روح مسجد - روح مسجد نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

روح مسجد - نسخه متنی

مرتضى عبدالوهابى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

روح مسجد

مرتضى عبدالوهابى

ميرزا روبروى مسجد محل مغازه داشت. يك مغازه كوچك خوار بار فروشى. همه چيز اونجا پيدا مى شد. از شير مرغ تا جون آدميزاد.

خلاصه مشترى از مغازه ميرزا دست خالى بر نمى گشت. اون روز هم مثل بقيه روزهاى خدا كركره را بالا كشيد و در مغازه رو باز كرد. رفت و پشت ميز پيشخوان, راديوى قديميشو روشن كرد و منتظر مشترى نشست. دشت اولو گرفت صلوات فرستاد و پولو گذاشت ته دخل.

عادتش بود. مشترى پشت سر هم مى اومد. از بچه 7ساله تا پيرمرد70 ساله. ميرزا معتبر بود. مردم چند خيابون اونورترم براى خريد مايحتاج روزانه به اونجا اومدند. موقع ظهر سر ميرزا حسابى شلوغ شد. بچه مدرسه اىها كه تعطيل شده بودند, مثل مور و ملخ ريختن سرش. سر و صداشون گوش فلكو كر كرده بود. پفك نمكى و تمبر هندى و آدامس و هزار جور تنقلات ديگه مى خريدن. در همين موقع صداى اذون از مسجد محل بلند شد. پيرمردى كه عصازنان به سمت مسجد مى رفت, راهشو كج كرد و رفت تو مغازه ميرزا.

ميرزا با ديدن پير مرد لبخند زد:

ـ سلام آقا سيد.

ـ عليك سلام ميرزا. سرت حسابى شلوغه, نمىآيى مسجد نماز؟

ـ فرمايش مى كنى سيد! نمى بينى چه خبره؟ من خونه نماز فرادى مى خونم. وقت نمى كنم بيام مسجد, اگه وضعم بهتر بشه يه شاگرد بگيرم, اونوقت يه فكرى مى كنم.

ـ ول كن مال دنيارو! اين مسجد به گردن ما حق داره.

ـ چه حقى؟

ـ حق مسجد اينه كه ما اونجا نمازو به جماعت بخونيم. اگر نيايى, مسجد روز قيامت جلوتو مى گيره.

ـ چه حرفا, ما شنيده بوديم اگر به كسى بدهكار باشيم روز قيامت جلومونو مى گيره; اما مسجد؟!

ـ از ما گفتن, خود دانى, خداحافظ.

ـ خير پيش سيد. ان شإالله يه شاگرد زبرو زرنگ و خوب بگيرم, مىآم.

پيرمرد بدون اينكه چيزى بگويد, از مغازه بيرون رفت. ساعتى بعد ميرزا مغازه را بست و به خونه رفت. ناهار خورد, نمازشو خوند و به خواب قيلوله فرو رفت. عصرى از خونه بيرون اومد و رفت مغازه. نزديك غروب دوباره مغازه شلوغ شد. موقع اذون مغرب بود. داخل مغازه پر از مشترى بود. آخر شب خيابون خلوت شد. ديگر مشترى نيومد. ميرزا كركره مغازه رو پايين كشيد و قفل كرد. به خونه رفت. نمازشو خوند. يه شام سبك خورد و همونجا كنار سفره دراز كشيد و پلك چشماش سنگين شد. ديگه چيزى نفهميد. زمين با شدت مى لرزيد. قبرها باز شده بودند و آدمهاى كفن پوش از داخلشون بيرون مى اومدن. دلاشون از ترس در هم كوبيده شده بود و تو چشماشون نشونه هاى وحشت و اضطرابى عميق ديده مى شد. كوههاى بلند يكى يكى بعد از ديگرى متلاشى مى شدند. شعله هاى سركش آتش از درياها زبانه مى كشيد. ميرزا با سختى راه خودش را در ميان جمعيت باز كرد. مردم در صحراى وسيع و بى انتهايى جمع شدند. خورشيد مثل يك گوى آتشين و مذاب از خودش حرارت و گرما پخش مى كرد. ميرزا نفس نفس مى زد. عطش داشت. كف پايش تاول زده بود. مإموران الهى مردمو به سمت محل هايى هدايت مى كردند تا نامه اعمالشان را بگيرند. نوبت ميرزا كه رسيد, جلو رفت. زير لب به خودش آرامش مى داد:

ـ دليلى براى ترسيدن وجود نداره. اونوكه حساب پاكه, از محاسبه چه باكه. اصلا طلا كه پاكه, چه منتش به خاكه. بعله! شيعه كه هستم. نماز و روزه هام كامله. وجوهات دادم. غيبت نكردم. تهمت نزدم. چرا بايد نگران باشم؟

فرشته مسئول توزيع نامه, با ديدن نامه اعمال ميرزا لبخندى زد و نامه را به دست او دراز كرد. ميرزا مى خواست نامه را بگيرد اما صداى فريادى او را ميخكوب كرد و دستش در هوا بى حركت ماند.

