مرتضى عبد الوهابى- ابو جعفر بچهها گرسنهاند. فكرى بكن. كلام همسرت خنجرى مىشود و بر قلبت مىنشيند. چهره كريه فقر دوباره در ذهنت ترسيم مىشود. پلكهايت را باز مىكنى. دلت مىخواهد چيزى بگويى. اما نمىتوانى. كودكانت در خواب هستند. خواب چيز خوبى است. گرسنگى را از ياد آنها مىبرد. - ابو جعفر نمازت را نمىخوانى؟ آفتاب مىزند. وضو مىگيرى و نماز مىخوانى. وقتى مىخواهى از خانه خارج شوى نگاهى به همسرت مىاندازى و براى اين كه چيزى گفته باشى دهانت را باز مىكنى. - خدا حافظ - به سلامتبا دست پر برگرد! در ميان كوچه مىايستى و به دستان خالى و استخوانى خود نگاه مىكنى. كوفه غرق در خواب بامدادى است. در پيچ و خم كوچهها گم مىشوى. به بازار كوفه كه مىرسى مىايستى. به رديف حجرهها نگاه مىكنى. براى چه آمدهاى؟ مثل اين كه اينجا حجرهاى داشتى. دست در جيب مىكنى. كليدى بيرون مىآورى. به سمتحجرهاى كوچك مىروى. در آن را باز مىكنى. تاقچههاى حجره خالى است. همه جا را گرد و خاك پوشانده. عنكبوتى در حال تنيدن تار است. گوشهاى مىنشينى و در خودت فرو مىروى. ساعتها مىگذرد. حجرهها يكى يكى باز مىشوند. مردم در حال رفت و آمدند. بيرون مىآيى و همه جا را از نظر مىگذرانى. صدايى تو را خطاب مىكند. - سلام ابو جعفر. چقدر شكسته شدهاى؟! از بدهكار بزرگت على ابن ابى طالب چه خبر؟ قرضت را ادا نكرد؟ صداى مرد عطارى است كه رو بروى حجره تو عطارى باز كرد و كسب و كارت را از رونق انداخت. دهانش را باز كرده و دندانهاى سياهش نمايان است. آب از گوشه دهانش سرازير شده. چيزى نمىگويى. به حجره برمىگردى. دفتر بزرگى را از روى تاقچه برمىدارى. با گوشه آستين گرد و خاكش را پاك مىكنى و آن را باز مىكنى. در طول سالهاى قبل قرض ساداتى را كه از تو جنس نسيه بردهاند و نتوانستهاند بدهىشان را پرداخت كنند به حساب حضرت على نوشتهاى. - سلام بابا پسرت جعفر است. - عليك السلام. جعفر را به سراغ بعضى از بدهكاران مىفرستى. او مىرود و ساعتى بعد دستخالى برمىگردد. - چه شد؟ - پدر به سراغ هر سه رفتم. اولى مرده. دومى از اين شهر رفته. سومى هم گفت در آن دنيا مىدهم! پسرت را به خانه مىفرستى. خودت مىمانى. نيمه شب در حجره را قفل مىكنى و دفتر به دست راهى خانه مىشوى. آهسته در را باز مىكنى. به اتاق مىروى. همسر و كودكانت در خوابند. سكوت تلخ شبانه آزارت مىدهد. گوشهاى دراز مىكشى. براى لحظهاى شك مىكنى. در زندگى و ايمانت. فقر در زده و وارد خانهات شده. نكند ايمان از درى ديگر بيرون رفته باشد؟پيامبر اسلام گوشه اتاق نشسته. حسنين (ع) هم در كنارش هستند. محو تماشاى آنان هستى. پيامبر نگاهى به تو مىاندازد و خطاب به حسنين (ع) مىگويد: - پدرتان كجاست؟ او را صدا كنيد. آن دو مىروند و لحظهاى بعد با پدرشان برمىگردند. - من در خدمتشما هستم. فرمايشى داشتيد؟ - چرا قرض ابو جعفر را نمىپردازى؟ - پولش را آماده كردهام. همين حال به او مىدهم. حضرت على (ع) به طرف تو مىآيد و كيسهاى از پشم سفيد در دستت مىنهد. پيامبر (ص) مىگويد: اين هم طلبت ابو جعفر. اگر از فرزندان من كسى نزد تو آمد; او را نااميد از خانهات بيرون نفرست. چون خداوند به زندگى تو بركت داده و بعد از اين هرگز فقير نخواهى شد.از خواب بيدار مىشوى. كيسه پشمى سفيدرنگى را محكم در دست گرفتهاى. همسرت را صدا مىكنى. بيدار مىشود و به نزدت مىآيد. - برو چراغ را بياور. همسرت خوابآلود در جستجوى چراغ از اتاق بيرون مىرود. لحظهاى بعد برمىگردد. نور چراغ اتاق را روشن مىكند. نگاه همسرت به كيسه مىافتد. - اين چيست؟ - حضرت على (ع) داد. قرض سادات را پرداخت. كيسه را باز مىكنى. پر از سكه است. سكهها را مىشمرى. به سراغ دفتر حجرهات مىروى. حساب سادات بدهكار را جمع مىزنى. درستبه اندازه پولهاى داخل كيسه است. نه بيشتر نه كمتر. عطر دلانگيزى از كيسه و سكهها به اطراف پخش مىشود. به همسرت مىگويى: - برايم قلم و دوات بياور. - قلم و دوات؟ - آرى. مىخواهم اسم آقايم را از حساب بدهكاران دفتر خط بزنم. منبع: كرامات، على ميرخلفزاده.