در سايه ضريح(3) - در سایه ضریح (3) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

در سایه ضریح (3) - نسخه متنی

مرتضی عبدالوهابی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

در سايه ضريح(3)

واحد گزارش كوثر

توفيق خدمتگزارى

رمضان ترابى هستم. اهل ساوه و حدود 28 سال است‏به عنوان خادم حرم حضرت معصومه(س) مشغول خدمت هستم. اولين بار كه با پدر و مادرم براى زيارت قبر بى‏بى به قم آمديم، خيلى خوشحال بودم. حرم خيلى شلوغ بود. زن و مرد در حال زيارت بودند. آن وقتها قسمت مردها از زنها جدا نبود. دور ضريح مشغول زيارت بودم، نگاهى به قبر مطهر حضرت معصومه(س) انداختم و زير لب گفتم:

- بى بى جان دلم مى‏خواد در آستانه استخدام بشم و همين جا كار كنم، خودت كمكم كن.

ما در روستايمان كشاورزى داشتيم، كشاورزى درآمد زيادى نداشت. مدت زيادى نگذشت كه به وسيله يكى از آشنايان در حرم استخدام شدم. از ده به قم آمدم حدود شش ماه مستاجر بودم و خانه نداشتم. بالاخره تصميم گرفتم خانه‏اى تهيه كنم به آبادى رفتم، تعدادى گوسفند كه داشتم فروختم و به قم برگشتم. مقدارى از لوازم منزل را فروختم،9 هزار تومان جمع شد.9 هزار تومان ديگر هم از بانك وام گرفتم. با اين پول خانه كوچكى در خيابان هنديان خريدم. خانه را كه خريده بودم تعدادى از فاميل به ديدن ما آمدند هيچ چيز در خانه نداشتيم; حبوبات، گوشت، خواروبار همه چيز تمام شده بود. كسى را هم نمى‏شناختم كه از او پول قرض بگيرم يا كاسبى كه در مغازه‏اش بروم و جنس نسيه بگيرم خيلى ناراحت‏بودم نزديك بود آبرويم برود. از خانه بيرون آمدم، با سرعت‏خودم را به حرم رساندم كنار ضريح شلوغ بود مردم مرا هل مى‏دادند، خودم را به ايوان طلا رساندم رو به قبله نشستم و حضرت معصومه(س) را به پدر و مادرش قسم دادم:

- خانم جان، آبرويم در خطر است. كلى مهمان برايم آمده، هيچ چيز در خانه ندارم.

پس از گفتن اين حرف از جا بلند شدم و به سمت ضريح رفتم. توى دلم مى‏گفتم خدايا به اميد تو ناگاه ديدم روحانى سيدى كه بلند بالا بود و محاسن زيادى داشت از سمت چپ به من نزديك شد. بى‏اختيار سلام كردم. جوابم را داد و دستم را در دستش فشرد. مقدارى پول در دست من گذاشت و خيلى زود از آنجا دور شد. به خانه برگشتم. دوچرخه‏ام را برداشتم و خودم را به يك مغازه رساندم. همه چيز خريدم بعد از آن همه خريد و پر شدن خورجين هنوز پول زيادى برايم باقى مانده بود اين پول بركت زيادى داشت‏به خانه برگشتم خورجين پر را به آشپزخانه بردم و خالى كردم خانمم شگفت زده پرسيد:

- شما كه پول نداشتى اينها را از كجا آوردى؟ نكند ضريح را زده باشى. ميايند دنبالتان پدرتان را در مى‏آورند!

- به خدا قسم اينها را حضرت معصومه(س) داده، با بى‏بى درد دل مى‏كردم كنار ضريح بودم سيدى آمد و مقدارى پول به من داد.

آن روز گذشت ما به بركت آن پول تا چند ماه راحت‏بوديم و من از حضرت معصومه(س) سپاسگزار بودم كه جلوى مهمانها سرافرازم نمود.

همزمان با استخدام من دو نفر ديگر هم استخدام شدند ولى دوام نياوردند چون لازمه كار ما مرتب بودن و انضباط بود و آنها نتوانستند تحمل كنند. آن زمان دكتر اقبال توليت‏بود برادرش در شركت نفت كار مى‏كرد آدم از خود راضى و مستبدى بود يك روز پيش معاون توليت رفتم و گفتم:

- حقوق ما كم است.

- برو كافى است اين پولى كه مى‏گيرى از سرت هم زياد است.

