رمضان ترابى هستم. اهل ساوه و حدود 28 سال استبه عنوان خادم حرم حضرت معصومه(س) مشغول خدمت هستم. اولين بار كه با پدر و مادرم براى زيارت قبر بىبى به قم آمديم، خيلى خوشحال بودم. حرم خيلى شلوغ بود. زن و مرد در حال زيارت بودند. آن وقتها قسمت مردها از زنها جدا نبود. دور ضريح مشغول زيارت بودم، نگاهى به قبر مطهر حضرت معصومه(س) انداختم و زير لب گفتم:- بى بى جان دلم مىخواد در آستانه استخدام بشم و همين جا كار كنم، خودت كمكم كن.ما در روستايمان كشاورزى داشتيم، كشاورزى درآمد زيادى نداشت. مدت زيادى نگذشت كه به وسيله يكى از آشنايان در حرم استخدام شدم. از ده به قم آمدم حدود شش ماه مستاجر بودم و خانه نداشتم. بالاخره تصميم گرفتم خانهاى تهيه كنم به آبادى رفتم، تعدادى گوسفند كه داشتم فروختم و به قم برگشتم. مقدارى از لوازم منزل را فروختم،9 هزار تومان جمع شد.9 هزار تومان ديگر هم از بانك وام گرفتم. با اين پول خانه كوچكى در خيابان هنديان خريدم. خانه را كه خريده بودم تعدادى از فاميل به ديدن ما آمدند هيچ چيز در خانه نداشتيم; حبوبات، گوشت، خواروبار همه چيز تمام شده بود. كسى را هم نمىشناختم كه از او پول قرض بگيرم يا كاسبى كه در مغازهاش بروم و جنس نسيه بگيرم خيلى ناراحتبودم نزديك بود آبرويم برود. از خانه بيرون آمدم، با سرعتخودم را به حرم رساندم كنار ضريح شلوغ بود مردم مرا هل مىدادند، خودم را به ايوان طلا رساندم رو به قبله نشستم و حضرت معصومه(س) را به پدر و مادرش قسم دادم:- خانم جان، آبرويم در خطر است. كلى مهمان برايم آمده، هيچ چيز در خانه ندارم.پس از گفتن اين حرف از جا بلند شدم و به سمت ضريح رفتم. توى دلم مىگفتم خدايا به اميد تو ناگاه ديدم روحانى سيدى كه بلند بالا بود و محاسن زيادى داشت از سمت چپ به من نزديك شد. بىاختيار سلام كردم. جوابم را داد و دستم را در دستش فشرد. مقدارى پول در دست من گذاشت و خيلى زود از آنجا دور شد. به خانه برگشتم. دوچرخهام را برداشتم و خودم را به يك مغازه رساندم. همه چيز خريدم بعد از آن همه خريد و پر شدن خورجين هنوز پول زيادى برايم باقى مانده بود اين پول بركت زيادى داشتبه خانه برگشتم خورجين پر را به آشپزخانه بردم و خالى كردم خانمم شگفت زده پرسيد:- شما كه پول نداشتى اينها را از كجا آوردى؟ نكند ضريح را زده باشى. ميايند دنبالتان پدرتان را در مىآورند!- به خدا قسم اينها را حضرت معصومه(س) داده، با بىبى درد دل مىكردم كنار ضريح بودم سيدى آمد و مقدارى پول به من داد.آن روز گذشت ما به بركت آن پول تا چند ماه راحتبوديم و من از حضرت معصومه(س) سپاسگزار بودم كه جلوى مهمانها سرافرازم نمود.همزمان با استخدام من دو نفر ديگر هم استخدام شدند ولى دوام نياوردند چون لازمه كار ما مرتب بودن و انضباط بود و آنها نتوانستند تحمل كنند. آن زمان دكتر اقبال توليتبود برادرش در شركت نفت كار مىكرد آدم از خود راضى و مستبدى بود يك روز پيش معاون توليت رفتم و گفتم:- حقوق ما كم است.- برو كافى است اين پولى كه مىگيرى از سرت هم زياد است.پس از شنيدن اين كلام از معاون توليتخيلى ناراحتشدم تصميم گرفتم نامهاى بنويسم و خودم به دست اقبال بدهم. اقبال روزهاى دوشنبه به حرم مىآمد وقتى مىخواست كفشش را دربياورد خم نمىشد و كفش را پرت مىكرد. آن روز دوشنبه نامه را آماده كرده بودم. در ايوان طلا بوديم كه اقبال آمد. توى دلم گفتم:- خدايا به اميد تو يا از آستانه اخراج ميشم يا حقوقم زياد ميشه!!به اقبال نزديك شدم و نامه را به او دادم نامه را گرفت و براى زيارت رفت وقتى برگشت تمام خادمين و كارمندان را خواستيكى از همكارانم گفت:- ترابى اين چه كارى بود كردى؟ الآن اخراجت مىكنند.- من اول به اميد خدا، دوم به اميد حضرت معصومه(س) اين كار را كردم.اقبال جلوى ما به معاون توپيد و گفت:- حقوق خادمين را زياد كنيد. شما نبايد بگذاريد آنها جلوى توليت را بگيرند بعد از اين ماجرا 50 تومان به حقوق ما اضافه شد.
