حماسه محبت
سيدعلىنقى ميرحسينىمرد خراسانى، بعد از مدتها راهپيمايى در شهر مدينه گاممىگذارد. عطش زيارت امام صادق(ع) بىتابش كرده است. مىخواهد قبلاز زدودن غبار راه به حضور حضرت برسد. كوچههاى شهر را يكى بعداز ديگرى پشتسر مىگذارد. در بين راه، هزاران فكر و خيال بهسرش هجوم مىآورند:دو مرتبه به خراسان برگردم يا...، شايد امام قبول نكند!به سرعت گامهايش مىافزايد. چند دقيقه بعد به مجلس امام صادق(ع)وارد مىشود. حضرت را به آغوش مىكشد و سجدگاهش را بوسهبارانمىكند. آنگاه در مقابلش زانو زده محو تماشايش مىگردد. هماندماز ذهنش عبور مىكند:تمام زندگىام فدايش، چه جمال نورانى و چه سيماى درخشانى!چشمش به غلامى مىافتد كه مودبانه، كمر به خدمت امام بسته است.با خود مىگويد:چه سعادتى نصيبش شده، خوش به حالش، حتما سالهاست كه اين وظيفهمقدس را بر عهده دارد!از مجلس امام بيرون مىرود. جسمش دركوچههاى شهر سرگردان است،اما فكر و ذهنش درگرو جمال امام و اسير محبت او.لحظات قبل، در ذهنش تداعى مىشود كه: همچنان به سيماى امام زلزده است. به مفهوم جملات امام مىانديشد. به علم، فضل، جود وكرمش فكر مىكند. كرامت و شفاعتحضرت مدهوشش ساخته است. همينطور به سعادت ابدى غلام غبطه مىخورد و با خودش مىگويد: آخرتشآباد، خوش به حالش.جرقهاى كه در ذهنش مىتابد، افكارش را به هم مىريزد:شايد خسته شده باشد. وقتى تمام اموالم را برايش ببخشم; حتماقبول مىكند.بر مىگردد. يك راستخودش را به غلام مىرساند. خطاب به اومىگويد:در خراسان اموال بسيارى دارم. وظيفهات را بده به من، همهاموالم مال تو.سرتاپاى غلام را حيرت فرا مىگيرد. خودش را پا به پا مىكند. آبدهانش را جمع كرده قورت مىدهد. بدون اين كه شگفتىاش را آشكاركند، مىپرسد:همه ثروتت را به من مىدهى؟!بله، به تو مىدهم. اكنون نزد امام(ع) برو، خواهش كن تا غلامىمن را بپذيرد، آنگاه به خراسان برو و تمام اموال مرا ضبط كن.غلام گيج مىشود. نمىداند چه اتفاقى افتاده است. هم قبول كردنخواسته مرد خراسانى مشكل است و هم ردكردنش. از مرد خراسانى جدامىشود، اما سخنان او لحظهاى تنهايش نمىگذارند. از خودش مىپرسد:آيا همه اموالش را به من خواهد داد؟!سپس به خودش نهيب مىزند:نه، نه، خدمتبه امام صادق(ع) بيش از اموال او ارزش دارد.بارديگر ذهنش به ميدان تاخت و تاز افكار ضد و نقيض تبديلمىشود. از جدال سختى كه در درونش ايجاد شده رنج مىبرد. از خودشمىپرسد: قبول كنم يا نه؟! اول قبول مىكند و بعد پشيمان مىشود وهمين طور پشيمان مىشود و بعد قبول مىكند. ذهنش از شك و ترديدآشفته شده است. ناخودآگاه بر زبانش جارى مىشود:هرگز! هرگز از در اين خانه دور نمىشوم.اما هنوز خيالات پرجاذبه راحتش نمىگذارند و بيش از گذشته به سرشهجوم مىآورند:سالهاست كه پشت اين در خدمت مىكنى، اگر خدا قبول كند هفتادپشتت را كافى است. فرصتخوبى است. قبل از اين كه از چنگتخارجشود... تو كه نبايد تا آخر عمر غلام باشى! يك سال، دو سال، سهسال و بالاخره غلامى تاكى؟و پاسخ مىدهد:آخر چگونه اين در را رها كنم؟ چرا خودم را از شفاعت اينخانواده محروم سازم؟بازهمان خيالات پرجاذبه در ذهنش جولان مىدهند و آن تفكرات مخالف،آسايشش را سلب مىكنند:مواظب باش، از دستت نرود. قابل تكرار نيست.به خود مىآيد. لحظهاى به فكر فرو مىرود. آنگاه به تصورات جنجالآفرين ذهنش سر و سامان داده مىگويد:اگر امام راضى شود، چه عيب دارد؟ سالهاست كه خدمتش مىكنم.اين همه شيعه مخلص، منهم يكى از آنها، مگر همه بايد غلام امامباشند؟! امروز غلامى، فردا فرمانروايى، آفرين براين شانس!خندهاش را مىخورد و راه مىافتد. خودش را به امام صادق(ع)مىرساند. با نوعى حياء و اضطراب، قضيه را با حضرت در ميانمىگذارد:فدايتشوم، ... مىدانى كه خدمتكار مخلص شمايم. سالهاست كه...حال اگر خداوند خيرى به من برساند، آيا... شما از آن، جلوگيرىمىكنيد؟سكوت مىكند. چشمانش به زمين دوخته شده است. قلبش تندتند مىزند.