پس از شنيدن اين كلام از معاون توليت‏خيلى ناراحت‏شدم تصميم گرفتم نامه‏اى بنويسم و خودم به دست اقبال بدهم. اقبال روزهاى دوشنبه به حرم مى‏آمد وقتى مى‏خواست كفشش را دربياورد خم نمى‏شد و كفش را پرت مى‏كرد. آن روز دوشنبه نامه را آماده كرده بودم. در ايوان طلا بوديم كه اقبال آمد. توى دلم گفتم:

- خدايا به اميد تو يا از آستانه اخراج ميشم يا حقوقم زياد ميشه!!

به اقبال نزديك شدم و نامه را به او دادم نامه را گرفت و براى زيارت رفت وقتى برگشت تمام خادمين و كارمندان را خواست‏يكى از همكارانم گفت:

- ترابى اين چه كارى بود كردى؟ الآن اخراجت مى‏كنند.

- من اول به اميد خدا، دوم به اميد حضرت معصومه(س) اين كار را كردم.

اقبال جلوى ما به معاون توپيد و گفت:

- حقوق خادمين را زياد كنيد. شما نبايد بگذاريد آنها جلوى توليت را بگيرند بعد از اين ماجرا 50 تومان به حقوق ما اضافه شد.

كرامات حضرت

در طول اين سالها كرامات بسيار از بى‏بى ديده‏ام و خاطرات زيادى دارم. شب جمعه‏اى حدود ساعت‏7 مردى را ديدم كه دخترى را به دوش گرفته بود و به سمت ايوان آينه مى‏آمد. ايوان شلوغ بود، به مرد نزديك شدم.

- پدرجان دخترت را بذار زمين خودش داخل شود.

مرد با حالت گريه گفت:

- تو درد ما را نمى‏دانى اين مريض شده و تمام بدنش فلج‏شده خواب ديدم به من گفتند او را ببر قم حضرت معصومه(س) شفايش مى‏دهد. حال اگر شما مى‏دانيد مرا راهنمايى كنيد كه اين دختر را جايى بگذارم تا خودم بتوانم زيارت كنم.

به مرد كمك كردم دختر را برديم پايين پا كه آن موقع خيلى باريك بود اما حالا بزرگ شده پاى او را به ضريح بستيم حدود ساعت 8 بود مرد رفت و مشغول زيارت شد. ساعت 5/1 شب من و چند نفر ديگر از خدام در رواق نشسته بوديم كه صداى جيغ بلندى را شنيديم با عجله خودمان را به ضريح رسانديم دخترك شفا يافته بود از خوشحالى در حال گريه كردن بود و نمى‏دانست چه كار بايد انجام بدهد. مردم دور او جمع شده بودند و دست و پايش را مى‏بوسيدند عده‏اى مى‏خواستند براى تبرك لباسهايش را پاره كنند اما ما جلوى آنها را گرفتيم همه مى‏خواستند بدانند چگونه شفا گرفته به دخترك گفتم:

- چطور شفا گرفتى؟

- خواب بودم دو خانم آمدند يكى قد بلند و ديگرى قد كوتاه خانم قد كوتاه به من گفت‏خدا شما را شفا داده است‏بلند شو تو خوب شده‏اى گفتم نمى‏توانم اما او اصرار كرد با حالت گريه دوباره گفتم نمى‏توانم بلند شوم خانم قد كوتاه اصرار كرد. من از جاى خود بلند شدم و ديدم خوب شده‏ام. آن دو خانم از درب پيش رو بيرون رفتند و غيب شدند.

زنى هميشه ده جفت جوراب و دستكش را كه خودش بافته بود بين خدام تقسيم مى‏كرد. روزى به زبان تركى به او گفتم:

- مادر چرا جوراب و دستكش را به دفتر نذورات نمى‏دهى؟

- چون خادمين را دوست دارم و مى‏خواهم خودم به دستتان بدهم. شما خيلى زحمت مى‏كشيد. يك روز كه هوا سرد بود و برف مى‏آمد، ديدم شما با پاى برهنه قسمتى از ايوان را تميز مى‏كردند و سردى را تحمل مى‏كرديد. همان موقع نيت كردم هر سال كه مى‏آيم ده جفت دستكش و جوراب كه با دست‏خود بافته‏ام بياورم و به خادمين بدهم.

زن علاقه خاصى به حضرت معصومه(س) داشت. اهل تبريز بود. شغلشان كشاورزى بود. بعضى اوقات كه مى‏آمد به هر كدام از ما يك كيلو بادام ريز مى‏داد.

