مرتضى عبدالوهابىسلطان محمد مغازه كوچكى نزديك دروازده عيدگاه قندهار داشت. از چند روز پيش به اين طرف يك مشترى هم براى دوختن يا تعمير لباس به مغازهاش نيامده بود. روزهاى كسالتبارى را مىگذراند. آن روز هم مثل بقيه روزها بود. از مغازه بيرون آمد. گوشه ديوار نشست و تنش را به حرارت ملايم آفتاب سپرد. سال نو نزديك بود. مردم شهر در رفت و آمد و تدارك شب عيد بودند. دوباره به ياد بچههايش افتاد كه منتظر او بودند. برعكس سالهاى پيش كه دم عيدى مشترىهايش زيادتر مىشدند امسال اصلا يك مشترى هم نداشت. نزديك غروب خسته و كوفته در مغازهاش را قفل كرد و بىهدف در كوچه پسكوچههاى شهر پرسه زد. رويش نمىشد به خانه برود. صداى شادى و خنده از خانهها به گوش مىرسيد. پاسى از شب گذشته به خانه رفت. زنش با نگرانى پيشدويد.- سلام چرا دير كردى؟ پولى دستت اومد؟- سلام شرمندهام دريغ از يه مشترى!سلطان محمد گوشه ايوان نشست. زن با تعجب پرسيد:- چرا اينجا نشستى؟ بريم تو اتاق- نمىآم خجالت مىكشم- بيا تو بچهها خوابيدن- تقصير منه- تو چه تقصيرى دارى. امسال كارمون گره خورده. پاشو اينطورى زانوى غم بغل نگير خوب نيست.- نمىآم اصرار نكنزن ديگر چيزى نگفت و به اتاق برگشت. بغض سلطان محمد تركيد. دانههاى اشك روى گونههاى چروكيدهاش لغزيد و فرو چكيد. نگاهش را به آسمان پرستاره قندهار دوخت و آرام زير لب زمزمه كرد:- يا على تو شاه مردانى. دست و دل باز روزگارى. گرفتاريهاى منو مىبينى؟ساعتى بعد به خواب رفت. زن از اتاق بيرون آمد. با ديدن شوهرش رفت و لحظهاى بعد با يك روانداز برگشت. آن را روى سلطان محمد كشيد و دوباره به اتاقبرگشت. نسيم خنكى مىوزيد. سكوت همه جا را فرا گرفته بود.سلطان محمد از دروازده عيدگاه قندهار بيرون رفت و از شهر دور شد. ناگهان چشمش به قلعهاى افتاد. قلعهاى با ديوارهاى بلند و برج و باروهاى فراوان. نزديك رفت. جنس قلعه از طلا و نقره بود. قلعه در بسيار بزرگى داشت. چند نفر نگهبان بيرون در ايستاده بودند. سلطان محمد خودش را به كنار نگهبانان رساند و از يكى از آنها پرسيد:- اين قلعه از آن كيست؟- حضرت اميرالمؤمنين على(ع)- اجازه مىدهيد وارد شوم؟- نه فعلا حضرت رسول(ص) تشريف دارند. صبر كن.كمى بعد نگهبانان در قلعه را باز كردند و به سلطان محمد اشاره كردند- برو داخل!سلطان محمد وارد قلعه شد. داخل قلعه پر از درختهاى سر به فلك كشيده بود. سلطان محمد با خودش فكر كرد بهتر است اول خدمتحضرت پيامبر برسم و از ايشان سفارشى بگيرم.نزد پيامبر رفت. زانوى ادب بر زمين زد. سلام كرد و گفت:- يا رسول الله گرفتار و دست تنگم. عيد نوروز نزديك است و پولى ندارم تا براى زن و بچهام لباس بخرم. در خرجى خانه ماندهام.- خدمت آقايت اباالحسن برو- يا رسول الله حوالهاى به من مرحمت فرماييد!پيامبر اسلام حوالهاى برداشت روى آن چيزى نوشت و بعد به دستسلطان محمد داد. آنگاه به دو نفر كه آنجا ايستاده بودند اشاره كرد.- او را به نزد على ببريد.آنها به نزديك ساختمان ديگرى نزد حضرت على(ع) رفتند.حضرت على با ديدن سلطان محمد پرسيد:- سلطان محمد كجا بودى؟- از پريشانى روزگار به شما پناه آوردهام و حواله از رسول خدا دارم.حضرت على حواله را گرفت و خواند. نگاه تندى به سلطان محمد انداخت. بازوى او را گرفت و نزديك ديوار قلعه برد. با دستبه ديوار اشاره كرد. ديوار شكافته شد. دالانى تاريك و طولانى نمايان شد. سلطان محمد از ترس به خود مىلرزيد. موهاى بدنش سيخ شده بود. عرق سردى روى پيشانيش نشسته بود. حضرت على دوباره با دست اشاره كرد. همه جا روشن شد. سلطان محمد در بزرگى را مقابل خود ديد. بوى گند و تعفن فضا را پر كرد. حضرت على نگاهش را به سلطان محمد دوخت و به در اشاره كرد- داخل شو و هر چه مىخواهى بردارسلطان محمد با قدمهاى لرزان به سمت در رفت. آهسته آن را فشار داد. در با صداى ناله خفيفى باز شد. سلطان محمد داخل اتاق را نگاه كرد. پشت در خرابهاى بود پر از لاشه مردار. آنجا پر از كركس بود. كركسهاى بزرگ با گردنهاى برافراشته و منقارهاى قوى. كركسها با چنگالهاى قدرتمندشان در حال دريدن لاشه مردارها و خوردن آن بودند. سلطان محمد جرات نكرد وارد اتاق شود. سر برگرداند. حضرت على با تندى فرمود:- زود باش بردارسلطان خم شد. دست لرزانش را دراز كرد و اولين چيزى كه به دستش آمد گرفت. با ترس در اتاق را بست. نگاهى به دستش انداخت. پاى قورباغه مردهاى در دست داشت. در اين وقت صداى مولا را شنيد:- برداشتى؟- بله- بيا برويمدر بازگشت دالان روشن بود. وسط دالان دو ديگ پر آب روى اجاق خاموش مانده بود. حضرت امير فرمود:- سلطان محمد چيزى كه در دست دارى در آب بزن و بيرون بياور.سلطان محمد پاى قورباغه را در آب زد و چون بيرون آورد با شگفتى ديد به طلا تبديل شده.حضرت على(ع) با لحنى آرام فرمود:- سلطان محمد محبت مرا مىخواهى يا اين تكه طلا را؟- محبتشما را مولاجان!- پس اين را ببر همانجا كه آوردهاى بيانداز- چشم آقاسلطان محمد برگشت. خودش را به در بزرگ رساند. لاى آن را باز كرد و تكه طلا را داخل خرابه پرت كرد. ناگهان از خواب پريد. بوى خوشى به مشامش رسيد. روانداز را كنارى زد و نشست. نزديك صبح بود. در همين موقع صداى اذان در فضاى شهر قندهار پيچيد. سلطان محمد برخاست و آماده وضو گرفتن شد. شور و شوق عجيبى داشت. در حال وضو گرفتن گريه مىكرد. گريهاى از سر خوشحالى. خوشحالى از اينكه عشق و محبت مولايش را بر مال دنيا ترجيح داده بود.منبع: داستانهاى شگفت، شهيد محراب آيتالله دستغيب(ره)، ص 208 و209.