خاطرات خادمان حضرت معصومه(س)خادمان فاطمى كه سالها در گرد ضريح فاطمه معصومه(س) در حال طوافند، پروانگانعاشقى هستند كه گاه خاطرات 50 سال عشق و زيارت از عالمان و عارفان و شيفتگاناهل بيت(ع) را در نهانخانه دل به امانت نگاه داشتهاند و بيم آن مىرود كه اينخاطرات پاك در گذر ايام به فراموشى سپرده شود.كوثريان مصمم شدند در هر شماره زندگى و خاطرههاى يكى از سايهنشينان ضريحدختر موسى بنجعفر(ع) را تقديمتان كنند و آنچه مىخوانيد حاصل دومين مصاحبه ازاين مجموعه است.واحد گزارشعبدالله افسا هستم. خادم آستانه مقدسه حضرتمعصومه(س). قبل از آنكه به آستانه بيايم در زمان رضاشاه از قم سرشمارىكردند. جمعيتشهر حدود 25 هزار نفر بود. آن وقتها در قم برق نبود. فقطآستانه برق داشت و برق آن هم توسط يك موتور برق توليد مىشد. زائرانى كه بهقم مىآمدند شبها دور باغ ملى و پشت صحن مىخوابيدند. پاركى كه الان نزديك حرماست قبلا قبرستان بود. زمان رضاشاه قبرستان را به هم زدند و آنجا درختكاشتند. اين قبرستان تا مسجد امام ادامه داشت. آن موقع بازار و خيابان بهاين صورت نبود. در نزديكى مسجد بازارى بود. بازار كوچكى هم نزديكى پل بود كهفاصله زيادى با هم داشتند. در شهر به آن صورت خيابانى نبود. جاده كوچكى بودكه چند ماشين رفت و آمد مىكردند. از چگونگى استخدام شدنم در آستانه بگويم. من اهل قم هستم اما اصالتا اصفهانى هستيم. اجدادم در اين شهر زراعت مىكردند. كار من هم كشاورزى بود. اما اوضاع كشاورزى چندان خوب نبود. خوب يادم هستشبعيد فطر بود رفتم بالاى پشتبام نماز شب عيد فطر را خواندم، برخاستم نگاهم رابه جانب مشهد دوختم و به ضامن آهو متوسل شدم.يا ضامن آهو خودت كار مرادرست كن!چند روز بعد پيش يكى از آقايان كه با توليت ارتباط داشت رفتم. بهاو گفتم شما كار ما را درست كن هر كارى باشد انجام مىدهم. مىخواهم در حرمبىبى كار كنم. با هم رفتيم پيش توليت. آن آقا مرا به ابوالفضل توليت معرفىكرد. نگهبان آستانه گفت:كجا ميرى؟با آقا ابوالفضل كار دارم.توليت كه صداى مرا شنيده بود به نگهبان گفت:اجازه بده بياد تو.وارد شدم و سلام كردم.از چه طايفهاى هستى؟اصفهانىام عمويم تمام زراعت قم دستش بود.توليت اسم عمويم را پرسيد. وقتى به او گفتم او عمويم را شناخت. لبخندى زد وگفت:تو استخدام شدى. من الان اسمت را در دفتر مىنويسم. حقوقت هم روزى سه توماناست قبول؟بله!با خوشحالى از اتاق توليتبيرون آمدم. الان 48 سال از آن موقع مىگذرد وتا امروز هفت نفر از كسانى را كه عهدهدارتوليت آستانه بودهاند به ياد دارم كه اسم آنها به ترتيب چنين است: آقا سيدباقر، ابوالفضل مصباح، مهران، اقبال، جمالى، مولايى و آقاى مسعودى هستند. سال1329 وقتى به آستانه مقدسه رفتم برايم يك مربى گذاشتند. اسمش على عبدى بود.به من گفتند دنبال اين على برو و چم و خم كار را ياد بگير. دو سه ماه اينكار را كردم و چيزهاى زيادى ياد گرفتم. از اين سالها و در جوار بىبى خدمتكردن خاطرات بسيارى دارم. كرامات زيادى ديدهام و مطالب عجيبى شنيدهام كه چندنمونه از آنها را برايتان نقل مىكنم. اولين آنها مربوط به همين على عبدى استكه ذكر خيرش شد.