كرامات حضرت
در طول اين سالها كرامات بسيار از بىبى ديدهام و خاطرات زيادى دارم. شب جمعهاى حدود ساعت7 مردى را ديدم كه دخترى را به دوش گرفته بود و به سمت ايوان آينه مىآمد. ايوان شلوغ بود، به مرد نزديك شدم.- پدرجان دخترت را بذار زمين خودش داخل شود.مرد با حالت گريه گفت:- تو درد ما را نمىدانى اين مريض شده و تمام بدنش فلجشده خواب ديدم به من گفتند او را ببر قم حضرت معصومه(س) شفايش مىدهد. حال اگر شما مىدانيد مرا راهنمايى كنيد كه اين دختر را جايى بگذارم تا خودم بتوانم زيارت كنم.به مرد كمك كردم دختر را برديم پايين پا كه آن موقع خيلى باريك بود اما حالا بزرگ شده پاى او را به ضريح بستيم حدود ساعت 8 بود مرد رفت و مشغول زيارت شد. ساعت 5/1 شب من و چند نفر ديگر از خدام در رواق نشسته بوديم كه صداى جيغ بلندى را شنيديم با عجله خودمان را به ضريح رسانديم دخترك شفا يافته بود از خوشحالى در حال گريه كردن بود و نمىدانست چه كار بايد انجام بدهد. مردم دور او جمع شده بودند و دست و پايش را مىبوسيدند عدهاى مىخواستند براى تبرك لباسهايش را پاره كنند اما ما جلوى آنها را گرفتيم همه مىخواستند بدانند چگونه شفا گرفته به دخترك گفتم:- چطور شفا گرفتى؟- خواب بودم دو خانم آمدند يكى قد بلند و ديگرى قد كوتاه خانم قد كوتاه به من گفتخدا شما را شفا داده استبلند شو تو خوب شدهاى گفتم نمىتوانم اما او اصرار كرد با حالت گريه دوباره گفتم نمىتوانم بلند شوم خانم قد كوتاه اصرار كرد. من از جاى خود بلند شدم و ديدم خوب شدهام. آن دو خانم از درب پيش رو بيرون رفتند و غيب شدند.زنى هميشه ده جفت جوراب و دستكش را كه خودش بافته بود بين خدام تقسيم مىكرد. روزى به زبان تركى به او گفتم:- مادر چرا جوراب و دستكش را به دفتر نذورات نمىدهى؟- چون خادمين را دوست دارم و مىخواهم خودم به دستتان بدهم. شما خيلى زحمت مىكشيد. يك روز كه هوا سرد بود و برف مىآمد، ديدم شما با پاى برهنه قسمتى از ايوان را تميز مىكردند و سردى را تحمل مىكرديد. همان موقع نيت كردم هر سال كه مىآيم ده جفت دستكش و جوراب كه با دستخود بافتهام بياورم و به خادمين بدهم.زن علاقه خاصى به حضرت معصومه(س) داشت. اهل تبريز بود. شغلشان كشاورزى بود. بعضى اوقات كه مىآمد به هر كدام از ما يك كيلو بادام ريز مىداد.يك روز در حرم بودم يكى از همشهريانم را ديدم با هم سلام و عليك كرديم او گفت:- مبلغى پول دارم و مىخواهم به آقاى مرعشى بدهم منزلش را بلد نيستم شما ما را راهنمايى مىكنى؟- بله.- او را به منزل آقا بردم اتاقشان بسيار ساده و معمولى بود زمانى كه كسى پيش ايشان مىآمد جلوى پايش بلند مىشدند. زيراندازشان يك پوستين بود. در اطراف ايشان كتابهاى زيادى قرار داشت آقا نگاهى به من انداختند و گفتند:- چه كار داريد؟- اين آقا اهل آبادى است نامش الياس است مىخواهد مقدارى پول به شما بدهد.- به به الياس نام پيامبر است.آقا نگاهشان را به همشهرى من دوختند و فرمودند:- دستهايت را به من نشان بده.و با ديدن دستهاى پينه بسته الياس لبخند زنان گفتند احسنت.موقعى كه برمىگشتيم آقا به من اشاره كردند برگشتم يك مشت پول به من دادند حدود 70 تومان بود. يك فرش و مقدارى لوازم منزل خريدم.
