عشق به ايليا - عشق به ايليا نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عشق به ايليا - نسخه متنی

سيد على نقى ميرحسينى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

عشق به ايليا

سيد على نقى ميرحسينى

همه‏جا در چنگ خورشيد است. زمين و زمان آتشين و پژمرده به نظر مى‏آيد. در آن‏گرماگرم روز، كاروان غبارگرفته روميان به شهر«مدينه‏» نزديك مى‏شوند. فضا دم كرده وسوزان است. كاروان خسته و افسرده‏همچنان پيش مى‏آيد. صداى نفس شترها به‏سختى بيرون مى‏آيد. صداى نفس نفس‏مسافران با هردم و بازدم سينه‏هايشان، بالا وپايين مى‏رود. در چهره كاروانيان، رنج‏سفرطولانى و غبار راه ديده مى‏شود. تا شهر مدينه‏راه زيادى باقى نمانده است. نخل‏هاى‏گرمازده و مقاوم به كاروانيان رنجور و افسرده‏اميد بيش‏تر مى‏بخشند. لحظه به لحظه‏برتعداد باغ‏ها و نخل‏هاى سرفراز اطراف شهرافزوده مى‏شود. خانه‏هاى كوچك گلى وحصيرى توجه كاروانيان را جلب مى‏كند.خانه‏ها سوخته و آفتاب زده به نظر مى‏آيد. صدايى‏در فضاى دم كرده و پرحرارت به طنين مى‏آيد:

- آماده... آماده باشيد، اين‏جا شهر مدينه‏است!

چشم‏ها به يكديگر گره مى‏خورند. حس‏كنجكاوى كه با تحير همراه است، وجودمسافران تازه از راه رسيده را فرا مى‏گيرد. به‏هر سو چشم مى‏دوزند. نگاه‏هاى سؤال‏برانگيز و اضطراب آورشان چندين برابرافزايش مى‏يابد. بيش‏تر نگاه‏هاى پرسشگرآن‏ها متوجه «راهب‏» مى‏شود:

- كجا فرود آييم؟

- مسجد رسول خداصلى الله عليه وآله.

چند دقيقه بعد به مسجد پيامبر خداصلى الله عليه وآله‏وارد مى‏شوند. جمعى از مسلمانان، به‏استقبالشان مى‏آيند. ذهن‏هاى پرسشگرآن‏ها نيز به صحنه تاخت و تاز هزاران فكر وخيال رنگارنگ تبديل مى‏شود:

- براى انجام چه كارى آمده‏اند؟!برشترهايشان چه باركرده‏اند؟ گردنبندهايى‏كه از دو خطى عمودى و افقى متقاطع‏تشكيل شده است، علامت چيست؟

راهب و همراهانش نيز با حس‏جستجوآميزى مسلمانان را نگاه مى‏كنند.راهب به دقت‏سيماى گرمازده مسلمانان رابررسى كرده، مى‏پرسد:

- جانشين پيامبرتان كيست؟

- ابوبكر.

- دركجا او را ملاقات كنم؟

او را كه در گوشه مسجد نشسته است،نشانش مى‏دهند. راهب خودش را به خليفه‏مى‏رساند. با ديدن خليفه از خودش مى‏پرسد:آيا خليفه و جانشين رسول خداصلى الله عليه وآله اين‏است؟ دستى به سرو صورتش مى‏كشد وبارديگر به خليفه مى‏نگرد. سپس مى‏پرسد:

- اسمت چيست؟

- عتيق و صديق.

راهب رويش را برگردانده، با خون سردى‏مى‏گويد:

- كسى را كه من دنبالش هستم، تونيستى.

خليفه كه از رفتار سرد او ناشاد است،مى‏گويد: - چه كاردارى؟

راهب كه به خيل شترها چشم دوخته‏است، مى‏گويد:

- با شترى از طلا و نقره آمده‏ام تا از امين وجانشين پيامبرتان سؤال‏هايم را بپرسم. اگرجواب درست داد، اطاعتش مى‏كنم و بارشترم را به او مى‏بخشم.

خليفه كه از شنيدن سخنان راهب‏خوشحال شده است، مى‏گويد:

- خليفه و جانشين رسول خداصلى الله عليه وآله منم!هرچه مى‏خواهى بپرس!

راهب نگاهش را از سقف و ستون‏هاى‏مسجد جمع كرده، به خليفه چشم مى‏دوزد.سپس حالت متتفكرانه‏اى به خود گرفته،مى‏پرسد:

- آن سه چيز كه خدا ندارد و از ناحيه اونيست و به آن آگاهى ندارد، چيست؟

خليفه به فكر فرو مى‏رود. بعد از لحظاتى‏تفكر، چيزى به ذهنش نمى‏رسد. لرزه‏خفيفى در تنش مى‏دود. موجى از ياس دردلش جان مى‏گيرد. نگاهش را از راهب كه منتظرپاسخ اوست، برمى‏دارد و به غلامش مى‏گويد:

- برو به عمر بگو بيايد!

چند لحظه مى‏گذرد. عمر از راه مى‏رسد.خليفه نگاه شرم‏آلود و سنگينش را به عمرمى‏دوزد. سپس سؤال مرد مسيحى را از اومى‏پرسد. او نيز بعد از چند لحظه سكوت وتفكر، از ارائه پاسخ صحيح اظهار عجزمى‏كند. راهب هنوز در انتظار پاسخ است.لحظه به لحظه به تعجبش افزوده مى‏شود. ازخودش مى‏پرسد: چگونه ممكن است‏جانشينان رسول خداصلى الله عليه وآله در پاسخ سؤال من‏درمانده شوند؟!

