از مدينه تا شام - از مدينه تا شام نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

از مدينه تا شام - نسخه متنی

محدثه رضايى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

از مدينه تا شام

محدثه رضايى

بيشتر بچه‏ها رفته‏اند بالاى نخل وسط كوچه و تندتند خرما مى‏خوردند. چندتايى هم هى دنبال يكديگر مى‏دوند و دامن پيراهنهاى بلندشان مرتب به اين طرف و آن طرف چرخ مى‏خورد. نشسته‏ام روى گليم كوچكم. مادرم هر روز اين گليم را مى‏اندازد جلوى در خانه تا بنشينم رويش; آخر توى خانه حوصله‏ام سر مى‏رود اما توى كوچه بازى بچه‏هارا نگاه مى‏كنم. يكى از بچه‏ها از نخل پايين مى‏آيد و مى‏دود طرف من. موهاى بلند و سياهش كه روى شانه‏هايش پخش شده است، تكان تكان مى‏خورد. دو تا خرما توى دستش است مى‏گويد: براى تو چيده‏ام. خرماها را مى‏گيرم و با خوشحالى مى‏خندم و او دوباره مى‏دود و مى‏رود بالاى نخل موهاى بلند و سياهش تكان تكان مى‏خورد. يكى از خرماها را مى‏گذارم توى دهانم و بچه‏هايى را كه بازى مى‏كنند، نگاه مى‏كنم. همگى‏شان دارند دنبال يك نفر كه قدش از همه كوتاه‏تر است مى‏دوند. اگر من جاى او بودم آنقدر تند مى‏دويدم‏كه دست هيچ‏كس بهم نرسد. اما من حتى نمى‏توانم راه بروم پاهايم فلج است،اصلا نمى‏توانم پاهايم را تكان بدهم. مادرم مى‏گويد: وقتى كه خيلى كوچولو بوده‏ام مريض مى‏شوم و به خاطر آن مريضى پاهايم فلج مى‏شود. خرماى باقى‏مانده را مى‏گذارم توى‏دهانم، بر خلاف خرماى قبلى كه هسته نداشت، اين يكى هسته دارد. باز به بچه‏ها نگاه مى‏كنم. اين بار فقط پاهايشان را مى‏بينم: پاها دارند تند تند به اين طرف و آن طرف مى‏دوند، از نخل بالا مى‏روند و...

پاهاى دخترها و پسرها مثل هم است، سياه سياه و خاكى فقط بعضى از دخترهاوقتى مى‏دوند خلخال پاهايشان جرينگ جرينگ صدا مى‏كند هسته خرما را از دهانم بيرون مى‏آورم و به ديوار روبه‏رويى‏ام نشانه مى‏گيرم هسته خرما به ديوار نمى‏رسد مى‏افتد درست وسط كوچه. پاهاى يكى از بچه‏ها سرش مى‏دهد به طرفى ديگر. كاش پاهاى من خوب مى‏شد و مى‏توانستم پا به پايشان بدوم و از نخل وسط كوچه بالا بروم اما حيف كه پيش هر پزشكى كه رفته‏ايم، گفته است كه كارى نمى‏شود برايم بكنند. موهايم را كه سيخ سيخ آمده روى پيشانيم عقب مى‏زنم و روسرى‏ام را مى‏كشم جلو. پاها تند و تند مى‏دوند، مى‏ايستند و از نخل بالا مى‏روند...

وقتى مى‏آييم توى كوچه از بچه‏ها خجالت مى‏كشم و روسرى‏ام را روى صورتم مى‏كشم آخر مادرم بغلم كرده است. بابا خوشحال‏تر از هميشه است وقتى مى‏پرسم: كجا مى‏رويم؟ مى‏خندد و مى‏گويد: يك جاى خوب! صورتم را مى‏چسبانم به گردن مادرم. بچه‏ها دوباره رفته‏اند بالاى نخل و بعضى‏هايشان دارند دنبال هم مى‏دوند. صداى جرينگ جرينگ خلخال پاهايشان در گوشم مى‏پيچيد. سرم را بلند مى‏كنم و يواشكى نگاهشان مى‏كنم. همان دخترى كه ديروز بهم خرما داد دستش را برايم تكان مى‏دهد. با خجالت‏سرم را تندى بر مى‏گردانم. بابا هنوز دارد مى‏خندد دست‏هاى بزرگش را جلو مى‏آورد و لپم را مى‏كشد.

