سيد على نقى ميرحسينىهمهجا در چنگ خورشيد است. زمين و زمان آتشين و پژمرده به نظر مىآيد. در آنگرماگرم روز، كاروان غبارگرفته روميان به شهر«مدينه» نزديك مىشوند. فضا دم كرده وسوزان است. كاروان خسته و افسردههمچنان پيش مىآيد. صداى نفس شترها بهسختى بيرون مىآيد. صداى نفس نفسمسافران با هردم و بازدم سينههايشان، بالا وپايين مىرود. در چهره كاروانيان، رنجسفرطولانى و غبار راه ديده مىشود. تا شهر مدينهراه زيادى باقى نمانده است. نخلهاىگرمازده و مقاوم به كاروانيان رنجور و افسردهاميد بيشتر مىبخشند. لحظه به لحظهبرتعداد باغها و نخلهاى سرفراز اطراف شهرافزوده مىشود. خانههاى كوچك گلى وحصيرى توجه كاروانيان را جلب مىكند.خانهها سوخته و آفتاب زده به نظر مىآيد. صدايىدر فضاى دم كرده و پرحرارت به طنين مىآيد:- آماده... آماده باشيد، اينجا شهر مدينهاست!چشمها به يكديگر گره مىخورند. حسكنجكاوى كه با تحير همراه است، وجودمسافران تازه از راه رسيده را فرا مىگيرد. بههر سو چشم مىدوزند. نگاههاى سؤالبرانگيز و اضطراب آورشان چندين برابرافزايش مىيابد. بيشتر نگاههاى پرسشگرآنها متوجه «راهب» مىشود:- كجا فرود آييم؟- مسجد رسول خداصلى الله عليه وآله.چند دقيقه بعد به مسجد پيامبر خداصلى الله عليه وآلهوارد مىشوند. جمعى از مسلمانان، بهاستقبالشان مىآيند. ذهنهاى پرسشگرآنها نيز به صحنه تاخت و تاز هزاران فكر وخيال رنگارنگ تبديل مىشود:- براى انجام چه كارى آمدهاند؟!برشترهايشان چه باركردهاند؟ گردنبندهايىكه از دو خطى عمودى و افقى متقاطعتشكيل شده است، علامت چيست؟راهب و همراهانش نيز با حسجستجوآميزى مسلمانان را نگاه مىكنند.راهب به دقتسيماى گرمازده مسلمانان رابررسى كرده، مىپرسد:- جانشين پيامبرتان كيست؟- ابوبكر.- دركجا او را ملاقات كنم؟او را كه در گوشه مسجد نشسته است،نشانش مىدهند. راهب خودش را به خليفهمىرساند. با ديدن خليفه از خودش مىپرسد:آيا خليفه و جانشين رسول خداصلى الله عليه وآله ايناست؟ دستى به سرو صورتش مىكشد وبارديگر به خليفه مىنگرد. سپس مىپرسد:- اسمت چيست؟- عتيق و صديق.راهب رويش را برگردانده، با خون سردىمىگويد:- كسى را كه من دنبالش هستم، تونيستى.خليفه كه از رفتار سرد او ناشاد است،مىگويد: - چه كاردارى؟راهب كه به خيل شترها چشم دوختهاست، مىگويد:- با شترى از طلا و نقره آمدهام تا از امين وجانشين پيامبرتان سؤالهايم را بپرسم. اگرجواب درست داد، اطاعتش مىكنم و بارشترم را به او مىبخشم.خليفه كه از شنيدن سخنان راهبخوشحال شده است، مىگويد:- خليفه و جانشين رسول خداصلى الله عليه وآله منم!هرچه مىخواهى بپرس!راهب نگاهش را از سقف و ستونهاىمسجد جمع كرده، به خليفه چشم مىدوزد.سپس حالت متتفكرانهاى به خود گرفته،مىپرسد:- آن سه چيز كه خدا ندارد و از ناحيه اونيست و به آن آگاهى ندارد، چيست؟خليفه به فكر فرو مىرود. بعد از لحظاتىتفكر، چيزى به ذهنش نمىرسد. لرزهخفيفى در تنش مىدود. موجى از ياس دردلش جان مىگيرد. نگاهش را از راهب كه منتظرپاسخ اوست، برمىدارد و به غلامش مىگويد:- برو به عمر بگو بيايد!چند لحظه مىگذرد. عمر از راه مىرسد.خليفه نگاه شرمآلود و سنگينش را به عمرمىدوزد. سپس سؤال مرد مسيحى را از اومىپرسد. او نيز بعد از چند لحظه سكوت وتفكر، از ارائه پاسخ صحيح اظهار عجزمىكند. راهب هنوز در انتظار پاسخ است.لحظه به لحظه به تعجبش افزوده مىشود. ازخودش مىپرسد: چگونه ممكن استجانشينان رسول خداصلى الله عليه وآله در پاسخ سؤال مندرمانده شوند؟!خليفه و اطرافيانش آهسته باهم گفت و گومىكنند. اين بار نيز خليفه به غلامش مىگويد:- برو به عثمان هم بگو بيايد!