خواجه نصيرالدين طوسى بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله رب العالمين وصلواته على سيدنا محمد و آله الطاهرين.هر كه خواهد ديندار باشد، او را از دو چيز چاره نبود: يكى تولا و ديگرى تبرا.چنانكه فرمودهاند: «الدين هو الحب فى الله والبغض فى الله». يعنى: دين،دوستى است در راه خدا و دشمنى در راه خدا.و چون برادر دينى، نجيبالدين حسن وفقه الله لما يرضيه، از اين ضعيف محمد طوسىالتماس كرد كه در اين باب شرحى بنويسد، و تاكيد فرمود، چاره نديد از آنكهكلمهاى چند از سخن پيشوايان دين و معلمان اهل يقين، خصوصا معلم وقت پادشاهبزرگوار «ناصرالدنيا والدين شهريار ايران عبدالرحيم بن ابىمنصور» اعلى اللهامره، و حرس ظله المبارك! جهت آن برادر دينى ثبت كرد.اكنون گوييم:مردم را دو قوت است كه آن دو قوت در وى از فروع و شاخههاى نفس بهيمى است، وآن شهوت و غضب است. يعنى آرزو و خشم. كه در ديگر جانوران نيز اين دو قوت موجوداست، و بايست و نبايست عبارت ازين دو قوت است.و لكن مردم را نفسى ديگر است، كه ديگر جانوران را نيست، و آن را «نفسناطقه» خوانند، يعنى «نفس گويا» و عقلى است كه آن را به پارسى «خرد»خوانند. و مىبايد كه نفس بهيمى كه آرزو و خشم از قوتهاى آنست، در فرمان نفسگوياى انسانى باشد، و نفس گويا در فرمان عقل، و عقل در فرمان فرمانده حقيقت.كه او را «معلم دين» خوانند، تا حركتبر استقامتبود. و اگر به خلاف اينباشد، حركت منكوس و نگونسار بود، يعنى: خرد در فرمان نفس گويا بود و نفس گويادر فرمان نفس بهيمى، تا بر پى آرزو و خشم شود، و به هاويه يعنى به دوزخ بود.نعوذ بالله منه.پس هر گاه نفس بهيمى در فرمان نفس گويا آيد، آن شهوت و غضب از آنچه بودهاند،لطيفتر شوند. شهوت از شهوتى فراتر آيد و به درجه شوقى برسد و غضب از غضبىفراتر آيد و به درجه اعراض رسد. پس در آن كس كه نفس گوياى او بر نفس بهيمىغالب شود، به جاى شهوت و غضب، شوق و اعراض بود. و چون نفس گويا در فرمان عقلباشد، آن شوق و اعراض لطيفتر و كاملتر شود، به ارادت و كراهتبدل شود. وهمچنين چون عقل در فرمان فرمانده حقيقت آيد، آن ارادت و كراهتبه تولا و تبرابدل شود. و حقيقت تولا روى فراكسى كردن است، و حقيقت تبرا از جز او بيزار شدن.و او آنگاه باشد كه آرزو و خشم او به دوستى مودى و روى فرا او كردن، و دشمنىو از هر چه جز اوستبيزار شدن، مبدل شود.واگرنه چنين باشد، چون نفس گويا تبع نفس بهيمى شود، يا آرزو و خشم دو چيزديگر به آن اضافتشود. از آن باب يكى حب مال و ديگر حب جاه. و چون خرد تبع نفسگويا شود، دو چيز ديگر با آن اضافتشود: يكى حرص و ديگر كبر. و ديگر اخلاق بداز اين اخلاق برخيزد، تا مردم را به جايى رساند كه هيچ خلق بد در وجود نباشد،الا كه درو موجود باشد و آنگاه به هلاكت ابدى انجامد. نعوذ بالله منه.اما آن كس كه حركت او مستقيم بود، اگر نفس بهيمى او فرا شهوت دارد، نفس گوياچون برو غالب بود، آن شهوت را با عفتبدل كند. عفتيعنى، پاك نفسى.