محدثه رضايىبيشتر بچهها رفتهاند بالاى نخل وسط كوچه و تندتند خرما مىخوردند. چندتايى هم هى دنبال يكديگر مىدوند و دامن پيراهنهاى بلندشان مرتب به اين طرف و آن طرف چرخ مىخورد. نشستهام روى گليم كوچكم. مادرم هر روز اين گليم را مىاندازد جلوى در خانه تا بنشينم رويش; آخر توى خانه حوصلهام سر مىرود اما توى كوچه بازى بچههارا نگاه مىكنم. يكى از بچهها از نخل پايين مىآيد و مىدود طرف من. موهاى بلند و سياهش كه روى شانههايش پخش شده است، تكان تكان مىخورد. دو تا خرما توى دستش است مىگويد: براى تو چيدهام. خرماها را مىگيرم و با خوشحالى مىخندم و او دوباره مىدود و مىرود بالاى نخل موهاى بلند و سياهش تكان تكان مىخورد. يكى از خرماها را مىگذارم توى دهانم و بچههايى را كه بازى مىكنند، نگاه مىكنم. همگىشان دارند دنبال يك نفر كه قدش از همه كوتاهتر است مىدوند. اگر من جاى او بودم آنقدر تند مىدويدمكه دست هيچكس بهم نرسد. اما من حتى نمىتوانم راه بروم پاهايم فلج است،اصلا نمىتوانم پاهايم را تكان بدهم. مادرم مىگويد: وقتى كه خيلى كوچولو بودهام مريض مىشوم و به خاطر آن مريضى پاهايم فلج مىشود. خرماى باقىمانده را مىگذارم توىدهانم، بر خلاف خرماى قبلى كه هسته نداشت، اين يكى هسته دارد. باز به بچهها نگاه مىكنم. اين بار فقط پاهايشان را مىبينم: پاها دارند تند تند به اين طرف و آن طرف مىدوند، از نخل بالا مىروند و...پاهاى دخترها و پسرها مثل هم است، سياه سياه و خاكى فقط بعضى از دخترهاوقتى مىدوند خلخال پاهايشان جرينگ جرينگ صدا مىكند هسته خرما را از دهانم بيرون مىآورم و به ديوار روبهرويىام نشانه مىگيرم هسته خرما به ديوار نمىرسد مىافتد درست وسط كوچه. پاهاى يكى از بچهها سرش مىدهد به طرفى ديگر. كاش پاهاى من خوب مىشد و مىتوانستم پا به پايشان بدوم و از نخل وسط كوچه بالا بروم اما حيف كه پيش هر پزشكى كه رفتهايم، گفته است كه كارى نمىشود برايم بكنند. موهايم را كه سيخ سيخ آمده روى پيشانيم عقب مىزنم و روسرىام را مىكشم جلو. پاها تند و تند مىدوند، مىايستند و از نخل بالا مىروند...وقتى مىآييم توى كوچه از بچهها خجالت مىكشم و روسرىام را روى صورتم مىكشم آخر مادرم بغلم كرده است. بابا خوشحالتر از هميشه است وقتى مىپرسم: كجا مىرويم؟ مىخندد و مىگويد: يك جاى خوب! صورتم را مىچسبانم به گردن مادرم. بچهها دوباره رفتهاند بالاى نخل و بعضىهايشان دارند دنبال هم مىدوند. صداى جرينگ جرينگ خلخال پاهايشان در گوشم مىپيچيد. سرم را بلند مىكنم و يواشكى نگاهشان مىكنم. همان دخترى كه ديروز بهم خرما داد دستش را برايم تكان مىدهد. با خجالتسرم را تندى بر مىگردانم. بابا هنوز دارد مىخندد دستهاى بزرگش را جلو مىآورد و لپم را مىكشد.از مادرم مىپرسم: اينجا كجاست؟ مىگويد: اينجا خانه دختر پيامبر(ص) و همسرش على(ع) است اين را كه مىشنوم خيالم راحت مىشود، آخر تعريف خوبىهايشان را خيلى از پدر و مادرم شنيدهام اما تا به حال به خانهشان نيامدهام; اين اولين بارم است. آقاى مهربانى روبهرويمان نشسته است. اين را از لبخندهايش مىفهمم. وقتى آمديم تو، با خوشحالى با پدر احوالپرسى كرد و بعد به من لبخند زد آنقدر قشنگ لبخند زد كه نگو! مىخواهم از مادرم بپرسم: چرا اينجا آمدهايم اما چيزى نمىگويم. آقاى مهربان دوباره بهم لبخند مىزند و با دستش اشاره مىكند به كاسه خرما جلويمان است. به مادرم نگاه مىكنم. مادر لبخندى مىزند و مىگويد: بردار، يك دانه خرما بر مىدارم و مىگذارم توى دهانم، چقدر شيرين استخيلى خوشمرهتر از خرماهايى كه ديروز آن دختر از نخل وسط كوچهمان چيد و به من داد. مىخواهم از مادرم بپرسم: چرامزه اين خرماها با بقيه خرماهايى كه تا حالا خوردهام فرق مىكند؟ اما آقاى مهربان دارد نگاهم مىكند براى همين خجالت مىكشم. بابا كه چهارزانو كنار من و مادر نشسته و تا به حال ساكتبوده است. دستهايش را به هم گره مىكند و مىگويد:يا اميرالمؤمنين! شفاى دختر مرا از خدا بخواهيد... هنوز حرف بابا تمام نشده است كه پسر آقاى مهربان از در اتاق مىآيد تو. لبخندش عين لبخندهاى آقاى مهربان است. صورتش هم عين صورت آقاى مهربان روشن است. روشن هم نگوئيم يكجورى كه انگار خيلى نورانى است. مادرم آهسته مىگويد: او حسين(ع) است. آقاى مهربان به او مىگويد: اى پسرم! دستبر سر اين كودك بگذار و شفاى او را از خدا بخواه. پسر آقاى مهربان مىآيد به طرفم. خجالت مىكشم و روسرىام را مىكشم جلو و مىچسبانم به مادرم مادرم مىگويد: دخترم او پسر امام(ع) ستببين چقدر مهربان است. روسرىام را بالاتر مىكشم. پسر آقاى مهربان دستش را مىكشد روى سرم. اول فكر مىكنم يك پرنده دارد بالهايش را روى سرم مىكشد امانه، دست پسر آقاى مهربان است، بعد از مدتى دستش را برمىدارد و بهم لبخند مىزند. يك مرتبه صداى پدر و مادرم بلند مىشود: پاشو پاشو تو مىتوانى راه بروى. تعجب مى كنم به پاهايم نگاه مىكنم انگشتشصتم را تكان مىدهم و سرم را بلند مىكنم. آقاى مهربان و پسرش با نگاهشان مىگويند: پاشو دخترجان! پاشو تو مىتوانى راه بروى!آرام از روى زانوى مادرم بلند مىشوم. صداى گريه پدر و مادر بلند مىشود شانههاى مادرم زير چادر مىلرزد. آرام آرام دور تا دور اتاق راه مىروم و به پسر آقاى مهربان نگاه مىكنم. پدر و مادرم بلند مىشوند. پدرم دو تا دستش را بالا گرفته و مرتب مىگويد، خدا را شكر خدا را شكر مىرود جلو و دست آقاى مهربان و پسرش را مىبوسد. دوست دارم جلوتر از پدر و مادرم از خانه بزنم بيرون و تا در خانهمان يكنفس بدوم و فرياد بزنم: بچهها! بچهها! من مىتوانم راه بروم! مىتوانم راه بروم!مىتوانم از نخل وسط كوچهمان بالا بروم! پسر آقاى مهربان مرا شفا داد!به خانه كه مىرسم صداى ناله و گريه بچههاى كوچكى به گوشم مىرسد. خودم هم نمىدانم چرا هميشه از شنيدن صداى گريه بچهها غصهام مىشود.نزديكتر مىروم و اسيران را مىبينم يك عدهشان زانو به بغل يك گوشه نشستهاند و به ديوارهاى خرابه تكيه دادهاند دقت كه مىكنم مىبينم كه به جايى خيره شدهاند جا مىخورم در يكى از گوشههاى خرابه نيزهاى را توى خاك فرو كردهاند بالاى نيزه سر بريده مردى است. چشمهايم را مىبندم و بلافاصله باز مىكنم و دوباره به اسيران نگاه مىكنم. سر و رويشان خاك آلوده است و گونههاى بيشترشان كبود شده است. نگاهم را به دنبال بچههايى كه نالهشان خرابه را پر كرده مىگردانم همهشان دور خانمى را گرفتهاند و ناله مىكنند بچه كوچكى