مهرى حسينىءقاضى نگاهش را به صورت كشيده پسركدوخت و گفت: «اين مردها قسم مىخورند كهدر سفر، پدرت از آنها جدا شده و هيچ خبرىاز او و اموالش ندارند. پس بهتر است ديگركارى به آنهانداشته باشى.»بغض راه گلوى پسرك را بسته بود. از اين كهنمىتوانست دليل محكمى براى حرف هايشبياورد، از محضر قاضى بيرون آمد و به طرفمسجد رفت. در گوشهاى از مسجد، روىفرش حصيرى سرش را روى زانوانشگذاشت. صداى هق هقش در فضاى مسجدپيچيد و سكوت دل نشين آن جاى خود را بهسروصدا داد. وقتى سرش را از روى زانوانشبرداشت، دهها جفت چشم به او زل زده بودند.نگاهى به صورت كنجكاو آنها انداخت و از جابلند شد. دشداشهاش در قسمت زانو خيساشك بود. جمعيت كمى خود را عقب كشيد.از سمت در مسجد باد خنكى وزيد. گونههايش سرد شد. با پشت دست اشك هايش راپاك كرد. دستهايش را به سمت جمعيتدراز كرد و گفت: «شما را به خدا به دادمبرسيد. حق مرا بگيريد.»صداى «سلام عليكم» نگاهها را به سمتدركشاند.اميرالمؤمنينعليه السلام يك راستبه سمتپسرك آمد. همهمه بالاگرفت. امام دستش راروى شانه نحيف پسرگذاشت.- چرا گريه مىكنى؟پسر دستان امام را گرفت و گفت: «آقا، بهدادم برسيد و گرنه خون پدرم پايمال مىشود.چهار مرد از همسفران پدرم او را با خود بهسفر بردهاند. اما اكنون ادعا مىكنند نه از پدرمخبرى دارند، نه از مال او. قاضى هم بىانصافىكرده و از من خواست كارى به آنها...»هنوز حرفش تمام نشده بود كه دستش رابه طرف در دراز كرد.- همينها هستند.امام به آن چهار مرد اشارهاى كرد. وقتى نزديكترآمدند با ديدن پسرك جا خوردند. يكى از آنهامنمنكنان گفت: «چه شده است؟ اتفاقى افتاده؟!»امام نگاهى به چشمهاى نگران آنهاانداخت و فرمود: «چه اتفاقى براى پدر اينپسر افتاده؟»يكى از آنها گفت: «ماكارى نكردهايم. الانهم براى نماز به مسجد آمدهايم.»سه نفر ديگر با تكان دادن سر، حرفهاى اورا تاييد كردند.- بببله ... دوستمان درست مىگويد.امام نگاه تندى به آنها كرد وفرمود: «چرادروغ مىگوييد؟ گمان كرديد نمىدانم برسرپدر اين پسر چه آوردهايد؟ »قنبر - غلام امام - به دستور حضرت آنها رااز هم جدا كرد. هركدام به ستونى تكيه داده ودور از هم نشسته بودند. امام يكى از آنها راكه قد بلندترى داشت صدا زد و فرمود: «بهآرامى حرف بزن. در چه سالى، چه ماهى و چهروزى با پدر اين جوان همسفر شديد؟»مرد دستى به ريش مشكى خود كشيد وبعد از كمى مكث، به سؤالهاى امام جوابداد. كاتب امام تند و تند جوابها را مىنوشت.امام از غسل، نماز، كفن كردن و درقبرگذاشتن و مرض آن پدر پسرك سؤال كرد.بعد از گرفتن جواب، سه مرد ديگر را نيز بهنوبت صدا زد و همان سؤالها را تكرار كرد. هركدام جوابى غير از ديگرى داشتند. امام چندلحظه سكوت كرد و بعد يكى از آنها را صدازد و فرمود: «حقيقت را بگو و گرنه كارىمىكنم كه عبرت ديگران شوى.»رنگ چهره مرد، سفيد شد. نگاه پرازوحشتش را به فرش حصيرى مسجد دوخت.- م م ما به همكارى هم او را كشته واموالش را بين خود تقسيم كرديم.سه مرد ديگر در حالى كه التماس درچشمانشان موج مىزد، از امام تقاضاىبخشش كردند. امام قنبر را همراه يكى ازآنها فرستاد تا اموال پدر آن جوان را بياورندو تحويل او بدهند. هنوز آن هاگوشه هايى ازعباى امام را در دست داشتند و مىخواستندتا از گناه آنها درگذرد.امام پسرك را صدا زد و پرسيد: «حالا كهمعلوم شد اينها چه برسر پدرت آوردهاند، چهخواهى كرد؟»پسر از اين كه حرف هايش ثابتشده بود،لبخندى روى لبانش جاگرفت. كنار پاى امامدو زانو نشست و گفت: «در دنيا از خون آنهامىگذرم.»امام دستى به موهاى پرپشت پسرككشيد. از اين كه او را خوشحال مىديد، خدا راشكر كرد و دستور داد تا قاتلان را به شدتمجازات و تنبيه كنند.
منبع:
الارشاد فى معرفة حجج الله علىالعباد، تحقيق و نشرمؤسسه آلالبيت عليهم السلام، ج 1، ص 215-217، چاپ دوم،1416 ه .ق.