امر به معروف
آن روز ساعتحدود 4 بعدازظهر بود. من و على جلوى ايوان آيينه ايستاده بوديم. چشممان به خانمى افتاد كه سر قبرى نشسته بود حجاب چندان درستى نداشت. على جلو رفت و گفت:خواهرم حجابت را رعايت كن. اينجا حرمت دارد!زن اخم كرد و از جا بلند شد وپيش شوهرش رفت. شوهرش يك سرهنگ تمام بود و روى دوشش قبه داشت. زن كمى با اوصحبت كرد.سرهنگ به سمت ما آمد، روبروى على ايستاد.چيه چكار دارى؟هيچى به خانم گفتم سر و صورتش را بپوشاند.به تو چه مگر تو فضولى!من مىخواستم چيزى بگويم كه ناگهان ديدم سرهنگ دستشرا بالا برد و سيلى محكمى به صورت على زد. بعد هم برگشت و پيش زنش رفت زندوباره رفت و كنار قبر نشست. اشك در چشمان على حلقه زده بود. خجالتزده وبدون اينكه به من نگاهى بكند برگشت و به ضريح بىبى خيره شد.من به خاطر تو امر به معروف كردم و در عوض سيلى خوردم.على بعد از گفتن اين حرف بغضش تركيد و مثل بچهها شروع به گريه كرد در همينوقت صداى داد و هوار زن به هوا بلند شد. عقرب پايش را نيش زده بود. سرهنگ با چكمههايش عقرب را له كرد و سراسيمه به اين طرف و آن طرف دويد و كمكخواست. يك نفر فرياد زد:كمى خاك سياه پيدا كنيد روى زخم بگذاريم.خاك سياه گير نيامد من و على دويديم و بيرون حرم درشكهاى تهيه كرديم وآورديم داخل حرم. زن را با قاليچه سوار درشكه كرديم و به بيمارستان فاطمىبرديم. سرهنگ گريهكنان به دنبال كالسكه مىدويد. در بيمارستان دكترها پس ازديدن پاى سياه شده زن گفتند:اگر سم به بقيه قسمتهاى بدنش نفوذ كند، مرگش حتمى است.آنها پاى زن را با تيغ بريدند تا زهر بيرون بيايد. شب جمعه بود. ما به حرمبرگشتيم. سرهنگ هم با ما آمد. رفت كنار ضريح و شروع به گريه و زارى كرد:غلط كردم. نفهميدم زنم مرا تحريك كرد!سرهنگ بعد از دعا و گريه بهبيمارستان فاطمى رفت. شب تا صبح بيدار مانده بود نمىدانست زنش زنده مىمانديا مىميرد. صبح خانمش به هوش آمد. پايش را باندپيچى كردند. خطر رفع شده بود. سرهنگ زنش را سوار ماشين كرد و به سمتحرم آمد. ماشين را مقابل درب اتابكىپارك كرد. به سراغ على آمد.مرا ببخش نفهميدم.خدا ببخشه.آدرست را به من بدهسرهنگ قلم و كاغذى از جيبش بيرون آورد و آدرس على رايادداشت كرد. بعد صورت او را بوسيد و عازم تهران شد. سرهنگ مدت 15 سال ماهى 15 تومان براى على مىفرستاد تا اينكه على عبدى وفاتكرد و آن پول هم قطع شد. خدا رحمتش كند.
سفر مشهد
روزى يكى از آقايان به من گفت:مىخواهم تو را بفرستم مشهد.خودش به دفتر آستانه رفته، شماره شناسنامه مرا گرفته بود. او برايم بليطهواپيما تهيه كرد. رفتم تهران ظهر بود. نمازم را در فرودگاه خواندم و نهار خوردم. توى دلم به حضرت معصومه(س) گفتم:خانمجام مىخواهم خدمتبرادر شما بروم سلام شما را مىرسانم عنايتى بكن وقتىبه مشهد مىرسم هنوز آفتاب باشد تا بتوانم اول غسل كنم بعد به زيارت بروم. ساعت پرواز هواپيما 4 بعدازظهر بود. بعد از نماز و خوردن نهار در فرودگاهمىگشتم در اين موقع افسرى مرا صدا زد:مال قمى؟بلهكجا ميرى؟مشهداساس دارى؟نه الان يك پرواز مشهد داريم برو سوار شو.ساعت 2 بعدازظهر بود كه هواپيما در فرودگاه مشهد به زمين نشست. اول غسل كردمبعد به زيارت آقا رفتم.لال مادرزادپيرزنى همراه با نوه9 سالهاش از زنجان به قم آمده بود. پدر ومادر دختر مرده بودند و او لال مادرزاد بود مادربزرگش فارسى بلد بود. كنارضريح رفت و گفت:حضرت معصومه من نيامدهام زيارت، آمدهام اين دختر را مداوا كنى. من تنهاسرپرست او هستم مىدانى با چه سختى به اينجا آمدهام اگر تو او را شفا ندهى ومن بميرم معلوم نيستسرنوشتش چه مىشود. بىبىجان دخترم را شفا بده.در همين موقع دخترك كه در كنار پيرزن بود، بلند شد و با زبان تركى مادربزرگشرا صدا كرد. پيرزن دخترك را در آغوش گرفت. آن دو را پيش توليت آستانه بردندو توليتبيست هزار تومان پول به آن پيرزن داد و بليط مسافرت برايشان تهيهكرد و آن دو با خوشحالى به زنجان برگشتند.
