قصه هجران
زينب سيد ميرزايىدر سوگ بانوى عصمت و اسوه عفاف، حضرت زهرا(س)
امشب گل باغ على پژمرده گشته، و ماه از خانه مرتضى هجرت كرده و ستارگان عزادارند.امشب كهكشان ولايت غرق در ماتم است و در سكوت شب صدايى جز نوحه على و فرزندانش شنيده نمىشود.حراميان در انديشه ظلمى ديگر، به خواب رفتهاند، وغرق در دنياى آلوده خويشند.در اين دنياى اسرارآميز، زمينى است كه همه ارزش آن به يك شهر است، و همه بهاى آن شهر، به يك خانه است.كلبهاى كه باب شهر علم و خيرة النساء العالمين به آن شرف حضور بخشيدهاند.هر روز صبح پيامبر اسلام بر اهل خانهاى در مدينه وارد مىشدند و دسته گلهاى سلام را تقديم اهل آن مىنمودند.اهل آن خانه چه كسانى بودند و چه سرى در آن خانه نهفته بود، كه ارزشمندترين انسانهاى دنيا، براى آن اين همه عظمت قائل بودند؟على(ع) او كه بايد از درب ولايتش وارد شهر علم نبى شد.فاطمه(س) هم او كه دلدادگان كويش از آتش گمراهى رهايى يافتهاند.حسنين عليهما السلام همانها كه آقا و سيد دلهاى بهشتى مؤمنانند.و زينبين عليهما السلام همان ستارگان پر فروغ دامان زهرا(س) و ماجرا از اينجا شروع شد كه:غم فراق پيامبر، چون ابرهاى در هم پيچيده، آسمان دل زهرا را فرا گرفت، و باران اشك، نمود دل طوفانىاش شد.او تنها براى جدايى از پدر نمىگريست، بر مظلوميت على(ع) هم اشك مىريخت.دنياپرستان زرخواه زورگو،همان حسودانى كه به طمع رسيدن به مقام و به طمع عشقهاى آتشين، چشم دلشان كور شد، و گوشهاى انديشهشان ناتوان گشت، و زبان حق گوييشان لال شد.ارزش وجود اهلبيت را نخواستند كه درك كنند.آنها، خفاشان شب خواهى بودند، كه از تابش خورشيد حقيقت وحشت داشتند.آنها چون كفهاى روى آب زلالى دل على(ع) را پوشاندند، و خود با زرق و برقهاى دروغين، نمايان شدند.و زهرا، نور درخشان آسمان ولايت، خود را موظف ديد حق على را بازپس گيرد،نه اينكه على شوهرش بود، و او مىبايستى، براى رسيدن به تجملها هر طور كه شده حق همسرش را بگيرد!!!نه، زهرا، والاتر از دنياست، و دنيا، براى او پديد آمدهاو آنقدر جميل است كه نياز به تجمل ندارد.فاطمه(س)، فرياد زد تا قرآن ناطق را خاموش نكنند.او سخن گفت: تا گوسالههاى سامرى نمود پيدا نكنند.گريست كه دلهاى زنگار گرفته و دنيا طلب آنها، با زلال اشكهاى او شستشو شود.اما افسوس كه زهر هوس غيرت دينى آنها را كشته بود.آن «ايمان آوردگان مصلحتى» بر گردن خورشيد ريسمان فكندند، و بر صورت چون ماه زهرا، صاعقه سيلى زدندو پهلوى فاطمه را چون دل على شكستند شراب خواران مست از مى دنيا، بادهگساران شهوت و مقام ياس خانه على را پژمردند. و على ماند و تنهايى و غم، ومهتاب شاهد نالههاى مولا بود.اسماء، آب بريز تا طاهره مطهره را غسل دهم، اما نه، دست نگهدار.خداى من! كبودى تازيانه بر پهلوى محبوبهام ...