تويوتا با سرعتى حدود چهل كيلومتر در دستاندازهاى جاده خاكى فكه پيش مىرود. انفجار پى در پى توپ در امتداد جاده باعث انحراف تويوتا از مسير خود مىشود. محمد از ماشين بيرون مىپرد و روى زمين دراز مىكشد. محسن در حالى كه بازويش را با دست ديگر گرفته استخود را روى زمين مىاندازد. خون روى بازويش دلمه بسته و كم كم سوزش تركش خودى نشان مىدهد. محمد، محسن را براى مداوا به پست امداد مىرساند و بعد از پانسمان او را تا سنگرش همراهى مىكند. محسن كه نمىخواهد به خاطر جراحتش از انجام وظيفه عقب بيفتد از تويوتا پياده نمىشود. محمد دستى به شانه نحيف محسن مىزند و مىگويد: «ببين آقا محسن! يه سرباز هميشه حرف مافوقش رو گوش مىكنه پس هر چى بهت مىگم گوش كن.»محسن ناخواسته تسليم مىشود و با يك چشم گفتن به سنگرش پناه مىبرد.محمد به پشت تويوتا مىرود. نگاهى به مهمات مىكند و بعد سوار مىشود. چفيهاش را از دور گردنش باز، و پيشانىاش را خشك مىكند. چيزى نمىگذرد كه از دور چند نيروى گشتى دشمن را مىبند، تازه يادش مىآيد كه در راههاى مواصلاتى رزمندگان تعدادى از نيروهاى دشمن نفوذ كردهاند. وقتى خود را در محاصره آنها مىبيند ماشين را در بين تپهها رها مىكند و سينهخيز به طرف بالاى يكى از تپههاى زنجيرهاى «ابوقريب» مىرود و مدتى در چاله انفجار توپى پنهان مىشود. وقتى هيچ راهى براى حركتبه سوى نيروهاى خودى پيدا نمىكند نگاهى به ساعتش مىاندازد و مىگويد: «ساعت دوازدس، نه دوازده و ده دقيقه. اصلا چه فرقى مىكنه، الان سه ساعته اينجا گرفتار شدم.» سرش را از چاله بالا مىآورد. براى لحظهاى درد شلاق اسارت را از عمق جان حس مىكند. دوباره نگاهى به پايين تپه مىاندازد و مىشمارد.- يك، دو، سه، ... نه، ده. مگه خدا خودش كمك كنه. نيروهاى عراقى پايين تپه لم مىدهند. شوقى موقت در نگاهش مىدود. هنوز شيرينى شوق را نچشيده كه سه نفر از بعثيها در حالى كه صداى قهقهشان گوش محمد را آزار مىدهد به طرف بالاى تپه مىآيند. محمد به وضوح تاپ تاپ قلبش را مىشنود. چشمان پر از اميدش را مىبندد و آيه «و جعلنا من بين ايديهم ...» را مىخواند. چون بارها و بارها بچهها براى كور شدن چشم دشمن خوانده بودند و براى محمد عادت شده بود.حدود بيست قدم بيشتر نمانده كه بعثيها راهشان را كج مىكنند. محمد از سمت ديگر تپه به صورت سينهخيز از محل دور مىشود. وقتى به پايين تپه مىرسد، يكى از نيروهاى دشمن را مىبيند. انگار هرگز چشمانش با خواب آشنا نبوده و تازه اين فرصت را به دست آورده است. به آرامى از كنارش رد مىشود و امتداد تپه ديگرى را در پيش مىگيرد.صداى قف! قف! نگاه محمد را تا پايين تپه مىكشاند. يكى از نيروهاى عراقى با «آر.پى.چى» او را نشانه گرفته و تهديد مىكند اما محمد موضوع را جدى نگرفته و با تمام نيرو شروع به دويدن مىكند. پايين تپه ديگرى لابهلاى بوتهها به زمين ميخكوب مىشود. وقتى از رد گم كردن خود، خيالش راحت مىشود نفس عميقى مىكشد و چند دقيقهاى چشمانش را به آرامش دعوت مىكند. لباس سبز رنگش به كرم مىزند. چند تكان به خود مىدهد و در مسير تپه ديگر بالا مىرود. نگاهى به اطراف مىاندازد. باورش نمىشود. آرام مىگويد: «تويوتام! خودشه.»در پوستش نمىگنجد. خود را به ماشين مىرساند. دستى به شيشهاش مىكشد و مىگويد: «پياده كه نمىتونم خودمو از اين محاصره بكشم بيرون. پناه بر خدا. هر چى ميخواد بشه، بشه.»افكارش در دستاندازهاى جاده خاكى پرسه مىزند. صداى جيپ عراقى او را به خود مىآورد. خيلى سريع آفتابگير ماشين را پايين مىكشد. نگرانى در چشمانش موج مىزند. بوق ماشين را به صدا درمىآورد و دستش را تكان مىدهد. دو سرنشين جيپ دستهايشان را براى محمد تكان مىدهند و بعد از فشار دادن بوق، از كنار تويوتا رد شده و در ميان گرد و خاك جاده گم مىشوند. استقرار نيروهاى بعثى در مسير جاده و خرابى ماشين نگرانى محمد را چند برابر كرده است. تصميم مىگيرد با سرعت از كنار آنها رد شوند; اما خيلى زود نظرش عوض مىشود.همانطور كه دور و برش را مىپايد با خود مىگويد: «بهتره سرعتم زياد نباشه ممكنه بهم مشكوك بشن و گرفتارشون بشم. تازه بيشتر از چهل كيلومتر هم بنزين نمىرسونه. اگه ماشين از كار بيفته اونم جلو پاى عراقيها فاتحم خوندس.»سعى مىكند به خود مسلط باشد. مرتب آيه «و جعلنا ...» را تكرار مىكند. حالا ديگر حس مىكند هالهاى از نور به دورش ديوار كشيده و مانع از ديد نيروهاى بعثى مىشود. با اطمينان بيشترى به راهش ادامه مىدهد.آفتاب بعدازظهر از لاى تپهها سرك مىكشد و چشمان خسته محمد را آزار مىدهد. نگاهش را از اشعه طلايى خورشيد مىدزدد و به انتهاى جاده چشم مى دوزد.از دور نيروهاى خودى را مىبيند. برق شادى در چشمانش مىدرخشد. لبخندى ملكوتى بر لبانش نقش مىبندد و خدا را شكر مىكند كه محسن را با آن حال به همراه نداشته و گرنه بايد به آسانى اسارت مىپذيرفت.