در صبحگاه بيست و يكم - در صبحگاه بیست و یکم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

در صبحگاه بیست و یکم - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

در صبحگاه بيست و يكم

هوا، بسيار سرد و تاريك بود و از آسمان به آرامى و لطافت‏برف مى‏باريد; انگار كسى پنبه‏ها را، رشته مى‏كرد و از بالا به زمين مى‏ريخت، باد جانسوز و تندى كه از كوههاى جنوبى شهر مى‏وزيد از روزنه‏هاى پنجره، با صداى ترسناكى كه بى‏شباهت‏با زوزه گرگ نبود، وارد اتاق مى‏شد.

لامپ اتاق خاموش بود اما با نور چراغ برق خيابان روشن بود. در دو سمت اتاق تختخوابى قرار داشت كه روى يكى از آندو، مرد جوانى خوابيده بود، كه از خروپف‏اش چنين بر مى‏آمد بسيار خسته است روى تخت ديگر دختركى دراز كشيده بود و صداى آه و ناله‏اش، به آرامى در جان سكوت رسوخ كرده، آنرا جريحه‏دار مى‏ساخت. كنار تخت دخترك، خانم جوانى با لباس سياه و روسرى سبزى نشسته بود چشمانش سرخ و متورم و بسيار هم خسته بنظر مى‏رسيد. از جاى برخاست و دستى به شيشه پنجره كشيد و بخار قسمتى از آن را پاك كرد تا بتواند بهتر بيرون را نگاه كند بعد هم سرجايش نشست.

ساعت از نيمه شب گذشته بود، اما شهر هم چنان شلوغ بنظر مى‏رسيد. درهاى حرم باز بود و مشتاقان، گروه، گروه داخل و يا خارج مى‏شدند. گلدسته‏ها چراغانى بود و بيرقهاى سياه دور تا دور حرم با حالتى موزون اما محزون در افت و خيز بودند. برف، پشت‏بام‏هاى حرم و كنار و گوشه‏هاى خيابان را پوشانده و زير نور چراغها، رنگ ارغوانى به خود گرفته بود. گنبد طلائى حرم از همه نمادها زيباتر و جذاب‏تر به چشم مى‏آمد. تنها درختان سرو و كاج اطراف حرم بودند كه در زير برفها مانده ولى هم چنان سرسبزى خود را ابراز مى‏كردند.

از ماذنه‏هاى شهر صداى غم‏انگيز ناله‏ها و عزاداريها بگوش مى‏رسيد از بلندگوى منازه حرم صداى مداحى رساتر از همه به گوش مى‏رسيد كه در شهادت مولى اميرالمؤمنين (ع) با صوتى محزون اشعار مى‏خواند... همه گويند على مظلوم است. آن بحق بسته زحق محروم است... خانم جوان كه دستى بر پيشانى دخترش نهاده بود چشم به گلدسته‏هاى حرم دوخته بود و از ديدگانش همچون باران اشك مى‏باريد و زير لب چيزهائى را زمزمه مى‏كرد. در اين حال به ديوار تكيه داد و به فكر فرو رفت و بياد آن شب كه بيش از يك ماه از آن نمى‏گذشت; افتاد كه تمام خوشى‏ها و اميدهاى‏شان در چاه تاريكى و غم سقوط كرده بود.

دخترك يكباره مريض شده بود و تب سردرد شديدى تمام وجودش را فرا گرفته بود و تا صبحگاهان از رنج و درد مى‏ناليد. صبح روز بعد پدر و مادرش او را به دكتر نشان دادند و پزشك پس از معاينه، صلاح كار را در اين ديد كه آنها دخترشان را به متخصص گوش، حلق و بينى نشان دهند. پدر و مادر فاطمه زياد مريضى او را جدى نگرفتند با اين حال روز بعد او را به متخصص مربوطه نشان دادند. پزشك علاوه بر تجويز يك سرى داروها، دستور آزمايشاتى را داد كه مى‏بايست از دخترك به عمل مى‏آمد. در آخر هم به والدين او اميدوارى داد كه: زياد نگران نباشيد چيز مهمى نيست... دو روز بعد پزشك متخصص با مشاهده نتيجه آزمايشات قدرى رنگش تغيير كرد با اين حال دستور عمل‏هايى را صادر كرد و والدين فاطمه به اميد پايان يافتن دوره سه روزه نقاهت او، به منزل بازگشتند. اما از همان شب حال فاطمه براى دومين بار بهم خورد بطورى كه از شدت درد حلق و سينه يك لحظه نتوانست قرار بگيرد تا جايى كه پدر و مادرش وادار شدند او را به اورژانس ببرند. پزشكان‏هر كدام بنابه تشخيص خودداروئى تجويز مى‏كردند كه تنها آرام بخش بود، هر روز كه مى‏گذشت فاطمه بيمارى‏اش عود مى‏كرد و شادابى و خرمى چند روز پيش او به آهستگى رخت‏بر مى‏بست. مراجعات مكرر پدر و مادرش به پزشكان متعدد با تخصص‏ها و بوردهاى مختلف نتيجه‏اى بهمراه نداشت و هر بار نااميدتر از دفعه قبل به خانه باز مى‏گشتند و در باور ناباورشان چيز مبهم و تاريكى رخنه مى‏كرد كه حتى فكر آن، آنها را عذاب مى‏داد.