و چون او را فرا غضب دارد، نفس گويا آن غضب را با حلم بدل كند. يعنى مداراه وسكون.و چون نفس گويا او را فرا حب مال دارد، عقل آن را با ايثار بدل كند. يعنىديگران را بر خود برگزيدن.و چون نفس گويا او را فرا حب جاه دارد، عقل آن را با عزلت و انقطاع، يعنى ازخلق ببريدن بدل كند.و چون او را فرا حرص دارد، امر آمر آن حرص را با قناعتبدل كند.و چون او را فرا كبر دارد، آمر آن را با تواضع بدل كند.و اين اخلاق ستوده، اصول ديگر اخلاق شوند، تا هر خلق نيك كه در مردم ممكن بوددرو حاصل شود و آنگاه به سعادت ابدى رسد. ان شاء مولانا.و تولا و تبرا را ظاهرى است و باطنى.تولا را ظاهر آن است كه روى فرانيكان كنند و تبرا را ظاهر آنكه از بدان بيزارشوند.و تولا را باطن آنكه روى فرا مرد خدا كنند، يعنى محقق يگانه كه اصل همه نيكىهااوست و تبرا را باطن آنكه از هر چه جز اوستبيزار شوند.و تولا به دو چيز ممكن شود:به معرفت و محبت، چه تا مردم خدا را نشناسند و او را دوست ندارند، روى فرا اونكنند. و معرفت، شناخت است و محبت، دوستى.و تبرا به دو چيز ممكن شود:هجرت و جهاد.هجرت از غير او ببريدن است، و جهاد كوشش كردن. چه تا از غير او نبرند، و بادشمنان او كوشش نكنند، تبرا تمام نشود.و اين چهار چيز كه تولا و تبرا بى آن تمام نيست، يعنى معرفت و محبت، و هجرت وجهاد، هر يكى را ظاهرى و باطنى باشد.ظاهر معرفت آن است كه خدا بشناسد، و باطنش آنكه جز او را نشناسد.و ظاهر محبت آنكه او را دوست دارند، و باطنش آنكه جز او را دوست ندارند.و ظاهر هجرت آنكه از دشمنان او ببرند، و باطنش آنكه از هر چه جز اوستخاصه ازخود و هواى خود ببرند.و ظاهر جهاد آنكه با دشمنان او كوشش كنند و مال و جاه و زن و فرزند در راه اوبذل كنند، و باطنش آنكه شهوت و غضب و حب مال و حب جاه و بايست و نبايست در راهاو نيست گردانند.و چون اين جمله كرده باشند، شرط تولا و تبرا به جاى آورده باشند، بعد از آنكمال ديندارى در رضا و تسليم باشد.و رضا و تسليم بعد از آن حاصل آيد، كه تولا و تبرا يكى شده باشد. و آن چنانبود كه تبرا در تولا مستغرق گردانند. همچنانكه اضافت در حقيقت، و مستاءنف درمفروغ، و شريعت در قيامت.تا تولاى صرف حاصل شود، كه آن تولا و تبرا كه در اول داشت درين تولا و تبراى آخرحاصل باشد.و اين آنگاه ميسر شود كه بايست و نبايست، هر دو يكى شوند، نبايست در بايستمستغرق گردد، و محبت و معرفت هر دو يكى شود، محبت در معرفت مستغرق گردد، مردجز او را نبيند، از كه تبرا كند؟ و جز او را نشناسد و چون چنين باشد، همه حالاتدنيا او را يكسان شود، به هر چه آيد راضى باشد، به هيچ شادى خوشدل نگردد، ازهيچ اندوه دلتنگ نشود، بر هيچ گذشته حسرت نخورد، به هيچ آينده اميد ندارد.و چون چنين باشد، درجه رضا كه در آن درجه خوشنودى باشد، بيافته باشد.يعنى، به آنچه آيد خرسند و راضى باشد و از خداى تعالى خوشنود، و آنگاه ازخداى تعالى نيز اميدوار باشد، كه ازو خوشنود شود.