مرتضى عبدالوهابىغروب نزديك است. خورشيد به آرامى درميان درياى جنوب فرو مىرود. صيادان بالنجها و قايقهايشان به اسكله نزديكمىشوند. از جا بلند مىشوى. بايد به خانهبروى. صدفهايى را كه از كناره ساحل جمعكردهاى، در جيب هايت مىريزى. به خانهمىرسى. مادرت كنار سماور مشغول درستكردن چاى است. كمى بعد صدايت مىزند:- على، بيا اينجا.مىروى كنارش. به سينى كوچكى كه دو استكانچاى و يك قندان كوچك در آن است اشاره مىكند:- پدر بزرگ بالاى پشتبومه، براش ببر.سينى را دست مىگيرى و با قدمهاى كوتاهاز پلهها بالا مىروى. هوا تاريك شده وچراغهاى خانهها تك تك روشن مىشوند.پدر بزرگ حصيرى پهن كرده و به بادگير تكيهداده است، درست رو به دريا. نسيم خنكى ازسمت دريا مىوزد. سلام مىكنى. جوابت رامىدهد. سينى چاى را كنارش روى حصيرمىگذارى.- پيرشى پسرم.با دست لرزان چاى را بر مىدارد. صورتش پر ازچين و چروك است. صبر مىكنى چايش را بخورد:- پدر بزرگ!- چيه پسرم؟- بابام كى از تهران بر مىگرده؟- امروز، فردا پيداش مىشه. دلتبراشتنگ شده؟- خيلى!- بابات راه دورى نرفته. از بوشهر رفتهتهران. من خودم كه بچه بودم، هم سن و سالتو، شايدم كوچكتر، پدرم رفتسفر هند.- هندوستان؟- بله، سفرش چند ماه طول كشيد. اونموقع ما در نجف زندگى مىكرديم.- شما تنها بوديد؟- نه، من و مادر و برادرم احمد بوديم.حضرت علىعليه السلام هم بود.- حضرت على!آنگاه پدر بزرگ قصهاش را بازگو مىكند:پدرم روحانى بود. براى تحصيل علوم دينى ازبوشهر به نجف اشرف رفته بود. من و برادرم احمد درنجف به دنيا آمديم. ماشش هفتساله بوديم كه اونسفر براى پدرم پيش اومد. سفر هند. اون خدا بيامرزمبلغى پول به مادرم به عنوان خرجى داد و عازم سفرشد. مدتى بعد پول خرجى تمام شد. هيچ چيز در خانهبراى خوردن نداشتيم. يك روز عصر از شدت گرسنگىخودمان را به مادرمان چسبانديم و شروع كرديم بهگريه كردن. بيچاره و درمانده شده بود. ناگهان فكرى بهخاطر مادرمان رسيد. اشك هايمان را پاك كرد وگفت:- بچهها زود باشيد لباسهاى تميزتو نوبپوشيد. وضوبگيريد.ما همين كار را كرديم. از خانه بيرون آمديم.به حرم حضرت علىعليه السلام رفتيم. مادرمان درايوان نشست و به ما اشاره كرد:- من همين جا مىمونم. شما بريد داخل حرم. خوببه حرفم گوش كنيد. بريد كنار ضريح. به حضرت علىبگيد: پدر ما نيست و ما گرسنهايم. از حضرت خرجىبگيريد و بياريد تا من شامتان را حاضركنم.من و برادرم وارد شديم. كنار ضريح رفتيم. حرفهاىمادرمان را تكرار كرديم. برادرم احمدگفت:- داداش محمد!- چيه؟- بيا دستامونو بكنيم تو ضريح، آقا بهمونپول بده.همين كار را كرديم. ساعتى بعد اذان مغربرا گفتند. در عالم بچگى به برادرم گفتم:- احمد، حضرت علىعليه السلام مىخواد نمازبخوانه. بيابريم يه گوشه بشينيم.منتظر مانديم تا نماز تمام شد. يك ساعتديگر هم گذشت. مادر بيچاره مان بيرونمنتظر بود. برادرم كه حسابى خسته و گرسنهبود، گفت:- داداش، چرا آقابهمون پول نداد؟- صبركن، شايد جايى كار داشته، به خاطرهمين دير كرده!در اين وقت مردى به ما نزديك شد.كيسهاى دستش بود. كيسه را به طرف مندراز كرد و گفت:- به مادرت بده. از قول من سلام برسون و بگوهرموقع به چيزى نياز داشتيد، به دكان عطارى ميرزاحيدر در بازار نجف مراجعه كنيد.قصه پدر بزرگ كه تمام مىشود، صداى در خانه بهگوش مىرسد. مىروى لبه پشتبام و فرياد مىكشى:- كيه؟- بازكن على جان!اين صداى آشناى پدر است. ذوق زدهمىشوى. پدر بزرگ مىگويد:- اينم بابات. ديگه چى مىخواى؟با عجله از پشتبام پايين مىآيى و با فريادمادرت را خبر مىكنى:- بابا اومد! بابا اومد!×