خاطرات
دو سه سالى از خدمتم گذشته بود كه گفتند فرح زن شاه مىخواهد براى زيارت به حرم بيايد. ماموران حرم را بستند تا كسى وارد نشود. فرح و همراهانش كه حدود سى زن بدون چادر بودند وارد شدند. ما به آنها چادر داديم. زمانى كه داخل حرم شدند شخصى به طرف فرح دويد تا نامهاى به او بدهد اما مامورين او را گرفتند فرح به آنها گفت:- اينجا حرم است او را رها كنيد و نامهاش را به من بدهيد.زمانى كه فرح داخل حرم و مسجد بالاسر شد مامورين ما را از اطراف ضريح دور كردند. فرح در مسجد بالاسر بود كه ناگهان لوستر بزرگ مسجد با صداى مهيبى بر زمين افتاد مامورين با سرعتخود را به آنجا رساندند فكر كردند بمب گذارى شده، فرح و همراهانش در حرم پخش شدند ماموران لوستر را بازرسى كردند و فهميدند زنجير آن به مرور زمان پوسيده و زمانى كه آنها آمدهاند اين زنجير پاره شده.نزديك انقلاب بود. در قم حكومت نظامى اعلام كرده بودند روزى جلوى درب ساعتبودم. افسر چاقى نزديك شد و گفت:- درب حرم را ببنديد.- ما چنين اختيارى نداريم!- مىزنم با اين تفنگ خردت مىكنم. زودباش در را ببند.من خودم را به رئيس انتظامات رساندم.- چى شده ترابى؟- يكى از اين بىدينها به من فحش داد و مىخواست مرا بزند.- بيا اينجا بشين، دلت قرص باشه.ساعتى بعد بلند شدم تا سر پستم بروم ديدم گارديها ريختند درون صحن و طلبهها و روحانيون را با باتون و قنداق اسلحه مىزدند. داخل صحن رفتند و داخل ايوان آينه پنجشش نفر را زدند و له و لورده كردند. زمانى كه انقلاب پيروز شد و امام خمينى(ره) به قم آمدند و به مدرسه فيضيه وارد شدند ما در آنجا توانستيم امام را ببينيم و از پشتبام ايشان را ملاقات كرديم. يك بار هم از مهمانسرا دو نفر از پاسداران كه آشنا بودند به ما اجازه دادند به ملاقات آقا برويم و دست ايشان را ببوسيم. در آن زمان امام شاد و سرحال بودند شبها امام مىآمدند حرم براى زيارت. شب اول نگذاشتند ايشان را ببينيم درب صحنها را مىبستند امام از طرف موزه مىآمدند. شب دوم با هم قرار گذاشتيم سر و صدا كنيم بلكه بتوانيم امام را ببينيم. يك نفر بازارى كه اسلحه و بىسيم در دست داشت جلوى ما را گرفت امام متوجه سر و صداى ما شدند و فرمودند:- چكارشان داريد، بگذاريد بيايند.ما با حالت گريه پيش امام رفتيم، ايشان فرمودند:- اينها خادمين عمه من هستند.يك بار هم كه در تهران براى ملاقات ايشان رفتيم همين جمله را خطاب به ما فرمودند. زمانى كه آقاى مطهرى ترور شد ايشان را براى خاكسپارى به حرم آوردند آقاى بهشتى و چند نفر ديگر از علما هم بودند مسجد را خالى كرده بوديم به حاج عبدالله افسا گفتند مقدارى آب يا چاى بياوريد. حاج عبدالله به من گفت و من نيز آب خنك آوردم و پخش كردم يك ليوان به آقاى بهشتى دادم شخصى به ايشان فرمود:- آقا جان قربانتبروم مواظب خودتان باشيد.