مولاى با كرامت - مولاى با کرامت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مولاى با کرامت - نسخه متنی

مرتضى عبدالوهابى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مولاى با كرامت

مرتضى عبدالوهابى

نامت, على است. اهل ايروانى. براى خواندن علوم دينى به نجف آمده اى. در حجره كازرونى, ضلع شرقى صحن مطهر مولا ساكنى. دست و بالت تنگ است. سه روز است چيزى نخورده اى. به ياد حرف مردم مى افتى.

آن ها مى گويند: اگر سه شبانه روز به آدمى غذا نرسد, مى ميرد. اما تو اين حرف را قبول ندارى. چون خودت پس از گذشت 72 ساعت هنوز زنده اى. گرچه پرده سياهى جلوى چشم هايت را گرفته و سقف حجره دور سرت مى چرخد! ناى راه رفتن ندارى. از شدت ضعف خودت را در حجره محبوس كرده اى. تصميم مى گيرى بخوابى. خواب درد گرسنگى را تسكين مى دهد. رو به قبله دراز مى كشى. اين طور بهتر است, چون امكان دارد خواب به خواب شوى! قبل از خواب توجهى به حرم مولا على(ع) مى كنى:

ـ آقاجان! قربان شكل ماهت بروم. من از مرگ واهمه اى ندارم. مسإله مرگ براى من حل شده است; چون مى دانم اگر مرگ نباشد, نمى توانيم به حيات جاودانه دست پيدا كنيم. مرگ پلى است ميان اين دنيا و جهان آخرت. من هيچ ترسى ندارم, فقط مقدارى بدهى دارم. اگر اين مشكل مرا حل كنى, آغوشم براى پذيرش مرگ باز است.

همين طور كه با خودت زمزمه مى كنى, پلك چشمانت روى هم مى افتد و به خواب عميقى فرو مى روى. ناگهان با صداى فريادى از خواب مى پرى. در حجره باز مى شود. شخصى در آستانه در ظاهر مى شود.

((اشهدت)) را مى گويى. حتما جناب ملك الموت است! غريبه بالاى سرت مىآيد. نفسى به راحتى مى كشى, چون مثل خودت آدم است! ديگى دردست دارد. از آن بخار بلند مى شود. آن را به همراه كيسه اى كوچك كنار بسترت مى گذارد:

ـ غذايت را بخور برو, قرضت را بده. عجله نكن, براى مردن وقت هست!

مرد مى رود. او را نشناختى. قيافه و لباسش كه به زائران ايرانى مى خورد. دستى به ديگ و كيسه پول مى كشى. نه, خواب نيستى! با دست كف پيشانيت را لمس مى كنى و از ترس غش مى كنى!

مثل هميشه عازم زيارت قبر مولاعلى(ع) هستى. بيرون حرم دو مرد را مى بينى كه باهم جر و بحث مى كنند. دعوايشان بالا مى گيرد. باهم دست به يقه مى شوند. به خودت مى گويى:

ـ سيد نصرالله! تا همديگر را نكشته اند, ميانجى گرى كن.

به طرفشان مى دوى. آن ها را از هم جدا مى كنى.

ـ بنده هاى خدا! چرا باهم دعوا مى كنيد. از خدا بترسيد.

يكى از آن ها به ديگرى اشاره مى كند و مى گويد:

ـ اين مرد در امانت خيانت كرده; سفرى برايم پيش آمد. چند گاو داشتم, به او سپردم. از مسافرت كه برگشتم, سراغ گاو هايم رفتم. منكر شد.

دومى مى گويد:

ـ دروغ مى گويد, او چيزى به امانت به من نداده.

دوباره بحث شان بالا مى گيرد.

- حالا كه اين طور است با هم مى رويم سرقبر مولاعلى(ع) آن جا قسم بخور من گاوها را نگرفته ام, آن وقت من با تو كارى ندارم.

ـ برويم. مرا مى ترسانى؟ عوض يك قسم, صد قسم مى خورم!

هردو به سمت حرم مى روند. دورادور آن ها را تعقيب مى كنى. روبروى ضريح مى ايستند. مردشاكى مى گويد:

ـ زود باش قسم بخور.

ـ سوگند مى خورم تو از من گاوى طلب ندارى!

مرد تا اين جمله را مى گويد, تمام بدنش شروع مى كند به لرزيدن. بعد هم روى زمين مى افتد. مردم زيادى دور آن ها جمع مى شوند. مى خواهند او را بلند كنند, اما نمى توانند. بى چاره از ترس گردنش را به سمت ضريح كج كرده و فرياد مى كشد:

ـ غلط كردم آقاجان! گاوها پيش من بود, آن ها را فروختم. اى خدا, عجب خاكى برسرم شد!

نجف اشرف شلوغ است. سربازان نادرشاه در همه جا حضور دارند. مى گويند: نادر تمام شهرهاى عراق را از دست عثمانى ها خارج كرده است. داخل صحن مطهر مولا در جاى هميشگى ايستاده اى. عصا به دست دارى با چشمانى كه سال هاست جايى را نمى بيند, تنها به شنيدن صداى پاى زائران و همهمه آن ها اكتفا مى كنى. گاه زائرى مىآيد و پولى كف دستت مى گذارد. روزها را در حرم اين گونه به شب مى رسانى. خدا روزى تو را به بندگانش حواله كرده است. در اين هنگام سروصداى زيادى به گوش مى رسد:

ـ نادرشاه وارد حرم شده.

شاه و اطرافيانش براى زيارت آمده اند. خودت را جمع و جور مى كنى. شاه قبل از ورود به حرم متوجه تو مى شود. به طرفت مىآيد. سكوت همه جا را فرا مى گيرد. صداى گام هايش را به خوبى مى شنوى. هيچ كس سخن نمى گويد.

ـ پيرمرد!

ـ بله.

ـ چند سال است در اين جا هستى؟

ـ 20 سال.

ـ 20 سال است اين جايى و هنوز بينايى چشمانت را از حضرت على(ع) نگرفته اى! من به حرم مى روم و بر مى گردم; اگر هنوز بينايى ات را نگرفته باشى, تو را مى كشم. آهاى سربازها! مواظب اين پير مرد باشيد, از اين جا نرود.

شاه به حرم مى رود. ترس وجودت را فرا مى گيرد. او اهل شوخى نيست. اگر برگردد, سرت را قطع مى كند! به حضرت على(ع) متوسل مى شوى.

ـ آقاجان, خودت عنايتى كن. الان نادر بر مى گردد.

روى زمين مى نشينى. دنيا روى سرت خراب مى شود. لحظه ها به سرعت مى گذرد. صداى دورباش, دورباش را مى شنوى. زيارت نادر تمام شده. همه جا را پر از نور مى بينى. سياهى از چشمانت محو مى شود. از جا بلند مى شوى. به سربازانى كه دركنارت هستند, لبخند مى زنى. بى چاره ها هاج و واج مانده اند. پلك چشمانت را باز و بسته مى كنى. حقيقت دارد. تو بينايى ات را به دست آورده اى. نگاهى به گنبد و بارگاه مولا مى اندازى. ديگر از هيچ چيز واهمه اى ندارى, حتى از نادرشاه هم نمى ترسى.

منبع:

كرامات العلويه, على ميرخلف زاده.

/ 1