مرده گم شده - مرده گم شده نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مرده گم شده - نسخه متنی

سيدعلی نقى ميرحسينى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مرده گم شده

سيدعلى‏نقى ميرحسينى

مجلس گرم بود. خليفه را چون نگينى دربرگرفته بودند. هريك از چيزى سخن‏مى‏گفت. خليفه و ديگر بزرگان مجلس، دم به‏دم سر مى‏جنباندند و با تبسم خاصى برگرماى‏مجلس مى‏افزودند. اين وضع خيلى ادامه‏نيافت. همهمه‏اى كه از بيرون به گوش‏مى‏رسيد; مجلس را دگرگون كرد. جاى‏همهمه را كم كم سروصداى نگران كننده‏اى‏پركرد. سروصدا توجه همه را جلب كرده بود.ديگر سخنى به ميان نمى‏آمد. جمعيت‏بانگاه‏هايشان سخن مى‏گفتند. بيشتر نگاه‏هاسؤال برانگيز و شگفت‏آور بود. در حالى كه‏همه در هاله‏اى از شك و حيرت فرو رفته‏بودند، هيكل جوان نحيف و رنجورى به‏داخل قصر انداخته شد. چند مرد خشمگين واخم كرده پيرامون او را گرفته بودند. جوان،غمگين و سر به زير بود. لايه‏اى از گرد و غبارصورت استخوانى‏اش را پوشانده بود. به‏خودش مى‏انديشيد; به سرنوشت پرمخاطره‏و سردرگمش و شايد هم به كارى كه انجام‏داده بود و باعث‏شده بود تا مردان خشمگين‏او را نزد خليفه بكشانند. خليفه سرتاقدم‏جوان را بررسى كرد. در حالى كه ست‏به‏محاسن بلندش مى‏كشيد، سكوت را شكست:

- جرم اين جوان چيست؟

مردانى كه از خشم و غضب به خودمى‏پيچيدند، زبان به شكايت گشودند:

- مولاى خود را كشته است.

- آقاى خود را كشته است؟!

- بله، جناب خليفه! آقاى خود را كشته‏است.

خليفه كه سعى مى‏كرد اضطراب درونى‏اش‏را پنهان كند، به جوان نگاه كرد و پرسيد:

- راست مى‏گويند؟

جوان چشمان مضطربش را از زمين كند.نگاهش سنگين به نظر مى‏رسيد. به خليفه‏چشم دوخت. او را عصبانى و خشمناك يافت.آرام به سؤالش پاسخ داد:

- بله، جناب خليفه! راست مى‏گويند.

در كلامش نوعى وقار نهفته بود. لحنش‏استوار و حق به جانب بود. پيدا بود كه دردرونش درد جانكاهى پنهان شده است. كسى‏به اين حالت‏هاى جوان توجهى نكرد. شايدباور كرده بودند كه جوان آقاى بى‏گناهش راكشته است. طورى به جوان نگاه مى‏كردند كه‏به جنايتكاران نگاه مى‏كنند.

خليفه كه همه چيز را ثابت‏شده مى‏ديد،برسر مامورانش فرياد برآورد:

- ببريد، ببريد گردنش را بزنيد.

ماموران دور جوان حلقه زدند. هنوز او را ازمجلس بيرون نبرده بودند كه چشمان‏مرطوبش را از زمين برداشت. نگاهش‏هراسناك و ملتمسانه بود. به جمعيت نگاه‏كرد. مثل اين كه مى‏خواست چيزى بگويد.همان طور كه به جمعيت نگاه مى‏كرد،چشمش به چهره متبسم امام على‏عليه السلام افتاد.او در گوشه مجلس نشسته بود. حضرت از نگاه‏جوان همه چيز را فهميده بود. او را به نزدش‏فراخواند. جوان چون كبوترى رهيده از بند،خود را به امام رساند و مقابلش زانو زد. امام بالحن آرام و مهربانى پرسيد:

- مولايت را كشتى؟

- بله، يا على! او را كشتم، ولى...

سخنش قطع شد. چشمانش از شرم به‏زمين دوخته شد. سپس در حالى كه زبانش رابرروى لبهاى خشكيده‏اش مى‏كشيد، ادامه‏داد:

- مى‏خواست‏با من لواط...

