هوا، بسيار سرد و تاريك بود و از آسمان به آرامى و لطافتبرف مىباريد; انگار كسى پنبهها را، رشته مىكرد و از بالا به زمين مىريخت، باد جانسوز و تندى كه از كوههاى جنوبى شهر مىوزيد از روزنههاى پنجره، با صداى ترسناكى كه بىشباهتبا زوزه گرگ نبود، وارد اتاق مىشد.لامپ اتاق خاموش بود اما با نور چراغ برق خيابان روشن بود. در دو سمت اتاق تختخوابى قرار داشت كه روى يكى از آندو، مرد جوانى خوابيده بود، كه از خروپفاش چنين بر مىآمد بسيار خسته است روى تخت ديگر دختركى دراز كشيده بود و صداى آه و نالهاش، به آرامى در جان سكوت رسوخ كرده، آنرا جريحهدار مىساخت. كنار تخت دخترك، خانم جوانى با لباس سياه و روسرى سبزى نشسته بود چشمانش سرخ و متورم و بسيار هم خسته بنظر مىرسيد. از جاى برخاست و دستى به شيشه پنجره كشيد و بخار قسمتى از آن را پاك كرد تا بتواند بهتر بيرون را نگاه كند بعد هم سرجايش نشست.ساعت از نيمه شب گذشته بود، اما شهر هم چنان شلوغ بنظر مىرسيد. درهاى حرم باز بود و مشتاقان، گروه، گروه داخل و يا خارج مىشدند. گلدستهها چراغانى بود و بيرقهاى سياه دور تا دور حرم با حالتى موزون اما محزون در افت و خيز بودند. برف، پشتبامهاى حرم و كنار و گوشههاى خيابان را پوشانده و زير نور چراغها، رنگ ارغوانى به خود گرفته بود. گنبد طلائى حرم از همه نمادها زيباتر و جذابتر به چشم مىآمد. تنها درختان سرو و كاج اطراف حرم بودند كه در زير برفها مانده ولى هم چنان سرسبزى خود را ابراز مىكردند.از ماذنههاى شهر صداى غمانگيز نالهها و عزاداريها بگوش مىرسيد از بلندگوى منازه حرم صداى مداحى رساتر از همه به گوش مىرسيد كه در شهادت مولى اميرالمؤمنين (ع) با صوتى محزون اشعار مىخواند... همه گويند على مظلوم است. آن بحق بسته زحق محروم است... خانم جوان كه دستى بر پيشانى دخترش نهاده بود چشم به گلدستههاى حرم دوخته بود و از ديدگانش همچون باران اشك مىباريد و زير لب چيزهائى را زمزمه مىكرد. در اين حال به ديوار تكيه داد و به فكر فرو رفت و بياد آن شب كه بيش از يك ماه از آن نمىگذشت; افتاد كه تمام خوشىها و اميدهاىشان در چاه تاريكى و غم سقوط كرده بود.دخترك يكباره مريض شده بود و تب سردرد شديدى تمام وجودش را فرا گرفته بود و تا صبحگاهان از رنج و درد مىناليد. صبح روز بعد پدر و مادرش او را به دكتر نشان دادند و پزشك پس از معاينه، صلاح كار را در اين ديد كه آنها دخترشان را به متخصص گوش، حلق و بينى نشان دهند. پدر و مادر فاطمه زياد مريضى او را جدى نگرفتند با اين حال روز بعد او را به متخصص مربوطه نشان دادند. پزشك علاوه بر تجويز يك سرى داروها، دستور آزمايشاتى را داد كه مىبايست از دخترك به عمل مىآمد. در آخر هم به والدين او اميدوارى داد كه: زياد نگران نباشيد چيز مهمى نيست... دو روز بعد پزشك متخصص با مشاهده نتيجه آزمايشات قدرى رنگش تغيير كرد با اين حال دستور عملهايى را صادر كرد و والدين فاطمه به اميد پايان يافتن دوره سه روزه نقاهت او، به منزل بازگشتند. اما از همان شب حال فاطمه براى دومين بار بهم خورد بطورى كه از شدت درد حلق و سينه يك لحظه