ليلا اسلامى گويابا شنيدن صداى آقاى دكتر، تكانى بهخودش داد و به طرف اتاق دكتر رفت، خانممنشى در حين نوشتن زير چشمى نگاهى بهزن انداخت و آرام گفت:- نوبتشماست.دكتر پشت ميز كارش نشسته بود و سر گرمنوشتن بود. با ورود زن نيم نگاهى از پشتعينك كرد و گفت: بفرماييد بنشينيد. چندقدم جلوتر صندليهايى به رديف كنار همچيده شده بودند. روى يكى از صندليها كنارميز دكتر نشست. دكتر خودكار را روى برگههاگذاشت و از جا بلند شد.- خانم شما مىدونيد مشكل دخترتانچيه؟زن سرش را پايين انداخت، دكتر نفسش رااز گلو بيرون داد و ادامه داد:مشكل چشم دخترتون اينجا حل نميشه،چشمش نياز به عمل داره.زن با ناباورى به دكتر نگاه كرد.- يعنى چى آقاى دكتر؟ بيشتر توضيح بديدببينم چه بلايى به سرم اومده.دكتر نگاهى به زن انداخت.- خانوم لطفا آرامش خودتون رو حفظكنيد. عمل چشمش ساده است ولى حساسو چون ما در اينجا وسايل پيشرفتهاى نداريمبايد به تهران منتقل بشه تا هر چه زودترانشاءالله سلامتى چشماشو به دستبياره.از مطب دكتر كه بيرون آمد هنوز گيجبود وچشمانش سياهى مىرفت. دستان كوچكدخترك را به دست گرفت و روى صندلى كهدر سالن انتظار چيده بودند، نشستند،دخترك از صندلى پايين پريد، دستان لرزانمادر را به طرف خودش كشيد.- مامان، بريم.به چشمان درشت كودك خيره شد، لكهسفيدى در چشم چپش ديده مىشد، غمهاىزن به صورت قطراتى اشك از چشمانشبيرون آمد و هويدا شد. دخترك تا اشك مادررا ديد با دست كوچكش اشك مادر را پاك كردلبهايش را جمع كرد:- مامان، چرا گريه مىكنى؟ اگه به بابا نگفتم،اصلا مگه خودت نگفته بودى آدم گنده گريهنمىكنه، حالا خودت كوچولو شدى و دارىگريه مىكنى.زن لبخند كمرنگى به لب آورد و كودك رادر بغل گرفت.- نه من گريه نمىكنم حالا بريم، بريمعزيزكم. كودك سرش را از آغوش زن جدا كردو به چشمهاى سرخ و اشك آلود زن خيرهشد.- مامان، دكتر گفت چشم من خوب ميشه،هان مگه دكتر نگفتخوب ميشه؟زن چندبار سرش را تكان داد.- چرا عزيزم، گفتخيلى زود چشمتخوبميشه.زن از جا بلند شد و چادر خاك آلودش راچندين بار تكان داد و چادر را روى سرشمحكم كرد. خوب حالا بريم.دخترك سرش را پايين انداخت و به كفسالن خيره شد.- يعنى تا موقع جشن تولدم چشمم خوبشده؟سرش را بالا گرفت نگاهش را در نگاه مادرخيره كرد.- آره مامان، يعنى تا اون موقع خوب ميشه؟زن آهى كشيد و زير چشمى به دختركنگاهى كرد:- تا خدا چى بخواد دخترم حالا بريمانشاءالله كه خيلى زود خوب ميشه.كليد در كه براى دومين بار چرخيد در بايك حركتباز شد.- مامان، براى جشن تولدم مىخواى چىبخرى، هان، بگو مامان.زن نفس عميقى كشيد و چادرش را ازسرش برداشت و روى طناب رخت انداخت.- حالا بروجك كو تا جشن تولدت.دخترك به طرف راه پلههاى اتاق دويد وروى دومين پله نشست و شروع كرد به بازىكردن با بند كفشهايش، بعد كه انگار چيزىيادش آمده باشد سرش را به طرف مادربرگرداند.- مامان، تو مىگويى تا آن موقع كار بابا تمومميشه و مىياد؟زن سرش را به طرف كودكش برگرداند.- آره مگه ميشه بابا تو را فراموش كنه حتمابرات يك هديه خوشگل هم مىخره ولى منمىخوام بهش زنگ بزنم زودتر بياد.شادى در چهره دخترك نمايان شد.- يعنى بابا مياد؟ آره، همين فردا مياد؟- حالا زود پاشو برو تو اتاقت تا خستهامنكردى، بدو الان منم ميام.دخترك از جا بلند شد و به طرف اتاق دويد.زن نگاهى به آسمان انداخت، ستارهها مثلهميشه در حال چشمك زدن بودند،لحظهاى نگذشته بود كه شانههاى زن به لرزهافتاد و صداى هق هق در ميان گريهاش گمشد.