يك هفته به اين منوال گذشت و دخترك معصوم لاغر و صورتش زرد و زار شده بود، ديگر پزشكى نبود كه والدين فاطمه به مطبش مراجعه نكرده باشند اما هيچكدام از آنها نتوانسته بود قدمى در جهت درمان فرزندشان بردارد. آهسته، آهسته، چشمان خرمائى رنگ فاطمه در كاسه سرش به نجوا مى‏نشست كه از دردى جانكاه سخن داشت...

دخترك براى سلامتى و حضور در سر كلاس تقلا مى‏كرد اما درد همچون تار عنكبوت تمام وجودش را در خود پيچيده بود، همكلاسى‏هايش به ملاقات او مى‏رفتند و اين باعث تشويق و تشويش خاطر او مى‏شد. گاه به روزهائى مى‏انديشيد كه همانند سابق به جمع دوستان و روزهاى سلامتى‏اش بر مى‏گردد و گاه به ناتوانى و ياس كه شايد هرگز به آن دوران دست نيابد.

با گذشت ده روز از آغاز مريضى او، پزشكان بيمارستان بهشهر از درمانش عاجز و ناتوان ماندند. همه فاميل‏ها و نزديكان بمانند والدين دخترك به اين نتيجه رسيدند كه مريضى او حاد و جدى است و بايستى چاره‏اى انديشيد. در پى نشست‏ها و مشورتها، تصميماتى را اتخاذ كردند تا با شتاب بيشترى بتوانند به بحران، پيش آمده خاتمه دهند. اما همه شتابها در مقابل سرعت‏سرسام‏آور مريضى فاطمه خيزش لاك‏پشت وارى بيش نبود. تعدادى از پزشكان سارى در پى علاج او سيج‏شدند اما تنها چيزى كه توانسته بودند بدان برسند لاعلاجى درد فاطمه بود كه با گشذت هر روز قسمتى از طومار حيات او بسته مى‏شد. دل دخترك هواى روزهاى خوش گذشته را كرده بود و همواره با مادر و ديگران درباره آن صحبت مى‏كرد انگار مادر و يا ديگران مى‏بايست اجازه مى‏دادند او از جاى برخيزد شايد اين تنها نمودى از ذهن كودكانه او بود كه اينگنه ظهور مى‏كرد. ديگر سايه شوم نااميدى بر سر پدر و مادرش سايه افكنده بود; كه فاطمه شايد براى هميشه از آنها جدا و شمع وجودش خاموش شود...