داد مىزند: آب آب مشك آب و نانهايى كه در دستمال پيچيدهام از زير چادر بيرون مىآورم، مىروم جلوتر و آن خانم را صدا مىكنم. آن خانم يكى از بچهها را كه صورتش از اشك خيس است مىبوسد و زمين مىگذارد و به من نگاه مىكند. مشك آب و دستمال نان را مىگيرم طرفش. چشمهاى غمگينش غمگينتر مىشود. تحمل نگاه غمگينش را ندارم. نمىدانم چرا اينقدر نگاهش برايم آشناست. با خودم فكر مىكنم اين نگاه را قبلا كجا ديدهام با صدايش به خودم مىآيم: اىزن! مگر نمىدانى صدقه بر ما حرام است؟ سرم را بلند مىكنم و سريع مىگويم: نه اين صدقه نيست. نذرى است. نذر كردهام براى رسيدن به آرزويم به هر اسيرى كه مىرسم آب و غذا بدهم. اين را مىگويم و ساكت مىشوم، دوباره ياد آنروزها افتادهام. ياد آنروزهاى گذشته كه مىافتم احساس مطبوعى در دلم احساس مىكنم. مخصوصا آنروز همانروزى كه هى از پدر و مادرم مىپرسيدم كجا مىرويم؟ و آنها جواب مىدادند: يك جاى خوب... دوست دارم خاطره آنروز را براى اين خانم خرابه نشين تعريف كنم. تا به حال براى خيلى از مردم تعريف كردهام. بچهها ساكتشدهاند. ديگر آه و ناله نمىكنند. هر كدام تكه نانى به طرف دهان بردهاند و آن بچه كوچك هم كه آب مىخواست، دهانش را بردهاستبه طرف در كوچك مشك. رو مىكنم به خانم خرابهنشين و مىگويم: مدتهاستبه شام آمدهام و اين جا زندگى مىكنم. قبلا در مدينه زندگى مىكردم. دختر كوچكى كه بودم پاهايم فلجبود به طورى كه همه طبيبان از معالجهام ناتوان بودند اما مىدانيد... به اينجا كه مىرسم بىاختيار چشمانم پر از اشك مىشود مىدانيد حسين بن على(ع) مراشفا داد. حالا مدتهاست كه به شام آمدهام و از عزيزانم خصوصااو خبر ندارم. آه بلندى مىكشم و ادامه مىدهم: ايام جوانىام دارد تمام مىشود دوست دارم براى يكبار كه شده عزيزانم خصوصا او كه مرا شفا داد زيارت كنم براى همين اين نذر را كردهام و نذرىام به خاطر اين است. اينها را مىگويم و تند تند اشك مىريزم آرزو مىكنم يكبار ديگر به آنروزها برگردم. روزهايى كه مىرفتم خانه حضرت على(ع) و فاطمه(س) اشكهايم را با لبه مقنعهام پاك مىكنم و به چهره آن خانم نگاهى مىاندازم چهرهاش غرق اشك است. خيلى تعجب مىكنم مىپرسم: چه شده كه شما هم به گريه افتادهايد؟ ميان گريه مىگويد: اى زن! آرزوى تو برآورده شد همان سرى كه به نيزه است. سر برادر من حسين(ع) است و اين اسيران همسر و فرزندان اويند. اين را كه مىشنوم پاهايم سست مىشود و ديگر چيزى نمىفهمم. صورتم يكدفعه خنك مىشود. آرام چشمهايم را باز مىكنم. آب از گونههايم چكه چكه مىكند و مىريزد توى گردنم. سرم روى زانوى آن خانم است هنوز چهرهاش پر از اشك است. دوباره گريهام مىگيرد. بچهها هم اطرافمان جمع شدهاند و صداى گريهشان خرابه را پر كرده است. يكدفعه صداى صوت قرآن بلند مىشود. سرم را به اطراف مىچرخانم صداى قارى از جاى خيلى نزديك مىآيد نه باورم نمىشود قارى قرآن همان است كه در كودكى پاهاى فلجم را شفا داد! همان است كه در كودكى پاهاى فلجم را شفا داد همان است كه دستهايش مثل بال پرندهها نرم و سبك بود! سر بريده قارى همينجاست: درستبالاى نيزه، سر بريده كسى كه بهش مىگفتم: پسر آقاى مهربان.منبع: طرازالمذهب، ص، 384.