نام: سيدحسن ميرسيداعزام: حوزه علميه قم، مدرسه فيضيهتاريخ اسارت:17/2/61نام عمليات: مرحله دوم بيتالمقدساردوگاه عراق: الانبار - تكريتشماره اسارت:3737مدت اسارت: 100 ماه (8 سال)كوثر: لطفا از تاريخ و چگونگى اسارت خود بفرماييد.نداى امام امت، حسين زمان در سراسر بلاد اسلامى طنينانداز شد و من كه هر روز ساعت 4 بعدازظهر براى درس از مدرسه فيضيه خارج مىشدم شاهد تشييع از سفر برگشتگانى بودم كه به روى دستان دوستان خود «فرحين بما آتهم الله من فضله ...» بودند.روزها و ساعتها همچنان مىگذشت و من پيوسته در اين تنازع درونى بسر مىبردم و با خود حديث نفس داشتم كه فرداى پس از جنگ دلى پراز حسرت خواهى داشت صرف نظر از آنكه در قيامت در پيشگاه شهيدان خجل خواهى بود. به خود نهيب مىزدم تو را چه شده است. بهشتى را كه خداوند در زير برق شمشيرها قرار داده «الجنة تحت ظلال السيوف» در جلسه درس و منبر و محراب در پى آنى. تا اينكه كاروانى به سرپرستى حضرت آيتالله حسين نورى به سوى جبهه حركت كرد و من چون قبلا دوره آموزش اوليه نظامى را گذرانده بودم بلافاصله براى پيوستن به خيل جنگآوران اسلام اعلام آمادگى نمودم.چند روزى از عمليات (فتحالمبين) نگذشته بود. آن روزها به خاطر پيروزيهاى چشمگير رزمندگان اسلام كه بخش وسيعى از خاك پاك ميهن اسلامىمان را آزاد كرده بودند شور و حال وصفناپذيرى در سطح كشور حاكم بود. همه جا شادى بود و نيايش و شكرگزارى به درگاه ذات اقدس الهى. صفوف بهم فشرده جوانان و نوجوانان و كهنسالان براى ثبتنام كه آن روزها به كيلومتر مىرسيد قرار و آرام را از هر كس كه غيرت دينى و ميهنى داشت مىگرفت و بىاختيار او را بدان سو مىكشاند و من نيز از آن جمله جوانان بودم.با اعزام به منطقه دارخوئين كه تازه از دست صداميان پليد آزاد گرديده بود در ميان رزمندگان اسلام رفته تا به رسالت تبليغ و انجام وظيفه مشغول گردم. به دستور فرماندهان لباس روحانى از تن بدر كرده و لباس مقدس بسيج پوشيده و فقط عمامه را بر سر نهادم و با شركت در عمليات مرحله اول بيتالمقدس در پشت جاده اهواز - خونينشهر مستقر شديم و در مرحله دوم عمليات شب13 رجب سال 61 همراه با نمنم باران و زمزمه دعا و مناجات ياران با آنان وداع كرده و به سوى هدف تا صبح پيش رفتيم. از ساعت 8 صبح تا 2 بعدازظهر با دشمن درگير بوده و تعداد زيادى از دوستان شهيد و مجروح گرديدند و من نيز مجروح در آن دشتسوزان به انتظار فرج به گوشهاى افتادم. ساعتحدود3 بعدازظهر بود كه ناگهان صداى الله اكبر توجهم را جلب كرد. با شنيدن صداى الله اكبر جان تازهاى به خود گرفته به صورت نيمخير از جاى برخاستم و بىاختيار فرياد زدم نيروى كمكى آمده. با كمال ناباورى و تعجب متوجه شدم كه گويندگان تكبير عراقىهايند كه بدين حيله منطقه را پاكسازى مىنمايند. آنان اسراى مجروح افتاده در ميدان را به قسمتى و شهيدان اين گلهاى پرپر بوستان خمينى را در گودالى روى هم مىريزند. من كه برگه ماموريت از حوزه علميه را همراه داشتم بلافاصله روى زمين غلطيده تا آن را از بين ببرم. طولى نكشيد كه عراقىها بالاى سرم آمده و گفتند: قم (بلند شو) گفتم مجروحم آنان ابتدا مرا سوار كرده و به سوى خاك عراق حركت كردند. به تپهاى رسيديم مقدارى ايستادند. در آن لحظه نگاهم بهت زده به شهيدانى كه در خطه شلمچه آرام خفته بودند افتاد كه گويا از آنچه كه بر سر ما خواهد آمد خبر مىدادند و اينكه «و ان الله لا يضيع اجر المؤمنين» و من با دلى پر از حسرت و اندوه و نگاهى عميق در عين حال مايوسانه به خاك ميهن با آنان خداحافظى كرده و براى 8 سال اسارت خود را آماده نمودم.