از مادرم مى‏پرسم: اينجا كجاست؟ مى‏گويد: اينجا خانه دختر پيامبر(ص) و همسرش على(ع) است اين را كه مى‏شنوم خيالم راحت مى‏شود، آخر تعريف خوبى‏هايشان را خيلى از پدر و مادرم شنيده‏ام اما تا به حال به خانه‏شان نيامده‏ام; اين اولين بارم است. آقاى مهربانى روبه‏رويمان نشسته است. اين را از لبخندهايش مى‏فهمم. وقتى آمديم تو، با خوشحالى با پدر احوال‏پرسى كرد و بعد به من لبخند زد آنقدر قشنگ لبخند زد كه نگو! مى‏خواهم از مادرم بپرسم: چرا اينجا آمده‏ايم اما چيزى نمى‏گويم. آقاى مهربان دوباره بهم لبخند مى‏زند و با دستش اشاره مى‏كند به كاسه خرما جلويمان است. به مادرم نگاه مى‏كنم. مادر لبخندى مى‏زند و مى‏گويد: بردار، يك دانه خرما بر مى‏دارم و مى‏گذارم توى دهانم، چقدر شيرين است‏خيلى خوشمره‏تر از خرماهايى كه ديروز آن دختر از نخل وسط كوچه‏مان چيد و به من داد. مى‏خواهم از مادرم بپرسم: چرامزه اين خرماها با بقيه خرماهايى كه تا حالا خورده‏ام فرق مى‏كند؟ اما آقاى مهربان دارد نگاهم مى‏كند براى همين خجالت مى‏كشم. بابا كه چهارزانو كنار من و مادر نشسته و تا به حال ساكت‏بوده است. دست‏هايش را به هم گره مى‏كند و مى‏گويد:يا اميرالمؤمنين! شفاى دختر مرا از خدا بخواهيد... هنوز حرف بابا تمام نشده است كه پسر آقاى مهربان از در اتاق مى‏آيد تو. لبخندش عين لبخندهاى آقاى مهربان است. صورتش هم عين صورت آقاى مهربان روشن است. روشن هم نگوئيم يكجورى كه انگار خيلى نورانى است. مادرم آهسته مى‏گويد: او حسين(ع) است. آقاى مهربان به او مى‏گويد: اى پسرم! دست‏بر سر اين كودك بگذار و شفاى او را از خدا بخواه. پسر آقاى مهربان مى‏آيد به طرفم. خجالت مى‏كشم و روسرى‏ام را مى‏كشم جلو و مى‏چسبانم به مادرم مادرم مى‏گويد: دخترم او پسر امام(ع) ست‏ببين چقدر مهربان است. روسرى‏ام را بالاتر مى‏كشم. پسر آقاى مهربان دستش را مى‏كشد روى سرم. اول فكر مى‏كنم يك پرنده دارد بالهايش را روى سرم مى‏كشد امانه، دست پسر آقاى مهربان است، بعد از مدتى دستش را برمى‏دارد و بهم لبخند مى‏زند. يك مرتبه صداى پدر و مادرم بلند مى‏شود: پاشو پاشو تو مى‏توانى راه بروى. تعجب مى كنم به پاهايم نگاه مى‏كنم انگشت‏شصتم را تكان مى‏دهم و سرم را بلند مى‏كنم. آقاى مهربان و پسرش با نگاهشان مى‏گويند: پاشو دخترجان! پاشو تو مى‏توانى راه بروى!

آرام از روى زانوى مادرم بلند مى‏شوم. صداى گريه پدر و مادر بلند مى‏شود شانه‏هاى مادرم زير چادر مى‏لرزد. آرام آرام دور تا دور اتاق راه مى‏روم و به پسر آقاى مهربان نگاه مى‏كنم. پدر و مادرم بلند مى‏شوند. پدرم دو تا دستش را بالا گرفته و مرتب مى‏گويد، خدا را شكر خدا را شكر مى‏رود جلو و دست آقاى مهربان و پسرش را مى‏بوسد. دوست دارم جلوتر از پدر و مادرم از خانه بزنم بيرون و تا در خانه‏مان يك‏نفس بدوم و فرياد بزنم: بچه‏ها! بچه‏ها! من مى‏توانم راه بروم! مى‏توانم راه بروم!

مى‏توانم از نخل وسط كوچه‏مان بالا بروم! پسر آقاى مهربان مرا شفا داد!

به خانه كه مى‏رسم صداى ناله و گريه بچه‏هاى كوچكى به گوشم مى‏رسد. خودم هم نمى‏دانم چرا هميشه از شنيدن صداى گريه بچه‏ها غصه‏ام مى‏شود.