- منظورت چيست؟- آقاى مطهرى را ببينيد شهيد شده است.- قسمت هر چه باشد همان مىشود.زمانى كه مىخواستند شهيد مطهرى را به خاك بسپارند يكى از آقايان فرمودند كفن مقدارى نمدار استبايد دوباره شسته شود. ما فورا شلنگ آب آورديم و شهيد بهشتى شروع به شستم قسمت نمدار كفن كردند و سپس نماز را خواندند و بعد به خاك سپردند. خدا همه شهدا را رحمت كند.ما در آستانه توفيق زيارت بسيارى از علما را پيدا كرديم آقاى گلپايگانى رحمه الله در هفته دو مرتبه به حرم مىآمدند يك بار صبح يك بار شب بيشتر شبهاى جمعه مىآمدند. خوشبيان و خوشرو بودند زمانى كه مىآمدند در بالاسر زيارتنامه مىخواندند و بعد مىرفتند سر مزار پسرشان. آقاى زنجانى كه الآن نماز مىخوانند پدرشان را ديدهام قبلا در صحن بزرگ كه مىآمد آن گوشهها سمت چپ فرش مىكرديم و نماز مىخواندند جلوى ايشان مىايستاديم تا مردم رد نشوند. خيلى با وقار نماز مىخواندند. وقتى ديدند آنجا شلوغ است آمدند در صحن كهنه طرف فيضيه آنجا نماز مىخواندند. روابط ما با ايشان خيلى خوب بود.يكى از همكاران آقاى رضازاده مىگفت:- من چند بار جهت معالجه تنگى نفس به دكتر مراجعه كردم افاقه نكرد. از حضرت معصومه(س) خواستم شفايم داد الان كه هفتاد هشتاد سال دارم ديگر مريض نشدهام چون بيمه حضرت هستم. آنها كه زودتر از من استخدام شده بودند مىگفتند وضع حرم خوب شده قديمها توليت وقت ما را اذيت مىكرد زورگو و مستبد بود ادب را رعايت نمىكرد به زائرين و خادمين ناسزا مىگفت. انقلاب كه شد توليت عوض شد يك نفر آمد كه نامش يادم نيست ولى به خادمين محبت داشت. او رفت و آقاى احمد مولايى جايشان آمد انقلاب شده بود و دو برج حقوق ما عقب افتاده بود ايشان دستور داد ضريح مطهر را خالى كردند و گفت:- شنيدهام حقوق خادمين عقب افتاده. گفتند:- بله چون انقلاب شده.- حالا كه ضريح خالى شده پول زياد است ابتدا حقوق كارمندان را بشماريد و در همين مكان به آنها بدهيد.بعد از آقاى مولايى حاج آقا مسعودى آمدند خدا توفيقش بدهد ايشان هر كس مشكلى داشته باشد كمك مىكنند تا مشكلش برطرف شود. من چهار پنجسالى است كه در كتابخانه مشغول هستم هر روز صبح كنار ضريح زيارتنامه مىخوانم و زيارت مىكنم چون قلبم درد مىكرد و در ازدحام جمعيت اذيت مىشدم پيش آقاى فقيه رفتم و گفتم:- دكتر گفته بايد در محل آرام كار كنم.ايشان اول قبول نمىكرد اما بعد گفت:- اشكال ندارد برو و در كتابخانه مشغول به كار شو.اينهم سرگذشت ما و خاطرات سالهاى اقامت در كنار قبر مطهر حضرت معصومه(س). انشاءالله خدا به همه توفيق خدمتبدهد. من كه خيلى راضى هستم.