منتظر مىماند تا امام پاسخش را بدهد. بعد از چند لحظه، امامسكوت را مىشكند:نه، اگر آن خير، نزد من باشد، به تو مىدهم. اگر ديگرى به توبرساند، هرگز از آن جلوگيرى نمىكنم.غلام با خوشحالى همه چيز را به امام مىگويد. حضرت حرفهاى غلامشرا گوش مىكند. چشم از او بر نمىدارد. در نگاهش يك عالم معنانهفته است. لبانش از تبسم هميشگىاش باز نمىايستد. مىفرمايد:مانعى ندارد. اگر تو بىميل شدهاى، او خدمت مرا پذيرفته است.او را به جاى تو مىپذيرم و تو را آزاد مىكنم.شادى و سرور از چهره غلام خوانده مىشود. از امام كم كم فاصلهمىگيرد و خودش را به مرد خراسانى مىرساند. وقتى جريان را با اودرميان مىگذارد، او نيز از خوشحالى بال در مىآورد. شادمانىاشرا پايانى نيست. غلام هم خوشحال است ولى نه به اندازه او.خوشحالى غلام بيشتر به اين جهت است كه دارد به يك ثروت بادآوردهنزديك مىشود. ثروتى كه فكرش را هم نمىكرد. از خودش مىپرسد:با آن همه ثروت چه كنم؟!و بعد پاسخ مىدهد:هركارى كه دلم خواست انجام مىدهم. خريد، فروش، خانه، زندگى،ازدواج و...و اضافه مىكند:پول كه باشه، راه خرجش زياده.قبل از آن كه به سمتخراسان راه بيفتد، خودش را به اماممىرساند تا با حضرت خدا حافظى كند. مقابل حضرت زانو مىزند.براى آخرين بار به سيماى نورانى امام خيره مىشود. چهره دلرباىحضرت به دلش چنگ مىزند. انوار معنوى سيماى امام بىتابش مىكند،ولى تمام سعى او اين است كه مهر امام را از قلبش بيرون كند وبا افكار ناخوشايندش مبارزه نمايد.از جايش بر مىخيزد. دست امام را لاى دستانش قرار مىدهد. گرماىدست امام(ع) برايش احساس برانگيز است. لبهايش را به دستحضرتنزديك مىكند. مىبوسد و راه مىافتد. هنوز چند قدم بيشتربرنداشته است كه صداى «مهربانى» درجا ميخكوبش مىسازد. بارديگر افكار رنگارنگ، صفحه ذهنش را به بازى مىگيرند. از خودشمىپرسد:چه مىخواهد بگويد؟ آيا پشيمان شده است؟و خودش پاسخ مىدهد:نه، نه، سالهاست كه مىشناسمش. چيزى كه به راه خدا داد، پسنمىگيرد.به پشتسرش نگاه مىكند. امام با چهره متبسم و نورانى به او چشمدوخته است. صورتش چون ماه مىدرخشد. ناخودآگاه چند قدم سوىامام(ع) برمىدارد. لبخندى تواءم با اضطراب، در لبهايش گلمىكند. امام(ع) نيز گامى به سوى او پيش مىآيد و با لحنمحبتآميزى مىفرمايد:«به خاطر خدمتى كه نزدم كردهاى مىخواهم نصيحتت كنم; آنگاهمختارى كه بروى يا بمانى. نصيحتم اين است كه وقتى روز قيامتبرپاشود، رسول خدا(ص) به نور خدا چسبيده است و على(ع) به رسولخدا و ما امامان به على(ع) چسبيدهايم و شيعيان ما هم به ماچسبيدهاند. آنگاه ماهرجا وارد شويم، شيعيانمان نيز واردمىشوند.»پاهاى غلام سست مىشود. قلبش به طپش مىافتد. آب دهانش گم مىشود ولبهايش به خشكى مىگرايد. بار ديگر خيالات گذشته به ذهنش هجوممىآورند:- فرصت طلايى است. ثروت را از دست نده. شانس زندگى فقط يكبار گلمىكند... غلام در آخرين لحظات اين نبرد، از لابلاى فرمانهاى هوى و هوس،تصميمش را مىگيرد. در مىيابد كه رابطهاش با امام(ع) جدا نشدنىاست. احساس مىكند كه محبت دلانگيز امام(ع)، بر دلش افزونىيافته است. محبتى كه به اندازه يك دريا شور و هيجان دارد. وشايد هم فراتر از درياها.از خودش مىپرسد:چرا مرد خراسانى در مقابل به عهده گرفتن خدمت امام(ع)، ازسرمايه و زندگىاش دست مىكشد؟آنگاه پاسخ مىدهد:عشق، عشق، عشق به امام(ع).و بعد به خودش نهيب مىزند:او به عشق امام(ع)، از دنيايش مىگذرد ولى من براى رسيدن بهدنيا، آخرتم را مى فروشم; واى برمن، واى بر من!!سپس خودش را به پاهاى امام(ع) مىاندازد. بعد از چند لحظه اشك وسكوت و نجواى درونى، چشمانش را به چهره تابناك امام(ع) گرهمىزند و مىگويد:آقايم! دل از تو بركندن، هرگز و چشم از تو بستن، خير; درخدمتتباقى مىمانم و آخرتم را به دنيايم نمىفروشم.... چگونه از لطف و حمايتتبرگردم، با اين كه علاقهام به شمامايه افتخارم است؟
بى روى تو خورشيد جهان سوز مباد
بىوصل تو كس چو من بد آموز مباد
آن روز كه تو را نبينم آن روز مباد
همبى تو چراغ عالم افروز مباد
آن روز كه تو را نبينم آن روز مباد
آن روز كه تو را نبينم آن روز مباد