نتوانست قرار بگيرد تا جايى كه پدر و مادرش وادار شدند او را به اورژانس ببرند. پزشكانهر كدام بنابه تشخيص خودداروئى تجويز مىكردند كه تنها آرام بخش بود، هر روز كه مىگذشت فاطمه بيمارىاش عود مىكرد و شادابى و خرمى چند روز پيش او به آهستگى رختبر مىبست. مراجعات مكرر پدر و مادرش به پزشكان متعدد با تخصصها و بوردهاى مختلف نتيجهاى بهمراه نداشت و هر بار نااميدتر از دفعه قبل به خانه باز مىگشتند و در باور ناباورشان چيز مبهم و تاريكى رخنه مىكرد كه حتى فكر آن، آنها را عذاب مىداد.يك هفته به اين منوال گذشت و دخترك معصوم لاغر و صورتش زرد و زار شده بود، ديگر پزشكى نبود كه والدين فاطمه به مطبش مراجعه نكرده باشند اما هيچكدام از آنها نتوانسته بود قدمى در جهت درمان فرزندشان بردارد. آهسته، آهسته، چشمان خرمائى رنگ فاطمه در كاسه سرش به نجوا مىنشست كه از دردى جانكاه سخن داشت...دخترك براى سلامتى و حضور در سر كلاس تقلا مىكرد اما درد همچون تار عنكبوت تمام وجودش را در خود پيچيده بود، همكلاسىهايش به ملاقات او مىرفتند و اين باعث تشويق و تشويش خاطر او مىشد. گاه به روزهائى مىانديشيد كه همانند سابق به جمع دوستان و روزهاى سلامتىاش بر مىگردد و گاه به ناتوانى و ياس كه شايد هرگز به آن دوران دست نيابد.با گذشت ده روز از آغاز مريضى او، پزشكان بيمارستان بهشهر از درمانش عاجز و ناتوان ماندند. همه فاميلها و نزديكان بمانند والدين دخترك به اين نتيجه رسيدند كه مريضى او حاد و جدى است و بايستى چارهاى انديشيد. در پى نشستها و مشورتها، تصميماتى را اتخاذ كردند تا با شتاب بيشترى بتوانند به بحران، پيش آمده خاتمه دهند. اما همه شتابها در مقابل سرعتسرسامآور مريضى فاطمه خيزش لاكپشت وارى بيش نبود. تعدادى از پزشكان سارى در پى علاج او سيجشدند اما تنها چيزى كه توانسته بودند بدان برسند لاعلاجى درد فاطمه بود كه با گشذت هر روز قسمتى از طومار حيات او بسته مىشد. دل دخترك هواى روزهاى خوش گذشته را كرده بود و همواره با مادر و ديگران درباره آن صحبت مىكرد انگار مادر و يا ديگران مىبايست اجازه مىدادند او از جاى برخيزد شايد اين تنها نمودى از ذهن كودكانه او بود كه اينگنه ظهور مىكرد. ديگر سايه شوم نااميدى بر سر پدر و مادرش سايه افكنده بود; كه فاطمه شايد براى هميشه از آنها جدا و شمع وجودش خاموش شود...خانم جوان به ياد آن لحظه، بعضاش تركيد و به شدت به گريه افتاد. گلدستههاى حرم راست راست ايستاده انگار به نظاره او (خانم جوان) ايستادهاند. برف روى قبه آنها فرود مىآمد و از آن بالا آب شده در قسمتى جمع مىشد و در قالب قطرات درشتى به زمين فرود مىآمد گويا از ديدگان آنها اشك جارى است، شيشه پنجره كه همانند آن مادر جوان با بخار پوشيده شده بود بغض او هم تركيد و قطرات پشتسر هم از سر و روى آن جارى مىشد. اتاق كهدر همراهى ساكنان خويش، اندوهگين و سرد شده بود. همه چيز با مادر جوان با زبان بى زبانى اظهار همدردى مىكرد. فاطمه از خواب بيدرا شد و با دستان كوچك خويش دست مادر را كه روى پيشانىاش بود گرفت قدرتى در دستهايش نبود اما يك دنيا محبت را روى دست مادر نهاده بود به آرامى گفت: مامان جون... ماماجون و به سرفه افتاد و اندكى بعد ادامه داد: دارى... دارى گريه مىكنى؟ مادر كه خم شد و دست دخترش را بوسيد به زحمت لب گشود و گفت: نه مادر. بعد براى كنترلكردن خود لبانش را گزيد دخترك گفت: مامان جون... من... من گرمى اشك تو رو دستهام حس كردم آره دارى گريه مىكنى. ولى خواهش... خواهش مىكنم گريه نكن... مامان... ماماجون... من، باز هم سرفه براى لحظاتى حرفش را قطع كرد و بعد گفت: من بزودى خوب ميشم... خوب ميشم. اين جمله در خرمن عاطفه مادر آتش افكنده بود هر چه سعى كرد جلوى گريهاش را بگيرد نتوانست درونش همان آتشفشانى بود كه گداختهها با فوران از دل آن بيرون مىريخت. شوهرش از خواب بيدار شد و دستى به چشمانش كشيد و به ساعت نگاه كرد. ساعت، دو شب را نشان مىداد بعد رو به خانمش كرد و گفت: سيده مريم; سيده مريم; باز هم دارى گريه مىكنى؟ تو رو خدا بس كن ديگه، به خاطر فاطمه تمومش كن، پاشو، پاشو بيا بگير بخواب از ديشب تا حالا نخوابيدى، حالا نوبت منه كه بيدار بمونم.مريم امتناع ورزيد ولى به اصرار شوهرش و با بىميلى دراز كشيد و خيلى زود به خواب رفت. پدر كنار دخترك نشست و با دستمال خونابهاى كه از كنار لبان تا روى گلوى متورماش را پيموده بود را پاك كرد. و بوسهاى سرد اما با يك دنيا عشق و علاقه روى پيشانى داغ و تب كردهئ او نهاد و گفت: بخواب عزيزم; بخواب باباجون، مامانت دلش گرفته، خوب همه آدما اينجورىاند. براى سبكى دل، گريه چيز خوبيه عزيزم گريه امشب كه شب شهادت امام اولمونه خيلى ثواب داره، و فاطمه در حالى كه با سر حرفهاى پدرش را تاييد مىكرد به آرامى لبخند زد و دندانهاى صرف گونهاش نمايان شد در واقع معلوم نبود لبخند زد و يا از رنج درد و مريضى عكسالعمل نشان داد. پدرش برخاست و شعله بخارى گازى را بيشتر كرد تا گرماى بيشترى به اتاق بدهد بعد به كنار پنجره رفت و دستى به آن كشيد و به تماشاى حرم ايستاد.مراسم عزادارى به پايان رسيده بود و مردم دستهدسته از حرم خارج مىشدند، از ماذنهها، برنامه سحرى پخش مىشد. با خلوت شدن حرم حزن و تنهائى بر محيط و محوطه حكمفرما مىشد. برف از باريدن ايستاده بود. اما همه جا سپيد پوش شده بود كه در انعكاس نور چراغها، آسمان سرخ رنگ جلوه مىكرد. انگار سرزمين خونينى را به عالميان مىنماياند. شايد نمايانگر محراب خونين كوفه بود كه فرق عدالت، در آن شكافته شده بود...پدر جوان از كنار پنجره برگشت و در كنار دخترش نشست و به صورت او نگاه كرد و به آرامى سر به ديوار نهاده و گريه مىكرد. اشك از صورتش سرازير و از لابلاى محاسن كوتاهش بر روى سينه آتشين او مىريخت تا شايد قدرى التيام گيرد. در آن حال از مجراى خاطرههاى ايام نه چندان دور به بهشهر سفر كرد و به كمتر از يك ماه قبل كه پزشكان سارى از درمان فرزندش ناتوان بودند. از آن روز به بعد آسمان خاطرهها و خوشىهاىشان را ابر سياه پوشانده بود. آنها نمىتوانستند در خانه بنشينند و تماشاگر سوختن دختركشان باشند اگر چه مىدانستند كه تلاشها ثمرى ندارد. اما به عنوان پدر و مادر قادر به قبول اين واقعيت نبودند...