و نشان رضا سه چيز بود:يكى آنكه بدانچه بدو رسد از خير بشاشت ننمايد، و آنچه بدو رسد از شر بداندلتنگ نشود.و ديگر آنكه هر چه او را فرا دارند، فرا ايستد و اعتراض نكند و دلتنگ نشود،اگر به خيرش فرا دارند يا به شر.چون دانند كه فرمان فرمانده حقيقى است در خويشتن تفاوتى نيارد، و به يك طرفميل زيادت از آن نكند كه به طرف ديگر، مثلا اگر گويند: راحتى به كسى رسان، ياگويند: رنجى به كسى رسان، در خود تفاوتى نيابد.و سيم آنكه بر هيچ آفريدهاى از خود اعتراض نيارد و نفرت نكند و نگويد:«فلان نيك است و فلان بد. و فلان خير و فلان شرير». بل اگر چيزى فرازفان اودهند يا فرا دل او، چون از قبل معلم دين باشد، فرا گيرد، و به خردى خود در هيچكار نايستد. پس هر گاه كه اين نشانها در خود بيافتبه درجه رضا رسيده باشد.بماند تسليم. و تسليم باز سپردن باشد و باز سپردن آن است كه هر چه داند كهباو به آن جهان نخواهد آمد. هم درين جهان باز نسپارد، يعنى دل در آن نبندد، وآن را در دستخود عاريتى و مجازى شمرد. مثلا چون چشم و گوش و زبان و دست و پاى،بل كه تن و آرزو و هوا و خشم و بايست و نبايست، و همچنين قوتهاى اندرونى چونوهم و دانش و بينش، اين همه و آنچه توابع اين باشد.چون مال و جاه و حرمت و حشمت و غير آن، تا به جان و زندگانى جمله عاريتىشمرد، چنانكه كسى با امانتى از آن غيرى درمانده باشد و در آرزوى آن بود كه آنامانت ازو باز گيرند، و به آن خوشدل باشد و چنان داند كه بارى از دل اوبرخاست، و از زير اندوهى عظيم بيرون آمد، و از عهده تكليفى فارغ شد.پس هرگاه كه به اين درجه رسيد كه اين جمله به نزديك او ناچيز باشد و دل در آننبندد، به درجه تسليم رسيده باشد.و چون تولا و تبرا و رضا و تسليم حاصل آمد، ايمان حاصل آمده باشد، والا اسممومن بر او واقع نشود. چنانكه فرموده است:«فلا وربك لايومنون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثم لايجدوا فى انفسهم حرجا مماقضيت ويسلموا تسليما.» يعنى: نه به حق خداوند تو كه اين مردم ايماندارنباشند، تا ترا بر خود تحاكم نكنند، در هر اختلاف كه ايشان را مىافتد، يعنى درهر حال گردنده كه فراپيش ايشان مىآيد. پس چنان شوند كه از هر حكم و قضا كه توبريشان كنى در دل خود اندوهى و دلتنگى نيابند، و باز سپارند. آنچه باز سپردنىاست، باز سپردنى تمام.اكنون اينجا مومن را سه شرط نهاده است:يكى تحكيم، يعنى او را بر خود تحاكم كردن و آن تولا است، كه تولا و تبرا هر دودرو جمع باشند.دوم و سيم رضا و تسليم. و چون حال به اين درجه رسد، مرد مومن باشد، بعد از آنبايد كه موقن شود. چه نسبت مومن با دنيا، چون نسبت موقن باشد به آخرت. چنانكهمىفرمايد:«... يومنون بالغيب ... وبالاخره هم يوقنون.» يعنى: ايمان آوردهاند به آنچهاز ايشان غايب است و به آخرت موقن باشند. و ايمان باور داشتن است و ايقان بهيقين شدن. باور داشتن گاه بود كه با ظن بود و يقين با ظن نبود، و ظن حالدنياست و يقين حال آخرت. چنانك در كلام مقدس به چند جاى بيان فرموده است.