خانم جوان به ياد آن لحظه، بعض‏اش تركيد و به شدت به گريه افتاد. گلدسته‏هاى حرم راست راست ايستاده انگار به نظاره او (خانم جوان) ايستاده‏اند. برف روى قبه آنها فرود مى‏آمد و از آن بالا آب شده در قسمتى جمع مى‏شد و در قالب قطرات درشتى به زمين فرود مى‏آمد گويا از ديدگان آنها اشك جارى است، شيشه پنجره كه همانند آن مادر جوان با بخار پوشيده شده بود بغض او هم تركيد و قطرات پشت‏سر هم از سر و روى آن جارى مى‏شد. اتاق كه‏در همراهى ساكنان خويش، اندوهگين و سرد شده بود. همه چيز با مادر جوان با زبان بى زبانى اظهار همدردى مى‏كرد. فاطمه از خواب بيدرا شد و با دستان كوچك خويش دست مادر را كه روى پيشانى‏اش بود گرفت قدرتى در دست‏هايش نبود اما يك دنيا محبت را روى دست مادر نهاده بود به آرامى گفت: مامان جون... ماماجون و به سرفه افتاد و اندكى بعد ادامه داد: دارى... دارى گريه مى‏كنى؟ مادر كه خم شد و دست دخترش را بوسيد به زحمت لب گشود و گفت: نه مادر. بعد براى كنترل‏كردن خود لبانش را گزيد دخترك گفت: مامان جون... من... من گرمى اشك تو رو دست‏هام حس كردم آره دارى گريه مى‏كنى. ولى خواهش... خواهش مى‏كنم گريه نكن... مامان... ماماجون... من، باز هم سرفه براى لحظاتى حرفش را قطع كرد و بعد گفت: من بزودى خوب ميشم... خوب ميشم. اين جمله در خرمن عاطفه مادر آتش افكنده بود هر چه سعى كرد جلوى گريه‏اش را بگيرد نتوانست درونش همان آتشفشانى بود كه گداخته‏ها با فوران از دل آن بيرون مى‏ريخت. شوهرش از خواب بيدار شد و دستى به چشمانش كشيد و به ساعت نگاه كرد. ساعت، دو شب را نشان مى‏داد بعد رو به خانمش كرد و گفت: سيده مريم; سيده مريم; باز هم دارى گريه مى‏كنى؟ تو رو خدا بس كن ديگه، به خاطر فاطمه تمومش كن، پاشو، پاشو بيا بگير بخواب از ديشب تا حالا نخوابيدى، حالا نوبت منه كه بيدار بمونم.

مريم امتناع ورزيد ولى به اصرار شوهرش و با بى‏ميلى دراز كشيد و خيلى زود به خواب رفت. پدر كنار دخترك نشست و با دستمال خونابه‏اى كه از كنار لبان تا روى گلوى متورم‏اش را پيموده بود را پاك كرد. و بوسه‏اى سرد اما با يك دنيا عشق و علاقه روى پيشانى داغ و تب كردهئ او نهاد و گفت: بخواب عزيزم; بخواب باباجون، مامانت دلش گرفته، خوب همه آدما اينجورى‏اند. براى سبكى دل، گريه چيز خوبيه عزيزم گريه امشب كه شب شهادت امام اولمونه خيلى ثواب داره، و فاطمه در حالى كه با سر حرفهاى پدرش را تاييد مى‏كرد به آرامى لبخند زد و دندانهاى صرف گونه‏اش نمايان شد در واقع معلوم نبود لبخند زد و يا از رنج درد و مريضى عكس‏العمل نشان داد. پدرش برخاست و شعله بخارى گازى را بيشتر كرد تا گرماى بيشترى به اتاق بدهد بعد به كنار پنجره رفت و دستى به آن كشيد و به تماشاى حرم ايستاد.

مراسم عزادارى به پايان رسيده بود و مردم دسته‏دسته از حرم خارج مى‏شدند، از ماذنه‏ها، برنامه سحرى پخش مى‏شد. با خلوت شدن حرم حزن و تنهائى بر محيط و محوطه حكمفرما مى‏شد. برف از باريدن ايستاده بود. اما همه جا سپيد پوش شده بود كه در انعكاس نور چراغها، آسمان سرخ رنگ جلوه مى‏كرد. انگار سرزمين خونينى را به عالميان مى‏نماياند. شايد نمايانگر محراب خونين كوفه بود كه فرق عدالت، در آن شكافته شده بود...

پدر جوان از كنار پنجره برگشت و در كنار دخترش نشست و به صورت او نگاه كرد و به آرامى سر به ديوار نهاده و گريه مى‏كرد. اشك از صورتش سرازير و از لابلاى محاسن كوتاهش بر روى سينه آتشين او مى‏ريخت تا شايد قدرى التيام گيرد. در آن حال از مجراى خاطره‏هاى ايام نه چندان دور به بهشهر سفر كرد و به كمتر از يك ماه قبل كه پزشكان سارى از درمان فرزندش ناتوان بودند. از آن روز به بعد آسمان خاطره‏ها و خوشى‏هاى‏شان را ابر سياه پوشانده بود. آنها نمى‏توانستند در خانه بنشينند و تماشاگر سوختن دخترك‏شان باشند اگر چه مى‏دانستند كه تلاش‏ها ثمرى ندارد. اما به عنوان پدر و مادر قادر به قبول اين واقعيت نبودند...