- خدايا، خودت كمكمون كن، يا امام زمان،چطور جواب اين طفلى رو بدم، يه ماه ديگهجشن تولد و بعد مدرسه، يا فاطمة الزهراء، تورو به حق حسينت، تو رو به حق آن مظلومتشنه لب كربلا يه نظرى به ما بكن. اون هنوزبچه است چيزى نمىفهمه، خودت كمكشكن. يا امام رضا، قربون غريبىات برم آقا جون،دل كوچكش رو نذار بشكنه.- صداى دخترك زن را به خود آورد:- مامان، مامان، پس نمىياى؟ تنهايىمىترسم!زن خم شد و مشتى آب به صورتش زد و بهطرف اتاق راه افتاد.زن خودش را روى صندلى رها كرد و گوشىتلفن را برداشت و شروع كرد به گرفتن - خوب حالا بروتواتاقت، عروسكتتنهاست. دخترك سرش را پايين انداخت و بهطرف اتاقش به راه افتاد. صداى مادر بلند شد:- سلام، چطورى؟ خوبى آره ... بردمشمىگن بايد عملبشه، آره خودشونهم اينوگفتن. گفتنما وسايل نداريمبايد به تهرانمنتقل بشه. نهمىگن خطريه بايدزود ببريش.كودكچشمهايش پراشك شد وعروسكش رامحكم در آغوشش فشرد:- خوش به حالت چشمهاى توهم خوشگلو هم هيچ وقت هم مريض نميشه، مىبينىچشم من يكاش لك داره. اون يكى... توچىميگى فكر مىكنى چشم من خوب ميشه؟مامان مىگه خوب ميشه.عروسك را از بغل جدا كرد و به چشمهاىآبى عروسك خيره شد. انگار عروسك همزبان باز كرده بود و داشتبا او حرف مىزد.انگار مىگفت عمل كردن كار خيلى سختيه.خودش را روى تخت رها كرد و چشمهايش را بست، حالا جز سياهى نمىديد،هميشه از سياهى مىترسيد. چشمهايش راباز كرد، دلش گرفت، بغض كرد و از جا بلند شدو جلوى آينه ايستاد و به چشمهايش خيرهشد و شروع كرد به گريه كردن. زن با صداىگريه دخترك، خودش را به اتاق رساند.دخترك گوشهاى كز كرده بود و دستهاىكوچكش را روى چشمهايش گذاشته بود وداشت گريه مىكرد. به سوى دخترك دويد ودخترك را در آغوش كشيد:- چيه زهراجان! چى شده دختر گلم؟ مگهتونمىگى بزرگ شدى، حالا گريه مىكنى،حرفهاى صبحى رو فراموش كردى؟- مامانى، اگه چشمم خوب نشد، چى؟ اگهديگه نتونم ببينم.- زن دستى به سركودك كشيد.- نه عزيزم، زهراخانم! دكتر قول داده كهچشمت رو خوب كنه، چشمهات زود خوبميشه، اگه گريه كنى، مامانى ديگه باهاتحرف نمىزنه.دخترك هق هقى كرد و آرام به خواب رفت.زن نگاهى به چهره مظلوم دخترش كرد،دلش پرغصه بود. از جا بلند شد و بيرون رفت.اتوبوس چند ساعتبود كه به راه افتادهبود; چشمهاى خواب آلودش را باز كرد.اتوبوس داشت وارد شهر ديگرى مىشد.دخترك نگاهى به پدرش كرد، پدر داشت ازپنجره به مناظر بيرون نگاه مىكرد.- بابا، اينجا كجاست؟مرد خندهاى كرد، دست دخترك را دردستانش گرفت و آرام گفت:- اينجا قمه، قم، يادته برات تعريف كردم؟همون كه گفتم يك خانمى بوده، خيلىمهربون بوده. يبار كه مىخواسته به داداششسرى بزنه، مريض ميشه. همون كه مىگفتمخواهر امام رضاست. حرمش اينجاست.دخترك به پدرش خيره شد و انگار چيزىيادش آمده باشد، رو به پدر كرد:- بابا، اينجا بايستيم يانه؟- نه، فكر نكنم بايد زود بريم تهران.دخترك سرش را به طرف مادر برگرداند:- مامان، نميشه يك روز هم اينجا بمونيم؟زن نگاهى به مرد كرد.- عباس نميشه بمونيم؟ حالا چطور ميشهيك روز دير برسيم.مرد تكانى به خودش داد و با اشاره ابروجواب داد:نه نميشه انشاء الله برگشتنى.دخترك دست پدر را گرفت.- يادته گفتى خواهر امام رضاعليه السلاماينجاست. مگه نگفتى خيلى هم مهربونه.مگه نگفتى بچهها رو دوست داره. بريم پهلوىاون; من بهش ميگم چشمهامو خوب كنه.زن سرش را پايين انداخت:- عباس، زهرا راست ميگه. بيا بريم سراغحضرت معصومهعليها السلام. بهترين طبيب اونه;طبيب دل هم هستش.