آنروزها مصادف بود با ماه رمضان، و چون خانوادهاى مذهبى و علاقمند به اهل بيت (عليهم السلام) بودند از نخستين روزهاى مريضى فاطمه به خدا و ائمه پناه بردند خصوصا ايام ماه مبارك رمضان، تلاششان براى درمان فاطمه توام با اين اعتقاد بود كه تنها خدا بايستى عنايت كند. با اين حال فاطمه به خط پايان نزديك مىشد چون به كلى تحليل رفته و سر و صورت و گلويش متورم شده بود و به شدت از درد سينه رنج مىبرد بطورى كه سرفه مىكرد خونابه بهمراه مواد زردرنگى از دهانش خارج مىشد ديگر اشتهاى خوردن در او كور شده بود و تنها با سرم و دارو چند روزى را مهمان آنها بود با گذشت ده روز از ماه رمضان فاطمه قدرت راه رفتن را هم از دست داد. باز هم نزديكان و دوستان دور هم جمع شدند و تصميم گرفتند هر چه زودتر او را به تهران ببرند با اينكه مىدانستند بيهوده است. بلافاصله وقت قبلى در «بيمارستان ساسان» برايشان تعيين و قرار شد بيست و سوم همان ماه او را به آن بيمارستان ببرند. روزها براى همه به كندى مىگذشت اما مريضى فاطمه با سرعت زيادى به انتهاى راه نزديك مىشد.شش روز به نوبت تعيين شده در بيمارستان ساسان باقيمانده بود مريم خانم (مادر فاطمه) رو به شوهرش كرد و گفت: آقا; بيست و سوم نوبتبيمارستانمونه بيا و فاطمهمون ببريم قم، اين روزا، ايام غم و اندوه شيعه است. چه ديدى! شايد عمهام فاطمه معصومه (س) جوابمون داد اگه جوابمونو نگرفتيم از همانور مىرويم تهرون، شوهرش كه مشغول تصحيح اوراق امتحانى دانشآموزان بود به گريه افتاد قدرى به فكر فرو رفتبعد، تنها با اشاره سر موافقتخودش را اعلام كرد. دو روز بعد حركت كردند در حاليكه حال فاطمه بسيار وخيم و بحرانى بود، عصر روز نوزدهم وارد قم شدند شهر يك پارچه سياهپوش شده بود خيابانها پر بود از دستههاى عزادارى، همه جا صداى يا على (ع) و وا عليا بلند بود و از ديدگان عزاداران هم چون سيل اشك مىباريد. آنها ابتدا به زيارت رفتند و فاطمه را دخيل بستند و شفاى او را از كريمه اهل بيت طلب كردند. دو روز او را به حرم بردند و شبها به مسافرخانهاى كه در مقابل حرم واقع شده بود بر مىگشتند اما تا صبح و به نوبت از نگاه دل به حرم راه مىيافتند و خواستهشان را از آن حضرت مىطلبيدند. آن شب يعنى شب بيست و يكم، تا ساعتيازده در حرم بودند و به علتخرابى حال فاطمه به مسافرخانه برگشتند.پدر از جاى برخاست و براى بار دوم كنار پنجره ايستاد و تمام وجودش به حرم مطهر معطوف شده بود. از بلندگوهاى حرم «دعاى سحر» پخش مىشد: اللهم انى اسئلك بجلالك... انگار از سقف غار آب چكه كند همچنان از ديدگانش اشك فرو مىريخت فاطمه و مادرش خوابيده بودند يكى با درد و ديگرى با اندوه، دوباره بارش برف آغاز شده بود آنهم با شدت بيشترى، و او با تمام وجود، در حريم دل پرواز مىكرد تا شايد بتواند به آشيانه و خواستگاه خويش برسد. در اين هنگام صداى «الله اكبر» از ماذنهها بلند شد. اذانى با حزنى جانكاه، مرد جوان از آن حال خارج شد و همسرش را بيدار كرد و گفت: سيده مريم، بيدار شو وقت اذانه مريم از خواب بيدار شد و گفت: بله آقا، شوهرش گفت: وقت