كربلايى كاظم
كربلايى كاظم حافظ قرآن بود. او را پيش آيتالله بروجردى(ره)بردند آقا به او فرمود:تا كلاس چندم درس خواندهاى؟من اصلا سواد ندارم. از بس گريه كردم و از خدا خواستم قرآن را حفظ كردم.بعد از فوت كربلايى كاظم او را در قبرستان نو به خاك سپردند. در قبرستان اتاقكوچكى ساختند كه قبر او آنجاست. وقتى قبرش را شكافتند، جسدش را پس از مدتهاى زياد تازه ديدند.خاطره من از آيتالله بروجردىآيتالله بروجردى سه ماه تعطيل و روزهاى جمعهدرس نداشت. وقتى درس مىداد، طلبههاى زيادى پاى درسش مىآمدند. روزى بالاى منبرفرمود:در بروجرد چهل و پنجساله بودم كه به درد چشم عجيبى مبتلا شدم. كاربه جايى رسيد كه حتى جلوى پاى خودم را نمىديدم. بروجردىها به خانه منمىآمدند. موقع عزادارى بود از در خانه ما رد شدند. باران باريده بود و جادههم گلى بود. من خم شدم و مقدارى گل كه عزاداران با كف پا از روى آنها رد شدهبودند، برداشتم و به چشمم ماليدم. به جان جدم ديگر نه چشم دردى داشتم نهاحتياج به عينك پيدا كردم.
هلو، نامه متولىباشى
متولىباشى وقتيك جعبه هلوبه نوكرش داد و گفت آن را به خانه شيخ ابوالقاسم ببر و تحويل بده. شيخابوالقاسم براى خواندن نماز به مسجد امام رفته بود و به خانمش گفته بود اگركسى چيزى آورد خانه، قبول نكن مگر اينكه خودم باشم طرف را بشناسم و بدانممال از كجا آمده؟ صاحبش كيست، خمس و زكات مال را داده. نوكر متولىباشى جعبهرا به خانه شيخ ابوالقاسم برد و با اصرار به خانم شيخ داد. بچهها مىخواستند در جعبه را باز كنند اما مادرشان نگذاشت. شيخ كه آمد خانمشپيش رفت و گفت:متولىباشى يك جعبه هلو فرستاده بچهها مىخواستند بخورند من نگذاشتم.خوب كارى كردى، برو يك سينى بياور.شيخ سينى و جعبه هلو را به پشتبام برد در را بست. هلوها را شكافت و دورسينى چيد. دو هفته بعد هلوهاى خشك شده را در جعبه قرار داد و در جعبه را بستو به زنش گفت:اين متولىباشى آتش بلاست. من مىدانم چه هدفى دارد و چه كارى مىخواهد بكند. چند روز بعد نامهاى از متولىباشى آوردند و به مصطفى خادم آقا دادند. داخلنامه نوشته بود: حضرت آيتالله سند ملكى را كه متعلق به من است همراه نامهمىفرستم آن را امضا و تاييد كنيد. آقا به مصطفى اشاره كرد و گفت:هر كس اين كاغذ را داده قبول نكن! بعد شيخ رفت و با يك كاسه گلى، دو سيرماست ترشيده، دو تكه نان جوين خشك و قاشق چوبى برگشت. كاغذ را با ناراحتىروى زمين پرت كرد و گفت:مصطفى اين غذاى من است. نگذار اين نامهها را پيش من بياورند.آنگاه شيخ رفت جعبه هلو را آورد. به مصطفى داد و گفت:ببر تحويل متولىباشى بده.شيخ ابوالقاسم تعريف مىكرد وقتى با شيخ عبدالكريم دوستشدم، يك روز بهخانهاش رفتم ديدم ناراحت است گفتم:آقا چه شده؟فردا اول ماهه پول براى خرجى نداريم! چكار كنيم؟ناراحت نباش بعدازظهر پولى به دستمان مىرسد.از كجا مىدانيد؟ من آبرويم ريخته مىشود.مگر دستشماست اين مملكت صاحب دارد. مملكت امام زمان است. ما امام زمانداريم. بعدازظهر بود كه پولى به دستمان رسيد.پسر حاج شيخ عبدالكريمآقا مرتضى پسر حاج شيخ عبدالكريم آدم بزرگى بود اومىگفت:رفتم مشهد مدتى آنجا ماندم. پولم تمام شد. فقط يك سكه پنج ريالى در جيبممانده بود. به آقا على بنموسى الرضا(ع) متوسل شدم و گفتم آقاجان وضع مالى منناجوره. رويم نمىشود به كسى بگويم به من كمك كند. مىخواهم به قم برگردم. اماپول كرايه ماشين ندارم.از حرم برگشتم خانه، ديدم در مىزنند. در را باز كردم. پسر آيتالله ميلانى بود.آقا مرتضى پدرم چند روز است چشم انتظار شماست كه به خانه ما بياييد. پدرماين پاكت را به من داد به شما برسانم. سلامتان را رساند و مىدانست امروز مىخواهيد برويد قم.دستشما درد نكند.
