جواد محدثىمنم آن قصهپردازى، كه با رنج دو ميليون كودك و پير و جوانرانده از ميهن شريك دردم و همراز و دمسازم من از خاك فلسطينم من از «غزه»، مناز «حيفا»، من از «قدس»م ز «رام الله» خونينم ز «نابلس»، «اورشليم» و«الخليل» و «نهر اردن»، «ديرياسينم» نهالى ريشه در خونم جوانم، از غرور وشور سرشارم ديارم، شعلهخيز و قهرمانپرور ديارى كودكانش پاره اخگر ديارى برگ برگباغهاى نخل و زيتونش كتاب انتقام و كين ديارى سنگ سنگش رسته و روئيده اندر خونجوانى از فلسطينم به دستى شاخه زيتون و دست ديگرم بر ماشه گرم مسلسلهاىسنگينم درون سينهام آتشفشان كينه و خشم است هميشه بسترم شنزار و سنگستان خاكميهنم بوده است چه شبهايى كه در مهتاب ميهن، داخل سنگر نهادم جاى بالشها سلاحمرا به بالينم به هنگام نيايش در دل محرابى از سنگر نمازى سرخ مىخوانم نمازىركعتش كوتاه، وردش خون ركوعم انحناى قامتم در پشتسنگرها سجودم سينهخيز سينهكوه استسلام آخرم در اين نماز خون درودى پاك، بر رزمندگان جبهه ايمانجوانى از فلسطينم خروش خشم ديرينم به مادرهاى بىفرزند به قلب قهرمانهاى اسيربند به رگبار مسلسلها، به تكبير فلسطين مىخورم سوگند كه بهر انتقام خون يارانشهيدم، لحظهاى از پاى ننشينم كجا يادم رود اندوه آن چادرنشين مردان صحراگرد كهچهل سالستبيرون از وطن آواره مىگردند، لحاف رويشان ابر كبود آسمان پير چراغبامشان نور سفيد ماه سيمين گون ز قلبم مىرود بيرون؟كجا من مىتوانم قتل عام «دير ياسين» را ز خاطر دور بنمايم و صدها قتل عام وغارت و تاراج، كى گردد فراموشم؟كنون خون فلسطين، شور ايمان در رگم جارى است من از اين خاك خونين، بوتههاىكينه مىچينم اگر چيزى نباشد پيش من جز سنگ اندر چنگ و يا در پشت من جز خلقهايىخشمشان در مشت و يا در سينه جز فرياد هميشه، هر كجا، تا آخرين فرياد و مشت وسنگ مىجنگم كجح من مىتوانم ساكت و آرام بنشينم؟جوانى از فلسطينمجوانى از فلسطينم.