بغضى كه راه گلويش را بند آورده بود،تركيد. چند قطره اشك از ديدگانش فروغلطيد. در حالى كه اشكهايش را با پشت‏دستش پاك مى‏كرد، ادامه داد:

- از خودم دفاع كردم، اما او از من دست‏نكشيد كه نكشيد. سرانجام راهى جزكشتنش...

يكى از خويشان مقتول كه با شنيدن‏سخنان جوان تاب و قرارش را از دست داده‏بود، فرياد زد:

- اين جوان دروغ مى‏گويد، مقتول بى‏گناه‏است.

ساير خويشان مقتول نيز يك صدا فريادزدند:

- اين جوان دروغ مى‏گويد، مقتول بى‏گناه‏است، اين جوان گستاخ، نمك مى‏خورد ونمكدان مى‏شكند.

امام چشم از جوان برداشت و به خويشان‏مقتول كه صبرشان را از كف داده بودند، نگاه‏كرد و فرمود:

- مقتول را به خاك سپرديد؟

- بله، ياعلى! همين چند دقيقه قبل دفنش‏كرديم.

- برويد سه روز بعد بياييد تا بين شما و اين‏جوان حكم كنم.

آنگاه صورتش را به سوى‏خليفه برگرداند و فرمود:

- جوان را حبس كنيد و تا سه‏روز ديگر به او كارى نداشته‏باشيد.

خليفه و اطرافيانش كه حسابى‏جاخورده بودند، به يكديگرنگريستند. شك و حيرت‏بى‏حوصله‏شان ساخته بود. باشگفتى از يكديگر مى‏پرسيدند:

- چگونه با جوانى كه آقاى خودرا كشته است، تا سه روز ديگركارى نداشته باشيم؟!

روز سوم كه گذشت، خويشان‏مقتول حاضر شدند. حضرت باديدن آن‏ها فرمود:

- اكنون مرا برسر قبر مقتول‏ببريد.

آنگاه امام با جمعى از مردم كه‏خليفه نيز در بين آن‏ها بود، ازدنبال خويشان مقتول راه افتادند.بعد از چند دقيقه راه‏پيمايى، به‏سر قبرش رسيدند. امام ازخويشان او پرسيد:

- قبر مقتول اينجاست؟

- بله، ياعلى! همين جا او را به‏خاك سپرديم.

- قبر را حفر كنيد.

- چه مى‏گويى ياعلى؟!

- قبر را حفر كنيد تا بين شما واين جوان حكم كنم.

چاره‏اى جز تسليم شدن نبود.شروع كردند به حفر قبر. بعد ازچند دقيقه تلاش، به لحدرسيدند. لحد نيز شكافته شد.هنگامى كه لحد گشوده شد، امام‏دستور داد:

- ميت را بيرون بياوريد.

خويشان كشته به داخل لحدنگاه كردند. يكى از آن‏ها سرش راء;ءاز درون قبر بيرون آورده با تعجب‏گفت:

- نيست!

ديگرى ادامه داد:

- شايد اشتباهى...

آن يكى كه هنوز به داخل لحدنگاه مى‏كرد، ادامه داد:

- نه، اشتباه نيست. همين جابود.

- پس ميت كجا رفته است؟!

- نمى‏دانم، شايد...

هنوز گفت‏وگوها ادامه داشت. ازچهره‏ها ياس و اضطراب مى‏باريد.همه نگاه‏ها متوجه امام شده بود.قبل از اين كه سخنان آن‏هاخاموش شود، صداى گرم امام‏بلند شد:

- الله اكبر! الله اكبر!

و ادامه داد:

- از رسول خداصلى الله عليه وآله شنيدم كه‏فرمود: «هركس از امت من، عمل‏قوم لوط را انجام دهد و بر آن‏عادت بميرد، چون او را در قبرجاى دهند، پس از سه روز، زمين‏او را در خود فرو مى‏برد تا به قوم‏لوط ملحق كرده با آنها محشورنمايد.»

همه حاضران تسليم و خشنودبه نظر مى‏رسيدند. برلبها گل‏لبخند نقش بسته بود. خليفه‏بيش از ديگران خوشحال شده‏بود. حالا فهميده بود كه چرا امام‏على‏عليه السلام، قصاص غلام جوان را تاسه روز به تاخير انداخته است.

منبع:

قضاوتهاى حضرت‏اميرعليه السلام، ص‏65.

/ 1