عثمان نيز حاضر مىشود. وقتى سؤال مردمسيحى را از او مىپرسند، سرش را به زيرمىافكند. چند لحظه با فكر و سكوت عثمان،سپرى مىشود. حيرت و نااميدى وجود راهبرا بيش از قبل فرا مىگيرد. در حالى كهلبخندى برلبانش نقش بسته است، از جايشبرمىخيزد و راه مىافتد. خليفه و يارانش بهخشم آمدهاند. خليفه كه آشفته به نظرمىرسد، خودش را مقابل راهب مىرساند و بالحن تهديدآميزى مىگويد:- اگر پناه و امانت نداده بودم، خونت را بهزمين مىريختم.سلمان مجلس را رهاكرده، از مسجد بيرونمىآيد. چند دقيقه بعد خودش را به حضرتعلىعليه السلام مىرساند. هنگامى كه مقابل امامحاضر مىشود، ماجراى مسجد را برايشتعريف مىكند. امامعليه السلام به سمت مسجد راهمىافتد. حسن و حسينعليهما السلام، پدر را همراهىمىكنند. امام داخل مسجد قدم مىگذارد.صداى تكبير مردم فضاى مسجد را دربرمىگيرد. مردم به احترام امام از جابرمىخيزند. راهب كه متوجه امام شده است،از تكبير و تمجيد مردم به شگفت مىآيد.سعى مىكند تعجبش را پنهان سازد. قيافهامام بيش از اندازه برايش جذاب و دلنشيناست. امام به گوشهاى مىنشيند. خليفهخطاب به راهب مىگويد:- سؤالهايت را بپرس!راهب بارديگر به اطرافش نگاه مىكند.سپس آب دهانش را قورت داده، مىپرسد:- نام شما چيست؟- يهودىها به من اليا، نصرانىها به من ايليا،پدرم به من على و مادرم به من حيدر مىگويند.راهب كه از شنيدن نخستين كلام امامعليه السلامبه همه چيز پىبرده است، ادامه مىدهد:- مقام و منزلتت نزد پيغمبر اسلامصلى الله عليه وآلهچگونه بود؟- رسول خداصلى الله عليه وآله برادر، پدر همسر وپسرعمويم است.راهب در حالى كه يقينش ثابتشده است،مىگويد:- تو همان كسى هستى كه من دنبالشمىگشتم. بگو آن سه چيز كه خدا ندارد و ازناحيه او نيست و به آن آگاهى ندارد، چيست؟- آنچه خدا ندارد، زن و فرزند است. آنچه ازناحيه او نيست، ظلم و ستم است و آنچه از آنآگاهى ندارد، شريك در ملك خويش است.تماشاگران رفتار وحركات راهب را دنبالمىكنند. راهب با شنيدن پاسخ امامعليه السلام ازجايش بر مىخيزد. در مقابل نگاه بينندگان،دستبه گردنبند صليبىشكلش مىبرد. آن رااز گردنش بيرون آورده، به كنارى مىاندازد.خودش را به نزديك امامعليه السلام مىرساند. مقابلحضرت زانو مىزند. سپس محوتماشاىسيماى امام مىگردد. عشق به امامعليه السلام درجانش ريشه مىدواند. آرام و قرارش را از كفمىدهد. موج عشق به امامعليه السلام دلش را قبضهمىكند. نيم خيز مىشود. دستهايش راحلقه وار به گردن امام گره مىزند. شروعمىكند به بوسيدن. سر و بين دو چشمحضرت را بوسه باران مىكند. آن گاه رو بهجمعيت نهاده، مىگويد:- گواهى مىدهم كه معبودى جز خدا نيستو محمدصلى الله عليه وآله، رسول خدا و على، خليفه وجانشين رسول خداست; جانشينى كه بهحق، امين امت است و سرچشمه دين وحكمت و حجت الهى بر شما مردم.راهب از مردم چشم كنده، بارديگر بهسيماى امام خيره مىشود و مىگويد:- ياعلى! راست گفتى! اسم تو را در توراتاليا، در انجيل ايليا، در قرآن على و در كتبگذشتگان حيدر خواندهام. اكنون تو را وصىرسول خداصلى الله عليه وآله مىدانم و يقين دارم كه ولايتو حكمرانى از آن توست.سپس از جايش مىجهد و در مقابلديدگان مردم، اموالى را كه با خود آورده است،مقابل امام مىنهد. امامعليه السلام نيز از جايشبرمىخيزد. نگاههاى مضطرب و سؤال برانگيزمردم، حضرت را دنبال مىكنند. امامعليه السلام آنچهكه از راهب تحويل گرفته است، را بين آنها وساير نيازمندان مدينه تقسيم مىكند.
منبع:
هماى رحمت، ص 69، به نقل ازبحارالانوار، ج 10، ص 52 و 53.