محمد نامدارشهر اين روزها, رنگ ديگرى برخود دارد.و لباس سبز, چراغ آذين, برقامت خود مىآرايد.گويى منتظر است.منتظر مسافر.مسافرى از دور دستهاى دور, با كوله بارى از نور.به سوى منزل ما مىآيد.چشم هاى خسته در انتظاربر راه او انداخته اند.نفس, نفس درسينه ها تنگ افتادهو بر شمارش ساعت به دقائق آن مى نگرند.با خود گويند:آيا مىآيد؟در ذهن هاى خالى اما با جواب هاى مبهمولى اميد در قلب, متلاطم.به سوى نور مى روند و با افق آن دل را روشنى مى بخشند.و دهان تلخ انتظار را با شيرينى هاى كم دوام, شيرين مى كنند.با خود باز هم گويند: آيا مىآيد؟ولى حالا؟ چرا... نيامد؟اين روزها آهنگ ديگرى مى شنويم.اين آهنگ پرطنين چه وقت به صدا در مىآيد.و اين چشم انتظارى چه وقت به پايان مى رسد؟تا به كى دفتر انتظار باز مى ماند؟ و تا به كى نظر را به عبادت اندازيم؟ و قلبمان را در تپش عشق او همسان سازيم. و جانمان را كه از كاسه انتظارش لبريز است, از گوهر وجودش سيراب سازيم.و دلهاى سوخته را در فراق او آرام نماييم.و تصوير عشق وجودش را با ديدن يار به آخر رسانيم.به اميد آن روز...