نيلى‏ترين احساس - نیلى ترین احساس نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نیلى ترین احساس - نسخه متنی

مهرى حسینى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نيلى‏ترين احساس

مهرى حسينى

باز نويسى شده از كتاب زندگانى فاطمه زهرا(س) - از دكتر جعفر شهيدى

اطراف خانه از جمعيت موج مى‏زند. فرياد رسايى در لابه‏لاى جمعيت مى‏پيچد.

- بيرون بياييد!

بانو فاطمه(س) خود را شتابان به در منزل مى‏رساند. صداى «او» را مى‏شناسد.

- چه شده عمر! چه اتفاقى افتاده؟

- بايد على(ع) به مسجد بيايد و با خليفه پيغمبر بيعت كند وگرنه ...

فاطمه(س) هراسان به در تكيه مى‏دهد.

- وگرنه چه؟

عمر مشعل روشن را، در دستش جا به جا مى‏كند.

- وگرنه خانه را با هرچه كه در آن است آتش خواهم زد.

ناباورى در چشمان فاطمه موج مى‏زند.

- عمر مى‏خواهى خانه ما را آتش بزنى؟

- آرى.

- هنوز دو روزى از مرگ پيغمبرتان نگذشته و سوز سينه ما خاموش نگشته، آنچه كه نبايد، كرديد; و آن چه كه از آن شما نبود، برديد. به گمان خود خواستيد فتنه برنخيزد و خونى ريخته نشود اما در آتش فتنه افتاديد و آنچه كه كشت كرديد به باد داديد. ديگر از ما چه مى‏خواهيد؟

عمر نگاهى به چشمهاى منتظر جمعيت مى‏اندازد و با صدايى رساتر مى‏گويد: «اكنون «امام شورا» ابوبكر است. مردم همه در سقيفه بنى‏ساعده با او بيعت كرده‏اند. بايد على(ع) براى بيعت‏با ما به مسجد بيايد.»

همهمه در ميان جمعيت‏بالا مى‏گيرد و با گفتن تكبير حرفهاى «او» را تاييد مى‏كنند. بانو عليها السلام همچنان به در تكيه داده است. گاهى ضربه‏هاى شديد كه بر در وارد مى‏شود تن خسته او را مى‏لرزاند. «او» خشمگين مشعل را بر پيكر زخم‏دار در مى‏چسباند. در با چند ضربه پاى وى باز مى‏شود و با شتاب دردى عميق در آغوش بانو عليها السلام جا مى‏گيرد.

درد به قامت‏خسته‏اش هجوم مى‏آورد. دست «او» در هوا مى‏چرخد و بر صورت غمدار بانو مى‏نشيند. كبودى با ضربه تازيانه قنفذ، بر بازوى بانو نقش مى‏بندد. عمر پيشاپيش جمعيت وارد خانه مى‏شود و شتابان به سمت على(ع) مى‏رود. سكوت در چهره على(ع) موج مى‏زند و ناله‏هاى بانو بى‏تاثير مى‏ماند.

على را با طناب مى‏بندند و كشان‏كشان به سوى مسجد مى‏برند... .

بانو نگاه خسته‏اش را از زمين بر مى‏دارد و به چشمان اسماء خيره مى‏شود.

- واى بر آنان، چرا نگذاشتند حق در مسير خود قرار گيرد و خلافت‏بر پايه نبوت استوار بماند. به خدا قسم اگر پاى در ميان مى‏نهادند و على(ع) را بر كارى كه پيغمبر بر عهده او نهاد، مى‏گذاردند، به راحتى آنها را به راه راست مى‏برد و حق هر كس را به او مى‏سپرد. اما اين كار را نكردند و به زودى خدا، به كيفر آنچه كردند آنان را عذاب خواهد كرد.

بانو آهى كشيد و براى چند لحظه سكوت بر فضاى اتاق حاكم شد. چشمهايش را به سقف حصيرى اتاق دوخت.

- اسماء من دوست ندارم بر جسد زن پارچه‏اى بيندازند و اندام او از زير پارچه مشخص باشد.

اسماء چند شاخه چوب‏تر خواست. وقتى آماده شد، كنار بانو نشست. شاخه‏ها را خم كرد و پارچه‏اى روى آن انداخت. رو به بانو گفت: «در حبشه كه بودم براى شخص مرده از چنين چيزى استفاده مى‏كردند.» لبخندى بر لبان بانو نشست.

- چيز خوبى است. نعش زن را از مرد مشخص مى‏سازد. وقتى من مردم تو مرا بشوى و نگذار كسى نزد جنازه من بيايد.

كار غسل بانو، با كمك اسماء تمام شده است. مولا سر برتربت زهرا(س) مى‏سايد و دستى بر چشمان خسته و غرق در اشكش مى‏كشد. رو به مزار پيامبر(ص) مى‏كند:

- اى پيغمبر خدا! از من و دخترت كه به ديدن تو آمده و اينك در كنار تو در زير خاك خفته، درود باد. خدا چنين خواست كه او زودتر از ديگران به تو بپيوند. آن‏چنان كه در جدايى از تو صبر پيشه كردم در مرگ دخترت نيز چاره‏اى جز صبر ندارم، كه شكيبايى بر مصيبت، سنت من است. مرگ زهرا(س) ضربتى بود كه دل را خسته و غصه‏ام را زياد كرد. كايت‏خود را به خدا مى‏برم و دخترت را به تو مى‏سپارم.

او خواهد گفت كه امتت پس از تو، با او، و با من چه كردند؟! هنوز روزى چند از مرگ تو نگذشته و نام تو از زبانها نرفته كه حق او را بردند. اكنون امانت‏به صاحبش برگشته. هرچه مى‏خواهى از او بپرس و هرچه مى‏خواهى به او بگو.

/ 1