجف، روزه خود را با نان و خرما باز مى‏كردند. (×)


× منبع: داستانهاى شگفت، شهيد محراب آيت‏الله‏دستعيب.



/ 1