آنروزها مصادف بود با ماه رمضان، و چون خانواده‏اى مذهبى و علاقمند به اهل بيت (عليهم السلام) بودند از نخستين روزهاى مريضى فاطمه به خدا و ائمه پناه بردند خصوصا ايام ماه مبارك رمضان، تلاش‏شان براى درمان فاطمه توام با اين اعتقاد بود كه تنها خدا بايستى عنايت كند. با اين حال فاطمه به خط پايان نزديك مى‏شد چون به كلى تحليل رفته و سر و صورت و گلويش متورم شده بود و به شدت از درد سينه رنج مى‏برد بطورى كه سرفه مى‏كرد خونابه بهمراه مواد زردرنگى از دهانش خارج مى‏شد ديگر اشتهاى خوردن در او كور شده بود و تنها با سرم و دارو چند روزى را مهمان آنها بود با گذشت ده روز از ماه رمضان فاطمه قدرت راه رفتن را هم از دست داد. باز هم نزديكان و دوستان دور هم جمع شدند و تصميم گرفتند هر چه زودتر او را به تهران ببرند با اينكه مى‏دانستند بيهوده است. بلافاصله وقت قبلى در «بيمارستان ساسان‏» برايشان تعيين و قرار شد بيست و سوم همان ماه او را به آن بيمارستان ببرند. روزها براى همه به كندى مى‏گذشت اما مريضى فاطمه با سرعت زيادى به انتهاى راه نزديك مى‏شد.

شش روز به نوبت تعيين شده در بيمارستان ساسان باقيمانده بود مريم خانم (مادر فاطمه) رو به شوهرش كرد و گفت: آقا; بيست و سوم نوبت‏بيمارستانمونه بيا و فاطمه‏مون ببريم قم، اين روزا، ايام غم و اندوه شيعه است. چه ديدى! شايد عمه‏ام فاطمه معصومه (س) جوابمون داد اگه جوابمونو نگرفتيم از همان‏ور مى‏رويم تهرون، شوهرش كه مشغول تصحيح اوراق امتحانى دانش‏آموزان بود به گريه افتاد قدرى به فكر فرو رفت‏بعد، تنها با اشاره سر موافقت‏خودش را اعلام كرد. دو روز بعد حركت كردند در حاليكه حال فاطمه بسيار وخيم و بحرانى بود، عصر روز نوزدهم وارد قم شدند شهر يك پارچه سياه‏پوش شده بود خيابانها پر بود از دسته‏هاى عزادارى، همه جا صداى يا على (ع) و وا عليا بلند بود و از ديدگان عزاداران هم چون سيل اشك مى‏باريد. آنها ابتدا به زيارت رفتند و فاطمه را دخيل بستند و شفاى او را از كريمه اهل بيت طلب كردند. دو روز او را به حرم بردند و شبها به مسافرخانه‏اى كه در مقابل حرم واقع شده بود بر مى‏گشتند اما تا صبح و به نوبت از نگاه دل به حرم راه مى‏يافتند و خواسته‏شان را از آن حضرت مى‏طلبيدند. آن شب يعنى شب بيست و يكم، تا ساعت‏يازده در حرم بودند و به علت‏خرابى حال فاطمه به مسافرخانه برگشتند.

پدر از جاى برخاست و براى بار دوم كنار پنجره ايستاد و تمام وجودش به حرم مطهر معطوف شده بود. از بلندگوهاى حرم «دعاى سحر» پخش مى‏شد: اللهم انى اسئلك بجلالك... انگار از سقف غار آب چكه كند همچنان از ديدگانش اشك فرو مى‏ريخت فاطمه و مادرش خوابيده بودند يكى با درد و ديگرى با اندوه، دوباره بارش برف آغاز شده بود آنهم با شدت بيشترى، و او با تمام وجود، در حريم دل پرواز مى‏كرد تا شايد بتواند به آشيانه و خواستگاه خويش برسد. در اين هنگام صداى «الله اكبر» از ماذنه‏ها بلند شد. اذانى با حزنى جانكاه، مرد جوان از آن حال خارج شد و همسرش را بيدار كرد و گفت: سيده مريم، بيدار شو وقت اذانه مريم از خواب بيدار شد و گفت: بله آقا، شوهرش گفت: وقت اذانه بيا فاطمه را ببريم حرم، صبح بيست‏ويكم، براى آخرين بار اونو مى‏بريم شايد حضرت معصومه (س) به احترام جد بزرگوارش جوابمونو بده، فاطمه را بيدار كردند و مرد جوان او را به دوش گرفت و همسرش پتوئى را روى فاطمه انداخت و به آرامى از پله‏ها پايين آمده از مسافرخانه خارج شدند. برف هم چنان مى‏باريد و سطح خيابان و پياده‏رو از شدت سرما، يخ بسته بود. پدر با احتياط فرزند را به طرف مبدا اميد به دوش مى‏كشيد. هم چنان كه راه مى‏پيمودند گريه مى‏كردند گروه گروه از مردم براى اداى فريضه نماز صبح آنهم به جماعت وارد حرم مى‏شدند. هر رهگذرى كه از كنارشان مى‏گذشت‏برايشان دعا مى‏كرد...

