روح حقيقت - روح حقیقت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

روح حقیقت - نسخه متنی

مهرى حسینى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

روح حقيقت

مهرى حسينى

ءقاضى نگاهش را به صورت كشيده پسرك‏دوخت و گفت: «اين مردها قسم مى‏خورند كه‏در سفر، پدرت از آن‏ها جدا شده و هيچ خبرى‏از او و اموالش ندارند. پس بهتر است ديگركارى به آن‏هانداشته باشى.»

بغض راه گلوى پسرك را بسته بود. از اين كه‏نمى‏توانست دليل محكمى براى حرف هايش‏بياورد، از محضر قاضى بيرون آمد و به طرف‏مسجد رفت. در گوشه‏اى از مسجد، روى‏فرش حصيرى سرش را روى زانوانش‏گذاشت. صداى هق هقش در فضاى مسجدپيچيد و سكوت دل نشين آن جاى خود را به‏سروصدا داد. وقتى سرش را از روى زانوانش‏برداشت، ده‏ها جفت چشم به او زل زده بودند.نگاهى به صورت كنجكاو آن‏ها انداخت و از جابلند شد. دشداشه‏اش در قسمت زانو خيس‏اشك بود. جمعيت كمى خود را عقب كشيد.از سمت در مسجد باد خنكى وزيد. گونه‏هايش سرد شد. با پشت دست اشك هايش راپاك كرد. دست‏هايش را به سمت جمعيت‏دراز كرد و گفت: «شما را به خدا به دادم‏برسيد. حق مرا بگيريد.»

صداى «سلام عليكم‏» نگاه‏ها را به سمت‏دركشاند.

اميرالمؤمنين‏عليه السلام يك راست‏به سمت‏پسرك آمد. همهمه بالاگرفت. امام دستش راروى شانه نحيف پسرگذاشت.

- چرا گريه مى‏كنى؟

پسر دستان امام را گرفت و گفت: «آقا، به‏دادم برسيد و گرنه خون پدرم پايمال مى‏شود.چهار مرد از همسفران پدرم او را با خود به‏سفر برده‏اند. اما اكنون ادعا مى‏كنند نه از پدرم‏خبرى دارند، نه از مال او. قاضى هم بى‏انصافى‏كرده و از من خواست كارى به آن‏ها...»

هنوز حرفش تمام نشده بود كه دستش رابه طرف در دراز كرد.

- همين‏ها هستند.

امام به آن چهار مرد اشاره‏اى كرد. وقتى نزديك‏ترآمدند با ديدن پسرك جا خوردند. يكى از آن‏هامن‏من‏كنان گفت: «چه شده است؟ اتفاقى افتاده؟!»امام نگاهى به چشم‏هاى نگران آن‏هاانداخت و فرمود: «چه اتفاقى براى پدر اين‏پسر افتاده؟»يكى از آن‏ها گفت: «ماكارى نكرده‏ايم. الان‏هم براى نماز به مسجد آمده‏ايم.»

سه نفر ديگر با تكان دادن سر، حرف‏هاى اورا تاييد كردند.

- بببله ... دوستمان درست مى‏گويد.

امام نگاه تندى به آن‏ها كرد وفرمود: «چرادروغ مى‏گوييد؟ گمان كرديد نمى‏دانم برسرپدر اين پسر چه آورده‏ايد؟ »قنبر - غلام امام - به دستور حضرت آن‏ها رااز هم جدا كرد. هركدام به ستونى تكيه داده ودور از هم نشسته بودند. امام يكى از آن‏ها راكه قد بلندترى داشت صدا زد و فرمود: «به‏آرامى حرف بزن. در چه سالى، چه ماهى و چه‏روزى با پدر اين جوان همسفر شديد؟»مرد دستى به ريش مشكى خود كشيد وبعد از كمى مكث، به سؤال‏هاى امام جواب‏داد. كاتب امام تند و تند جواب‏ها را مى‏نوشت.

امام از غسل، نماز، كفن كردن و درقبرگذاشتن و مرض آن پدر پسرك سؤال كرد.بعد از گرفتن جواب، سه مرد ديگر را نيز به‏نوبت صدا زد و همان سؤال‏ها را تكرار كرد. هركدام جوابى غير از ديگرى داشتند. امام چندلحظه سكوت كرد و بعد يكى از آن‏ها را صدازد و فرمود: «حقيقت را بگو و گرنه كارى‏مى‏كنم كه عبرت ديگران شوى.»

رنگ چهره مرد، سفيد شد. نگاه پرازوحشتش را به فرش حصيرى مسجد دوخت.

- م م ما به همكارى هم او را كشته واموالش را بين خود تقسيم كرديم.

سه مرد ديگر در حالى كه التماس درچشمانشان موج مى‏زد، از امام تقاضاى‏بخشش كردند. امام قنبر را همراه يكى ازآن‏ها فرستاد تا اموال پدر آن جوان را بياورندو تحويل او بدهند. هنوز آن هاگوشه هايى ازعباى امام را در دست داشتند و مى‏خواستندتا از گناه آن‏ها درگذرد.

امام پسرك را صدا زد و پرسيد: «حالا كه‏معلوم شد اين‏ها چه برسر پدرت آورده‏اند، چه‏خواهى كرد؟»پسر از اين كه حرف هايش ثابت‏شده بود،لبخندى روى لبانش جاگرفت. كنار پاى امام‏دو زانو نشست و گفت: «در دنيا از خون آن‏هامى‏گذرم.»

امام دستى به موهاى پرپشت پسرك‏كشيد. از اين كه او را خوشحال مى‏ديد، خدا راشكر كرد و دستور داد تا قاتلان را به شدت‏مجازات و تنبيه كنند.

منبع:

الارشاد فى معرفة حجج الله على‏العباد، تحقيق و نشرمؤسسه آل‏البيت عليهم السلام، ج 1، ص 215-217، چاپ دوم،1416 ه .ق.

/ 1