نزديكتر مى‏روم و اسيران را مى‏بينم يك عده‏شان زانو به بغل يك گوشه نشسته‏اند و به ديوارهاى خرابه تكيه داده‏اند دقت كه مى‏كنم مى‏بينم كه به جايى خيره شده‏اند جا مى‏خورم در يكى از گوشه‏هاى خرابه نيزه‏اى را توى خاك فرو كرده‏اند بالاى نيزه سر بريده مردى است. چشم‏هايم را مى‏بندم و بلافاصله باز مى‏كنم و دوباره به اسيران نگاه مى‏كنم. سر و رويشان خاك آلوده است و گونه‏هاى بيشترشان كبود شده است. نگاهم را به دنبال بچه‏هايى كه ناله‏شان خرابه را پر كرده مى‏گردانم همه‏شان دور خانمى را گرفته‏اند و ناله مى‏كنند بچه كوچكى داد مى‏زند: آب آب مشك آب و نان‏هايى كه در دستمال پيچيده‏ام از زير چادر بيرون مى‏آورم، مى‏روم جلوتر و آن خانم را صدا مى‏كنم. آن خانم يكى از بچه‏ها را كه صورتش از اشك خيس است مى‏بوسد و زمين مى‏گذارد و به من نگاه مى‏كند. مشك آب و دستمال نان را مى‏گيرم طرفش. چشم‏هاى غمگينش غمگينتر مى‏شود. تحمل نگاه غمگينش را ندارم. نمى‏دانم چرا اينقدر نگاهش برايم آشناست. با خودم فكر مى‏كنم اين نگاه را قبلا كجا ديده‏ام با صدايش به خودم مى‏آيم: اى‏زن! مگر نمى‏دانى صدقه بر ما حرام است؟ سرم را بلند مى‏كنم و سريع مى‏گويم: نه اين صدقه نيست. نذرى است. نذر كرده‏ام براى رسيدن به آرزويم به هر اسيرى كه مى‏رسم آب و غذا بدهم. اين را مى‏گويم و ساكت مى‏شوم، دوباره ياد آنروزها افتاده‏ام. ياد آنروزهاى گذشته كه مى‏افتم احساس مطبوعى در دلم احساس مى‏كنم. مخصوصا آنروز همان‏روزى كه هى از پدر و مادرم مى‏پرسيدم كجا مى‏رويم؟ و آنها جواب مى‏دادند: يك جاى خوب... دوست دارم خاطره آنروز را براى اين خانم خرابه نشين تعريف كنم. تا به حال براى خيلى از مردم تعريف كرده‏ام. بچه‏ها ساكت‏شده‏اند. ديگر آه و ناله نمى‏كنند. هر كدام تكه نانى به طرف دهان برده‏اند و آن بچه كوچك هم كه آب مى‏خواست، دهانش را برده‏است‏به طرف در كوچك مشك. رو مى‏كنم به خانم خرابه‏نشين و مى‏گويم: مدت‏هاست‏به شام آمده‏ام و اين جا زندگى مى‏كنم. قبلا در مدينه زندگى مى‏كردم. دختر كوچكى كه بودم پاهايم فلج‏بود به طورى كه همه طبيبان از معالجه‏ام ناتوان بودند اما مى‏دانيد... به اينجا كه مى‏رسم بى‏اختيار چشمانم پر از اشك مى‏شود مى‏دانيد حسين بن على(ع) مراشفا داد. حالا مدت‏هاست كه به شام آمده‏ام و از عزيزانم خصوصااو خبر ندارم. آه بلندى مى‏كشم و ادامه مى‏دهم: ايام جوانى‏ام دارد تمام مى‏شود دوست دارم براى يكبار كه شده عزيزانم خصوصا او كه مرا شفا داد زيارت كنم براى همين اين نذر را كرده‏ام و نذرى‏ام به خاطر اين است. اينها را مى‏گويم و تند تند اشك مى‏ريزم آرزو مى‏كنم يكبار ديگر به آنروزها برگردم. روزهايى كه مى‏رفتم خانه حضرت على(ع) و فاطمه(س) اشك‏هايم را با لبه مقنعه‏ام پاك مى‏كنم و به چهره آن خانم نگاهى مى‏اندازم چهره‏اش غرق اشك است. خيلى تعجب مى‏كنم مى‏پرسم: چه شده كه شما هم به گريه افتاده‏ايد؟ ميان گريه مى‏گويد: اى زن! آرزوى تو برآورده شد همان سرى كه به نيزه است. سر برادر من حسين(ع) است و اين اسيران همسر و فرزندان اويند. اين را كه مى‏شنوم پاهايم سست مى‏شود و ديگر چيزى نمى‏فهمم. صورتم يكدفعه خنك مى‏شود. آرام چشم‏هايم را باز مى‏كنم. آب از گونه‏هايم چكه چكه مى‏كند و مى‏ريزد توى گردنم. سرم روى زانوى آن خانم است هنوز چهره‏اش پر از اشك است. دوباره گريه‏ام مى‏گيرد. بچه‏ها هم اطرافمان جمع شده‏اند و صداى گريه‏شان خرابه را پر كرده است. يكدفعه صداى صوت قرآن بلند مى‏شود. سرم را به اطراف مى‏چرخانم صداى قارى از جاى خيلى نزديك مى‏آيد نه باورم نمى‏شود قارى قرآن همان است كه در كودكى پاهاى فلجم را شفا داد! همان است كه در كودكى پاهاى فلجم را شفا داد همان است كه دست‏هايش مثل بال پرنده‏ها نرم و سبك بود! سر بريده قارى همين‏جاست: درست‏بالاى نيزه، سر بريده كسى كه بهش مى‏گفتم: پسر آقاى مهربان.

منبع: طرازالمذهب، ص، 384.

/ 1