بعد ادامه داد:- بريم يك زيارتى هم بكنيم و يك توسلى هم بهخانوم داشته باشيم. اگر هم تغيير نكرد، دلمون كمىآروم مىشه. عباس، حالا كه تا اين جا اومديم دلت ميادبدون زيارت بريم؟ حضرت معصومهعليها السلام هم كهقربون جدش برم، اون قدر بزرگوارهستش كه يك نظركوچكى هم به ما مىكنه. بىخود نيست كه بهش ميگنكريمه اهلبيت. حالا كه سعادت پيدا كرديم چرا نريم؟حالا كه خدا توفيق زيارت به ما هم داده چرا نريم؟مرد خندهاى كرد و با صداى بلند گفت:- آقاى راننده، قربون دستت، كمربندىنگهدار.وارد حياط كه شدن دخترك به گنبدطلائى حضرت معصومهعليها السلام كه مثلمرواريدى در صدف مىدرخشيد، خيره شد.عدهاى گوشهاى نشسته بودند، عدهاى درحال خوردن آب بودند، عدهاى وضومىگرفتند. به طرف كفشدارى رفتند و واردحرم شدند. اطراف ضريح شلوغ بود. درورودى رابوسيدند. زن دستش را روىسينهاش گذاشت و كمى خم شد:- السلام عليك يابنت رسول الله! السلامعليك يا اخت ولى الله! السلام عليك يابنتموسى بن جعفر و رحمةالله، السلام...اشك از چشمان زن سرازير شد. دختركنگاهى به اطرافش كرد. چشمان همه اشكآلود بود. همه با دلى شكسته و پرغصه آمدهبودند. يك لحظه احساس كرد مادر در كنارشنيست. همه چادر مشكى بر سر داشتند. دخترك برگشتبه طرف كفشدارى. از مادرخبرى نبود. لحظهاى ايستاد و به اطرافشنگاه كرد. مادر نگاهى به زيارتنامه كرد و سرشرا برگرداند.- زهرا، بيا باهم بخونيم هرچى من گفتم،توهم بگو.سر كه برگرداند، از زهرا خبرى نبود. از جابلند شد و به طرف جمعيت رفت:- زهرا! زهرا جان! دخترم كجايى؟از دخترك خبرى نبود. رواقها و حياطراگشت. به هركس كه مىرسيد، با اشك والتماس نشانههاى دخترش را مىداد وديگران به علامت تاسف و منفى سرى تكانمىدادند. نااميد برگشتبه طرف ضريح. دردلش آشوبى به پا بود. دستانش را به ضريحگره زد.يا حضرت معصومه! قربونتبرم خانوم.دخترم روگم كردم; اومده بود شفاى چشمشرو از تو بگيرم. مىخواهم به جان پدرتقسمتبدم كه خودت مواظبش باشى. خودتشفاش بدى. صداى فرياد زن بلند شد:- خانم جون، كمكم كن، به جان محسنزهرا، دخترم رو بهم برگردان.جمعيتبه دور زن جمع شدند. هركسچيزى مىگفت. يكى مىگفت:- دخترم، گريه نكن پيداش ميشه. يكىمىگفت:- خانم خودش نگهاش مىداره گريه نكن.زن زيارتنامه را در دستانش محكم گرفته بودو با اشك و ناله مىخواند.- خانم جون، امروز مهمون توهستم.مواظب مهمون غريبتباش، نذار پهلوىعباس شرمنده بشم. من مىدونم الان دارىهم نگاهم مىكنى و هم حرفهامو مىشنوى،جوابم بده.زن سرخم كرده بود و اشك مىريخت.متوسل شد به ائمه اطهارعليهم السلام. يك لحظهاحساس كرد در ميان جمعيت كسى صدايشمىكند.- ... مامان، مامان.زن سربلند كرد. دخترش بود، چهرهاشزيباتر از هر لحظه. انگار با نور همنشين شده;از جا بلند شد و كودك را در آغوش كشيد:- دخترم زهراجان! عزيزم كجابودى؟ مامانوگذاشتى كجا رفتى؟دخترك سرى تكان داد و گفت:يهو ديدم نيستى، رفتم همه جارو گشتم،پيدات نكردم. گوشهاى نشستم خوابم برد.وقتى بيدار شدم، ديدم صداى گريهات مياد.زن، كودك را از آغوش جدا كرد و بهچشمانش خيره شد. در عين ناباورى چشمدخترك را ديد كه لكهاى در آن ديدهنمىشود. خانم فاطمه معصومهعليها السلام دختركرا شفا داده بود. زن سر برگرداند و به ضريحچشم دوخت:- خانم جون، مىدونستم شفاش مىدى،مىدونستم نگاهم مىكنى.جمعيتبر زن فشارى آورد و زن دخترك رادر آغوش مىفشرد. صداى جمعيتبلند بودكه پى در پى صلوات مىفرستادند.(با استفاده از كتاب كرامات معصوميه(س)