زن، اينقدر، با وفا و با حياء، كه نگذاشت، بدانم درد وجودش را.بارخدايا! آنروز كه گل مهر زهرا(س) را در قلبم روياندى، حبيبت پاره تنش را در خانه من به امانت نهاد.اما،گل ياس من، آنروز، نيلوفرى نبود، و آسمان چهرهاش نيلى نبود ...»اين زمزمههاى سوزناك على بود از فراق محبوبه خدا، در شب غم. و فرزندانش چون بلبلان خزان زده بر گل پرپرشان اشك ريختند.و ما ...ما كه خانه زهرا در، دلهاى بىقرارمان است، ستارههاى دعا را از آسمان نياز مىچينيم، و از خداى زهرا مىخواهيم كه مهديش بيايد و قبر محبوبهمان را بر ما بنمايد.ما به زهرا اقتدا كردهايم و در صدف حجاب خواهيم درخشيد.و با حمايت از ولايت على زمانمان، نمىگذاريم تاريخ مظلوميت «على» دوباره تكرار شود ...فقدان زهره
به مناسبت وفات حضرت فاطمه(س)
چنانم زار مىگريد قلم بر صفحه دفتر
مذاق جان كه طعم تلخ فقدان پيمبر داشت
خدايا پهنه بحرت چه تنگ آيد مرا زيرا
نميدانم چه الفتبود بين خاك با افلاك
چو مىجويند آب زندگانى را به تاريكى
از آن رو مىگدازد هر زمان خورشيد و ميسوزد
چو او دختر نخواهد ديد هرگز ديده دوران
ببار اى آسمان باران اندوه و غم و حرمان
زمين گريد، زمانه زار مويد زين همه حسرت
مگوئيدم حديث آتش و سوز و گداز شمع
«وحيده» مىگدازد زين غم و باشد
نياز او الها جام ما پر كن ز دستساقى كوثر
كه شرح ماجرا غرق است در سيلاب سرتاسر
سپهر واژگون پر كرد از غم ساغرى ديگر
كه از درياى هستى گم شده دردانهاى گوهر
كه در فقدان زهره اشك غم باريد هر اختر
بشب شير خدا پنهان نمود آن نازنين همسر
كه از جان على برخاست صدها شعله اخگر
دگر نارد زمانه همچو وى فرزانهاى مادر
سزا باشد كه خون بارى بجاى اشك تا محشر
كه گويد بوالحسن درد و غم و انده بچاه اندر
كه ديگر نيست اين پروانه را پيرايهاى چون پر
نياز او الها جام ما پر كن ز دستساقى كوثر
نياز او الها جام ما پر كن ز دستساقى كوثر
دختر درياى نجابت
تقديم به حضرت زينب عليها السلام
چاك شده سينه گل از غمت
سينه به سينه غم تو راز شد
آن كه دلش با تو هم آوا شده
وارث اشك و غم و آه على
با تو شده كاخ ستم واژگون
كرب و بلا بود و عطش در خروش
اشك تو چون پيرهن لاله ش
چشم تو بود و تن خون خدا
خطبه دشمن شكن روز ما!
كرب و بلا از گذر ما گذشت
در خم هر كوچه ما گل دميد
ما كه همه داغ جوان ديدهايم
دختر درياى نجابتببار!
تا ز تو سر سبز شود اين ديار!
اى همه شب ناله گل همدمت
شاهد شبهاى پر آواز شد
موج شكن در دل دريا شده
دختر صبرى و نگاه على
گشته به درياى عدم رهنمون
ناله گل بود و غرورى خموش
د چشم شفق رنگ تن لاله شد
اشك تو بود و سر از تن جدا
ناله شبهاى پر از سوز ما!
داغ دل زينبيان تازه گشت
پاى چكاوك به اسارت كشيد
آتش و خون را به عيان ديدهايم
تا ز تو سر سبز شود اين ديار!
تا ز تو سر سبز شود اين ديار!