فاطمه را در صحن امام مقابل ضريح به زمين نهاد. دخترك با چشمانى به گود نشسته، ساكت و خاموش به ضريح چشم دوخته بود و در همين حال به خواب رفت. مادرش به قسمت‏خواهران رفت تا براى آخرين بار، خواسته قلبى‏اش را براى آن حضرت ابراز نمايد پدر هم در كنار دختر به نماز ايستاد. در گوشه گوشه حرم پيروان على (ع) اجتماع كرده به نماز و يا دعا و گريه مشغول بودند.

مادر، با چشمانى اشكبار برگشت و كنار دخترش نشست و به تلاوت قرآن مشغول شد. در اين هنگام نماز دوم ماعت‏برقرار شده بود و فاطمه همزمان با «قد قامت الصلواة‏» مكبر از جاى برخاست، مادر به او نگاه كرد و گفت چيه دخترم؟ چيزى مى‏خواى؟ فاطمه گفت: نه مامان مى‏خوام برم زيارت؟ و در ميان جميعت زنان گم شد. دقايقى نگذشت كه برگشت و گفت: ماماجون، تشنمه مى‏رم آب بخورم. مادر كه همچنان مشغول تلاوت قرآن بود با سر به او اجازه داد. اندكى گذشت و پدر از نماز و دعا كه سخت در آن حال و هوا بود فارغ شد با تعجب فاطمه را در بسترش نديد. با نگرانى گفت: خانم، خانم با توام فاطمه كجاست؟ خانمش گفت: رفته آب بخورد; شوهرش بريده بريده گفت: رفته... آب... بخورد؟ مريم وقتى حالت تعجب شوهرش را ديد به سرعت‏برگشت و جاى خالى دخترش را نگاه كرد. تازه فهميده بود كه چه اتفاق شگفتى رخ داده است و با گلوئى گرفته گفت: يا جدا، اصلا حواسم نبود و سراسيمه از جاى برخاستند و هاج و واج و زمانى كه مكبر «السلام عليكم‏» را مى‏گفت از حرم خارج شدند و پا برهنه بطرف حوض وسط صحن حركت كردند. ديدند كه فاطمه كنار حوض خم شد و مشتى برف جمع كرد. زن و شوهر با حيرت بهم ديگر نگاه كردند. زبانشان بند آمده بود در حاليكه به آرامى ميان برفها قدم بر مى‏داشتند به دخترك نزديك مى‏شدند. اشك شوق از ديدگانشان جارى شده بود. مادر با صداى بلند كه توجه همه را جلب كرده بود دخترش را صدا زاد «فاطمه‏» و ديگر به دخترشان نزديك شده بودند دخترك با لبخند زيبائى گفت: بله مامان جون. مادر روى برفها نشست و پدر به سختى آغوشش را گشود و با صددائى گرفته ولى بلند گفت «يا على‏» و او را بغل كرد صداى گريه‏شان بلند شد و زائران دريافته بودند چه اتفاقى افتاده.

دسته دسته گردشان جمع شدند و در حاليكه صداى يا زهرا (س) و يا على (ع) از آسمان قم تا به افلاك راه مى‏پيمود پدر و مادر فاطمه بى‏وقفه دخترشان را مى‏بوسيدند و از صميم قلب تشكر مى‏كردند... و بدينسان فاطمه، به لطف كريمه اهل بيت‏حضرت معصومه (س)...

پايان

/ 1