خليفه و اطرافيانش آهسته باهم گفت و گومى‏كنند. اين بار نيز خليفه به غلامش مى‏گويد:

- برو به عثمان هم بگو بيايد!

عثمان نيز حاضر مى‏شود. وقتى سؤال مردمسيحى را از او مى‏پرسند، سرش را به زيرمى‏افكند. چند لحظه با فكر و سكوت عثمان،سپرى مى‏شود. حيرت و نااميدى وجود راهب‏را بيش از قبل فرا مى‏گيرد. در حالى كه‏لبخندى برلبانش نقش بسته است، از جايش‏برمى‏خيزد و راه مى‏افتد. خليفه و يارانش به‏خشم آمده‏اند. خليفه كه آشفته به نظرمى‏رسد، خودش را مقابل راهب مى‏رساند و بالحن تهديدآميزى مى‏گويد:

- اگر پناه و امانت نداده بودم، خونت را به‏زمين مى‏ريختم.

سلمان مجلس را رهاكرده، از مسجد بيرون‏مى‏آيد. چند دقيقه بعد خودش را به حضرت‏على‏عليه السلام مى‏رساند. هنگامى كه مقابل امام‏حاضر مى‏شود، ماجراى مسجد را برايش‏تعريف مى‏كند. امام‏عليه السلام به سمت مسجد راه‏مى‏افتد. حسن و حسين‏عليهما السلام، پدر را همراهى‏مى‏كنند. امام داخل مسجد قدم مى‏گذارد.صداى تكبير مردم فضاى مسجد را دربرمى‏گيرد. مردم به احترام امام از جابرمى‏خيزند. راهب كه متوجه امام شده است،از تكبير و تمجيد مردم به شگفت مى‏آيد.سعى مى‏كند تعجبش را پنهان سازد. قيافه‏امام بيش از اندازه برايش جذاب و دلنشين‏است. امام به گوشه‏اى مى‏نشيند. خليفه‏خطاب به راهب مى‏گويد:

- سؤالهايت را بپرس!

راهب بارديگر به اطرافش نگاه مى‏كند.سپس آب دهانش را قورت داده، مى‏پرسد:

- نام شما چيست؟

- يهودى‏ها به من اليا، نصرانى‏ها به من ايليا،پدرم به من على و مادرم به من حيدر مى‏گويند.

راهب كه از شنيدن نخستين كلام امام‏عليه السلام‏به همه چيز پى‏برده است، ادامه مى‏دهد:

- مقام و منزلتت نزد پيغمبر اسلام‏صلى الله عليه وآله‏چگونه بود؟

- رسول خداصلى الله عليه وآله برادر، پدر همسر وپسرعمويم است.

راهب در حالى كه يقينش ثابت‏شده است،مى‏گويد:

- تو همان كسى هستى كه من دنبالش‏مى‏گشتم. بگو آن سه چيز كه خدا ندارد و ازناحيه او نيست و به آن آگاهى ندارد، چيست؟

- آنچه خدا ندارد، زن و فرزند است. آنچه ازناحيه او نيست، ظلم و ستم است و آنچه از آن‏آگاهى ندارد، شريك در ملك خويش است.

تماشاگران رفتار وحركات راهب را دنبال‏مى‏كنند. راهب با شنيدن پاسخ امام‏عليه السلام ازجايش بر مى‏خيزد. در مقابل نگاه بينندگان،دست‏به گردنبند صليبى‏شكلش مى‏برد. آن رااز گردنش بيرون آورده، به كنارى مى‏اندازد.خودش را به نزديك امام‏عليه السلام مى‏رساند. مقابل‏حضرت زانو مى‏زند. سپس محوتماشاى‏سيماى امام مى‏گردد. عشق به امام‏عليه السلام درجانش ريشه مى‏دواند. آرام و قرارش را از كف‏مى‏دهد. موج عشق به امام‏عليه السلام دلش را قبضه‏مى‏كند. نيم خيز مى‏شود. دست‏هايش راحلقه وار به گردن امام گره مى‏زند. شروع‏مى‏كند به بوسيدن. سر و بين دو چشم‏حضرت را بوسه باران مى‏كند. آن گاه رو به‏جمعيت نهاده، مى‏گويد:

- گواهى مى‏دهم كه معبودى جز خدا نيست‏و محمدصلى الله عليه وآله، رسول خدا و على، خليفه وجانشين رسول خداست; جانشينى كه به‏حق، امين امت است و سرچشمه دين وحكمت و حجت الهى بر شما مردم.

راهب از مردم چشم كنده، بارديگر به‏سيماى امام خيره مى‏شود و مى‏گويد:

- ياعلى! راست گفتى! اسم تو را در تورات‏اليا، در انجيل ايليا، در قرآن على و در كتب‏گذشتگان حيدر خوانده‏ام. اكنون تو را وصى‏رسول خداصلى الله عليه وآله مى‏دانم و يقين دارم كه ولايت‏و حكمرانى از آن توست.

سپس از جايش مى‏جهد و در مقابل‏ديدگان مردم، اموالى را كه با خود آورده است،مقابل امام مى‏نهد. امام‏عليه السلام نيز از جايش‏برمى‏خيزد. نگاه‏هاى مضطرب و سؤال برانگيزمردم، حضرت را دنبال مى‏كنند. امام‏عليه السلام آنچه‏كه از راهب تحويل گرفته است، را بين آن‏ها وساير نيازمندان مدينه تقسيم مى‏كند.

منبع:

هماى رحمت، ص 69، به نقل ازبحارالانوار، ج 10، ص 52 و 53.

/ 1