رضاشاه
اولين بار كه رضاشاه را ديدم بچه بودم. وقتى آمد قم فرماندارى را خراب كرده بودند. منزل متولىباشى مقابل فرماندارىبود. دختر و پسر جلوى شاه رژه مىرفتند. محمدرضا پهلوى 4 بار به قم آمد كه من سه بار او را ديدم. وقتى مىآمد، فرشبزرگى جلوى صحن مىانداختند و شاه داخل حرم مىشد. به ما مىگفتند اگر نامهاىداريد، به دستشاه ندهيد. بدهيد به ما تا كارتان را راهبياندازيم. در ايناواخر كه امام خمينى(ره) را گرفته بودند، شاه به حرم آمد. پشت در صحن خيمهزده بودند. يك سر خيمه چادر سبز و سر ديگر خيمه قبه طلا بود. سربازها دور تادور ميدان آستانه را محاصره كرده بودند. شاه با عصبانيتشروع به سخنرانى كردتا اينكه به بازاريها توهين كرد و گفت روزى كه تبريز و آذربايجان را گرفتم،شما كجا بوديد؟به دستور او ابوالفضل مصباح از مقام توليتبركنار و زندانىشد. مصباح آدم محترمى بود. شهرت زيادى داشت. به مردم كمك مىكرد. در خانهاشسينهزنى مىكردند. با روحانيت ارتباط داشت.
دزد درجه يك
دزد خبرهاى كه براى سرقت نذورات ضريح حضرت معصومه(س) به قم آمدهبود، پس از دستگيرى جريان امر را اين طور تعريف كرد.وارد قم شدم. رفتم حرم ديدم ضريح خالى است و فهميدم كه تازه آن را خالىكردهاند. به مسجد اعظم رفتم. در حال ساخت مسجد بودند. به عنوان عمله مشغولكار شدم. 24 روز كار كردم. روز بيست و چهارم طناب بزرگى با كلنگ و گونى بهپشتبام مسجد بردم. عصر موقع تقسيم مزد همه كارگرها پايين رفتند. اما مننرفتم. همان بالا ماندم. تابستان بود. شب كه شد و درب حرم كه بسته شد طناب را به يك ميله آهنى بستم و با كلنگ وگونى وارد شاهعباسى شدم. روزنهاى آن بالا بود كه به داخل حرم راه داشت. واردحرم شدم. با كلنگ قفل ضريح را شكستم. پولها را جمع كردم. از پشتشيشه نگاه كردم. چند نفر داخل حرم خوابيده بودند. نتوانستم از آنجا بروم. با طناب پول و كلنگ را بالا بردم. پشتبام به پشتبامرفتم تا به فيضيه رسيدم. روى پشتبام فيضيه محلى بود كه فاصلهاش با زمين 5/2متر بود. كيسه پول را پايين انداختم و روى آن پريدم. يك ساعتبه اذان ماندهبود. از فيضيه بيرون آمدم. با سرعت دور شدم، از مقابل كلانترى كه رد مىشدم يكپاسبان مرا ديد. جالب اين است كه معروف بود اين پاسبان بىحالترين پاسبان قماست)چى دارى مىبرى؟نان خشكپاسبان به گونى دست زداين كه كاغذهو بعد گونى را باز كرد وداخل آن را نگاه كرد.اين اسكناسهارو از كجا آوردى؟با مشت محكم به صورت پاسبان كوبيدم و فرار كردم. پاسبان سوت كشيد. من در حال فرار بودم كه به وسيله سه سرباز كه در حال مرخصى و رفتن بهخانهشان بودند، دستگير شدم.حكايات و كرامات زيادى تعريف كردم. از همكاران قديمى خودم در آستانه بگويم. آنها6 نفر بودند. به جز يك نفر بقيه به رحمتخدا رفتند. افرادى مثل علىعبدى، غلام كاشفپور، غلام غفورى، محمدعلى، آقاعلىاكبر و حسين حدادى. من معتقدمهر كس شيعه باشد در هر كجا كه باشد اگر به ائمه متوسل شود حتما جواب مىگيردو اين منحصر به قم نيست. خيلىها حاجاتشان را مخفيانه مىگيرند و هيچ كسنمىفهمد. منتها بايد دلسوخته باشد و سيم اتصال برقرار شود.