سوسوى عشق - سوسوي عشق نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سوسوي عشق - نسخه متنی

عليرضا وزيرى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سوسوى عشق

عليرضا وزيرى - قم

بر بال اشتياق

كبوترى هراسانم خدايا! كه آرزوى بال گشودن، پرواز كردن، و «تو راجستن‏» دلم را لبريز كرده است. اى افق هستى! و اى شاعر شعر نيستى‏ام! به من بگوكيستى؟! از كدامين سو اى «بى‏سو» و «سو آفرين‏»! سوسوى عشقت را به آشيانه‏سينه‏ام رهنمون مى‏شوى؟ پر و بال مهر تو است اين; كه در سايبان سيمين آن مى‏آسايم‏و سايش بالهاى حقيقت را بر آسمان معرفتت نظاره مى‏كنم به اميد آنكه كامم را ازناكامى برهانى و در رگهاى وجودم خون معرفت‏بدوانى و رهنمونم شوى.

تو را اى آشناى بيگانه ! من بارها كاويده‏ام و از غروب حجرانت ناله‏ها سروده‏ام‏و مرثيه‏ها سراييده‏ام. اما ..... اما ....... اما من . .........

«من‏» در دوردستها هجران را زيسته‏ام نه «تو»! تو از فرط روشنى‏ات وصال راآشكارا زيسته‏اى. تو به من از خودم نزديك‏تر بوده‏اى ولى من غربت را زندگى كرده‏ام‏به خودم مى‏گويم:




  • تويى آيينه، او آيينه آرا
    تويى پوشيده و او آشكارا



  • تويى پوشيده و او آشكارا
    تويى پوشيده و او آشكارا



اينك لبخند نگاه رئوفانه‏ات مرا به سودن در سايبان مهرت فرا خوانده است.

اما قصه حياتم‏من نادان، تازيانه نادانى‏هايم را مى‏خورم و بار سنگين غفلتهايم زخمهاى‏ترميم‏ناپذيرى بر دوش روحم نهاده‏اند كه جز طبيب دوار و دست‏شفابخش تو ترميم‏نمودن آن زخمها را نمى‏تواند، چه سان نادان بودم كه از حريم خواهشت پا فراترنهادم! بى‏خبر از آنكه اين نافرمانى، فروافتادنى هولناك در پى دارد; فرو غلتيدن‏در بستر ناكامى، باختن خويشتن خويش; بى‏خبر از آنكه ياد تو را كه سبزينه‏ترين‏گلواژه هستى است‏به دست فراموشى مى‏سپارم و به دنبال آن گلبوته خودى‏ام را دركوير نسيان، زيان مى‏كنم.

... اكنون كه عطش ياد تو عطشناكم ساخته است و بلور اشك ديدگانم در شوق با توبودن، بر گونه‏هايم لغزيده است‏بسان آشفته‏حال، پريشانى‏ام را در آغوش رافتت وپراكندگى‏ام را بر آستان انست گرد مى‏آوردم; سرود تنهايى‏ام را در «با تو بودن‏»زمزمه مى‏كنم; وحشتم و خروش بيگانگى‏ام را در طلوع وصالت فرو مى‏نشانم و غم هجرانت‏را در ترنم حضورت.

چه زيباست ...! غنودن در ياد تو! آرامش با تو; خواهش از تو! و شادى در نسيم‏تبسم رضاى تو! من نمى‏دانم دلى كه بى‏ياد تو مى‏تپد چگونه مى‏زيد؟! اگر نه اين بودكه با هر تپشى «شكوفه ذكر»ى شكوفا مى‏شود، و «آيت توحيد»ى مى‏رويد و «ديده‏بينا»يى بصيرت مى‏يابد و نهال معرفتى جوانه مى‏زند، آن دل تاب تپيدن نمى‏توانست‏داشت، و خداى، آن دل را در سينه روح صاحبش نمى‏كاشت و هرگز نفير زمزمه هستى‏اش رادر نيستان حيات، نمى‏نواخت.




  • ما عدم‏هاييم هستى‏ها نما
    ما كه باشيم اى تو ما را جان جان
    ياد ما و بود ما از داد توست
    لذت هستى نمودى نيست را
    از دل و جان، شرف صحبت جانان غرض است
    غرض اين است وگرنه دل و جان اينهمه نيست



  • تو وجود مطلق و هستى ما
    تا كه ما باشيم با تو در ميان
    هستى ما جمله از ايجاد توست
    عاشق خود كرده بودى نيست را
    غرض اين است وگرنه دل و جان اينهمه نيست
    غرض اين است وگرنه دل و جان اينهمه نيست



/ 1