س: تلخترين خاطره خود را بيان كنيد؟ج: مىتوان به جد ادعا كرد كه حادثهاى تلخ در اسارت وجود نداشته و با الهام از كلام قافلهسالار اسراى كربلا زينب كبرى(س) كه اين قافله نيز در امتداد همان برزيگران دشتخونند كه فرمود: «ما رايت الا جميلا» آنچه كه پيش آمده همهاش زيبا و دلپذير و در نهايتخير بوده است.از آنجا كه حوادث به ظاهر تلخ در جهت نزديكتر كردن دلهاى اسرا به يكديگر و ايجاد فضاى معنوى و ملكوتى بر اثر توسل به ائمه اطهار و نيايش به درگاه ايزد منان سهم بسزايى داشت كه سبب مىشد انسان به طور كامل از همه جا و همه كس مايوس گشته و تنها و تنها چنگ به عروةالوثقاى حق زند لذا بسيار زيبا و شيرين بود. و به قول مولوى:در حقيقت هر عدو داروى توست كيمياى نافع و دلجوى توست در حقيقت دوستانت دشمنند كز حضورت دور و مشغولت كنند هستحيوانى كه نامش اصغر است كو بضرب چوب زفت لمتر است نفس مؤمن اصغرى آمد يقين كو بضرب چوب زفت است و كمينحال براى آنكه چهره آن طرف قصه شناسانده شود و از پستىهاى ديوصفتان گفته باشيم تا ملتبدانند با چه از خدا بىخبرانى جنگيدهاند و در صفحات تاريخ ضبط گردد. به واقعهاى از آنچه كه بر ما رفته است اشارهاى گذرا داريم.مدتى بود كه جو رعب و وحشت ناشى از فشار روحى و روانى دشمن بر سراسر اردوگاه سايه افكنده و جو آرام را از كبوتران شكستهبال گرفته بود به طورى كه حتى دو نفر اگر با هم صحبت مىكردند مورد بازجويى قرار مىگرفتند. اضطراب و دلهره ناشى از ضرب و شتمهاى نابهنگام و بىمورد همه را سخت آزار مىداد و كلافه كرده بود به حدى كه دشمن تصور مىكرد در اين شرايط اسرا حاضرند تن به هر نوع خواستهاى براى رهايى از اين وضعيتبدهند و آنها را همانند مهرهاى بىاراده به هر سمت و سويى كه مىخواهند بچرخانند لذا روى خيال خام خويش در صدد اجراى نقشه از پيش طراحى شده برآمدند.ساعت 5/10 صبح بود. اسرا هر كدام سر در گريبان كار انفرادى خويش بودند ناگهان سوت گوشخراش به صدا درآمد و همه را به وسط اردوگاه فرا خواندند. همه مىدانستند كه اينگونه سوتها خبر از حادثهاى تازه دارد. همزمان سروان هادى رئيس سياسى - عقيدتى اردوگاه الانبار با تعدادى چماقدار وارد شد. هر كس كه در هر كجا قرار دارد بايد سرپا بايستد به صورت خبردار تا او اجازه استراحت دهد. به هر حال ميز و صندلى را حاضر و سروان هادى با يك بغل پرونده پشت ميز سخنرانى قرار گرفت. و او كلام خود را با گفتارى از امام على(ع) بدينسان شروع كرد. قال على كرم الله وجهه: «خير الكلام ما قل و دل» و بدين مضمون ادامه داد: من دلم به حال شما مىسوزد، شما بايد الان پشت ميزهاى مدرسه باشيد، تشكيل خانواده داده در كنار زن و فرزندان خويش زندگى كنيد. شما الآن مهمان ما هستيد و رئيسجمهور ما دستور داده كه ما از شما پذيرايى كنيم و ... در نهايتسخن را بدين جا كشاند و گفت: همه بدبختىهاى شما زير سر خمينى است كه شما را به كورههاى جنگ فرستاده و به اين روز سياه نشانده. با ذكر نام مبارك حضرت امام(قدس سره) يكباره فرياد صلوات فضاى پراختناق اردوگاه را درنورديد و محيطهاى اطراف را عطرآگين ساخت و جان تازهاى به عاشقان روحالله بخشيد و صداميان را دچار سراسيمگى و آشفتگى ساخت.سروان تجاهل كرده و گفت من كه نام پيامبر را نبردم چرا صلوات فرستاديد. مترجم گفتشما نام رهبرشان را به زبان آورديد. با شنيدن اين سخن دود از كله پوكش برخاست چهره به ظاهر مهربانانهاش را درهم كشيد و با سخنان تند و توهينآميز آنچه كه خود و اربابانش بدان سزاوار بود نثار بچهها كرد و گفت: «من آمده بودم كه شما را از اين فشارها و سختگيريها نجات بدهم و فضاى آرام به وجود آورم تا شما راحتباشيد اما معلوم مىشود كه شما لياقت نداريد. پروندهاش را جمع كرد و براى هميشه از اردوگاه خارج شد.»