يك روز در حرم بودم يكى از همشهريانم را ديدم با هم سلام و عليك كرديم او گفت:

- مبلغى پول دارم و مى‏خواهم به آقاى مرعشى بدهم منزلش را بلد نيستم شما ما را راهنمايى مى‏كنى؟

- بله.

- او را به منزل آقا بردم اتاقشان بسيار ساده و معمولى بود زمانى كه كسى پيش ايشان مى‏آمد جلوى پايش بلند مى‏شدند. زيراندازشان يك پوستين بود. در اطراف ايشان كتابهاى زيادى قرار داشت آقا نگاهى به من انداختند و گفتند:

- چه كار داريد؟

- اين آقا اهل آبادى است نامش الياس است مى‏خواهد مقدارى پول به شما بدهد.

- به به الياس نام پيامبر است.

آقا نگاهشان را به همشهرى من دوختند و فرمودند:

- دستهايت را به من نشان بده.

و با ديدن دستهاى پينه بسته الياس لبخند زنان گفتند احسنت.

موقعى كه برمى‏گشتيم آقا به من اشاره كردند برگشتم يك مشت پول به من دادند حدود 70 تومان بود. يك فرش و مقدارى لوازم منزل خريدم.

خاطرات

دو سه سالى از خدمتم گذشته بود كه گفتند فرح زن شاه مى‏خواهد براى زيارت به حرم بيايد. ماموران حرم را بستند تا كسى وارد نشود. فرح و همراهانش كه حدود سى زن بدون چادر بودند وارد شدند. ما به آنها چادر داديم. زمانى كه داخل حرم شدند شخصى به طرف فرح دويد تا نامه‏اى به او بدهد اما مامورين او را گرفتند فرح به آنها گفت:

- اينجا حرم است او را رها كنيد و نامه‏اش را به من بدهيد.

زمانى كه فرح داخل حرم و مسجد بالاسر شد مامورين ما را از اطراف ضريح دور كردند. فرح در مسجد بالاسر بود كه ناگهان لوستر بزرگ مسجد با صداى مهيبى بر زمين افتاد مامورين با سرعت‏خود را به آنجا رساندند فكر كردند بمب گذارى شده، فرح و همراهانش در حرم پخش شدند ماموران لوستر را بازرسى كردند و فهميدند زنجير آن به مرور زمان پوسيده و زمانى كه آنها آمده‏اند اين زنجير پاره شده.

نزديك انقلاب بود. در قم حكومت نظامى اعلام كرده بودند روزى جلوى درب ساعت‏بودم. افسر چاقى نزديك شد و گفت:

- درب حرم را ببنديد.

- ما چنين اختيارى نداريم!

- مى‏زنم با اين تفنگ خردت مى‏كنم. زودباش در را ببند.

من خودم را به رئيس انتظامات رساندم.

- چى شده ترابى؟

- يكى از اين بى‏دينها به من فحش داد و مى‏خواست مرا بزند.

- بيا اينجا بشين، دلت قرص باشه.

ساعتى بعد بلند شدم تا سر پستم بروم ديدم گارديها ريختند درون صحن و طلبه‏ها و روحانيون را با باتون و قنداق اسلحه مى‏زدند. داخل صحن رفتند و داخل ايوان آينه پنج‏شش نفر را زدند و له و لورده كردند. زمانى كه انقلاب پيروز شد و امام خمينى(ره) به قم آمدند و به مدرسه فيضيه وارد شدند ما در آنجا توانستيم امام را ببينيم و از پشت‏بام ايشان را ملاقات كرديم. يك بار هم از مهمانسرا دو نفر از پاسداران كه آشنا بودند به ما اجازه دادند به ملاقات آقا برويم و دست ايشان را ببوسيم. در آن زمان امام شاد و سرحال بودند شبها امام مى‏آمدند حرم براى زيارت. شب اول نگذاشتند ايشان را ببينيم درب صحنها را مى‏بستند امام از طرف موزه مى‏آمدند. شب دوم با هم قرار گذاشتيم سر و صدا كنيم بلكه بتوانيم امام را ببينيم. يك نفر بازارى كه اسلحه و بى‏سيم در دست داشت جلوى ما را گرفت امام متوجه سر و صداى ما شدند و فرمودند:

- چكارشان داريد، بگذاريد بيايند.

ما با حالت گريه پيش امام رفتيم، ايشان فرمودند:

- اينها خادمين عمه من هستند.

