قصه هجران - قصه هجران نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قصه هجران - نسخه متنی

زینب سید میرزایى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

قصه هجران

زينب سيد ميرزايى

در سوگ بانوى عصمت و اسوه عفاف، حضرت زهرا(س)

امشب گل باغ على پژمرده گشته، و ماه از خانه مرتضى هجرت كرده و ستارگان عزادارند.

امشب كهكشان ولايت غرق در ماتم است و در سكوت شب صدايى جز نوحه على و فرزندانش شنيده نمى‏شود.

حراميان در انديشه ظلمى ديگر، به خواب رفته‏اند، وغرق در دنياى آلوده خويشند.

در اين دنياى اسرارآميز، زمينى است كه همه ارزش آن به يك شهر است، و همه بهاى آن شهر، به يك خانه است.

كلبه‏اى كه باب شهر علم و خيرة النساء العالمين به آن شرف حضور بخشيده‏اند.

هر روز صبح پيامبر اسلام بر اهل خانه‏اى در مدينه وارد مى‏شدند و دسته گلهاى سلام را تقديم اهل آن مى‏نمودند.

اهل آن خانه چه كسانى بودند و چه سرى در آن خانه نهفته بود، كه ارزشمندترين انسانهاى دنيا، براى آن اين همه عظمت قائل بودند؟

على(ع) او كه بايد از درب ولايتش وارد شهر علم نبى شد.

فاطمه(س) هم او كه دلدادگان كويش از آتش گمراهى رهايى يافته‏اند.

حسنين عليهما السلام همانها كه آقا و سيد دلهاى بهشتى مؤمنانند.

و زينبين عليهما السلام همان ستارگان پر فروغ دامان زهرا(س) و ماجرا از اينجا شروع شد كه:

غم فراق پيامبر، چون ابرهاى در هم پيچيده، آسمان دل زهرا را فرا گرفت، و باران اشك، نمود دل طوفانى‏اش شد.

او تنها براى جدايى از پدر نمى‏گريست، بر مظلوميت على(ع) هم اشك مى‏ريخت.

دنياپرستان زرخواه زورگو،همان حسودانى كه به طمع رسيدن به مقام و به طمع عشقهاى آتشين، چشم دلشان كور شد، و گوشهاى انديشه‏شان ناتوان گشت، و زبان حق گوييشان لال شد.

ارزش وجود اهل‏بيت را نخواستند كه درك كنند.

آنها، خفاشان شب خواهى بودند، كه از تابش خورشيد حقيقت وحشت داشتند.

آنها چون كفهاى روى آب زلالى دل على(ع) را پوشاندند، و خود با زرق و برقهاى دروغين، نمايان شدند.

و زهرا، نور درخشان آسمان ولايت، خود را موظف ديد حق على را بازپس گيرد،نه اينكه على شوهرش بود، و او مى‏بايستى، براى رسيدن به تجملها هر طور كه شده حق همسرش را بگيرد!!!

نه، زهرا، والاتر از دنياست، و دنيا، براى او پديد آمده‏او آنقدر جميل است كه نياز به تجمل ندارد.

فاطمه(س)، فرياد زد تا قرآن ناطق را خاموش نكنند.

او سخن گفت: تا گوساله‏هاى سامرى نمود پيدا نكنند.

گريست كه دلهاى زنگار گرفته و دنيا طلب آنها، با زلال اشكهاى او شستشو شود.

اما افسوس كه زهر هوس غيرت دينى آنها را كشته بود.

آن «ايمان آوردگان مصلحتى‏» بر گردن خورشيد ريسمان فكندند، و بر صورت چون ماه زهرا، صاعقه سيلى زدند

و پهلوى فاطمه را چون دل على شكستند شراب خواران مست از مى دنيا، باده‏گساران شهوت و مقام ياس خانه على را پژمردند. و على ماند و تنهايى و غم، ومهتاب شاهد ناله‏هاى مولا بود.

اسماء، آب بريز تا طاهره مطهره را غسل دهم، اما نه، دست نگهدار.

خداى من! كبودى تازيانه بر پهلوى محبوبه‏ام ...

زن، اينقدر، با وفا و با حياء، كه نگذاشت، بدانم درد وجودش را.