اما بعد طولى نكشيد كه دوباره صداى وحشتناك سوت به گوشمان خورد و همگى به داخل اتاقها فراخوانده شدند نگهبانان با عجله دربها را بسته و با خشم و غضب فوقالعاده منتظر فرمان بودند. هنوز ظهر نشده بود كه درب اتاق 14 باز شد 5 نفر از 50 نفر داخل اتاق به بيرون فراخوانده شدند از جمله كسانى كه نامشان برده شد من بودم كه به عنوان سردمداران حركتشورشى و رهبران مؤثر در افكار عمومى اسرا مىشناختند. نخست ما را داخل زبالهدان بزرگى كه كنار ارودگاه بود و پر از انواع نجاسات و كثافت قرار داده و درب آن را بستند. انبوهى از پشهها و مگسها به جانمان افتادند كه لحظات سخت و طاقتفرسايى را پشتسر گذرانديم. بعد از اين پذيرايى مقدماتى كه ساعتحدودا نيم بعد از ظهر را نشان مىداد ما را به قسمت محل شكنجه هدايت كردند شكنجهگاه داخل حمام و توالتهاى مخصوص افسران اسير ايرانى بود. به ما دستور نظافت و شستشوى آن قسمت را دادند و ما خوشحال از اينكه اينها به همين مقدار جريمه اكتفا كرده و پس از اين دست از سرمان برخواهند داشت غافل از اينكه اين هنوز ابتداى قصهاست.ما را داخل حمام زندانى كردند. هوا بسيار گرم بود، عقربههاى ساعتبه كندى پيش مىرفت، نگرانى و اضطراب از سرنوشت نامعلوم فضاى تنگ را تنگتر ساخته بود، فشار گرسنگى و تشنگى نيز شرايط را هر لحظه سختتر مىكرد كه ناگهان متوجه شديم كه عدهاى تازهنفس از سربازان عراقى را بدانجا آوردهاند. گروه ويژه پذيرايى كه براى آنان نيز نوعى تشويقى و تفريح بود به جان بىرمق اسراى كتبسته افتادند، با هر سيلى كه بر رخ گرد و غبار گرفته آنان مىنواختند قهقهههاى مستانه سرداده و جنگ روانى خويش را تشديد مىنمودند و با آوردن تعدادى ديگر از ساير اتاقها 18 نفر شديم كه فضاى تنگ را تنگتر كرده و گرماى هوا را شديدتر. با پاهاى برهنه و بدنهاى كتكخورده منتظر حادثهاى جديد بوديم كه ناگهان يسين (ياسين) كه به عمروعاص اردوگاه معروف بود با دو شيشه مهتابى وارد حمام شد و آنها را پرتاب كرد به سقف حمام، در نتيجه شيشهها خرد گشته و زير دست و پاى برهنه بچهها قرار گرفت و از آن طرف نيز سربازانى كه از بيرون آورده بودند در ضرب و شتم مسابقه گذاشته و هر كس اسيرى را زير ضربات مشت و لگد خويش گرفتبا اين وجود هنوز عطش آنان فروكش نكرده بعد از طى اين مراحل چوب و فلك رسيد، تا عقدههاى بجا مانده از صحنه عمليات و پيروزى رزمندگان در جبههها را خالى نمايند. لذا بچهها مىبايست از روى شيشههاى خرد شده مىگذشتند و به دار فلك بسته مىشدند.حال تصور فرماييد در چنين شرايطى چه چيزى مىتواند به انسان آرامش بخشد و قلب مضطرب را مطمئن سازد تا بجايى رسد كه نه تنها از اين همه وحشيگرى و نامردى ترسى به خود راه ندهد بلكه صبورانهتر از گذشته خود را سپر ديگر دوستان قرار داده و صحنههاى به يادماندنى و جاويد بيافريند. به جرات مىتوان گفت كه تنها داروى آرامبخش ما همان ذكر، دعا و توسل به ائمه معصومين (صلوات الله عليهم اجمعين) بود و اين را به عينه ديديم و عملا تجربه كرديم و يا به تعبير ديگر لذت آن را چشيديم هر چند كه قلم و كاغذ نمىتواند بيانگر چنين صحنههاى شيرين و ماندنى باشد. از اينرو با همه وجود بچهها عزم خود را جزم كرده تا اين گوهر گرانبها را با هيچ چيز ديگر عوض ننمايند ولو اينكه بيگانگان از