و يقين آن است كه آخرت را چنان شناخته باشد، كه گويى: به معاينه همى بيند، واين آنگاه بود كه نيستى دنيا و حالات دنيا معاينه بديده باشد. چه هر كه دنيا راهستبيند نظر او معكوس بود لا محاله آخرت را نيستبيند، و چون آخرت را هستبيند، دنيا را نيستبيند.و اين دو لازم يكديگرند. پس مرد يقين آن كس بود كه دنيا و حالات دنيا رانيستبيند، و چندانكه نظر او از دنيا و حالات دنيا بريدهتر باشد، بر حال آخرتيقينش زيادت باشد.و يقين را سه مربته است:يكى را «حق اليقين» خوانند، يعنى:درستى يقين.و ديگرى را «علم اليقين»، يعنى:دانستن يقين.و سيم را «عين اليقين» يعنى: ذات يقين و حقيقتيقين.و حق اليقين درجه مومنانى باشد، كه از دنيا روى فرا آخرت كرده باشند.و علم اليقين درجه مومنانى باشد، كه به كمال آخرت رسيده باشند.و عين اليقين درجه كسانى باشد، كه از آخرت بگذرند و آنها كه از آخرت بگذرند،اهل وحدت باشند، چه فرمودهاند كه: دنيا بر اهل آخرت حرامست، و آخرت بر اهلدنيا حرامست، و دنيا و آخرت بر اهل خدا حرامست.و مرد به درجه وحدت بعد از آن تواند رسيدن كه هستى و نيستى به خود دربازد، ونظرش از اين دو مرتبه بگذرد و تا مادام كه ميان هستى و نيستى متردد بود، يامرد دنيا بود يا مرد آخرت.اگر هستى مجازى و نيستى حقيقى خواهد، مرد دنيا است و آخرت برو حرامست. و اگرهستى حقيقى و نيستى مجازى خواهد، مرد آخرت است و دنيا برو حرامست. و اگر نههستى خواهد و نه نيستى خود، بلكه نه خود خواهد و نه بيخودى خود، و نه اين هردو داند و نه اين هر دو بيند، مرد خدا باشد و دنيا و آخرت هر دو بر وى حرامباشد. يعنى:اگر به دنيا يا به آخرت نظر كند، از كمال آن درجه بيفتد و معكوس شود، چهمادام كه مرد را آخرت و بهشت و ثواب و سعادت بايد، كمال خود خواسته باشد. وكمال خود به سوى خود خواسته باشد، پس خود را خواسته باشد نه خدا را. و چونچنين بود، مرد كثرت بود، نه مرد وحدت.چنانكه فرمودهاند:«هر چه بينى جز خدا، آن بتبود، در هم شكن» پس جز خدا خواستن، بتپرستى بود،و آخرت و بهشت و رضا و جوار خدا، جز خداست و ازين وجه نشايد كه طالب وحدت رابه هيچ ازين التفاتى و ميلى باشد، يا هيچ خود ازين جمله شناسد و داند و بيند،چه هر كه خدا را شناسد، نشانش آن بود كه جز خدا نخواهد، و اين خدا را شناختن،و خدا را خواستن هنوز از كثرت است. چه در وحدت شناسنده و شناخته نباشد. خواستو خواسته نباشد، همه خدا باشد و بس.پس آن كس همه خدا بيند و بس، طالب وحدت باشد، اگر خداى تعالى حجاب هستى ونيستى از پيش برگيرد، به اين مرتبه برسد.و اين مرتبه آنست كه در عبارت هيچ آفريدهاى نيايد و هر چه در عبارت آرند، ازكفر و شركى خالى نبود. پس مرد مجتهد را جهد بايد كرد، در آن هر چه جز خداست ازپيش خود برگيرد، تا به خودى خود، به خودى خود برسد. ان شاء الله تعالى.علقه لنفسه.