يك بار هم كه در تهران براى ملاقات ايشان رفتيم همين جمله را خطاب به ما فرمودند. زمانى كه آقاى مطهرى ترور شد ايشان را براى خاكسپارى به حرم آوردند آقاى بهشتى و چند نفر ديگر از علما هم بودند مسجد را خالى كرده بوديم به حاج عبدالله افسا گفتند مقدارى آب يا چاى بياوريد. حاج عبدالله به من گفت و من نيز آب خنك آوردم و پخش كردم يك ليوان به آقاى بهشتى دادم شخصى به ايشان فرمود:

- آقا جان قربانت‏بروم مواظب خودتان باشيد.

- منظورت چيست؟

- آقاى مطهرى را ببينيد شهيد شده است.

- قسمت هر چه باشد همان مى‏شود.

زمانى كه مى‏خواستند شهيد مطهرى را به خاك بسپارند يكى از آقايان فرمودند كفن مقدارى نمدار است‏بايد دوباره شسته شود. ما فورا شلنگ آب آورديم و شهيد بهشتى شروع به شستم قسمت نمدار كفن كردند و سپس نماز را خواندند و بعد به خاك سپردند. خدا همه شهدا را رحمت كند.

ما در آستانه توفيق زيارت بسيارى از علما را پيدا كرديم آقاى گلپايگانى رحمه الله در هفته دو مرتبه به حرم مى‏آمدند يك بار صبح يك بار شب بيشتر شبهاى جمعه مى‏آمدند. خوش‏بيان و خوش‏رو بودند زمانى كه مى‏آمدند در بالاسر زيارتنامه مى‏خواندند و بعد مى‏رفتند سر مزار پسرشان. آقاى زنجانى كه الآن نماز مى‏خوانند پدرشان را ديده‏ام قبلا در صحن بزرگ كه مى‏آمد آن گوشه‏ها سمت چپ فرش مى‏كرديم و نماز مى‏خواندند جلوى ايشان مى‏ايستاديم تا مردم رد نشوند. خيلى با وقار نماز مى‏خواندند. وقتى ديدند آنجا شلوغ است آمدند در صحن كهنه طرف فيضيه آنجا نماز مى‏خواندند. روابط ما با ايشان خيلى خوب بود.

يكى از همكاران آقاى رضازاده مى‏گفت:

- من چند بار جهت معالجه تنگى نفس به دكتر مراجعه كردم افاقه نكرد. از حضرت معصومه(س) خواستم شفايم داد الان كه هفتاد هشتاد سال دارم ديگر مريض نشده‏ام چون بيمه حضرت هستم. آنها كه زودتر از من استخدام شده بودند مى‏گفتند وضع حرم خوب شده قديمها توليت وقت ما را اذيت مى‏كرد زورگو و مستبد بود ادب را رعايت نمى‏كرد به زائرين و خادمين ناسزا مى‏گفت. انقلاب كه شد توليت عوض شد يك نفر آمد كه نامش يادم نيست ولى به خادمين محبت داشت. او رفت و آقاى احمد مولايى جايشان آمد انقلاب شده بود و دو برج حقوق ما عقب افتاده بود ايشان دستور داد ضريح مطهر را خالى كردند و گفت:

- شنيده‏ام حقوق خادمين عقب افتاده. گفتند:

- بله چون انقلاب شده.

- حالا كه ضريح خالى شده پول زياد است ابتدا حقوق كارمندان را بشماريد و در همين مكان به آنها بدهيد.

بعد از آقاى مولايى حاج آقا مسعودى آمدند خدا توفيقش بدهد ايشان هر كس مشكلى داشته باشد كمك مى‏كنند تا مشكلش برطرف شود. من چهار پنج‏سالى است كه در كتابخانه مشغول هستم هر روز صبح كنار ضريح زيارتنامه مى‏خوانم و زيارت مى‏كنم چون قلبم درد مى‏كرد و در ازدحام جمعيت اذيت مى‏شدم پيش آقاى فقيه رفتم و گفتم:

- دكتر گفته بايد در محل آرام كار كنم.

ايشان اول قبول نمى‏كرد اما بعد گفت:

- اشكال ندارد برو و در كتابخانه مشغول به كار شو.

اينهم سرگذشت ما و خاطرات سالهاى اقامت در كنار قبر مطهر حضرت معصومه(س). انشاءالله خدا به همه توفيق خدمت‏بدهد. من كه خيلى راضى هستم.

/ 1