جمال يار
مجيد محبوبىنشسته بود; تكيه برديوار. نگاهش را بهنقطه نامعلومى دوخته بود و به گذشتسختايام فكر مىكرد.خودكار را به لبهايش نزديك كرد و مثلسيگار به آن پك زد. دود خيالى آن را رو بهآسمان صاف و آبى نجف فوت كرد. بعد آهىبود كه از ميان لبهايش تنوره كشيد. دو سهروزى مىشد كه گرسنه بود. گرسنگى حال وحوصلهاى برايش نگذاشته بود. در اين ميانتنها چيزى كه برايش قوت قلب مىداد بگو وبخند طلبهها بود كه در حجرهاى جمع شدهبودند و مىگفتند و مىخنديدند. وضع ديگرطلاب نيز تعريفى نداشت، اما با اين حالبعضى اوقات دورهم جمع مىشدند ومىگفتند و مىخنديدند.- آقاى جعفرى! (1)سرش را بلند كرد. نگاهى به اطرافانداخت. ولى اهميتى نداد. دوباره به فكر فرورفت و به خاطرات كودكى اش انديشيد.نگاهش روى نخل بلندى ثابت مانده بود.- آقاى جعفرى!اين بار صداى دسته جمعى طلاب او را بهخود آورد. لبخند تلخى زد و گفت:- چيه، شماها هم سر به سرم گذاشتهايد؟- پاشو بيا اينجا،... ما هم دست كمى از تونداريم. بيا اقلا اينجا هم صحبت مىشيم.بلند شد و به جمع طلاب پيوست.بعد از كلى صحبت و خوش و بش يكى ازطلاب شوخى را به اوج رساند و چنين گفت:- سؤالى كه مىكنم، بايد جواب صادقانهبهش بدين!بچهها پرسيدند:- چه سؤالى؟!گفت:- اگر در اين شرايط تجرد طلبگى و غربتبهشما پيشنهاد شود بين دو كار وصال يك پرىچهره زيبا روى داراى مكنت و مال، يا زيارتجمال علىابنابىطالبعليه السلام يكى را انتخاب كنيدشما الحق و الانصاف كدام يك را بر مىگزينيد؟لحظهاى همه به تفكر رفتند. اگرچه يكشوخى بود، ولى همه را تحت تاثير قرار دادهبود. يكى از طلاب گفت:- مگر خودحضرت نفرموده است كه «فمنيمتيرنى»؟ (هركس موقع مرگ مرا خواهدديد)، خوب چون حضرت را در آن موقعخواهم ديد. لذا من وصل آن زن زيبا روى راانتخاب مىكنم. براى اين كه خود به خود موقعمرگ جمال نورانى علىعليه السلام را خواهم ديد.همه از اين سرهم بندى او به خنده افتادند.طلاب ديگر نيز جوابهاى مختلفى دادند تانوبتبه محمدتقى جعفرى رسيد. طلبهاىكه طراح سؤال بود پرسيد:- جعفرى تو كدام يك را مىخواهى؟جعفرى بدون تامل و صاف و ساده جواب داد:- من جمال على بن ابىطالبعليه السلام رامىخواهم!طلاب بعد از اين شوخى به مسائل ديگرىپرداختند. اما جعفرى حالش لحظه به لحظهمنقلب مىشد و يك حالتخاصى برايشدست مىداد. بلند شد و به حجره خودشآمد. دلش براى ديدن علىعليه السلام به شدتمىتپيد:- آخر امكان داره من مولايم را زيارتبكنم؟!اما انگار آرام آرام به او الهام مىشد كه اينكار شدنى است و محال نيست. شوق ديدارسخت او را به هيجان آورده بود. ناگهان موجىوجودش را لرزاند. احساس كرد وجودش زير ورو مىشود. گويا تحمل تجلى صورت منورحضرت اميرعليه السلام را نداشت. به خود حضرتمتوسل شد. خودش را در عالمى ديگر رهاكرد. نور اميرالمؤمنينعليه السلام برجان اين غريبغربت زده متجلى شد. چهره مبارك و منور آنامام همام جلوى ديدگان اين جوان مهذبمجسم و ظاهر شد. جعفرى از ديدن آن چهرهملكوتى به شور و شعف افتاد و از خود بىخودشد. لحظاتى بعد كه به خود آمد برخاست وخودش را شتابزده به دوستانش رساند. چهرهمتغير و متحول جعفرى همگان را به تعجب وشگفتى واداشت. متعجب پرسيدند:- چرا رنگت پريده جعفرى؟ چه شده است؟جعفرى با لكنت زبان و تپش قلبش از آنهاپرسيد:- شما به آن چيزى كه مىخواستيدرسيديد؟يكى گفت:- آن يك شوخى بيشتر نبود!جعفرى با صداى بلند گريست و گفت:- ولى من به چيزى كه مىگفتم رسيدم.جعفرى ماجرا را از اول تا آخر برايشانتعريف كرد. طلاب شديدا تحت تاثير قرارگرفتند و از آن روز بيشتر به اخلاص و صداقتآن طلبه تبريزى پى بردند. (2)1 - علامه محمدتقى جعفرى.2 - فروغ دانايى، ويژه نامه رسالتبه مناسبتاربعين استاد، ص 13. نقل از غلام على رجائى8/7/78