اذانه بيا فاطمه را ببريم حرم، صبح بيستويكم، براى آخرين بار اونو مىبريم شايد حضرت معصومه (س) به احترام جد بزرگوارش جوابمونو بده، فاطمه را بيدار كردند و مرد جوان او را به دوش گرفت و همسرش پتوئى را روى فاطمه انداخت و به آرامى از پلهها پايين آمده از مسافرخانه خارج شدند. برف هم چنان مىباريد و سطح خيابان و پيادهرو از شدت سرما، يخ بسته بود. پدر با احتياط فرزند را به طرف مبدا اميد به دوش مىكشيد. هم چنان كه راه مىپيمودند گريه مىكردند گروه گروه از مردم براى اداى فريضه نماز صبح آنهم به جماعت وارد حرم مىشدند. هر رهگذرى كه از كنارشان مىگذشتبرايشان دعا مىكرد...فاطمه را در صحن امام مقابل ضريح به زمين نهاد. دخترك با چشمانى به گود نشسته، ساكت و خاموش به ضريح چشم دوخته بود و در همين حال به خواب رفت. مادرش به قسمتخواهران رفت تا براى آخرين بار، خواسته قلبىاش را براى آن حضرت ابراز نمايد پدر هم در كنار دختر به نماز ايستاد. در گوشه گوشه حرم پيروان على (ع) اجتماع كرده به نماز و يا دعا و گريه مشغول بودند.مادر، با چشمانى اشكبار برگشت و كنار دخترش نشست و به تلاوت قرآن مشغول شد. در اين هنگام نماز دوم ماعتبرقرار شده بود و فاطمه همزمان با «قد قامت الصلواة» مكبر از جاى برخاست، مادر به او نگاه كرد و گفت چيه دخترم؟ چيزى مىخواى؟ فاطمه گفت: نه مامان مىخوام برم زيارت؟ و در ميان جميعت زنان گم شد. دقايقى نگذشت كه برگشت و گفت: ماماجون، تشنمه مىرم آب بخورم. مادر كه همچنان مشغول تلاوت قرآن بود با سر به او اجازه داد. اندكى گذشت و پدر از نماز و دعا كه سخت در آن حال و هوا بود فارغ شد با تعجب فاطمه را در بسترش نديد. با نگرانى گفت: خانم، خانم با توام فاطمه كجاست؟ خانمش گفت: رفته آب بخورد; شوهرش بريده بريده گفت: رفته... آب... بخورد؟ مريم وقتى حالت تعجب شوهرش را ديد به سرعتبرگشت و جاى خالى دخترش را نگاه كرد. تازه فهميده بود كه چه اتفاق شگفتى رخ داده است و با گلوئى گرفته گفت: يا جدا، اصلا حواسم نبود و سراسيمه از جاى برخاستند و هاج و واج و زمانى كه مكبر «السلام عليكم» را مىگفت از حرم خارج شدند و پا برهنه بطرف حوض وسط صحن حركت كردند. ديدند كه فاطمه كنار حوض خم شد و مشتى برف جمع كرد. زن و شوهر با حيرت بهم ديگر نگاه كردند. زبانشان بند آمده بود در حاليكه به آرامى ميان برفها قدم بر مىداشتند به دخترك نزديك مىشدند. اشك شوق از ديدگانشان جارى شده بود. مادر با صداى بلند كه توجه همه را جلب كرده بود دخترش را صدا زاد «فاطمه» و ديگر به دخترشان نزديك شده بودند دخترك با لبخند زيبائى گفت: بله مامان جون. مادر روى برفها نشست و پدر به سختى آغوشش را گشود و با صددائى گرفته ولى بلند گفت «يا على» و او را بغل كرد صداى گريهشان بلند شد و زائران دريافته بودند چه اتفاقى افتاده.دسته دسته گردشان جمع شدند و در حاليكه صداى يا زهرا (س) و يا على (ع) از آسمان قم تا به افلاك راه مىپيمود پدر و مادر فاطمه بىوقفه دخترشان را مىبوسيدند و از صميم قلب تشكر مىكردند... و بدينسان فاطمه، به لطف كريمه اهل بيتحضرت معصومه (س)...پايان