سوسوى عشق
عليرضا وزيرى - قم
بر بال اشتياق
كبوترى هراسانم خدايا! كه آرزوى بال گشودن، پرواز كردن، و «تو راجستن» دلم را لبريز كرده است. اى افق هستى! و اى شاعر شعر نيستىام! به من بگوكيستى؟! از كدامين سو اى «بىسو» و «سو آفرين»! سوسوى عشقت را به آشيانهسينهام رهنمون مىشوى؟ پر و بال مهر تو است اين; كه در سايبان سيمين آن مىآسايمو سايش بالهاى حقيقت را بر آسمان معرفتت نظاره مىكنم به اميد آنكه كامم را ازناكامى برهانى و در رگهاى وجودم خون معرفتبدوانى و رهنمونم شوى.
تو را اى آشناى بيگانه ! من بارها كاويدهام و از غروب حجرانت نالهها سرودهامو مرثيهها سراييدهام. اما ..... اما ....... اما من . .........
«من» در دوردستها هجران را زيستهام نه «تو»! تو از فرط روشنىات وصال راآشكارا زيستهاى. تو به من از خودم نزديكتر بودهاى ولى من غربت را زندگى كردهامبه خودم مىگويم:
تويى آيينه، او آيينه آرا
تويى پوشيده و او آشكارا
تويى پوشيده و او آشكارا
تويى پوشيده و او آشكارا
اينك لبخند نگاه رئوفانهات مرا به سودن در سايبان مهرت فرا خوانده است.
اما قصه حياتممن نادان، تازيانه نادانىهايم را مىخورم و بار سنگين غفلتهايم زخمهاىترميمناپذيرى بر دوش روحم نهادهاند كه جز طبيب دوار و دستشفابخش تو ترميمنمودن آن زخمها را نمىتواند، چه سان نادان بودم كه از حريم خواهشت پا فراترنهادم! بىخبر از آنكه اين نافرمانى، فروافتادنى هولناك در پى دارد; فرو غلتيدندر بستر ناكامى، باختن خويشتن خويش; بىخبر از آنكه ياد تو را كه سبزينهترينگلواژه هستى استبه دست فراموشى مىسپارم و به دنبال آن گلبوته خودىام را دركوير نسيان، زيان مىكنم.
... اكنون كه عطش ياد تو عطشناكم ساخته است و بلور اشك ديدگانم در شوق با توبودن، بر گونههايم لغزيده استبسان آشفتهحال، پريشانىام را در آغوش رافتت وپراكندگىام را بر آستان انست گرد مىآوردم; سرود تنهايىام را در «با تو بودن»زمزمه مىكنم; وحشتم و خروش بيگانگىام را در طلوع وصالت فرو مىنشانم و غم هجرانترا در ترنم حضورت.
چه زيباست ...! غنودن در ياد تو! آرامش با تو; خواهش از تو! و شادى در نسيمتبسم رضاى تو! من نمىدانم دلى كه بىياد تو مىتپد چگونه مىزيد؟! اگر نه اين بودكه با هر تپشى «شكوفه ذكر»ى شكوفا مىشود، و «آيت توحيد»ى مىرويد و «ديدهبينا»يى بصيرت مىيابد و نهال معرفتى جوانه مىزند، آن دل تاب تپيدن نمىتوانستداشت، و خداى، آن دل را در سينه روح صاحبش نمىكاشت و هرگز نفير زمزمه هستىاش رادر نيستان حيات، نمىنواخت.
ما عدمهاييم هستىها نما
ما كه باشيم اى تو ما را جان جان
ياد ما و بود ما از داد توست
لذت هستى نمودى نيست را
از دل و جان، شرف صحبت جانان غرض است
غرض اين است وگرنه دل و جان اينهمه نيست
تو وجود مطلق و هستى ما
تا كه ما باشيم با تو در ميان
هستى ما جمله از ايجاد توست
عاشق خود كرده بودى نيست را
غرض اين است وگرنه دل و جان اينهمه نيست
غرض اين است وگرنه دل و جان اينهمه نيست