اين فرهنگ را خوش نيايد كه «اللهم اجعل عواقب امورنا خيرا» به هر حال با بسته شدن به چوب و فلك پاهاى غرقه به خون اسيران در بند و فرود آمدن ضربات سنگين كابل از بالا و سوزانيدن كمر و اطراف آن از پايين صداى استغاثه مظلومان بىپناه و خندههاى مستانه بىخبران از خدا با داد و فرياد رعببرانگيز نامردمان مست لايعقل درهم پيچيد و آسمان را در مقابل چشمان كمفروغ اسراى بىجان تيره و تار نمود و آنان براى اينكه فرياد و نالههاى اسرا فراتر نرود حولهاى را در دهان آنان گذاشته و بدين طريق صداها را خفه مىكردند. و در پايان همه 18 نفر را روى هم گذاشته و لاشههاى غرقه به خون آنان را بىرحمانه، با سطل آب روى آن ريختند سپس به زندان انتقالدادند.س: خاطرهاى شيرين بيان بفرماييد.ج: از جمله خاطرات شيرين دوران پرمرارت اسارت سفر زيارتى به حرم باصفاى سرور شهيدان آقا اباعبدالله الحسين(ع) و نجف اشرف بود كه اين خاطره نه از آن جهتشيرين است كه بعد از6 سال چشمان ما به دنياى خارج از چهار ديوارى قفس افتاد، بلكه از آن جهتحائز اهميتبود كه احساس مىكرديم آقا اباعبدالله الحسين(ع) اسارتمان را امضاء كرده و ما را به سوى خويش فرا خوانده است. احساس قبولى امتحانات اسارت با مهر تاييد امام حسين(ع) نقطه عطفى در تاريخ اسارتمان بود. روى اين جهت دوست داشتيم شش سال ديگر به همان منوال در كنج قفس باشيم تا شش دقيقه پروانه حرمش و كبوتر بامش باشيم. با توجه به اينكه اين اسرا دومين گروه از اسراى اسلام و محبين اهل بيت(ع) بعد از زينب كبرى و بچههاى ابىعبدالله الحسين(ع) بودند كه در حال اسيرى به زيارت آن امام شهيد مىرفتند كه لحظه به لحظه آن يادآور خاطره ورود اسراى كربلا به آن ديار پربلا بود. خصوصا به گونهاى كه ما را وارد حرم مطهر نمودند، اولا حرم را خالى كردند تا ما با مردم تماس نداشته باشيم و ثانيا همراه هر اسير دو سرباز عراقى يكى جانب راست و ديگرى جانب چپ و يك ساواكى از اطراف وجود داشت كه تمام حركات را زير نظر داشتند. بنابراين مظلومانهترين زيارت از سيد مظلومان همراه با اشك و آه در فضايى آكنده از معنويات انجام گرفت. گويى همه انبياء به استقبال آمده بودند و احساس مىكرديم كه زينب كبرى با ما حرف مىزند و مىفرمايد: فرزندانم نگران نباشيد. اگر هيچ كس نتواند آنچه بر شما مىگذرد بفهمد و درك كند من به خوبى مىدانم و شما زير نظر عنايت ما هستيد.اين سفر نيز از اين منظر حائز اهميتبود كه صداميان مىخواستند از آن بهره تبليغاتى بگيرند كه با مقاومتبچهها حتى از چسباندن عكس صدام جلوى ماشينهاى حامل اسرا موفق نشدند چه رسد به فيلمبردارى و مصاحبه عليه نظام مقدس جمهورى اسلامى. و اين نكته نيز جالب و شنيدنى است كه وقتى سرگرد رحيم فرمانده اردوگاه تكريت اعلان كرد ساعت3 بامداد به سوى كربلا حركت مىكنيم شور و حال وصفناپذيرى در بچهها به وجود آمد و لبخند رضايتبر لبان آنها نقش بست. در همان حال يكى از بچهها به نام حسين گفت: در اين صورت نماز صبح را كجا مىخوانيم و چگونه؟ اين سؤال كه گويا پتكى بر سر رحيم فرود آمده بود و چنين سؤالى را انتظار نداشتسخت آشفته شد و با عصبانيت تمام فرياد زد كه شما لياقت نداريد و شما انسان نيستيد، ما به شما خدمت مىكنيم ولى شما قدر ما را نمىدانيد. با مقدارى ناسزاگويى كمى راحتشد و دوباره عذرخواهى كرد و گفت در بين راه ماشينها را نگه خواهيم داشت تا شما نماز بخوانيد. با اين بيان مىخواهم بگويم اسرا در هيچ شرايطى حاضر نبودند از دين و ايمان و نمازشان كوتاه بيايند ولو به قيمت از دست دادن كربلا باشد.