ياد آن روزها بخير - یاد آن روزها بخیر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

یاد آن روزها بخیر - نسخه متنی

مهرى حسینى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ياد آن روزها بخير

مهرى حسينى

قصه‏هاى جنگ

تويوتا با سرعتى حدود چهل كيلومتر در دست‏اندازهاى جاده خاكى فكه پيش مى‏رود. انفجار پى در پى توپ در امتداد جاده باعث انحراف تويوتا از مسير خود مى‏شود. محمد از ماشين بيرون مى‏پرد و روى زمين دراز مى‏كشد. محسن در حالى كه بازويش را با دست ديگر گرفته است‏خود را روى زمين مى‏اندازد. خون روى بازويش دلمه بسته و كم كم سوزش تركش خودى نشان مى‏دهد. محمد، محسن را براى مداوا به پست امداد مى‏رساند و بعد از پانسمان او را تا سنگرش همراهى مى‏كند. محسن كه نمى‏خواهد به خاطر جراحتش از انجام وظيفه عقب بيفتد از تويوتا پياده نمى‏شود. محمد دستى به شانه نحيف محسن مى‏زند و مى‏گويد: «ببين آقا محسن! يه سرباز هميشه حرف مافوقش رو گوش مى‏كنه پس هر چى بهت مى‏گم گوش كن.»

محسن ناخواسته تسليم مى‏شود و با يك چشم گفتن به سنگرش پناه مى‏برد.

محمد به پشت تويوتا مى‏رود. نگاهى به مهمات مى‏كند و بعد سوار مى‏شود. چفيه‏اش را از دور گردنش باز، و پيشانى‏اش را خشك مى‏كند. چيزى نمى‏گذرد كه از دور چند نيروى گشتى دشمن را مى‏بند، تازه يادش مى‏آيد كه در راههاى مواصلاتى رزمندگان تعدادى از نيروهاى دشمن نفوذ كرده‏اند. وقتى خود را در محاصره آنها مى‏بيند ماشين را در بين تپه‏ها رها مى‏كند و سينه‏خيز به طرف بالاى يكى از تپه‏هاى زنجيره‏اى «ابوقريب‏» مى‏رود و مدتى در چاله انفجار توپى پنهان مى‏شود. وقتى هيچ راهى براى حركت‏به سوى نيروهاى خودى پيدا نمى‏كند نگاهى به ساعتش مى‏اندازد و مى‏گويد: «ساعت دوازدس، نه دوازده و ده دقيقه. اصلا چه فرقى مى‏كنه، الان سه ساعته اينجا گرفتار شدم.» سرش را از چاله بالا مى‏آورد. براى لحظه‏اى درد شلاق اسارت را از عمق جان حس مى‏كند. دوباره نگاهى به پايين تپه مى‏اندازد و مى‏شمارد.

- يك، دو، سه، ... نه، ده. مگه خدا خودش كمك كنه. نيروهاى عراقى پايين تپه لم مى‏دهند. شوقى موقت در نگاهش مى‏دود. هنوز شيرينى شوق را نچشيده كه سه نفر از بعثيها در حالى كه صداى قهقه‏شان گوش محمد را آزار مى‏دهد به طرف بالاى تپه مى‏آيند. محمد به وضوح تاپ تاپ قلبش را مى‏شنود. چشمان پر از اميدش را مى‏بندد و آيه «و جعلنا من بين ايديهم ...» را مى‏خواند. چون بارها و بارها بچه‏ها براى كور شدن چشم دشمن خوانده بودند و براى محمد عادت شده بود.

حدود بيست قدم بيشتر نمانده كه بعثيها راهشان را كج مى‏كنند. محمد از سمت ديگر تپه به صورت سينه‏خيز از محل دور مى‏شود. وقتى به پايين تپه مى‏رسد، يكى از نيروهاى دشمن را مى‏بيند. انگار هرگز چشمانش با خواب آشنا نبوده و تازه اين فرصت را به دست آورده است. به آرامى از كنارش رد مى‏شود و امتداد تپه ديگرى را در پيش مى‏گيرد.

صداى قف! قف! نگاه محمد را تا پايين تپه مى‏كشاند. يكى از نيروهاى عراقى با «آر.پى.چى‏» او را نشانه گرفته و تهديد مى‏كند اما محمد موضوع را جدى نگرفته و با تمام نيرو شروع به دويدن مى‏كند. پايين تپه ديگرى لابه‏لاى بوته‏ها به زمين ميخكوب مى‏شود. وقتى از رد گم كردن خود، خيالش راحت مى‏شود نفس عميقى مى‏كشد و چند دقيقه‏اى چشمانش را به آرامش دعوت مى‏كند. لباس سبز رنگش به كرم مى‏زند. چند تكان به خود مى‏دهد و در مسير تپه ديگر بالا مى‏رود. نگاهى به اطراف مى‏اندازد. باورش نمى‏شود. آرام مى‏گويد: «تويوتام! خودشه.»

در پوستش نمى‏گنجد. خود را به ماشين مى‏رساند. دستى به شيشه‏اش مى‏كشد و مى‏گويد: «پياده كه نمى‏تونم خودمو از اين محاصره بكشم بيرون. پناه بر خدا. هر چى ميخواد بشه، بشه.»

افكارش در دست‏اندازهاى جاده خاكى پرسه مى‏زند. صداى جيپ عراقى او را به خود مى‏آورد. خيلى سريع آفتاب‏گير ماشين را پايين مى‏كشد. نگرانى در چشمانش موج مى‏زند. بوق ماشين را به صدا درمى‏آورد و دستش را تكان مى‏دهد. دو سرنشين جيپ دستهايشان را براى محمد تكان مى‏دهند و بعد از فشار دادن بوق، از كنار تويوتا رد شده و در ميان گرد و خاك جاده گم مى‏شوند. استقرار نيروهاى بعثى در مسير جاده و خرابى ماشين نگرانى محمد را چند برابر كرده است. تصميم مى‏گيرد با سرعت از كنار آنها رد شوند; اما خيلى زود نظرش عوض مى‏شود.

همان‏طور كه دور و برش را مى‏پايد با خود مى‏گويد: «بهتره سرعتم زياد نباشه ممكنه بهم مشكوك بشن و گرفتارشون بشم. تازه بيشتر از چهل كيلومتر هم بنزين نمى‏رسونه. اگه ماشين از كار بيفته اونم جلو پاى عراقيها فاتحم خوندس.»

سعى مى‏كند به خود مسلط باشد. مرتب آيه «و جعلنا ...» را تكرار مى‏كند. حالا ديگر حس مى‏كند هاله‏اى از نور به دورش ديوار كشيده و مانع از ديد نيروهاى بعثى مى‏شود. با اطمينان بيشترى به راهش ادامه مى‏دهد.

آفتاب بعدازظهر از لاى تپه‏ها سرك مى‏كشد و چشمان خسته محمد را آزار مى‏دهد. نگاهش را از اشعه طلايى خورشيد مى‏دزدد و به انتهاى جاده چشم مى دوزد.

از دور نيروهاى خودى را مى‏بيند. برق شادى در چشمانش مى‏درخشد. لبخندى ملكوتى بر لبانش نقش مى‏بندد و خدا را شكر مى‏كند كه محسن را با آن حال به همراه نداشته و گرنه بايد به آسانى اسارت مى‏پذيرفت.

/ 1