هديه مولا - هدیه مولا نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

هدیه مولا - نسخه متنی

مرتضى عبدالوهابى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

هديه مولا

مرتضى عبدالوهابى

غروب نزديك است. خورشيد به آرامى درميان درياى جنوب فرو مى‏رود. صيادان بالنج‏ها و قايقهايشان به اسكله نزديك‏مى‏شوند. از جا بلند مى‏شوى. بايد به خانه‏بروى. صدفهايى را كه از كناره ساحل جمع‏كرده‏اى، در جيب هايت مى‏ريزى. به خانه‏مى‏رسى. مادرت كنار سماور مشغول درست‏كردن چاى است. كمى بعد صدايت مى‏زند:

- على، بيا اينجا.

مى‏روى كنارش. به سينى كوچكى كه دو استكان‏چاى و يك قندان كوچك در آن است اشاره مى‏كند:

- پدر بزرگ بالاى پشت‏بومه، براش ببر.

سينى را دست مى‏گيرى و با قدم‏هاى كوتاه‏از پله‏ها بالا مى‏روى. هوا تاريك شده وچراغهاى خانه‏ها تك تك روشن مى‏شوند.پدر بزرگ حصيرى پهن كرده و به بادگير تكيه‏داده است، درست رو به دريا. نسيم خنكى ازسمت دريا مى‏وزد. سلام مى‏كنى. جوابت رامى‏دهد. سينى چاى را كنارش روى حصيرمى‏گذارى.

- پيرشى پسرم.

با دست لرزان چاى را بر مى‏دارد. صورتش پر ازچين و چروك است. صبر مى‏كنى چايش را بخورد:

- پدر بزرگ!

- چيه پسرم؟

- بابام كى از تهران بر مى‏گرده؟

- امروز، فردا پيداش مى‏شه. دلت‏براش‏تنگ شده؟

- خيلى!

- بابات راه دورى نرفته. از بوشهر رفته‏تهران. من خودم كه بچه بودم، هم سن و سال‏تو، شايدم كوچكتر، پدرم رفت‏سفر هند.

- هندوستان؟

- بله، سفرش چند ماه طول كشيد. اون‏موقع ما در نجف زندگى مى‏كرديم.

- شما تنها بوديد؟

- نه، من و مادر و برادرم احمد بوديم.حضرت على‏عليه السلام هم بود.

- حضرت على!

آنگاه پدر بزرگ قصه‏اش را بازگو مى‏كند:

پدرم روحانى بود. براى تحصيل علوم دينى ازبوشهر به نجف اشرف رفته بود. من و برادرم احمد درنجف به دنيا آمديم. ماشش هفت‏ساله بوديم كه اون‏سفر براى پدرم پيش اومد. سفر هند. اون خدا بيامرزمبلغى پول به مادرم به عنوان خرجى داد و عازم سفرشد. مدتى بعد پول خرجى تمام شد. هيچ چيز در خانه‏براى خوردن نداشتيم. يك روز عصر از شدت گرسنگى‏خودمان را به مادرمان چسبانديم و شروع كرديم به‏گريه كردن. بيچاره و درمانده شده بود. ناگهان فكرى به‏خاطر مادرمان رسيد. اشك هايمان را پاك كرد وگفت:

- بچه‏ها زود باشيد لباسهاى تميزتو نوبپوشيد. وضوبگيريد.

ما همين كار را كرديم. از خانه بيرون آمديم.به حرم حضرت على‏عليه السلام رفتيم. مادرمان درايوان نشست و به ما اشاره كرد:

- من همين جا مى‏مونم. شما بريد داخل حرم. خوب‏به حرفم گوش كنيد. بريد كنار ضريح. به حضرت على‏بگيد: پدر ما نيست و ما گرسنه‏ايم. از حضرت خرجى‏بگيريد و بياريد تا من شامتان را حاضركنم.

من و برادرم وارد شديم. كنار ضريح رفتيم. حرفهاى‏مادرمان را تكرار كرديم. برادرم احمدگفت:

- داداش محمد!

- چيه؟

- بيا دستامونو بكنيم تو ضريح، آقا بهمون‏پول بده.

همين كار را كرديم. ساعتى بعد اذان مغرب‏را گفتند. در عالم بچگى به برادرم گفتم:

- احمد، حضرت على‏عليه السلام مى‏خواد نمازبخوانه. بيابريم يه گوشه بشينيم.

منتظر مانديم تا نماز تمام شد. يك ساعت‏ديگر هم گذشت. مادر بيچاره مان بيرون‏منتظر بود. برادرم كه حسابى خسته و گرسنه‏بود، گفت:

- داداش، چرا آقابهمون پول نداد؟

- صبركن، شايد جايى كار داشته، به خاطرهمين دير كرده!

در اين وقت مردى به ما نزديك شد.كيسه‏اى دستش بود. كيسه را به طرف من‏دراز كرد و گفت:

- به مادرت بده. از قول من سلام برسون و بگوهرموقع به چيزى نياز داشتيد، به دكان عطارى ميرزاحيدر در بازار نجف مراجعه كنيد.

قصه پدر بزرگ كه تمام مى‏شود، صداى در خانه به‏گوش مى‏رسد. مى‏روى لبه پشت‏بام و فرياد مى‏كشى:

- كيه؟

- بازكن على جان!

اين صداى آشناى پدر است. ذوق زده‏مى‏شوى. پدر بزرگ مى‏گويد:

- اينم بابات. ديگه چى مى‏خواى؟

با عجله از پشت‏بام پايين مى‏آيى و با فريادمادرت را خبر مى‏كنى:

- بابا اومد! بابا اومد!×

منبع:

كرامات العلويه، على ميرخلف زاده.

/ 1