بارخدايا! آنروز كه گل مهر زهرا(س) را در قلبم روياندى، حبيبت پاره تنش را در خانه من به امانت نهاد.

اما،گل ياس من، آنروز، نيلوفرى نبود، و آسمان چهره‏اش نيلى نبود ...»

اين زمزمه‏هاى سوزناك على بود از فراق محبوبه خدا، در شب غم. و فرزندانش چون بلبلان خزان زده بر گل پرپرشان اشك ريختند.

و ما ...

ما كه خانه زهرا در، دلهاى بى‏قرارمان است، ستاره‏هاى دعا را از آسمان نياز مى‏چينيم، و از خداى زهرا مى‏خواهيم كه مهديش بيايد و قبر محبوبه‏مان را بر ما بنمايد.

ما به زهرا اقتدا كرده‏ايم و در صدف حجاب خواهيم درخشيد.

و با حمايت از ولايت على زمانمان، نمى‏گذاريم تاريخ مظلوميت «على‏» دوباره تكرار شود ...

فقدان زهره

به مناسبت وفات حضرت فاطمه(س)




  • چنانم زار مى‏گريد قلم بر صفحه دفتر
    مذاق جان كه طعم تلخ فقدان پيمبر داشت
    خدايا پهنه بحرت چه تنگ آيد مرا زيرا
    نميدانم چه الفت‏بود بين خاك با افلاك
    چو مى‏جويند آب زندگانى را به تاريكى
    از آن رو مى‏گدازد هر زمان خورشيد و ميسوزد
    چو او دختر نخواهد ديد هرگز ديده دوران
    ببار اى آسمان باران اندوه و غم و حرمان
    زمين گريد، زمانه زار مويد زين همه حسرت
    مگوئيدم حديث آتش و سوز و گداز شمع
    «وحيده‏» مى‏گدازد زين غم و باشد
    نياز او الها جام ما پر كن ز دست‏ساقى كوثر



  • كه شرح ماجرا غرق است در سيلاب سرتاسر
    سپهر واژگون پر كرد از غم ساغرى ديگر
    كه از درياى هستى گم شده دردانه‏اى گوهر
    كه در فقدان زهره اشك غم باريد هر اختر
    بشب شير خدا پنهان نمود آن نازنين همسر
    كه از جان على برخاست صدها شعله اخگر
    دگر نارد زمانه همچو وى فرزانه‏اى مادر
    سزا باشد كه خون بارى بجاى اشك تا محشر
    كه گويد بوالحسن درد و غم و انده بچاه اندر
    كه ديگر نيست اين پروانه را پيرايه‏اى چون پر
    نياز او الها جام ما پر كن ز دست‏ساقى كوثر
    نياز او الها جام ما پر كن ز دست‏ساقى كوثر



وحيده مهدويان

دختر درياى نجابت

تقديم به حضرت زينب عليها السلام




  • چاك شده سينه گل از غمت
    سينه به سينه غم تو راز شد
    آن كه دلش با تو هم آوا شده
    وارث اشك و غم و آه على
    با تو شده كاخ ستم واژگون
    كرب و بلا بود و عطش در خروش
    اشك تو چون پيرهن لاله ش
    چشم تو بود و تن خون خدا
    خطبه دشمن شكن روز ما!
    كرب و بلا از گذر ما گذشت
    در خم هر كوچه ما گل دميد
    ما كه همه داغ جوان ديده‏ايم
    دختر درياى نجابت‏ببار!
    تا ز تو سر سبز شود اين ديار!



  • اى همه شب ناله گل همدمت
    شاهد شبهاى پر آواز شد
    موج شكن در دل دريا شده
    دختر صبرى و نگاه على
    گشته به درياى عدم رهنمون
    ناله گل بود و غرورى خموش
    د چشم شفق رنگ تن لاله شد
    اشك تو بود و سر از تن جدا
    ناله شبهاى پر از سوز ما!
    داغ دل زينبيان تازه گشت
    پاى چكاوك به اسارت كشيد
    آتش و خون را به عيان ديده‏ايم
    تا ز تو سر سبز شود اين ديار!
    تا ز تو سر سبز شود اين ديار!



مهرى حسينى - قم

/ 1