ـ دست نگه داريد! من نسبت به اين مرد حقى دارم كه ادا نكرده است.

ميرزا به سمت صدا برگشت و چشمانش از تعجب گرد شد. مسجد محله خودشان بود. با آن گنبد كوچك كاشى كارى شده و مناره هاى نه چندان بلندش.

ميرزا با صداى لرزان گفت:

ـ چه حقى؟ من به كسى بدهكار نيستم.

مسجد دوباره گفت:

ـ تو حق مرا ادا نكرده اى. چرا نمازهايت را فرادى مى خواندى؟ مگر در همسايگى تو مسجد نبود؟ من كه روبروى مغازه ات بودم. اگر چند دقيقه در مغازه ات را مى بستى و به نماز جماعت حاضر مى شدى, آسمان به زمين مىآمد. من از تو راضى نيستم.

فرشته خدا نامه اعمال را برگرداند و به ميرزا گفت:

ـ رضايت او را جلب كن و گر نه بايد به جهنم بروى.

دهان ميرزا خشك شده بود; آهسته و با صداى گرفته اى گفت:

ـ مسجد جان, غلط كردم! تو را به خدا رضايت بده. من پير مرد طاقت آتش جهنم را ندارم.

ـ نه امكان نداره. من رضايت نمى دم.

فرشته خدا به دو نفر مإمور كه در كنارش بودند, اشاره كرد.

ـ او را به جهنم ببريد.

مإموران دستهاى ميرزا را گرفتند و او را كشان كشان به سمت دروازه جهنم بردند. دروازه را كه باز كردند, ميرزا شعله هاى گدازنده آتش را ديد كه با فريادهاى دلخراش جهنميان در آميخته بود. بوى گوشت و استخوان سوخته مشامش را آزار مى داد. يكى از مإموران گفت:

ـ ميرزا جان, آماده اى؟

و ديگرى با دست به پشت ميرزا كوبيد و او را در ميان شعله هاى آتش هل داد. ميرزا فرياد كشيد و در آخرين لحظات كمك خواست:

ـ به من رحم كنيد. من كه كارى نكردم. اگر برگردم دنيا, مى رم مسجد. اصلا 24ساعته تو مسجد مى مونم. قلم پام بشكنه اگر پامو از مسجد بيرون بذارم. به خداى لاشريك له راست مى گم, نه! نه!

ميرزا از خواب پريد. نشست و با پشت دست عرق روى پيشانيش را پاك كرد. بعد از جا بلند شد و سراسيمه از اتاق بيرون آمد و به سمت حياط دويد. كنار حوض آب نشست و وضو گرفت. زنش از اتاق بيرون آمد.

ـ دارى چكار مى كنى ميرزا؟ نصف شبى زده به سرت!

ميرزا پابرهنه از خانه بيرون رفت; زنش فرياد كشيد:

ـ خدا مرگم بده. ميرزا اين وقت شب داره كجا مى ره؟ نكنه يه زن ديگه گرفته باشه؟ آهاى كمك كنيد!

ميرزا در امتداد پياده رو به راه افتاد. لرزش عجيبى تمام بدنش را فرا گرفته بود. روبروى مسجد ايستاد و در زد. لحظه اى بعد خادم پير مسجد خواب آلود كنار در آمد.

ـ كيه اين وقت شب؟

ـ باز كن, منم.

خادم در را باز كرد و با ديدن صورت وحشت زده ميرزا با آن وضع لباس هول كرد. با لكنت زبان پرسيد:

ـ چيه ميرزا؟ اين وقت شب اينجا چكار دارى؟ اومدى نماز شب بخونى؟ چرا كفش پات نيست؟

ـ اومدم نماز جماعت صبح بخونم.

ـ ساعت 2 بعد از نصف شب! نماز جماعت كجا بود پدر بيامرز. برو بگير بخواب. خدا خيرت بده.

خادم مى خواست در را ببندد; اما ميرزا با زور وارد مسجد شد.

ـ من يه گوشه اى مى نشينم تا اذون بگن. صبر مى كنم تا نمازگزارا بيان. مسجد به گردن ما حق داره.

خادم چيزى نگفت و از آنجا دور شد. ميرزا زير لب با خودش زمزمه كرد:

ـ خدايا, صد هزار مرتبه شكر, هنوز زنده هستم. روز قيامت عجب وحشتناكه! دستى دستى نزديك بود جهنمى بشم! استغفرالله. استغفرالله.

/ 1